برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید:
از ما جهت گسترش آموزش های زبان انگلیسی کوبدار حمایت کنید
لغات ضروری آیلتس و تافل با ترجمه فارسی | آموزش 570 واژه آکادمیک
done فایل های آموزشی pdf نیز برای تمام گروه ها و لغات افزوده شد.
لیست لغات گروه اول از مجموعه آموزشی آیلتس و تافل:
- sector .
- available .
- financial .
- process .
- individual .
- specific .
- principle .
- estimate .
- variables .
- method .
- data .
- research .
- contract .
- environment .
- export .
- source .
- assessment .
- policy .
- identified .
- create .
- derived .
- factors .
- procedure .
- definition .
- assume .
- theory .
- benefit .
- evidence .
- established .
- authority .
- major .
- issues .
- labour .
- occur .
- economic .
- involved .
- percent .
- interpretation .
- consistent .
- income .
- structure .
- legal .
- concept .
- formula .
- section .
- required .
- constitutional .
- analysis .
- distribution .
- function .
- area .
- approach .
- role .
- legislation .
- indicate .
- response .
- period .
- context .
- significant .
- similar
sector
Am /ˈsektər /volume_up
Br /ˈsektə(r) /volume_up
اسم
1: بخشی از یک فعالیت اقتصادی مربوط به یک کشور (در کل به معنی بخشی از یک کل است)
In the financial sector, banks and insurance companies have both lost a lot of money.
در بخش اقتصادی، بانک ها و شرکت های بیمه هر دو مقدار زیادی پول از دست داده اند.
The finance for the project will come from both the government and the private sector.
سرمایه برای این پروژه از هر دو بخش دولتی و خصوصی تامین می شود.
2: بخشی از یک سرزمین یا قسمتی از دریا که از بخش های دیگر آن جدا شده و توسط یک کشور دیگر کنترل می شود.
What is the total oil output from the British sector of the North Sea?
کُل نفت استخراجی از بخش بریتانیایی دریای شمال چقدر است؟
3: بخشی از یک جامعه که به دلیل کاراکتر مخصوص به خودش از بقیه جدا است.
She works in the private sector.
او در بخش خصوصی کار می کند.
نمایش لغات هم خانواده با sector
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به sector
Sectors
جمع اسم sector
available
Am /əˈveɪləbl /volume_up
Br /əˈveɪləbl /volume_up
صفت
1: در دسترس. قابل خرید، قابل دسترسی یا قابل مشاهده
Is this dress available in a larger size?
آیا این لباس در یک اندازه بزرگتر قابل دسترس است (موجود است)؟
Every available officer will be assigned to the investigation.
تمام افسرانِ در دسترس، برای این تحقیقات منصوب خواهند شد.
Her new book is available in bookstores all across America.
کتاب جدید او در کتاب فروشی های سراسر آمریکا در دسترس است (برای خرید موجود است).
Access to this website is only available to registered users.
ورود به این وبسایت تنها برای کاربران عضو، در دسترس است.
I'm busy all this week but I'd be available to meet with you next Monday.
من تمام این هفته مشغولم ولی دوشنبه آینده برای ملاقات با شما در دسترس هستم.
نمایش لغات هم خانواده با available
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به available
Availability
(اسم – غیر قابل شمارش) دسترسی
Unavailable
(صفت) دور از دسترس
financial
Am /faɪˈnænʃl /volume_up
Br /faɪˈnænʃl /volume_up
صفت
1: مربوط به پول یا امور مالی. مالی
Is there any hope of getting financial support for the project?
آیا هیچ امیدی برای به دست آوردن حمایت مالی برای این پروژه وجود دارد؟
The company needs more financial assistance from the government.
این شرکت به کمک مالی بیشتری از طرف دولت نیاز دارد.
The current financial crisis is global.
بحران مالی جاری، جهانی است.
نمایش لغات هم خانواده با financial
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به financial
Finance
(اسم ) امور مالی – (فعل) تهیه کردن پول برای چیزی
Financed
شکل گذشته فعل Finance
Finances
(اسم) پولی که یک فرد یا شرکت دارد، دارایی، منابع مالی – شکل حال ساده فعل Finance
Financially
(قید) مربوط به امور مالی
Financier
(اسم) سرمایه گذار، سرمایه دار، متخصص امور مالی
Financiers
جمع اسم Financier
Financing
شکل استمراری فعل Finance
process
Am /ˈprɑːses /volume_up
Br /ˈprəʊses /volume_up
اسم
1: سلسله اقداماتی که برای دستیابی به نتیجه انجام یا اتخاذ می شود. فرایند
We're in the process of selling our house.
ما در فرایند فروش خانه خودمان به سر می بریم.
It's a normal part of the learning process.
این یک بخش عادی در فرایند یادگیری است.
They have developed a new process for extracting aluminum from bauxite.
آن ها فرایند جدیدی را برای خارج کردن (استخراج کردن) آلومینیوم از هیدروکسید آلومینیوم به کار گرفتند.
فعل
1: رسیدگی کردن به اسناد به روش رسمی
Visa applications take 28 days to process.
درخواست ویزا یک پروسه 28 روزه است (برای رسیدگی کردن 28 روز زمان می گیرد).
2: (در یک کامپیوتر یا یک سیستم کامپیوتری) پردازش کردن
3: فکر کردن درباره یک موقعیت سخت یا دردناک تا اینکه به تدریج آن را قبول کنید و کنار بیایید. هضم کردن، کنار آمدن
Returning soldiers need time to process what they have experienced in combat.
سربازانِ در حال بازگشت به زمان نیاز دارند تا درباره آنچه در نبرد تجربه کردند فکر کنند و کنار بیایند.
نمایش لغات هم خانواده با process
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به process
Processed
شکل گذشته فعل Process – (صفت) غذای فراوری شده
Processes
جمع اسم Process – شکل حال ساده فعل Process – (اسم – به صورت جمع) عملیات، مراحل
Processing
شکل استمراری فعل Process – (اسم - غیر قابل شمارش) پردازش
individual
Am /ˌɪndɪˈvɪdʒuəl /volume_up
Br /ˌɪndɪˈvɪdʒuəl /volume_up
اسم
1: یک شخص یا یک چیز مجزا، مخصوصاً وقتی که با یک گروه مقایسه می شود.
It's a global problem - what can individuals do about it?
این یک مشکل جهانی است – هر یک (از کشورها) چه کاری می توانند درباره آن انجام دهند؟
The competition is open to both teams and individuals.
این رقابت برای هم تیم ها و هم اشخاص آزاد است. (در غالب تیم یا به صورت فردی می توانند شرکت کنند)
صفت
1: جدا از چیزهای دیگر در یک گروه. خاص، ویژه، فردی
Every company has its own individual style.
هر شرکتی استایلِ مختص خودش را دارد.
The minister refused to comment on individual cases.
وزیر از نظر دادن روی تک تک پروند های خودداری کرد.
Do you require family or individual health insurance?
آیا به بیمه سلامتی خانوادگی نیاز دارید یا فردی؟
قید
1: به صورت فردی
The children will first sing individually and then as a group.
بچه ها ابتدا به صورت فردی و سپس به صورت تیمی آواز می خوانند.
نمایش لغات هم خانواده با individual
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به individual
Individualize
(فعل) از یکدیگر جدا کردن
Individualized
شکل گذشته ساده فعل Individualize – (صفت) مناسب یا آماده برای یک شخص
Individualizes
شکل حال ساده فعل Individualize
Individualizing
شکل استمراری فعل Individualize
Individuality
(اسم - غیر قابل شمارش) فردیت، وجود فردی
Individualism
(اسم - غیر قابل شمارش) مکتب فردگرایی
Individualist
(اسم) تک روی، فرد گرای
Individualists
جمع اسم Individualist
Individualistic
(صفت) فردگرایانه
Individually
(قید) به صورت فردی
Individuals
جمع اسم Individual
specific
Am /spəˈsɪfɪk /volume_up
Br /spəˈsɪfɪk /volume_up
صفت
1: مربوط به یک چیز نه بقیه: خاص
The virus attacks specific cells in the brain.
این ویروس به سلول های خاصی در مغز حمله می کند.
The money was collected for a specific purpose.
آن پول برای یک هدف خاص جمع شده بود.
2: واضح و دقیق
Can you be more specific about where your back hurts?
آیا می توانی درباره اینکه کجای کمرتان درد می کند دقیق تر باشید؟
نمایش لغات هم خانواده با specific
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به specific
Specifically
(قید) به طور مشخص
Specification
(اسم) جزئیاتی درباره اینکه یک چیز چطور باید کار کند، انجام شود، ساخته شود و غیره. مشخصات
Specifications
جمع اسم Specification
Specificity
(اسم - غیر قابل شمارش) اختصاصی
Specifics
(اسم) مشخصات
principle
Am /ˈprɪnsəpl /volume_up
Br /ˈprɪnsəpl /volume_up
اسم
1: یک روش اخلاقی یا یک باور پایه ای و قوی که روی اعمال شما تاثیر می گذارد. اصول اخلاقی
Anyway, I can't deceive him - it's against all my principles.
به هر حال، من نمی توانم او را فریب دهم – این کار بر خلاف تمام اصول اخلاقی من است.
2:یک قانون یا روش یا یک تئوری که چیزی بر پایه آن است. قائده اصلی، اصل
There are three fundamental principles of teamwork.
سه اصل اساسی برای کار تیمی وجود دارد.
The organization works on the principle that all members have the same rights.
این سازمان روی این اصل کار می کند که همه اعضا حقوق مشابه دارند.
نمایش لغات هم خانواده با principle
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به principle
Principled
(صفت) اصولی، پایبند اصول
Principles
جمع اسم Principle (همچنین در حالت جمع به معنی مرام است)
Unprincipled
(صفت) غیر اصولی
estimate
Am /ˈestɪmət /volume_up
Br /ˈestɪmeɪt /volume_up
اسم
1: تخمین
In your estimate, who will be victorious in this conflict?
بنابر تخمین شما چه کسی پیروز این نبرد خواهد بود؟
فعل
1:تخمین زدن
It was difficult to estimate how many trees had been destroyed.
سخت بود تا تخمین بزنیم که چه تعداد درخت نابود شده است.
Police estimate the crowd at 30000.
پلیس این جمعیت را 30000 نفر تخمین میزند.
نمایش لغات هم خانواده با estimate
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به estimate
Estimated
شکل گذشته ساده فعل Estimate – (صفت) تخمین زده، تقریباً محاسبه شده
Estimates
جمع اسم Estimate – شکل حال ساده فعل Estimate
Estimating
شکل استمراری فعل Estimating
Estimation
(اسم) تخمین، برآورد
Estimations
جمع اسم Estimation
Over-estimate
(فعل) دست بالا گرفتن
Overestimate
(فعل) دست بالا گرفتن
Overestimated
شکل گذشته فعل Overestimate
Overestimates
شکل حال ساده فعل Overestimate
Overestimating
شکل استمراری فعل Overestimate
Underestimate
(فعل) دستکم گرفتن
Underestimated
شکل گذشته فعل Underestimate
Underestimates
شکل حال ساده فعل Underestimate
Underestimating
شکل استمراری فعل Underestimate
variable
Am /ˈværiəbl /volume_up
Br /ˈveəriəbl /volume_up
اسم
1: متغیر
The variables in the equation are X, Y, and Z.
متغیرها در این معادله، x, y و z هستند.
Among the variables that could prevent us from finishing the building by June are the weather and the availability of materials.
آب و هوا و دسترسی به مواد اولیه در بین متغیرهایی هستند که می توانند ما را از اتمام ساختمان تا ماه ژوئن بازدارند.
صفت
1: متغیر، با قابلیت و احتمال تغییر
Our weather is very variable in the spring.
هوای ما در بهار بسیار متغیر است.
نمایش لغات هم خانواده با variable
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به variable
Invariable
(صفت) ثابت، تغییر ناپذیر
Invariably
(قید) به طور مداوم، همیشگی
Variability
(اسم - غیر قابل شمارش) تغییرپذیری
Variables
جمع اسم Variable
Variably
(قید) به طور مداوم در تغییر یا تحول
Variance
(اسم) واریانس، اختلاف
Variances
جمع اسم Variance
Variant
(اسم) چیزی که کمی با مشابه های خود فرق دارد، نوعی دیگر، گونه – (صفت) مختلف، گوناگون
Variants
جمع اسم Variant (انواع مختلف)
Variation
(اسم) تغییر، دگرگونی، اختلاف
Variations
جمع اسم Variation (تغییرات)
Vary
(فعل) تغییر دادن، تغییر کردن
Varied
شکل گذشته ساده فعل Vary – (صفت) متنوع، گوناگون، رنگارنگ
Varies
شکل حال ساده فعل Vary
Varying
شکل استمراری فعل Vary
method
Am /ˈmeθəd /volume_up
Br /ˈmeθəd /volume_up
اسم
1: راهی خاص برای انجام کاری
That method hasn't worked, so let's try your way.
آن روش کار نکرد، پس بیا راه تو را امتحان کنیم.
The new teaching methods encourage children to think for themselves.
روش آموزشی جدید بچه ها را تشویق می کند تا خودشان فکر کنند.
Travelling by train is still one of the safest methods of transport.
مسافرت با قطار هنوز یکی از امن ترین روش های حمل و نقل است.
نمایش لغات هم خانواده با method
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به method
Methodical
(صفت) علمی، روشمند
Methodological
(صفت) مربوط به روش مورد استفاده در کار، یاددادن یا مطالعه کردن چیزی. روش شناختی
Methodologies
جمع اسم Methodology
Methodology
(اسم) روش شناسی، علم اصول
Methods
جمع اسم Method
data
Am /ˈdeɪtə /volume_up
Br /ˈdeɪtə /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: حقایق یا اطلاعات، مخصوصاً وقتی مورد آزمایش و امتحان قرار می گیرند تا تصمیمی را اتخاذ کنند.
The data is stored on a hard disk and backed up on a floppy disk.
اطلاعات روی هارد ذخیره شده است و روی فلاپی بکاپ گرفته شده است. (data هم به صورت جمع و هم به صورت مفرد به کار می رود)
Some of the data isn’t very reliable.
برخی از این اطلاعات چندان قابل اطمینان نیستند.
It’s important to ensure that the data we collect is accurate.
مهم است تا مطمئن شوید که این داده هایی که جمع کرده ایم درست هستند.
research
Am /riːsɜːrtʃ /volume_up
Br /rɪˈsɜːtʃ /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: یک مطالعه دقیق درباره چیزی، مخصوصاً با هدف کشف واقعیات جدید یا اطلاعات تازه از آن
What have their researches shown?
تحقیقات آن ها نشان دهنده چه چیزی است؟
It’s a good idea to do some research before you buy a house.
خوب است که قبل از خرید یک خانه کمی تحقیق کنید.
This is a fascinating piece of historical research.
این یک بخش جالب از تحقیقات تاریخی است.
He has dedicated his life to scientific research.
او زندگی اش را وقف تحقیقات علمی کرده است.
فعل
1: تحقیق کردن، پژوهش کردن
We are researching the reproduction of elephants.
ما در حال تحقیق در مورد تولید مثل فیل ها هستیم.
نمایش لغات هم خانواده با research
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به research
Researched
شکل گذشته فعل Research
Researcher
(اسم) پژوهشگر
Researchers
جمع اسم Researcher
Researches
شکل حال ساده فعل Research
Researching
شکل استمراری فعل Research
contract
Am /ˈkɑːntrækt /volume_up
Br /ˈkɒntrækt /volume_up
اسم
1: قرارداد
They could take legal action against you if you break (the terms of) the contract.
اگر شما (بندهای) قراردادرا بشکنید (رعایت نکنید)، آن ها می توانند علیه شما اقدام قانونی اتخاذ کنند.
The contract between the two companies will expire at the end of the year.
قراردادِ بین این دو شرکت در پایان امسال منقضی می شود.
Under the terms of the contract the job should have been finished yesterday.
طبق بند های قرارداد آن کار باید دیروز به پایان می رسید.
فعل
1: کوچکتر شدن یا باریک شدن یا کوتاه تر شدن تدریجی
As it cooled, the metal contracted.
چون هوا سرد بود، فلز باریک شد.
2: مبتلا شدن به یک بیماری
He contracted malaria while he was travelling.
او وقتی داشت مسافرت می کرد به مالاریا مبتلا شد.
3: امضا کردن قرارداد انجام کاری
Most of the marriages were contracted when the brides were very young.
بسیاری از ازواج ها وقتی صورت می گیرند که عروس ها خیلی جوانند.
نمایش لغات هم خانواده با contract
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به contract
contracted
شکل گذشته فعل contract
contracting
شکل استمراری فعل contract
contractor
(اسم) پیمانکار
contractors
جمع اسم contractor
contracts
جمع اسم contract (قراردادها) – شکل حال ساده فعل contract
environment
Am /ɪnˈvaɪrənmənt /volume_up
Br /ɪnˈvaɪrənmənt /volume_up
اسم
1: محیط و شرایط
An unhappy home environment can affect a child's behavior.
محیط یک خانه غمزده می تواند روی رفتار کودکان تاثیر بگذارد.
The company had failed to provide a safe environment for its workers.
شرکت، در فراهم کردن یک محیط امن برای کارگرانش با شکست مواجه شد.
2: محیط زیست (که در این صورت حتماً باید با the آغاز شود)
The radiation leak has had a disastrous effect on the environment.
اشاعه هسته ای اثر مصیبت باری روی محیط زیست گذاشته است.
نمایش لغات هم خانواده با environment
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به environment
Environmental
(صفت) محیطی
Environmentalist
(اسم) طرفدار محیط زیست
Environmentalists
جمع اسم Environmentalist
Environmentally
(قید) مربوط به محیط زیست، از نظر طبیعی
Environments
جمع اسم Environment
export
Am /ˈɪkˈspɔːrt /volume_up
Br /ˈekspɔːt /volume_up
فعل
1: فرستادن کالا به خارج از کشور برای فروش. صادرات کردن
French cheeses are exported to many different countries.
پنیرهای فرانسه به بسیاری از کشورها صادر می شود.
Our clothes sell so well in this country that we have no need to export.
لباس های ما در این کشور خیلی خوب به فروش می رسد و ما نیازی به صادرات نداریم.
2: معرفی کردن یک ایده یا یک فعالیت به بقیه کشورها
American pop music has been exported around the world.
موسیقی پاپ آمریکا به سراسر جهان صادر شده است.
3: (در اصطلاح کامپیوتری) خروجی گرفتن
اسم
1: صادرات
coffee is one of Brazil's main exports.
قهوه یکی از صادرات اصلی برزیل است.
نمایش لغات هم خانواده با export
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به export
Exported
شکل گذشته فعل Export
Exporter
(اسم) صادر کننده
Exporters
جمع اسم Exporter (صادر کنندگان)
Exporting
شکل استمراری فعل Export
Exports
جمع اسم Export – شکل حال ساده فعل Export
source
Am /sɔːrs /volume_up
Br /sɔːs /volume_up
اسم
1: منبع
What is their main source of income?
منبع درآمد اصلی آن ها چیست؟
He refused to name his sources.
او از نام بردن منبعش خودداری کرد.
List all your sources at the end of your essay.
تمام منابع را در انتهای مقاله ات لیست کن.
فعل
1: به دست آوردن (از منبع تولید، مرکز فروش و غیره.)
Where the produce used in our restaurant is sourced locally.
جایی که محصولات مورد استفاده در رستوران ما به صورت محلی تهیه شود.
نمایش لغات هم خانواده با source
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به source
Sourced
شکل گذشته فعل Source
Sources
شکل حال ساده فعل Source - جمع اسم Source
Sourcing
شکل استمراری فعل Source
assessment
Am /əˈsesmənt /volume_up
Br /əˈsesmənt /volume_up
اسم
1: پروسه ای که در آن تمام اطلاعات پیرامون یک موقعیت بررسی می شود تا تصمیم نهایی اتخاذ گردد. ارزیابی
The first thing you must do is make an assessment of the situation.
اولین کاری که شما باید انجام دهی یک ارزیابی از موقعیت است.
They will have to make an assessment of the services required to meet the health needs of the population.
آنها مجبورند یک ارزیابی از خدمات مورد نیاز برای تأمین نیازهای بهداشتی مردم انجام دهند.
Every new employee will need to take an English-language assessment test.
هر کارمند جدیدی نیاز خواهد داشت تا یک امتحان ارزیابی زبان انگلیسی بگذراند.
2: برآورد مالی
Charges for students were based on an individual assessment of ability to pay.
هزینه دانشجویان بر پایه برآورد مالی از توانایی هر فرد جهت پرداخت است.
3: ارزیابی مقدار مالیاتی که یک فرد باید بپردازد.
Anyone facing a tax assessment which they consider unreasonable should seek professional advice.
هر کسی که با ارزیابی مالیاتی روبرو می شود که آن را غیرمنطقی میداند، باید به دنبال مشاوره حرفه ای باشد.
نمایش لغات هم خانواده با assessment
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به assessment
Assess
(فعل) تشخیص دادن، ارزیابی کردن
Assessable
(صفت) قابل ارزیابی، قابل تشخیص
Assessed
شکل گذشته فعل Assess
Assesses
شکل حال ساده فعل Assess
Assessing
شکل استمراری فعل Assess
Assessments
جمع اسم Assessment
Reassess
(فعل) دوباره ارزیابی کردن
Reassessed
شکل گذشته فعل Reassess
Reassessing
شکل استمراری فعل Reassess
Reassesses
شکل حال ساده فعل Reassess
Reassessment
(اسم) ارزیابی مجدد
Reassessments
جمع اسم reassessment
Unassessed
(صفت) غیرقابل ارزیابی
policy
Am /ˈpɑːləsi /volume_up
Br /ˈpɒləsi /volume_up
اسم
1: سیاست، خط مشی، اصول
No smoking is company policy.
عدم مصرف دخانیات سیاست شرکت است.
She is following her usual policy of ignoring all offers of help.
او در حال پیروی از اصول همیشگی خود مبنی بر نادیده گرفتن همه پیشنهادها برای کمک است.
I make it my policy not to gossip.
من این را جزء اصول خود قرار می دهم که خبرچینی نکنم.
Few journalists liked Reagan's policies.
روزنامه نگارانِ اندکی سیاست های ریگان را قبول داشتند.
نمایش لغات هم خانواده با policy
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به policy
Policies
جمع اسم Policy
identify
Am /aɪˈdentɪfaɪ /volume_up
Br /aɪˈdentɪfaɪ /volume_up
فعل
1: شناسایی کردن، پیدا کردن یا کشف کردن
Passengers were asked to identify their own suitcases before they were put on the plane.
از مسافران خواسته شد تا چمدان های خودشان را قبل از اینکه داخل هواپیما گذاشته شوند شناسایی کنند.
Scientists have identified a link between diet and cancer.
دانشمندان یک رابطه بین رژیم غذایی و سرطان یافته اند.
In many cases, the clothes people wear identify them as belonging to a particular social class.
در بسیاری از موارد لباسی که مردم به تن می کنند طبقه اجتماعی آن ها را مشخص می کند.
نمایش لغات هم خانواده با identify
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به identify
Identifiable
(صفت) قابل شناسایی
Identification
(اسم - غیر قابل شمارش) شناسایی، تعیین هویت
Identified
شکل گذشته فعل Identify
Identifies
شکل حال ساده فعل Identify
Identifying
شکل استمراری فعل Identify
Identities
جمع اسم Identity
Identity
(اسم) هویت، شخصیت
Identities
جمع اسم Identity
Unidentifiable
(صفت) غیر قابل شناسایی
create
Am /kriˈeɪt /volume_up
Br /kriˈeɪt /volume_up
فعل
1: ساختن یا به وجود آوردن
Scientists disagree about how the universe was created.
دانشمندان درباره اینکه جهان چگونه خلق شده است اختلاف دارند.
The government plans to create more jobs for young people.
دولت برای ایجاد شغل بیشتر برای جوانان برنامه دارد.
As a parent you try to create a stable home environment for your children to grow up in.
به عنوان پدر مادر سعی می کنید تا یک محیط زندگی پایدار را برای فرزندانتان فراهم کنید تا در آن بزرگ شوند.
نمایش لغات هم خانواده با create
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به create
Created
شکل گذشته فعل Create - (صفت) ساخته شده، ایجاد شده
Creates
شکل حال ساده فعل Create
Creating
شکل استمراری فعل Create
Creation
(اسم) خلقت، ایجاد
Creations
جمع اسم Creation
Creative
(صفت) خلاق، خالق
Creatively
(قید) خلاقانه
Creativity
(اسم - غیر قابل شمارش) خلاقیت
Creator
(اسم) خالق، سازنده
Creators
جمع اسم Creator
Recreate
(فعل) از نو خلق کردن
Recreated
شکل گذشته فعل Recreate
Recreates
شکل حال ساده فعل Recreate
Recreating
شکل استمراری فعل Recreate
derive
Am /dɪˈraɪv /volume_up
Br /dɪˈraɪv /volume_up
فعل
1: چیزی را از چیز دیگری به دست آوردن (با واژه drive به معنی رانندگی کردن اشتباه گرفته نشود!)
Many people derive their self-worth from their work.
بسیاری از افراد ارزش خود را از کار خود به دست می آورند.
I didn't derive much benefit from school.
بهره زیادی از مدرسه به دست نیاوردم.
She derived great satisfaction from helping other people.
او از کمک کردن به افراد دیگر احساس خشنودی و رضایت زیادی کسب کرد.
The enzyme is derived from human blood.
این آنزیم از خون آدمی به دست آمده است.
نمایش لغات هم خانواده با derive
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به derive
Derivation
(اسم) استخراج، اشتقاق
Derivations
جمع اسم Derivation
Derivative
(صفت) گرفته شده، مشتق، اشتقاقی – (اسم – در خصوص یک واژه و غیره) مشتق (مثلاً فعلا واژه یک مشتق از واژه دیگر است.)
Derivatives
جمع اسم Derivative
Derived
شکل گذشته فعل Derive - (صفت) مشتق، ماخوذ
Derives
شکل حال ساده فعل Derive
Deriving
شکل استمراری فعل Derive
factor
Am /ˈfæktər /volume_up
Br /ˈfæktə(r) /volume_up
اسم
1: یک یا چند چیز که موجب چیزی می شود یا روی چیز دیگری تاثیر می گذارد. فاکتور
The result will depend on a number of different factors
نتیجه به فاکتورهای زیادی بستگی خواهد داشت.
The vaccination program has been a major factor in the improvement of health standards.
برنامه واکسیناسیون فاکتور مهمی در بهبود استانداردهای سلامت بوده است.
2: (در ریاضی) عددی که بر عدد دیگری تقسیم می شود و باقی مانده ندارد.
1, 2, 3, 4, 6 and 12 are the factors of 12.
1 و 2 و 3 و 4 و 12 فاکتور های 12 هستند. (12 بر این اعداد تقسیم پذیر است)
X2 − x − 2 = 0 can be factored as (x − 2) (x + 1) = 0.
X2 − x − 2 = 0 می تواند به صورت (x − 2) (x + 1) = 0 فاکتور گرفته شود.
نمایش لغات هم خانواده با factor
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به factor
Factors
جمع اسم Factor (عوامل، فاکتورها)
procedure
Am /prəˈsiːdʒər /volume_up
Br /prəˈsiːdʒə(r) /volume_up
اسم
1: روش انجام یک کار. روند، طرز عمل. مجموعه اقداماتی که رسمی است یا راهی صحیح برای انجام کاری است.
The procedure for logging on to the network usually involves a password.
این روند برای ورود به یک شبکه معمولاً شامل یک گذرواژه است.
The company has new procedures for dealing with complaints.
این شرکت روندی جدید برای بررسی شکایات دارد.
Don't worry - I'll go through the procedure with you step by step.
نگران نباش، من قدم به قدم با تو در این روند همراه خواهم بود.
