برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید:
از ما جهت گسترش آموزش های زبان انگلیسی کوبدار حمایت کنید
معنی فارسی و جمله با put
ترجمه و جمله با put
(فعل) قرار دادن، گذاشتن - put someone to bed لباس خواب پوشاندن و خواباندن کسی (مثال سوم) – نوشتن، ثبت کردن (مثال آخر)
Put your clothes on the table.
لباسهایت را روی میز قرار بده.
This puts me in a very difficult position.
این مرا در یک موقعیت دشوار قرار می دهد.
I’ll join you after I put the kids to bed.
بعد از اینکه بچه ها را خواباندن به شما می پیوندم.
She put his address on a napkin.
او آدرس خود را روی یک دستمال نوشت.
(فعل – ادامه بررسی معنی واژه) بیان کردن چیزی در غالب کلمات (سه مثال اول) - put about الف: چیزی را به افراد زیادی گفتن ب: تغییر مسیر دادن (مثال چهارم)
Simply put, the film is a masterpiece.
به بیان ساده، این فیلم یک شاهکار است.
She finds it hard to put her feelings into words.
برای او سخت است که احساساتش را بیان کند (یا بنویسد یا اینکه به زبان بیاورد).
Mom was annoyed, to put it mildly.
ملایم اگر بخواهم بگویم، مادر اذیت شد. (مادر خیلی اذیت شد)
a ship that can be put about quickly
یک کشتی که به سرعت می تواند تغییر مسیر دهد
(فعل – ادامه بررسی معنی واژه) put across الف: چیزی را کاملا قابل فهم کردن (مثال اول) ب: خود یک شخصیت خاصی نشان دادن - put aside الف: کنار گذاشتن یا ذخیره کرده چیزی مانند مقداری پول ب: کنار گذاشتن نگرانی یا فکر چیزی (مثال دوم) - put at حدس زدن یا تخمین زدن (مثال آخر)
I don't think I managed to put myself across very well in my interview.
فکر کنم که موفق نشدم دیدگاه های خودم را در مصاحبه ام خیلی خوب تشریح کنم.
He put aside his studies in order to pursue a political career.
او مطالعاتش را کنار گذاشت تا یک حرفه سیاسی را تعقیب کند.
I'd put her at about 40.
من سن او را حدود 40 سال تخمین می زنم.
(فعل – ادامه بررسی معنی واژه) put away الف: برگرداندن چیزی به جایی که به آن تعلق دارد (مثال اول) ب: کنار گذاشتن یا ذخیره کردن چیزی مانند پول برای استفاده در زمانی دیگر ج: مقدار زیادی از غذا را خوردن (مثال دوم) - put back الف: برگرداندن چیزی به جایی که به آن تعلق دارد (مثال سوم) ب: به تاخیر انداختن یک برنامه، باعث تاخیر در برنامه شدن ج: به عقب برگرداندن ساعت (مثال در اول پاییز و به صورت سراسری)
اسباب بازی هایت را بگذار سر جاش.
He put away a whole box of chocolates at the time.
او یک جعبه کامل شکلات را هر بار می خورد.
She put the pot back on the stove.
قابلمه را دوباره روی اجاق گذاشت.
(فعل – ادامه بررسی معنی واژه) put before پیشنهاد دادن یک ایده یا یک قانون به کسی یا گروهی تا درباره آن تصمیم بگیرند یا به رای بگذارند (مثال اول) - put behind پشت سر گذاشتن یک خاطره بد یا یک دلخوری و غیره (مثال دوم) - put by ذخیره کردن پول برای آینده
The budget was put before the board of directors.
بودجه برای تصمیم گیری به هیئت مدیری ارائه شد.
گذشته را پشت سر بگذار.
(فعل – ادامه بررسی معنی واژه) put down الف: گذاشتن چیزی یا کسی روی چیزی ب: کسی یا چیزی را به یک لیست اضافه کردن ج: تمسخر کردن یا توهین کردن به کسی یا چیزی د: نوشتن یا ثبت کردن چیزی (مثال اول) ه: پرداخت کردن پول (معمولا بخشی از پول – مثال دوم) ف: سرکوب کردن یک شورش یا یک رفتار پر خطر (مثال سوم) ذ: به دلیل بیماری و زجر کشیدن حیوانی را کشتن خ: قرار دادن یک کودک یا نوزاد در تخت یا کالسکه و غیره
Put down your name and address.
نام و آدرس خود را بنویسید.
She put $12000 down on an apartment today.
او امروز برای یک آپارتمان 12 هزار دلار پرداخت می کند.
She helped put down the rebellion.
او به سرکوب شورش کمک کرد.
(فعل – ادامه بررسی معنی واژه) put somebody down as something کسی را چیزی یا طوری تصور کردن یا کسی را دارای قابلیتی دانستن - put somebody down for something ثبت نام کردن کسی در یک لیست برای یک فعالیت خاص (مثال دوم) - put something down to something تقصیر چیزی را متوجه چیزی دانستن (مثال آخر)
I put him down as shy.
من او را خجالتی قلمداد میکنم. (به حساب می آورم)
They put themselves down for a training course.
آن ها خودشان را برای یک دوره آموزشی ثبت نام کردند.
The mistake was put down to his inexperience.
آن اشتباه تقصیر بی تجربگی او بود.
(فعل – ادامه بررسی معنی واژه) put forth الف: پیشنهاد کردن یک برنامه یا ایده و غیره ب: استفاده کردن از چیزی برای یک هدف خاص (مثال اول) ج: ایجاد برگ یا دانه توسط یک گیاه - put forward پیشنهاد دادن، ارائه کردن - put in الف: نصب کردن چیزی مانند کابینت یا موتور و غیره ب: اضافه کردن یک نظر در یک بحث یا گفتگو با ایجاد وقفه در آن (مثال دوم) ج: اجرا کردن، اقدام کردن یا کار خاصی کردن (مثال سوم) د: کار کردن یا انجام دادن کاری برای مدتی از زمان مانند یک روز ه: بکار گرفتن تلاش یا نیرو برای کاری (مثال چهارم) ف: سرمایه گذاری کردن در چیزی (مثال پنجم) ذ: چیزی را دلیل ایمان یا اعتماد به نفس و غیره دانستن (مثال ششم)
آن ها تلاش خوبی به کار گرفتند.
Could I put in a word?
می تواند چیزی بگم؟
All the actors put in great performances.
همه بازیگرها اجراهای خوبی داشتند.
بکارگیری تلاش بسیار زیاد
She putted her money in the company.
او پولش را در این شرکت سرمایه گذاری کرد.
خدا را دلیل اطمینان خود دانستن
(فعل – ادامه بررسی معنی واژه) put in for (something) درخواست رسمی دادن
Are you going to put in for that job?
آیا میخواهید برای این کار درخواست دهید؟
برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید: