عضویت عضویت در سایت

تماس تماس با ما
بخش های مختلف وب سایت کوبدار

منو

برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید:

لیست آموزش ها

از ما جهت گسترش آموزش های زبان انگلیسی کوبدار حمایت کنید

برای حمایت از ما کلیک کنید

لغات ضروری آیلتس و تافل با ترجمه فارسی | آموزش 570 واژه آکادمیک

done فایل های آموزشی pdf نیز برای تمام گروه ها و لغات افزوده شد.

مجموعه لغات دانشگاهی (academic word list یا AWL) شامل 570 واژه است. این لغات پرتکرارترین واژه هایی هستند که در متون آکادمیک به کار می رود.

این مجموعه لغات که توسط آوریل کاکس هِد (Averil Coxhead) گردآوری شده است مورد تایید و تاکید آکادمی آکسفورد قرار گرفته به طوری که در دیکشنری هایی که برای استفاده دانشجویان طراحی کرده اند به این مجموعه لغات به صورت ویژه پرداخته شده است.

از این رو اگر قصد مطالعه و آمادگی جهت آزمون هایی مانند آیلتس (IELTS) یا تافل (TOFEL)، که سطح دانش شما از لغات می تواند روی نمره شما اثر بگذارد، را دارید، یادگیری این لغات بسیار مفید خواهد بود.

لغات ضروری آیلتس و تافل با ترجمه فارسی | آموزش 570 واژه آکادمیک

مجموعه لغات دانشگاهی توسط گردآورنده آن به 10 گروه تقسیم بندی شده است که گروه اول پرتکرارترین واژه های این مجموعه را در بر دارد و بعد از آن گروه دوم و همینطور تا گروه دهم.
هر گروه شامل 60 لغت است به غیر از گروه دهم که 30 واژه را پوشش می دهد.

در این مجموعه و در انتهای هر واژه، لغات نزدیک به آن (هم خانواده های لغت) نیز آورده شده تا با مطالعه تمام اَشکال آن واژه درک کاملی از آن به دست بیاورید و توجه داشته باشید که اهمیت هم خانواده های لغت در بسیاری از موارد کمتر از واژه اصلی مورد بحث نیست.

با توجه به بازخورد های مثبت و نتایج بسیار خوب از تجربه آموزش 504 واژه ضروری زبان انگلیسی، نوع آموزش لغات آکادمیک نیز همانند آموزش 504 واژه و با همان متد تدوین شده است که در ادامه برخی از نکات و ویژگی های آن را تشریح می کنیم.

در آموزش واژه ها سعی شده است تا به جای ذکر معانی تک کلمه یا چند کلمه ای از واژه، تعریف لغت مورد بررسی قرار گیرد تا از این طریق معنی واژه در ذهن زبان آموز تداعی گردد چون این روش بسیار مفید تر و عمیق تر به تفهیم لغت در ذهن زبان آموز کمک می کند.

بررسی و فهمِ تعریف لغت همچنین باعث می شود تا درک درستی از کاربر واژه به دست بیاورید. مثلاً در یکی از تعاریف واژهِ sector آمده است: بخشی از یک سرزمین یا قسمتی از دریا که از بخش های دیگر آن جدا شده و توسط یک کشور دیگر کنترل می شود. با دانستن این تعریف از این پس برای صحبت در خصوص بخشی از یک سرزمین یا قسمتی از یک دریا که توسط کشور خاصی کنترل می شود از واژه هایی مانند part یا section و امثال این مترادف ها استفاده نمی کنید.

ذکر این نکته ضروری است که تلاش شده است تا ذکر معانی و تعاریف هر واژه، به ترتیب اهمیت و کاربرد آن باشد مثلاً واژه ای که سه معنی از آن ذکر شده، اول معنی مهم تر و پر کاربرد تر بررسی شده و بعد معنی مهم دوم و به همین ترتیب تا آخر.

هر واژه از مجموعه آموزشی پیش رو با حداقل سه مثال مورد بررسی قرار گرفته است تا علاوه بر پوشش تمام معانی واژه، تمرینی مناسب برای یادگیری آن باشد. از تکرارِ زیاد و با صدای بلندِ این مثال ها غفلت نکنید!