نمایش لغات هم خانواده با procedure
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به procedure
Procedural
(صفت) وابسته به طرز عمل و رویه، رویه ای
Procedures
جمع اسم Procedure
Proceed
(فعل) پیش رفتن طبق برنامه، اقدام کردن، حرکت کردن
Proceeded
شکل گذشته فعل Proceed
Proceeding
شکل استمراری فعل Proceed
Proceedings
(اسم) اقدامات، عملیات
Proceeds
شکل حال ساده فعل Proceed
definition
Am /ˌdefɪˈnɪʃn /volume_up
Br /ˌdefɪˈnɪʃn /volume_up
اسم
1: تعریف چیزی
Double click on any word on the screen to see its definition.
روی هر لغتی در صفحه دوبار کلیک کنید تا تعریفش را ببینید.
There are many definitions of the word ‘feminism’.
تعاریف زیادی از واژه فمنیست وجود دارد.
2: شفافیت. چیزی که به آسانی دیده می شود. وضوح
The tape recorded conversation lacked definition – there was too much background noise.
آن نواری که مکالمه را ضبط کرده بود واضح نبود – نویز پس زمینه زیادی وجود داشت.
A high definition television
یک تلویزیون با وضوح بالا
نمایش لغات هم خانواده با definition
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به definition
Definable
(صفت) تعریف پذیر، قابل تعریف
Define
(فعل) تعریف کردن، مشخص کردن
Defined
شکل گذشته فعل Define – (صفت) مشخص، معین، محدود
Defines
شکل حال ساده فعل Define
Defining
شکل استمراری فعل Define
Definitions
جمع اسم Definition
Redefine
(فعل) دوباره تعریف کردن
Redefined
شکل گذشته فعل Redefine
Redefines
شکل حال ساده فعل Redefine
Redefining
شکل استمراری فعل Redefine
Undefined
(صفت) تعریف نشده
assume
Am /əˈsuːm /volume_up
Br /əˈsjuːm /volume_up
فعل
1: فرض کردن. اعتقاد به اینکه چیزی درست است حتی اگر مدرک کافی نداشته باشید.
I didn’t see your car, so I assumed you’d gone out.
من ماشینتان را ندیدم بنابراین فرض کردم که رفته اید.
Let us assume for a moment that we could indeed fire her. Should we?
بیایید برای یک لحظه فرض کنیم که واقعاً می توانیم او را اخراج کنیم. باید (این کار را) انجام دهیم؟
2: تظاهر کردن. به خود گرفتن. خود را با نامی که مال شما نیست معرفی کردن یا خود را به جای کس دیگری جا زدن
He assumed a look of indifference but I knew how he felt.
او یک قیافه بی تفاوت به خود گرفت اما من میدانستم که چه احساسی دارد.
During the investigation, two detectives assumed the identities of antiques dealers.
در طول تحقیقات، دو کارآگاه هویت فروشندگان عتیقه را به خود گرفتند. (خود را جای فروشندگان عتیقه جا زدند.)
3: برعهده گرفت کاری یا برعهده گرفتن کنترل چیزی مخصوصاً وقتی که حقی برای این کار ندارید.
The terrorists assumed control of the plane and forced it to land in the desert.
آن تروریست ها کنترل هواپیما را در دست گرفتند و آن را مجبور کردند تا در صحرا فرود آید.
نمایش لغات هم خانواده با assume
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به assume
Assumed
شکل گذشته فعل Assume – (صفت) مفروض، فرض شده
Assumes
شکل حال ساده فعل Assume
Assuming
(حرف ربط) با فرض اینکه – شکل استمراری فعل Assume
Assumption
(اسم) فرض، گمان
Assumptions
جمع اسم Assumption
theory
Am /ˈθiːəri /volume_up
Br /ˈθɪəri /volume_up
اسم
1: تئوری
According to the theory of relativity, nothing can travel faster than light.
طبق تئوری نسبیت، هیچ چیزی نمی تواند سریع تر از نور حرکت کند.
There have been a lot of theories about the meaning of dreams.
تئوری های زیادی درباره معنی رویاها وجود دارد.
This theory helps to explain how animals communicate with each other.
این تئوری به توضیح اینکه چطور حیوانات با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند کمک می کند.
نمایش لغات هم خانواده با theory
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به theory
Theoretical
(صفت) نظری، علمی
Theoretically
(قید) از نظر علمی، به لحاظ نظری
Theories
جمع اسم Theory
Theorist
(اسم) نظریه پرداز
Theorists
جمع اسم Theorist
benefit
Am /ˈbenɪfɪt /volume_up
Br /ˈbenɪfɪt /volume_up
اسم
1: مزیتی که چیزی نسیب شما می کند. اثر مفید و کارآمدی که چیزی دارد. سود، مزیت
I hope that the decision taken today will be to the benefit of the whole nation.
امیدوارم که تصمیمی که امروز اتخاذ شد به نفع همه جامعه باشد.
To get some real benefit from the exercise, you should continue for at least half an hour.
برای اینکه کمی از مزیت ورزش بهره ببرید، باید برای حداقل نیم ساعت آن را ادامه دهید.
2: پولی که توسط دولت به افرادی مانند کسانی که بیکارند یا از کار افتاده اند و ... پرداخت می شود. مساعدت
As an unemployed mother, you can claim benefits.
به عنوان یک مادر بیکار می توانید ادعای مساعدت کنید.
3: مزیتی که توسط یک شرکت، علاوه بر حقوق، به کارمند داده می شود. بسته حمایتی
Private health insurance is offered as part of the employees' benefits package.
بیمه سلامتی شخصی به عنوان بخشی از بسته حمایتی کارمندان پیشنهاد می شود.
4: for somebody’s benefit: با هدف کمک کردن کسی یا مفید بودن برای کسی. به خاطر کسی
Don't go to any trouble for my benefit!
به خاطر من وارد مخمصه نشو.
فعل
1: مفید بودن برای کسی یا ارتقاء دادن زندگی کسی به طریقی. فایده رساندن
We should spend the money on something that will benefit everyone.
ما باید این پول را روی چیزی هزینه کنیم که به همه فایده برساند.
2: فایده بردن، سود کردن
We all benefit when our young people realize their potential.
وقتی نونهالان مان پتانسیل های خود را دریابند، همگی بهره خواهیم برد.
نمایش لغات هم خانواده با benefit
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به benefit
Beneficial
(صفت) سودمند، مفید
Beneficiary
(اسم) وارث، ذینفع
Beneficiaries
جمع اسم Beneficiary
Benefited
شکل گذشته فعل benefit
Benefiting
شکل استمراری فعل benefit
Benefits
شکل حال ساده فعل benefit – جمع اسم benefit - (اسم- قانون و فقه) مزایا
evidence
Am /ˈevɪdəns /volume_up
Br /ˈevɪdəns /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: حقیقت، علامت یا چیزی که باعث می شود شما بپذیرید چیزی درست است.
We found further scientific evidence for this theory.
ما مدرک بیشتری برای آن تئوری یافتیم.
She was charged with giving false evidence in court.
او برای ارائه مدارک غلط در دادگاه متهم بود.
The police believe he is the thief, but all the evidence suggests otherwise .
پلیس معتقد است که او سارق است ولی تمام شواهد خلاف این است.
فعل
1: نشان دادن، ثابت کردن، نمایشگر چیزی بودن
The legal profession is still a largely male world, as evidenced by the small number of women judges.
همانطور که این تعداد کم قاضی زن نشان داده است، حرفه حقوق هنوز یک دنیای مردانست.
نمایش لغات هم خانواده با evidence
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به evidence
Evidenced
شکل گذشته فعل Evidence
Evidences
شکل گذشته فعل evidence
Evidencing
شکل استمراری فعل evidence
Evident
(صفت) مشهود، بدیعی
Evidential
(صفت) مربوط به مدرک، مدرکی (The necessary evidential basis: پایه ی مدرکی ضروری)
Evidently
(قید) مشخصاً
established
Am /ɪˈstæblɪʃt /volume_up
Br /ɪˈstæblɪʃt /volume_up
صفت
1: پذیرفته شده یا محترم به خاطر اینکه برای مدت زیادی وجود داشته است. پابرجا، استوار، ثابتقدم، ریشه دار، دائمی، تثبیت شده
There are established procedures for dealing with emergencies.
روش پابرجایی برای مواجهه با شرایط اضطراری وجود دارد.
They are an established company with a good reputation.
آن ها یک شرکت ثابتقدم با پیشینه ای مثبت هستند.
This unit is now an established part of the course.
این واحد درسی اکنون بخش تثبیت شده این دوره آموزشی است.
نمایش لغات هم خانواده با established
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به established
Disestablish
(فعل) محروم کردن حمایت و موقعیت رسمی از یک کلیسا یا گروه های اینچنینی
Disestablished
شکل گذشته فعل Disestablish
Disestablishes
شکل حال ساده فعل Disestablish
Disestablishing
شکل استمراری فعل Disestablish
Disestablishment
(اسم - غیر قابل شمارش) خلع موقعیت یک کلیسا یا چنین مکانی
Establish
(فعل) برقرار کردن، ساختن، تاسیس کردن
Established
شکل گذشته فعل Establish – (صفت)
Establishes
شکل حال ساده فعل Establish
Establishing
شکل استمراری فعل Establish
Establishment
(اسم) استقرار، تاسیس، برقراری
Establishments
جمع اسم Establishment
authority
Am /əˈθɔːrəti /volume_up
Br /ɔːˈθɒrəti /volume_up
اسم
1: قدرت. حق قانونی یا معنوی و یا توانایی برای کنترل
She now has authority over the people who used to be her bosses.
او اکنون بر افرادی که قبلا رئیسش بودند قدرت دارد.
They've been acting illegally and without authority (= permission) from the council.
آن ها دارند کار غیر قانونی و بدون مجوز از شورا انجام می دهند.
A good teacher has an easy authority over a class.
یک معلم خوب کنترل آسانی روی کلاسش دارد.
He has no respect for authority whatsoever.
او هیچگونه احترامی برای مقامات قائل نیست.
نمایش لغات هم خانواده با authority
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به authority
Authoritative
(صفت) نشان دادن اینکه شما با اعتماد به نفس، به خود مسلط هستید و انتظار احترام و اطاعت دارید، توانا – مدارک و اطلاعات معتبر
Authorities
جمع اسم Authority
major
Am /ˈmeɪdʒər /volume_up
Br /ˈmeɪdʒə(r) /volume_up
صفت
1: خیلی بزرگ یا با اهمیت یا جدی تر نسبت به چیزهای دیگر در همان نوع
All of her major plays have been translated into English.
تمام نمایش های مهم او به زبان انگلیسی ترجمه شده است.
The children were vaccinated against the major childhood diseases.
این کودکان مقابل بیماری های مهم دوران کودکی واکسینه شده اند.
The government’s major concern is with preventing road accidents.
جدی ترین نگرانی دولت جلوگیری از تصادفات خیابانی است.
This is major? You got me out of bed for this?
این اهمیت دارد؟ برای این مرا از خواب بیدار کردی؟
اسم
1: سرگرد
نمایش لغات هم خانواده با major
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به major
Majors
جمع اسم Major
Majorities
جمع اسم Majority
Majority
(اسم) اکثریت
Majorities
جمع اسم Majority
issue
Am /ˈɪʃuː /volume_up
Br /ˈɪʃuː /volume_up
اسم
1: موضوع مهمی که مردم درباره آن بحث و نزاع می کنند.
This is a big issue; we need more time to think about it.
این یک موضوع مهم است ما به زمان بیشتری نیاز داریم تا درباره آن فکر کنیم.
2: مشکل و یا نگرانی که کسی دارد.
I don't think my private life is the issue here.
من فکر نمی کنم در این مورد زندگی خصوصی من مشکل باشد. (مشکل چیز دیگری است)
I feel like my dad has an issue with me having a husband with a different religion.
احساس می کنم پدرم با داشتن همسر توسط من از یک مذهب متفاوت مشکل دارد.
3: make an issue of sth چیزی را بیش از آنچه که هست مهم جلوه دادن یا مشکل جلوه دادن
Of course I'll help you, there's no need to make an issue of it.
حتماً کمکت خواهم کرد، نیازی نیست که آن را جدی بگیری.
نمایش لغات هم خانواده با issue
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به issue
Issues
جمع اسم Issue
labor
Am /ˈleɪbər /volume_up
Br /(British English labour / ˈleɪbə(r)/) /volume_up
اسم
1: کار عملی مخصوصاً کاری که نیاز به فعالیت فیزیکی زیاد دارد. (در بریتیش این واژه به صورت labour نوشته می شود)
Farming has been mechanized, reducing the need for labor.
کشاورزی مکانیزه شده است و نیاز به کار فیزیکی کاهش یافته است.
He was sentenced to two years in a labor camp
او به دو سال کار در کمپ کارگری محکوم شد.
2: افرادی که در یک شرکت یا یک کشور مشغول کارند. کارگر
Employers want to keep skilled labor because of the cost of training.
کارفرمایان به دلیل هزینه آموزش می خواهند کارگرانِ ماهر را حفظ کنند.
3: آخرین مرحله از دوران بارداری زمانی که ماهیچه های رحم شروع به هُل دادن نوزاد به خارج از بدن مادر می کنند.
Jane was in labor for ten hours.
جِین برای ده ساعت در حال زایمان بود. (از شروع درد زایمان تا به دنیا آمدن نوزاد 10 ساعت طول کشید.)
نمایش لغات هم خانواده با labor
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به labor
Labors
جمع اسم Labor
occur
Am /əˈkɜːr /volume_up
Br /əˈkɜːr /volume_up
فعل
1: رُخ دادن، اتفاق افتادن (مخصوصاً در مورد یک حادثه غیرمنتظره)
When exactly did the incident occur?
دقیقا کِی تصادف اتفاق افتاد؟
Many suicides occur in prisons.
بسیاری از خودکشی ها در زندان ها رُخ می دهد.
2: وجود داشتن یا در جایی پیدا شدن
Sugar occurs naturally in fruit.
قند به طور طبیعی در میوه موجود است.
Violence of some type seems to occur in every society.
به نظر می رسد برخی از انواع خشونت در هر جامعه ای وجود دارد.
نمایش لغات هم خانواده با occur
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به occur
Occurred
شکل گذشته فعل occur
Occurrence
(اسم) وقوع، تصادف، رخداد
Occurrences
جمع اسم Occurrence
Occurring
شکل استمراری فعل occur
Occurs
شکل حال ساده فعل occur
Reoccur
(فعل – معمولاً درباره چیزهای ناخوش آیند) دوباره برگشتن، دوباره رخ دادن
Reoccurred
شکل گذشته فعل Reoccur
Reoccurring
شکل استمراری فعل Reoccur
Reoccurs
شکل حال ساده فعل Reoccur
economic
Am /ˌiːkəˈnɑːmɪk /volume_up
Br /ˌiːkəˈnɒmɪk /volume_up
صفت
1: مربوط به تجارت، صنعت و پول. اقتصادی
I don't think we should expand our business in the current economic climate.
فکر نمی کنم که باید کسب و کارمان را در جو اقتصادی کنونی گسترش دهیم.
We had to close our London office - with the rent so high it just wasn't economic.
ما باید دفتر لندن خود را می بستیم، با اجاره خیلی زیاد آن، دیگر اقتصادی (به صرفه) نبود.
The worst economic crisis since the war
بدترین بحران اقتصادی از زمان جنگ
نمایش لغات هم خانواده با economic
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به economic
Economy
(اسم) اقتصاد، علم اقتصاد
Economical
(صفت) اقتصادی، به صرفه
Economically
(قید) از نظر اقتصادی
Economics
(اسم – به حالت جمع نوشته می شود ولی جمع نیست) علم اقتصاد
Economies
جمع اسم Economy
Economist
(اسم) اقتصاد دان
Economists
جمع اسم Economist
Uneconomical
(صفت) غیر اقتصادی
involved
Am /ɪnˈvɑːlvd /volume_up
Br /ɪnˈvɒlvd /volume_up
صفت
1: بخشی از چیزی بودن. جزئی از چیزی بودن یا با چیزی در رابطه بودن
We need to examine all the costs involved in the project first.
ما نیاز داریم ابتدا همه هزینه هایی که در این پروژه نقش دارند را بررسی کنیم.
Some people tried to stop the fight but I didn't want to get involved.
برخی از مردم سعی کردند تا دعوا را متوقف کنند ولی من نمی خواستم بخشی از این کار باشم.
2: پیچیده و درهم تنیده به طوری که برای فهم دشوار است.
His story was so involved that I couldn’t follow it.
داستان او خیلی دشوار بود و من نتوانستم آن را دنبال کنم.
نمایش لغات هم خانواده با involved
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به involved
Involve
(فعل) گرفتار شدن، گرفتار کردن، درگیر شدن، وارد کردن
Involvement
(اسم) درگیری، گرفتاری
Involvements
جمع اسم involvement
Involved
شکل گذشته فعل Involve – (صفت)
Involves
شکل حال ساده فعل Involve
Involving
شکل استمراری فعل Involve
Uninvolved
(صفت) غیرقابل وارد شدن، غیرقابل درگیر شدن یا حل شدن
percent
Am /pərˈsent /volume_up
Br /pəˈsent /volume_up
قید
1: جزئی از عدد صد. در صد
Only 40 percent of people bothered to vote in the election.
تنها 40 درصد مردم به خود زحمت شرکت در انتخابات را می دهند.
You got 20 percent of the answers right.
شما 20 درصد جواب ها را درست زدید.
اسم – غیر قابل شمارش
1: درصد
Poor families spend about 80 to 90 percent of their income on food.
خانواده های فقیر 80 تا 90 درصد درآمدشان را برای غذا صرف می کنند.
نمایش لغات هم خانواده با percent
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به percent
Percentage
(اسم) درصد
Percentages
جمع اسم Percentage
interpretation
Am /ɪnˌtɜːrprəˈteɪʃn /volume_up
Br /ɪnˌtɜːprəˈteɪʃn /volume_up
اسم
1: تفسیر چیزی، تعبیر
The evidence allows of only one interpretation - he was murdered by his wife.
این مدرک به ما اجازه تنها یک تفسیر می دهد، او توسط زنش به قتل رسیده بود.
It is not possible for everyone to put their own interpretation on the law.
برای همه ممکن نیست که تفسیر خودشان را در قانون قرار دهند.
Her evidence suggests a different interpretation of the events.
مدرک او تعبیر متفاوتی را از آن رویدادها ارائه می دهد.
2: روش خاصی برای اجرای یک موسیقی، بازی در یک نقش و ...
Her interpretation of Juliet was one of the best performances I have ever seen.
بازی او در نقش جولیت یکی از بهترین اجراهایی بود که من تاکنون دیده ام.