برای هر واژه نیز تلفظ صوتی و نوشتاری آن در بریتیش و امریکن قرار داده شده است که البته برای فهم تلفظ نوشتاری و قوائد آن می توانید به این لینک مراجعه کنید.

در گردآوری و تنظیم این مجموعه آموزشی از منابع زیر کمک گرفته شده است:

در ادامه گروه اول از مجموعه لغات آیلتس و تافل آموزش داده شده است و برای دسترسی به گروه های بعدی روی لینک های زیر کلیک کنید:

لیست لغات گروه اول از مجموعه آموزشی آیلتس و تافل:

  • sector
  • .
  • available
  • .
  • financial
  • .
  • process
  • .
  • individual
  • .
  • specific
  • .
  • principle
  • .
  • estimate
  • .
  • variables
  • .
  • method
  • .
  • data
  • .
  • research
  • .
  • contract
  • .
  • environment
  • .
  • export
  • .
  • source
  • .
  • assessment
  • .
  • policy
  • .
  • identified
  • .
  • create
  • .
  • derived
  • .
  • factors
  • .
  • procedure
  • .
  • definition
  • .
  • assume
  • .
  • theory
  • .
  • benefit
  • .
  • evidence
  • .
  • established
  • .
  • authority
  • .
  • major
  • .
  • issues
  • .
  • labour
  • .
  • occur
  • .
  • economic
  • .
  • involved
  • .
  • percent
  • .
  • interpretation
  • .
  • consistent
  • .
  • income
  • .
  • structure
  • .
  • legal
  • .
  • concept
  • .
  • formula
  • .
  • section
  • .
  • required
  • .
  • constitutional
  • .
  • analysis
  • .
  • distribution
  • .
  • function
  • .
  • area
  • .
  • approach
  • .
  • role
  • .
  • legislation
  • .
  • indicate
  • .
  • response
  • .
  • period
  • .
  • context
  • .
  • significant
  • .
  • similar
لیست لغات 60 گانه هر گروه در ابتدای آن آمده است و برای مشاهده این گروه ها می توانید از لینک هایی که در بالا اشاره شده است، استفاده کنید.
لیست لغات 570 (بدون گروه بندی) را می توانید در غالب PDF از اینجا مشاهده و دانلود نمایید.
برای مشاهده و دانلود گروه اول از لغات آیلتس و تافل در غالب پی دی اف روی این لینک کلیک کنید. توجه داشته باشید که این فایل های pdf صرفاً جنبه مرور برایتان داشته باشد و آموزش اصلی را از داخل سایت دنبال کنید چون علاوه بر بروزرسانی ها و افزودن ابزارهای جدید یادگیری در سایت، تلفظ های صوتی و کلمات هم خانواده در فایل های پی دی اف وجود ندارد.
FYI: مجموعه آموزشی پیش رو تنها برای مطالعه شخصی زبان آموز مجاز است و هر گونه کپی برداری و انتشار این مجموعه مجاز نیست.
sector

Am /ˈsektər /volume_up

Br /ˈsektə(r) /volume_up

اسم

1: بخشی از یک فعالیت اقتصادی مربوط به یک کشور (در کل به معنی بخشی از یک کل است)

In the financial sector, banks and insurance companies have both lost a lot of money.

در بخش اقتصادی، بانک ها و شرکت های بیمه هر دو مقدار زیادی پول از دست داده اند.

The finance for the project will come from both the government and the private sector.

سرمایه برای این پروژه از هر دو بخش دولتی و خصوصی تامین می شود.

2: بخشی از یک سرزمین یا قسمتی از دریا که از بخش های دیگر آن جدا شده و توسط یک کشور دیگر کنترل می شود.

What is the total oil output from the British sector of the North Sea?

کُل نفت استخراجی از بخش بریتانیایی دریای شمال چقدر است؟

3: بخشی از یک جامعه که به دلیل کاراکتر مخصوص به خودش از بقیه جدا است.

She works in the private sector.

او در بخش خصوصی کار می کند.

نمایش لغات هم خانواده با sector

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به sector

Sectors

جمع اسم sector

available

Am /əˈveɪləbl /volume_up

Br /əˈveɪləbl /volume_up

صفت

1: در دسترس. قابل خرید، قابل دسترسی یا قابل مشاهده

Is this dress available in a larger size?