نمایش لغات هم خانواده با interpretation
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به interpretation
Interpret
(فعل) تفسیر کردن، تعبیر کردن
Interpretations
جمع اسم Interpretation
Interpretative
(صفت) تفسیری، ترجمه ای
Interpreted
شکل گذشته فعل Interpret
Interpreting
شکل حال ساده فعل Interpret
Interpretive
(صفت) تفسیری، ترجمه ای
Interprets
شکل حال ساده فعل Interpret
Misinterpret
(فعل) بد تعبیر کردن، به غلط تفسیر کردن
Misinterpretation
(اسم) تفسیر نادرست
Misinterpretations
جمع اسم Misinterpretation
Misinterpreted
شکل گذشته فعل Misinterpret
Misinterpreting
شکل استمراری فعل Misinterpret
Misinterprets
شکل حال ساده فعل Misinterpret
Reinterpret
(فعل) دوباره تفسیر کردن
Reinterpreted
شکل گذشته فعل Reinterpret
Reinterprets
شکل حال ساده فعل Reinterpret
Reinterpreting
شکل استمراری فعل Reinterpret
Reinterpretation
(اسم) تفسیر مجدد
Reinterpretations
جمع اسم Reinterpretation
consistent
Am /kənˈsɪstənt /volume_up
Br /kənˈsɪstənt /volume_up
صفت
1: همیشه به یک شکل اتفاق افتادن یا رفتار کردن مخصوصاً به طریقی مثبت و قابل قبول. ثابتقدم، استوار
Her work is sometimes good, but the problem is she's not consistent.
کار او بعضی اوقات خوب است اما مشکل اینجاست که او ثابتقدم نیست (همیشه خوب نیست).
2: نامتناقض، سازگار
What the witness said in court was not consistent with the statement he made to the police.
آنچه این شاهد در دادگاه گفت با گزارشی که به پلیس داده بود، متناقض بود (در تضاد بود).
His remarks are not consistent with the role of a head teacher.
اظهارات وی با جایگاه یک مدیر سازگار نیست.
نمایش لغات هم خانواده با consistent
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به consistent
consisted
شکل گذشته فعل consist
consistency
(اسم) ثبات، استحکام
consistencies
جمع اسم consistency (معمولاً به صورت غیر قابل شمارش بکار می رود و جمع بسته نمی شود.)
consist
(فعل) مرکب بودن از، شامل بودن
consistently
(قید) به صورت همیشگی، همواره
consisting
شکل استمراری فعل consist
consists
شکل حال ساده فعل consist
Inconsistencies
جمع اسم Inconsistency
Inconsistency
(اسم) ناسازگاری، بی ثباتی، تناقض
Inconsistent
(صفت) متناقض، ناجور
income
Am /ˈɪnkʌm /volume_up
Br /ˈɪnkʌm /volume_up
اسم
1: درآمد
More help is needed for people on low incomes.
کمک بیشتری برای مردمِ با حقوق کم، نیاز است.
Tourism is a major source of income for the area.
صنعت توریسم منبع مهم درآمد برای این منطقه است.
I'd love to know what his income is. He has so many new clothes and such an expensive car.
دوست دارم بدانم که درآمد او چقدر است. او لباس های نو زیاد و ماشینی به این گرانی دارد.
نمایش لغات هم خانواده با income
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به income
Incomes
جمع اسم Income
structure
Am /ˈstrʌktʃər /volume_up
Br /ˈstrʌktʃə(r) /volume_up
اسم
1: طریقی که بخش های یک سیستم با هم در ارتباطتند. ساختار
The company has a complex organizational structure.
این شرکت ساختار سازمانی درهم تنیده ای دارد.
Scientists have been investigating the internal structure of the planet Mars.
دانشمندان در حال تحقیق روی ساختار درونی سیاره مریخ هستند.
She studied the organizational structure of the company to see whether it could be made more efficient.
او ساختار سازمانی شرکت را مورد مطالعه قرار داد تا ببیند که آیا می توان آن را موثرتر کرد.
نمایش لغات هم خانواده با structure
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به structure
Restructure
(فعل) بازسازی کردن یک شرکت، سیستم و غیره به منظور بهبود عملکرد آن.
Restructured
شکل گذشته ساده فعل Restructure
Restructures
شکل حال ساده فعل Restructure
Restructuring
شکل استمراری فعل Restructure
Structural
(صفت) مربوط به ساختمان یا یک بنا، ساختمانی
Structurally
(قید) از نظر ساختاری
Structured
(صفت) ساخت یافته
Structures
جمع اسم Structure
legal
Am /ˈliːɡl /volume_up
Br /ˈliːɡl /volume_up
صفت
1: قانونی، حقوقی
You have a legal obligation to ensure your child receives a proper education.
شما یک مسئولیت قانونی دارید آن هم اینکه مطمئن شوید فرزندتان از تعلیم و تربیت مناسب برخوردار است.
It's an organization that offers free legal advice to people on low incomes.
این یک سازمان است که به مردمِ با حقوق پایین مشاوره حقوقی رایگان ارائه می دهد.
He had twice the legal limit of alcohol in his bloodstream.
او دو برابر مقدار قانونی در خونش الکل داشت.
نمایش لغات هم خانواده با legal
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به legal
Illegal
(صفت) غیرقانونی، غیرمجاز
Illegality
(اسم) غیر قانونی بودن
Illegalities
جمع اسم Illegality (معمولاً به صورت غیر قابل شمارش بکار می رود و جمع بسته نمی شود.)
Illegally
(قید) به صورت غیرقانونی
Legality
(اسم - غیر قابل شمارش) قانونی بودن
Legally
(قید) به صورت قانونی
concept
Am /ˈkɑːnsept /volume_up
Br /ˈkɒnsept /volume_up
اسم
1: اصل یا ایده. مفهوم
It is very difficult to define the concept of beauty.
تعریف مفهوم زیبایی بسیار دشوار است.
The concept of (adequate medical care) is too vague.
مفهوم (مراقبت درمانی کافی) خیلی مبهم است.
The concept of infinity is almost impossible for us to comprehend.
برای ما تقریباً غیر ممکن است تا مفهوم بی نهایت را درک کنیم.
He introduced the concept of selling books via the Internet.
او ایده فروش کتاب از طریق اینترنت را معرفی کرد.
نمایش لغات هم خانواده با concept
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به concept
conception
(اسم) تصور، ادراک، حاملگی
conceptions
جمع اسم conception (معمولاً به صورت غیر قابل شمارش بکار می رود و جمع بسته نمی شود)
concepts
جمع اسم concept
conceptual
(صفت) ادراکی، تصوری
conceptualization
(اسم) تصور، ادراک
conceptualizations
جمع اسم conceptualization
conceptualize
(فعل) ایده یا حقیقتی را در ذهن شکل دادن
conceptualized
شکل گذشته فعل conceptualize
conceptualizes
شکل حال ساده فعل conceptualize
conceptualizing
شکل استمراری فعل conceptualize
conceptually
(قید) از نظر مفهومی
formula
Am /ˈfɔːrmjələ /volume_up
Br /ˈfɔːmjələ /volume_up
اسم
1: فرمول (هم در ریاضی و هم در شیمی)
This formula is used to calculate the area of a circle.
این فرمول برای محاسبه مساحت یک دایره استفاده می شود.
CO is the formula for carbon monoxide.
CO فرمول شیمیایی مونو اکسید کربن است.
2: روش و فرمول خاصی برای مواجه با چیزی
All the patients were interviewed according to a standard formula.
تمام این بیماران طبق یک فرمول استاندارد مورد مصاحبه قرار گرفتند.
نمایش لغات هم خانواده با formula
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به formula
Formulae
یک نوع جمع از اسم Formula
Formulas
جمع اسم Formula
Formulate
(فعل) به صورت فرمول درآوردن، فرموله کردن
Formulated
شکل گذشته فعل Formulate
Formulating
شکل استمراری فعل Formulate
Formulation
(اسم) فرمول بندی، فرمول سازی
Formulations
جمع اسم Formulation
Reformulate
(فعل) تغییردادن یک برنامه یا ایده به طوری که یک نوع کمی متفاوت از آن داشته باشید. اصلاح کردن
Reformulated
شکل گذشته فعل Reformulate
Reformulating
شکل استمراری فعل Reformulate
Reformulates
شکل حال ساده فعل reformulate
Reformulation
(اسم) فرمول بندی تازه، اصلاح
Reformulations
جمع اسم Reformulation
section
Am /ˈsekʃn /volume_up
Br /ˈsekʃn /volume_up
اسم
1: بخش
The sports section of the newspaper
بخش ورزشی این مجله
That section of the road is still closed.
آن بخش از جاده هنوز بسته است.
2: یک بخش مجزا از یک وسیله
The boats were built in Scotland, and transported to Egypt in sections.
آن کشتی در اسکاتلند ساخته شد و در قسمت های مجزا به مصر منتقل شد. (که بعد در مصر سر هم شود)
3: یکی از بخش های یک کتاب، مجله و ...
This issue will be discussed further in section two.
این موضوع، جلوتر و در بخش دوم مورد بحث قرار می گیرد.
4: یکی از بخش های یک قانون یا سند حقوقی
Article I, Section 8 of the US constitution
ماده اول، بخش هشتم از قانون اساسی آمریکا
نمایش لغات هم خانواده با section
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به section
Sections
جمع اسم Section
require
Am /rɪˈkwaɪər /volume_up
Br /rɪˈkwaɪə(r) /volume_up
فعل
1: لازم داشتن، ضروری دانستن
Please call this number if you require any further information.
اگر به اطلاعات بیشتری نیاز دارید لطفاً با این شماره تماس بگیرید.
If you require assistance with your bags, I’ll be glad to get someone to help you.
اگر برای ساکتان کمک نیاز دارید، باعث افتخار من است تا کسی را برای کمکتان بفرستم.
We’re required to check your identification before letting you in.
لازم است تا مدارک شناسایی شما را قبل از ورود چک کنیم.