آیا این لباس در یک اندازه بزرگتر قابل دسترس است (موجود است)؟

Every available officer will be assigned to the investigation.

تمام افسرانِ در دسترس، برای این تحقیقات منصوب خواهند شد.

Her new book is available in bookstores all across America.

کتاب جدید او در کتاب فروشی های سراسر آمریکا در دسترس است (برای خرید موجود است).

Access to this website is only available to registered users.

ورود به این وبسایت تنها برای کاربران عضو، در دسترس است.

I'm busy all this week but I'd be available to meet with you next Monday.

من تمام این هفته مشغولم ولی دوشنبه آینده برای ملاقات با شما در دسترس هستم.

نمایش لغات هم خانواده با available

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به available

Availability

(اسم – غیر قابل شمارش) دسترسی

Unavailable

(صفت) دور از دسترس

financial

Am /faɪˈnænʃl /volume_up

Br /faɪˈnænʃl /volume_up

صفت

1: مربوط به پول یا امور مالی. مالی

Is there any hope of getting financial support for the project?

آیا هیچ امیدی برای به دست آوردن حمایت مالی برای این پروژه وجود دارد؟

The company needs more financial assistance from the government.

این شرکت به کمک مالی بیشتری از طرف دولت نیاز دارد.

The current financial crisis is global.

بحران مالی جاری، جهانی است.

نمایش لغات هم خانواده با financial

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به financial

Finance

(اسم ) امور مالی – (فعل) تهیه کردن پول برای چیزی

Financed

شکل گذشته فعل Finance

Finances

(اسم) پولی که یک فرد یا شرکت دارد، دارایی، منابع مالی – شکل حال ساده فعل Finance

Financially

(قید) مربوط به امور مالی

Financier

(اسم) سرمایه گذار، سرمایه دار، متخصص امور مالی

Financiers

جمع اسم Financier

Financing

شکل استمراری فعل Finance

process

Am /ˈprɑːses /volume_up

Br /ˈprəʊses /volume_up

اسم

1: سلسله اقداماتی که برای دستیابی به نتیجه انجام یا اتخاذ می شود. فرایند

We're in the process of selling our house.

ما در فرایند فروش خانه خودمان به سر می بریم.

It's a normal part of the learning process.

این یک بخش عادی در فرایند یادگیری است.

They have developed a new process for extracting aluminum from bauxite.

آن ها فرایند جدیدی را برای خارج کردن (استخراج کردن) آلومینیوم از هیدروکسید آلومینیوم به کار گرفتند.

فعل

1: رسیدگی کردن به اسناد به روش رسمی

Visa applications take 28 days to process.

درخواست ویزا یک پروسه 28 روزه است (برای رسیدگی کردن 28 روز زمان می گیرد).

2: (در یک کامپیوتر یا یک سیستم کامپیوتری) پردازش کردن

3: فکر کردن درباره یک موقعیت سخت یا دردناک تا اینکه به تدریج آن را قبول کنید و کنار بیایید. هضم کردن، کنار آمدن

Returning soldiers need time to process what they have experienced in combat.

سربازانِ در حال بازگشت به زمان نیاز دارند تا درباره آنچه در نبرد تجربه کردند فکر کنند و کنار بیایند.

نمایش لغات هم خانواده با process

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به process

Processed

شکل گذشته فعل Process – (صفت) غذای فراوری شده

Processes

جمع اسم Process – شکل حال ساده فعل Process – (اسم – به صورت جمع) عملیات، مراحل

Processing

شکل استمراری فعل Process – (اسم - غیر قابل شمارش) پردازش

individual

Am /ˌɪndɪˈvɪdʒuəl /volume_up

Br /ˌɪndɪˈvɪdʒuəl /volume_up

اسم

1: یک شخص یا یک چیز مجزا، مخصوصاً وقتی که با یک گروه مقایسه می شود.

It's a global problem - what can individuals do about it?

این یک مشکل جهانی است – هر یک (از کشورها) چه کاری می توانند درباره آن انجام دهند؟

The competition is open to both teams and individuals.

این رقابت برای هم تیم ها و هم اشخاص آزاد است. (در غالب تیم یا به صورت فردی می توانند شرکت کنند)

صفت

1: جدا از چیزهای دیگر در یک گروه. خاص، ویژه، فردی

Every company has its own individual style.

هر شرکتی استایلِ مختص خودش را دارد.

The minister refused to comment on individual cases.

وزیر از نظر دادن روی تک تک پروند های خودداری کرد.

Do you require family or individual health insurance?

آیا به بیمه سلامتی خانوادگی نیاز دارید یا فردی؟

قید

1: به صورت فردی

The children will first sing individually and then as a group.

بچه ها ابتدا به صورت فردی و سپس به صورت تیمی آواز می خوانند.

نمایش لغات هم خانواده با individual

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به individual

Individualize

(فعل) از یکدیگر جدا کردن

Individualized

شکل گذشته ساده فعل Individualize – (صفت) مناسب یا آماده برای یک شخص

Individualizes

شکل حال ساده فعل Individualize

Individualizing

شکل استمراری فعل Individualize

Individuality

(اسم - غیر قابل شمارش) فردیت، وجود فردی

Individualism

(اسم - غیر قابل شمارش) مکتب فردگرایی

Individualist

(اسم) تک روی، فرد گرای

Individualists

جمع اسم Individualist

Individualistic

(صفت) فردگرایانه

Individually

(قید) به صورت فردی

Individuals

جمع اسم Individual

specific

Am /spəˈsɪfɪk /volume_up

Br /spəˈsɪfɪk /volume_up

صفت

1: مربوط به یک چیز نه بقیه: خاص

The virus attacks specific cells in the brain.

این ویروس به سلول های خاصی در مغز حمله می کند.

The money was collected for a specific purpose.

آن پول برای یک هدف خاص جمع شده بود.

2: واضح و دقیق

Can you be more specific about where your back hurts?

آیا می توانی درباره اینکه کجای کمرتان درد می کند دقیق تر باشید؟

نمایش لغات هم خانواده با specific

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به specific

Specifically

(قید) به طور مشخص

Specification

(اسم) جزئیاتی درباره اینکه یک چیز چطور باید کار کند، انجام شود، ساخته شود و غیره. مشخصات

Specifications

جمع اسم Specification

Specificity

(اسم - غیر قابل شمارش) اختصاصی

Specifics

(اسم) مشخصات

principle

Am /ˈprɪnsəpl /volume_up

Br /ˈprɪnsəpl /volume_up

اسم

1: یک روش اخلاقی یا یک باور پایه ای و قوی که روی اعمال شما تاثیر می گذارد. اصول اخلاقی

Anyway, I can't deceive him - it's against all my principles.

به هر حال، من نمی توانم او را فریب دهم – این کار بر خلاف تمام اصول اخلاقی من است.

2:یک قانون یا روش یا یک تئوری که چیزی بر پایه آن است. قائده اصلی، اصل

There are three fundamental principles of teamwork.

سه اصل اساسی برای کار تیمی وجود دارد.

The organization works on the principle that all members have the same rights.

این سازمان روی این اصل کار می کند که همه اعضا حقوق مشابه دارند.

نمایش لغات هم خانواده با principle

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به principle

Principled

(صفت) اصولی، پایبند اصول

Principles

جمع اسم Principle (همچنین در حالت جمع به معنی مرام است)

Unprincipled

(صفت) غیر اصولی

estimate

Am /ˈestɪmət /volume_up

Br /ˈestɪmeɪt /volume_up

اسم

1: تخمین

In your estimate, who will be victorious in this conflict?

بنابر تخمین شما چه کسی پیروز این نبرد خواهد بود؟

فعل

1:تخمین زدن

It was difficult to estimate how many trees had been destroyed.

سخت بود تا تخمین بزنیم که چه تعداد درخت نابود شده است.

Police estimate the crowd at 30000.

پلیس این جمعیت را 30000 نفر تخمین میزند.