نمایش لغات هم خانواده با require
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به require
Required
شکل گذشته فعل Require – (صفت) ضروری
Requirement
(اسم) کاری که باید انجام دهید یا چیزی که نیاز به آن دارید. نیازمندی، نیاز، التزام
Requirements
جمع اسم Requirement
Requires
شکل حال ساده فعل Require
Requiring
شکل استمراری فعل Require
constitutional
Am /ˌkɑːnstɪˈtuːʃənl /volume_up
Br /ˌkɒnstɪˈtjuːʃənl /volume_up
صفت
1: طبق قانون اساسی یک کشور. طبق قانون یک سازمان. مشروطه
They can't pass this law. It's not constitutional.
آن ها نمی توانند این قانون را تصویب کنند. بر خلاف قانون اساسی است.
Nobody seemed to know whether the President's action was constitutional or not.
به نظر، کسی نمی داند که آن اقدام رئیس جمهور طبق قانون اساسی بوده است یا نه.
This may be caused by constitutional weakness, excessive work, illness or emotional stress.
این ممکن است ناشی از ضعف قانون اساسی، کار بیش از حد، بیماری یا فشارهای روحی باشد.
نمایش لغات هم خانواده با constitutional
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به constitutional
constituencies
جمع اسم constituency
constituency
(اسم) حوزه انتخاباتی
constituent
(اسم) جزء یا بخشی از یک ماده یا ترکیب – یک رای دهنده در یک حوزه انتخاباتی
constituents
جمع اسم constituent
constitute
(فعل) تشکیل دادن (Women constitute about ten percent of Parliament. زنان حدود ده درصد از مجلس را تشکیل می دهند.) – در نظر گرفتن یا گرفته شدن
constituted
شکل گذشته فعل constitute
constitutes
شکل حال ساده فعل constitute
constituting
شکل حال استمراری فعل constitute
constitution
(اسم) قانون اساسی
constitutions
جمع اسم constitution
constitutionally
(قید) طبق قانون اساسی
constitutive
(صفت) تشکیل دهنده
Unconstitutional
(صفت) بر خلاف قانون اساسی
analysis
Am /əˈnæləsɪs /volume_up
Br /əˈnæləsɪs /volume_up
اسم
1: مطالعه دقیق چیزی با هدف فهم بیشتر از آن. تجزیه و تحلیل
The blood samples are sent to the laboratory for analysis.
نمونه های خون برای تجزیه و تحلیل به آزمایشگاه فرستاده شده است.
DNA analysis shows that the blood and the saliva come from the same person.
بررسی دی ان ای نشان می دهد که خون و بزاق مال یک نفر است.
This work has been based entirely on an analysis of large mammals.
این کار تماماً بر پایه یک تجزیه و تحلیل از پستانداران بزرگ بوده است.
نمایش لغات هم خانواده با analysis
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به analysis
Analyze
(فعل) تجزیه و تحلیل کردن
Analyzed
شکل گذشته فعل Analyze
Analyzer
(اسم) تحلیل کننده
Analyzers
جمع اسم Analyzer
Analyses
یک نوع جمع از اسم analysis
Analyzing
شکل گذشته فعل Analyze
Analyst
(اسم) تحلیل گر
Analysts
جمع اسم Analyst
Analytic
(صفت) تحلیلی
Analytical
(صفت) تحلیلی
Analytically
(قید) به صورت تحلیلی
distribution
Am /ˌdɪstrɪˈbjuːʃn /volume_up
Br /ˌdɪstrɪˈbjuːʃn /volume_up
اسم
1: توزیع، پخش. طریقی که چیزی پخش می شود. تعمیم
A map showing distribution of global population
نقشه ای که توزیع جمعیت در جهان را نشان می دهد
The bill would prohibit the sale and distribution of firearms.
این لایحه فروش و توزیع سلاح گرم را ممنوع می کند.
We signed a distribution agreement with a company in Spain.
ما یک قراردادتوزیع با یک شرکت اسپانیایی امضاء کردیم. (که کالاهای خود را در اسپانیا پخش کنیم و بفروشیم)
He was arrested on drug distribution charges.
او به اتهام توزیع مواد مخدر دستگیر شده است.
نمایش لغات هم خانواده با distribution
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به distribution
Distribute
(فعل) پخش کردن، توزیع کردن
Distributed
شکل گذشته فعل Distribute – (صفت) توزیع شده
Distributing
شکل استمراری فعل Distribute
Distributes
شکل حال ساده فعل distribute
Distributional
(صفت) توزیع (the distributional pattern الگوی توزیع)
Distributions
جمع اسم Distribution
Distributive
(صفت) توزیعی
Distributor
(اسم) توزیع کننده
Distributors
جمع اسم Distributor
Redistribute
(فعل) دوباره توزیع کردن مخصوصاً به صورت منصفانه تر از قبل
Redistributed
شکل گذشته فعل Redistribute– (صفت) دوباره توزیع شده
Redistributes
شکل حال ساده فعل Redistribute
Redistributing
شکل استمراری فعل Redistribute
Redistribution
(اسم - غیر قابل شمارش) توزیع دوباره
function
Am /ˈfʌŋkʃn /volume_up
Br /ˈfʌŋkʃn /volume_up
اسم
1: هدف یا فعالیتی خاص برای یک نفر یا یک چیز. عملکرد
The function of the heart is to pump blood through the body.
عملکرد قلب این است که خون را در میان بدن پمپاژ کند.
It's a disease that affects the function of the nervous system.
این یک بیماری است که بر عملکرد سیستم عصبی تأثیر می گذارد.
2: a function of sth چیزی که از چیز دیگری نتیجه گرفته می شود.
His success is a function of his having worked so hard.
موفقیت او تابع کار کردن سخت او است. (نتیجه کار کردن سخت او است)
3: (در ریاضیات) تابع
X is a function of y.
X تابعی از y است. (در نمودار y=x)
فعل
1: کار کردن به طریق درست
Despite the power cuts, the hospital continued to function normally.
علیرقم قطعی برق، بیمارستان به کار کردن به صورت عادی ادامه داد.
Obviously the school cannot function without teachers.
مشخصا مدرسه بدون معلم نمی تواند کار کند.
نمایش لغات هم خانواده با function
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به function
Functional
(صفت) تابعی، کاربردی
Functionally
(قید) به صورت کاربردی
Functioned
شکل گذشته فعل Function
Functioning
شکل استمراری فعل Function
Functions
جمع اسم Function – شکل حال ساده فعل Function
area
Am /ˈeriə /volume_up
Br /ˈeəriə /volume_up
اسم
1: بخشی از یک جا یا یک کشور یا یک شهر و... منطقه، ناحیه
There is heavy traffic in the downtown area tonight.
امشب ترافیک سنگینی در منطقه پایین شهر وجود دارد.
All areas of the country will have some rain tonight.
امشب تمام مناطق کشور کمی بارانی خواهند بود.
This area of the park has been specially designated for children.
این قسمت از پارک به طور ویژه برای کودکان طراحی شده است.
نمایش لغات هم خانواده با area
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به area
Areas
جمع اسم Area
approach
Am /əˈproʊtʃ /volume_up
Br /əˈprəʊtʃ /volume_up
فعل
1: نزدیک شدن به کسی یا چیزی از نظر زمان یا مکان
We heard the sound of approaching a car.
ما صدای نزدیک شدن یک ماشین را شنیدیم.
The lawyers in the trial were often asked to approach the bench.
وُکلا در دادگاه بارها تقاضا داشتند که به کرسی قضاوت (جایگاه قاضی) نزدیک شوند.
2: صحبت کردن با کسی درباره چیزی، مخصوصاً درخواست کردن از کسی برای انجام کاری یا ارائه یک درخواست
I’d like to ask his opinion but I find him difficult to approach (= not easy to talk to in a friendly way).
من دوست دارم که نظر او را بپرسم ولی نزدیک شدن به او را سخت دیدم (به روش دوستانه صحبت کردن با او سخت است)
3: نزدیک شدن به چیزی در مقدار، سطح یا کیفیت
Profits approaching 30 million dollars.
سود نزدیک به 30 میلیون دلار
4: شروع برخورد و انجام اقدام مناسب در مورد یک مشکل، وظیفه و... به روشی خاص
What’s the best way of approaching this problem?
بهترین راه مواجهه با این مشکل چیست؟
اسم
1: یک راه برای مواجه با کسی یا چیزی. یک راه برای انجام دادن کاری یا فکر کردن درباره چیزی مانند یک مشکل یا وظیفه
She took the wrong approach in her dealings with them.
او راه غلطی را برای تعاملش با آن ها اتخاذ کرد.
The approach they were using no longer seemed to work.
راهی که آن ها در پیش گرفته بودند به نظر دیگر کارایی نداشت.
2: نزدیکی (از نظر زمان و مکان)
the approach of spring
نزدیکی بهار
The children fell silent at the approach of their teacher.
بچه ها با نزدیکی معلمشان ساکت شدند.
3: پیشنهاد یا درخواستِ چیزی با صحبت کردن با کسی
The club has made an approach to a local company for sponsorship.
این کلاب یک درخواست برای امور اسپانسری به یک شرکت محلی داد.
4: یک مسیر یا یک جاده که به مکانی ختم می شود.
All the approaches to the palace were guarded by troops.
تمام مسیرها به آن قصر توسط سربازان نگهبانی می شد.
5: the closest/nearest approach to sth شبیه ترین
That's the nearest approach to an apology you're going to get from Paula.
این شبیه ترین (بیشترین) عذر خواهی است که شما از پائولا دریافت خواهید کرد.