نمایش لغات هم خانواده با estimate

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به estimate

Estimated

شکل گذشته ساده فعل Estimate – (صفت) تخمین زده، تقریباً محاسبه شده

Estimates

جمع اسم Estimate – شکل حال ساده فعل Estimate

Estimating

شکل استمراری فعل Estimating

Estimation

(اسم) تخمین، برآورد

Estimations

جمع اسم Estimation

Over-estimate

(فعل) دست بالا گرفتن

Overestimate

(فعل) دست بالا گرفتن

Overestimated

شکل گذشته فعل Overestimate

Overestimates

شکل حال ساده فعل Overestimate

Overestimating

شکل استمراری فعل Overestimate

Underestimate

(فعل) دستکم گرفتن

Underestimated

شکل گذشته فعل Underestimate

Underestimates

شکل حال ساده فعل Underestimate

Underestimating

شکل استمراری فعل Underestimate

variable

Am /ˈværiəbl /volume_up

Br /ˈveəriəbl /volume_up

اسم

1: متغیر

The variables in the equation are X, Y, and Z.

متغیرها در این معادله، x, y و z هستند.

Among the variables that could prevent us from finishing the building by June are the weather and the availability of materials.

آب و هوا و دسترسی به مواد اولیه در بین متغیرهایی هستند که می توانند ما را از اتمام ساختمان تا ماه ژوئن بازدارند.

صفت

1: متغیر، با قابلیت و احتمال تغییر

Our weather is very variable in the spring.

هوای ما در بهار بسیار متغیر است.

نمایش لغات هم خانواده با variable

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به variable

Invariable

(صفت) ثابت، تغییر ناپذیر

Invariably

(قید) به طور مداوم، همیشگی

Variability

(اسم - غیر قابل شمارش) تغییرپذیری

Variables

جمع اسم Variable

Variably

(قید) به طور مداوم در تغییر یا تحول

Variance

(اسم) واریانس، اختلاف

Variances

جمع اسم Variance

Variant

(اسم) چیزی که کمی با مشابه های خود فرق دارد، نوعی دیگر، گونه – (صفت) مختلف، گوناگون

Variants

جمع اسم Variant (انواع مختلف)

Variation

(اسم) تغییر، دگرگونی، اختلاف

Variations

جمع اسم Variation (تغییرات)

Vary

(فعل) تغییر دادن، تغییر کردن

Varied

شکل گذشته ساده فعل Vary – (صفت) متنوع، گوناگون، رنگارنگ

Varies

شکل حال ساده فعل Vary

Varying

شکل استمراری فعل Vary

method

Am /ˈmeθəd /volume_up

Br /ˈmeθəd /volume_up

اسم

1: راهی خاص برای انجام کاری

That method hasn't worked, so let's try your way.

آن روش کار نکرد، پس بیا راه تو را امتحان کنیم.

The new teaching methods encourage children to think for themselves.

روش آموزشی جدید بچه ها را تشویق می کند تا خودشان فکر کنند.

Travelling by train is still one of the safest methods of transport.

مسافرت با قطار هنوز یکی از امن ترین روش های حمل و نقل است.

نمایش لغات هم خانواده با method

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به method

Methodical

(صفت) علمی، روشمند

Methodological

(صفت) مربوط به روش مورد استفاده در کار، یاددادن یا مطالعه کردن چیزی. روش شناختی

Methodologies

جمع اسم Methodology

Methodology

(اسم) روش شناسی، علم اصول

Methods

جمع اسم Method

data

Am /ˈdeɪtə /volume_up

Br /ˈdeɪtə /volume_up

اسم – غیر قابل شمارش

1: حقایق یا اطلاعات، مخصوصاً وقتی مورد آزمایش و امتحان قرار می گیرند تا تصمیمی را اتخاذ کنند.

The data is stored on a hard disk and backed up on a floppy disk.

اطلاعات روی هارد ذخیره شده است و روی فلاپی بکاپ گرفته شده است. (data هم به صورت جمع و هم به صورت مفرد به کار می رود)

Some of the data isn’t very reliable.

برخی از این اطلاعات چندان قابل اطمینان نیستند.

It’s important to ensure that the data we collect is accurate.

مهم است تا مطمئن شوید که این داده هایی که جمع کرده ایم درست هستند.

research

Am /riːsɜːrtʃ /volume_up

Br /rɪˈsɜːtʃ /volume_up

اسم – غیر قابل شمارش

1: یک مطالعه دقیق درباره چیزی، مخصوصاً با هدف کشف واقعیات جدید یا اطلاعات تازه از آن

What have their researches shown?

تحقیقات آن ها نشان دهنده چه چیزی است؟

It’s a good idea to do some research before you buy a house.

خوب است که قبل از خرید یک خانه کمی تحقیق کنید.

This is a fascinating piece of historical research.

این یک بخش جالب از تحقیقات تاریخی است.

He has dedicated his life to scientific research.

او زندگی اش را وقف تحقیقات علمی کرده است.

فعل

1: تحقیق کردن، پژوهش کردن

We are researching the reproduction of elephants.

ما در حال تحقیق در مورد تولید مثل فیل ها هستیم.

نمایش لغات هم خانواده با research

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به research

Researched

شکل گذشته فعل Research

Researcher

(اسم) پژوهشگر

Researchers

جمع اسم Researcher

Researches

شکل حال ساده فعل Research

Researching

شکل استمراری فعل Research

contract

Am /ˈkɑːntrækt /volume_up

Br /ˈkɒntrækt /volume_up

اسم

1: قرارداد

They could take legal action against you if you break (the terms of) the contract.

اگر شما (بندهای) قراردادرا بشکنید (رعایت نکنید)، آن ها می توانند علیه شما اقدام قانونی اتخاذ کنند.

The contract between the two companies will expire at the end of the year.

قراردادِ بین این دو شرکت در پایان امسال منقضی می شود.

Under the terms of the contract the job should have been finished yesterday.

طبق بند های قرارداد آن کار باید دیروز به پایان می رسید.

فعل

1: کوچکتر شدن یا باریک شدن یا کوتاه تر شدن تدریجی

As it cooled, the metal contracted.

چون هوا سرد بود، فلز باریک شد.

2: مبتلا شدن به یک بیماری

He contracted malaria while he was travelling.

او وقتی داشت مسافرت می کرد به مالاریا مبتلا شد.

3: امضا کردن قرارداد انجام کاری

Most of the marriages were contracted when the brides were very young.

بسیاری از ازواج ها وقتی صورت می گیرند که عروس ها خیلی جوانند.

نمایش لغات هم خانواده با contract

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به contract

contracted

شکل گذشته فعل contract

contracting

شکل استمراری فعل contract

contractor

(اسم) پیمانکار

contractors

جمع اسم contractor

contracts

جمع اسم contract (قراردادها) – شکل حال ساده فعل contract

environment

Am /ɪnˈvaɪrənmənt /volume_up

Br /ɪnˈvaɪrənmənt /volume_up

اسم

1: محیط و شرایط

An unhappy home environment can affect a child's behavior.

محیط یک خانه غمزده می تواند روی رفتار کودکان تاثیر بگذارد.

The company had failed to provide a safe environment for its workers.

شرکت، در فراهم کردن یک محیط امن برای کارگرانش با شکست مواجه شد.

2: محیط زیست (که در این صورت حتماً باید با the آغاز شود)

The radiation leak has had a disastrous effect on the environment.

اشاعه هسته ای اثر مصیبت باری روی محیط زیست گذاشته است.

نمایش لغات هم خانواده با environment

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به environment

Environmental

(صفت) محیطی

Environmentalist

(اسم) طرفدار محیط زیست

Environmentalists

جمع اسم Environmentalist

Environmentally

(قید) مربوط به محیط زیست، از نظر طبیعی

Environments

جمع اسم Environment

export

Am /ˈɪkˈspɔːrt /volume_up

Br /ˈekspɔːt /volume_up

فعل

1: فرستادن کالا به خارج از کشور برای فروش. صادرات کردن

French cheeses are exported to many different countries.

پنیرهای فرانسه به بسیاری از کشورها صادر می شود.

Our clothes sell so well in this country that we have no need to export.

لباس های ما در این کشور خیلی خوب به فروش می رسد و ما نیازی به صادرات نداریم.

2: معرفی کردن یک ایده یا یک فعالیت به بقیه کشورها

American pop music has been exported around the world.

موسیقی پاپ آمریکا به سراسر جهان صادر شده است.

3: (در اصطلاح کامپیوتری) خروجی گرفتن

اسم

1: صادرات

coffee is one of Brazil's main exports.

قهوه یکی از صادرات اصلی برزیل است.

نمایش لغات هم خانواده با export

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به export

Exported

شکل گذشته فعل Export

Exporter

(اسم) صادر کننده

Exporters

جمع اسم Exporter (صادر کنندگان)

Exporting

شکل استمراری فعل Export

Exports

جمع اسم Export – شکل حال ساده فعل Export

source

Am /sɔːrs /volume_up

Br /sɔːs /volume_up

اسم

1: منبع

What is their main source of income?

منبع درآمد اصلی آن ها چیست؟

He refused to name his sources.

او از نام بردن منبعش خودداری کرد.

List all your sources at the end of your essay.

تمام منابع را در انتهای مقاله ات لیست کن.

فعل

1: به دست آوردن (از منبع تولید، مرکز فروش و غیره.)

Where the produce used in our restaurant is sourced locally.

جایی که محصولات مورد استفاده در رستوران ما به صورت محلی تهیه شود.

نمایش لغات هم خانواده با source

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به source

Sourced

شکل گذشته فعل Source

Sources

شکل حال ساده فعل Source - جمع اسم Source

Sourcing

شکل استمراری فعل Source

assessment

Am /əˈsesmənt /volume_up

Br /əˈsesmənt /volume_up

اسم

1: پروسه ای که در آن تمام اطلاعات پیرامون یک موقعیت بررسی می شود تا تصمیم نهایی اتخاذ گردد. ارزیابی

The first thing you must do is make an assessment of the situation.

اولین کاری که شما باید انجام دهی یک ارزیابی از موقعیت است.

They will have to make an assessment of the services required to meet the health needs of the population.

آنها مجبورند یک ارزیابی از خدمات مورد نیاز برای تأمین نیازهای بهداشتی مردم انجام دهند.

Every new employee will need to take an English-language assessment test.

هر کارمند جدیدی نیاز خواهد داشت تا یک امتحان ارزیابی زبان انگلیسی بگذراند.

2: برآورد مالی

Charges for students were based on an individual assessment of ability to pay.

هزینه دانشجویان بر پایه برآورد مالی از توانایی هر فرد جهت پرداخت است.

3: ارزیابی مقدار مالیاتی که یک فرد باید بپردازد.

Anyone facing a tax assessment which they consider unreasonable should seek professional advice.

هر کسی که با ارزیابی مالیاتی روبرو می شود که آن را غیرمنطقی میداند، باید به دنبال مشاوره حرفه ای باشد.

نمایش لغات هم خانواده با assessment

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به assessment

Assess

(فعل) تشخیص دادن، ارزیابی کردن

Assessable

(صفت) قابل ارزیابی، قابل تشخیص

Assessed

شکل گذشته فعل Assess

Assesses

شکل حال ساده فعل Assess

Assessing

شکل استمراری فعل Assess

Assessments

جمع اسم Assessment

Reassess

(فعل) دوباره ارزیابی کردن

Reassessed

شکل گذشته فعل Reassess

Reassessing

شکل استمراری فعل Reassess

Reassesses

شکل حال ساده فعل Reassess

Reassessment

(اسم) ارزیابی مجدد

Reassessments

جمع اسم reassessment

Unassessed

(صفت) غیرقابل ارزیابی

policy

Am /ˈpɑːləsi /volume_up

Br /ˈpɒləsi /volume_up

اسم

1: سیاست، خط مشی، اصول

No smoking is company policy.

عدم مصرف دخانیات سیاست شرکت است.

She is following her usual policy of ignoring all offers of help.

او در حال پیروی از اصول همیشگی خود مبنی بر نادیده گرفتن همه پیشنهادها برای کمک است.

I make it my policy not to gossip.

من این را جزء اصول خود قرار می دهم که خبرچینی نکنم.

Few journalists liked Reagan's policies.

روزنامه نگارانِ اندکی سیاست های ریگان را قبول داشتند.

نمایش لغات هم خانواده با policy

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به policy

Policies

جمع اسم Policy

identify

Am /aɪˈdentɪfaɪ /volume_up

Br /aɪˈdentɪfaɪ /volume_up

فعل

1: شناسایی کردن، پیدا کردن یا کشف کردن

Passengers were asked to identify their own suitcases before they were put on the plane.

از مسافران خواسته شد تا چمدان های خودشان را قبل از اینکه داخل هواپیما گذاشته شوند شناسایی کنند.

Scientists have identified a link between diet and cancer.

دانشمندان یک رابطه بین رژیم غذایی و سرطان یافته اند.

In many cases, the clothes people wear identify them as belonging to a particular social class.

در بسیاری از موارد لباسی که مردم به تن می کنند طبقه اجتماعی آن ها را مشخص می کند.

نمایش لغات هم خانواده با identify

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به identify

Identifiable

(صفت) قابل شناسایی

Identification

(اسم - غیر قابل شمارش) شناسایی، تعیین هویت

Identified

شکل گذشته فعل Identify

Identifies

شکل حال ساده فعل Identify

Identifying

شکل استمراری فعل Identify

Identities

جمع اسم Identity

Identity

(اسم) هویت، شخصیت

Identities

جمع اسم Identity

Unidentifiable

(صفت) غیر قابل شناسایی

create

Am /kriˈeɪt /volume_up

Br /kriˈeɪt /volume_up

فعل

1: ساختن یا به وجود آوردن

Scientists disagree about how the universe was created.

دانشمندان درباره اینکه جهان چگونه خلق شده است اختلاف دارند.

The government plans to create more jobs for young people.

دولت برای ایجاد شغل بیشتر برای جوانان برنامه دارد.

As a parent you try to create a stable home environment for your children to grow up in.

به عنوان پدر مادر سعی می کنید تا یک محیط زندگی پایدار را برای فرزندانتان فراهم کنید تا در آن بزرگ شوند.

نمایش لغات هم خانواده با create

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به create

Created

شکل گذشته فعل Create - (صفت) ساخته شده، ایجاد شده

Creates

شکل حال ساده فعل Create

Creating

شکل استمراری فعل Create

Creation

(اسم) خلقت، ایجاد

Creations

جمع اسم Creation

Creative

(صفت) خلاق، خالق

Creatively

(قید) خلاقانه

Creativity

(اسم - غیر قابل شمارش) خلاقیت

Creator

(اسم) خالق، سازنده

Creators

جمع اسم Creator

Recreate

(فعل) از نو خلق کردن

Recreated

شکل گذشته فعل Recreate

Recreates

شکل حال ساده فعل Recreate

Recreating

شکل استمراری فعل Recreate

derive

Am /dɪˈraɪv /volume_up

Br /dɪˈraɪv /volume_up

فعل

1: چیزی را از چیز دیگری به دست آوردن (با واژه drive به معنی رانندگی کردن اشتباه گرفته نشود!)

Many people derive their self-worth from their work.

بسیاری از افراد ارزش خود را از کار خود به دست می آورند.

I didn't derive much benefit from school.

بهره زیادی از مدرسه به دست نیاوردم.

She derived great satisfaction from helping other people.

او از کمک کردن به افراد دیگر احساس خشنودی و رضایت زیادی کسب کرد.

The enzyme is derived from human blood.

این آنزیم از خون آدمی به دست آمده است.

نمایش لغات هم خانواده با derive

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به derive

Derivation

(اسم) استخراج، اشتقاق

Derivations

جمع اسم Derivation

Derivative

(صفت) گرفته شده، مشتق، اشتقاقی – (اسم – در خصوص یک واژه و غیره) مشتق (مثلاً فعلا واژه یک مشتق از واژه دیگر است.)

Derivatives

جمع اسم Derivative

Derived

شکل گذشته فعل Derive - (صفت) مشتق، ماخوذ

Derives

شکل حال ساده فعل Derive

Deriving

شکل استمراری فعل Derive

factor

Am /ˈfæktər /volume_up

Br /ˈfæktə(r) /volume_up

اسم

1: یک یا چند چیز که موجب چیزی می شود یا روی چیز دیگری تاثیر می گذارد. فاکتور

The result will depend on a number of different factors

نتیجه به فاکتورهای زیادی بستگی خواهد داشت.

The vaccination program has been a major factor in the improvement of health standards.

برنامه واکسیناسیون فاکتور مهمی در بهبود استانداردهای سلامت بوده است.

2: (در ریاضی) عددی که بر عدد دیگری تقسیم می شود و باقی مانده ندارد.

1, 2, 3, 4, 6 and 12 are the factors of 12.

1