نمایش لغات هم خانواده با approach
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به approach
Approachable
(صفت) صمیمی برای صحبت کردن با او – قابل دستیابی
Approached
شکل گذشته فعل Approach
Approaches
شکل حال ساده فعل Approach – جمع اسم approach
Approaching
شکل استمراری فعل Approach
Unapproachable
(صفت) غیرقابل دستیابی
role
Am /roʊl /volume_up
Br /rəʊl /volume_up
اسم
1: نقش، وظیفه
What is his role in this project?
نقش او در این پروژه چیست؟
The role of the police is to ensure (that) the law is obeyed.
وظیفه پلیس این است تا مطمئن شود که قانون اطاعت می شود.
It is one of the greatest roles she has played.
این یکی از بهترین نقش هایی است که او بازی کرده.
نمایش لغات هم خانواده با role
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به role
Roles
جمع اسم Role
legislation
Am /ˌledʒɪsˈleɪʃn /volume_up
Br /ˌledʒɪsˈleɪʃn /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: قانون یا قوانینی که در مجلس تصویب می شود.
The effects of this legislation will extend further than the government intends.
اثرات این قانون بیشتر از آنچه دولت در نظر دارد گسترش خواهد یافت.
Such unpopular legislation is unlikely to be introduced before the next election.
بعید است چنین قانون ناپسندی قبل از انتخابات بعدی پیشنهاد شود.
2: پروسه قانون گزاری
Legislation will be difficult and will take time.
پروسه قانون گزاری سخت و زمانبر خواهد بود.
نمایش لغات هم خانواده با legislation
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به legislation
Legislate
(فعل) قانونی کردن، قانون گذاری کردن
Legislated
شکل گذشته فعل Legislate
Legislates
شکل حال ساده فعل Legislate
Legislating
شکل استمراری فعل Legislate
Legislative
(صفت) مربوط به قانون یا وضع قانون - مقننه
Legislator
(اسم) قانونگذار
Legislators
جمع اسم Legislator
Legislature
(اسم) قوه مقننه، مجلس
Legislatures
جمع اسم legislature
indicate
Am /ˈɪndɪkeɪt /volume_up
Br /ˈɪndɪkeɪt /volume_up
فعل
1: اشاره کردن، نشان دادن
Her reply indicated a very full understanding of the current situation.
جواب او به درک کامل از شرایط موجود اشاره دارد. (نشان از درک کامل او از شرایط موجود است)
"How tall is he next to you?" "Oh, about so big, " she said, indicating the level of her neck.
در مقایسه با تو او چقدر بلند است؟ او با اشاره به میزان گردنش گفت حدوداً ایقدر بزرگ.
2: نشانی از چیزی بودن
A red sky at night often indicates fine weather the next day.
آسمان قرمز در شب معمولاً نشانی از هوای خوب در روز بعد است.
نمایش لغات هم خانواده با indicate
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به indicate
Indicated
شکل گذشته فعل Indicate
Indicates
شکل حال ساده فعل Indicate
Indicating
شکل استمراری فعل Indicate
Indication
(اسم) نشانه، علامت
Indications
جمع اسم Indication
Indicative
(صفت) نشان دهنده، حاکی
Indicator
(اسم) چیزی که نشان می دهد یک موقعیت یا مکان چجوری است. شاخص، نشانه، اندیکاتور
Indicators
جمع اسم Indicator
response
Am /rɪˈspɑːns /volume_up
Br /rɪˈspɒns /volume_up
اسم
1: جواب کتبی یا لسانی
Responses to our advertisement have been disappointing.
پاسخ ها به تبلیغمان ناامید کننده بوده است.
We must make an immediate response.
ما باید یک پاسخ فوری بدهیم.
I knocked on the door but there was no response.
من، در زدم ولی جوابی دریافت نکردم.
The product was developed in response to customer demand.
در پاسخ به تقاضای مشتری، این محصول توسعه پیدا کرده بود.
نمایش لغات هم خانواده با response
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به response
Respond
(فعل) پاسخ دادن
Responded
شکل گذشته فعل Respond
Respondent
(اسم) کسی که جهت اطلاع به سوالی پاسخ می دهد، جواب گو، پاسخ گو
Respondents
جمع اسم Respondent
Responding
شکل استمراری فعل Respond
Responds
شکل حال ساده فعل Respond
Responses
جمع اسم Response
Responsive
(صفت) واکنشی
Responsiveness
(اسم - غیر قابل شمارش) پاسخگویی
Unresponsive
(صفت) بی توجه، بی مسئولیت
period
Am /ˈpɪriəd /volume_up
Br /ˈpɪəriəd /volume_up
اسم
1: دوره از زمان. یک بازه زمانی
15 people were killed in a period of four days.
15 نفر در یک دوره 4 روزه کشته شدند.
Which period of history would you most like to have lived in?
بیشتر دوست دارید در کدام دوره تاریخی زندگی می کردید؟
Her time at university was the most eventful period of her life.
دوران دانشگاهش پرماجراترین دوره زندگیش بود.
2: (در مدرسه یا دانشگاه و بیشتر در انگلیسی بریتیش) یکی از بخش های مدرسه که در آن درس خاصی تدریس می شود (زنگ اول، زنگ دوم و ...)
What class do you have first period?
زنگ اول چه کلاسی دارید؟
We have six periods of science a week.
ما در یک هفته شش زنگ علوم داریم.
نمایش لغات هم خانواده با period
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به period
Periodic
(صفت) متناوب، تناوبی، دوره ای
Periodical
(صفت) دوره ای – (اسم) نشریه یا روزنامه ای که به صورت دوره ای و منظم پخش می شود و معمولاً تخصصی است.
Periodically
(قید) به صورت دوره ای، در فواصل معین
Periodicals
جمع اسم Periodical
Periods
جمع اسم Period
context
Am /ˈkɑːntekst /volume_up
Br /ˈkɒntekst /volume_up
اسم
1: موقعیتی که در آن چیزی اتفاق می افتد و به شما کمک می کند تا آن اتفاق را درک کنید. زمینه، موقعیت
Such databases are being used in a wide range of contexts.
چنین پایگاه داده ای در زمینه های گسترده ای استفاده می شود.
It is important to see all the fighting and bloodshed in his plays in historical context.
مهم است که تمام مبارزه و خون ریزی در نمایشش را در موقعیت تاریخی ببینید. (آن موقعیت در تاریخ را تصور کنید)
2: کلماتی که قبل یا بعد از یک کلمه، اصطلاح یا جمله می آید و به شما کمک می کند تا معنی آن را بفهمید.
You should be able to guess the meaning of the word from the context.
شما باید بتوانید معنی این کلمه را از قبل و بعدش حدس بزنید. (به کلمات و جملات قبل و بعدش نگاه کرده و معنی واژه ای را که نمی دانید بفهمید)
نمایش لغات هم خانواده با context
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به context
contexts
جمع اسم context
contextual
(صفت) مربوط به متن، متنی
contextualize
(فعل) چیزی را با زمینه اش در نظر گرفتن، چیزی را با توجه به متن پیرامون آن در نظر گرفتن
contextualized
شکل گذشته فعل contextualize
contextualizing
شکل استمراری فعل contextualize
contextualizes
شکل حال ساده فعل contextualize
significant
Am /sɪɡˈnɪfɪkənt /volume_up
Br /sɪɡˈnɪfɪkənt /volume_up
صفت
1: به قدری بزرگ و مهم که تاثیرگذار باشد یا قابل توجه باشد.
Is there any significant difference in quality between these two items?
آیا تفاوت قابل توجهی در کیفیت این دو مورد وجود دارد؟
There has been a significant increase in the number of women students in recent years.
افزایش قابل توجهی در تعداد دانشجویان زن در سال های اخیر وجود دارد.
2: معنا دار
It is significant that he changed his will only days before his death.
اینکه او وصیت نامه اش را تنها چند روز قبل از مرگ تغییر داده است، معنا دار است.
Do you think it's significant that he hasn't replied to my letter yet?
آیا فکر می کنید اینکه او هنوز نامه مرا جواب نداده است، معنی دارد؟
نمایش لغات هم خانواده با significant
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به significant
Insignificant
(صفت) ناچیز، قلیل
Insignificantly
(قید) به صورت اندک
Significance
(اسم - غیر قابل شمارش) اهمیت، مفهوم (معنی خاص یک حرف یا حرکت)
Significantly
(قید) به طور قابل ملاحظه
Signify
(فعل) با اشاره فهمانده، معنی بخشیدن
Signified
شکل گذشته فعل Signify
Signifies
شکل حال ساده فعل Signify
Signifying
شکل استمراری فعل Signify
similar
Am /ˈsɪmələr /volume_up
Br /ˈsɪmələ(r) /volume_up
صفت
1: شبیه چیزی یا کسی ولی نه دقیقا کپی آن
We have very similar interests.
ما علایق خیلی شبیه به هم داریم.
My father and I have similar views on politics.
من و پدرم دیدگاه مشابهی در خصوص سیاست داریم.
The two sisters are so similar that it's almost impossible to tell one from the other.
این دو خواهر خیلی شبیه به هم هستند طوری که تشخیص یکی از دیگری تقریباً غیر ممکن است.
نمایش لغات هم خانواده با similar
برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.
کلمات نزدیک به similar
Dissimilar
(صفت) غیر مشابه
Similarities
جمع اسم Similarity
Similarity
(اسم) تشابه، مشابهت
Similarities
جمع اسم similarity (معمولاً به صورت غیر قابل شمارش بکار می رود و جمع بسته نمی شود)
Similarly
(قید) به صورت مشابه
برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید: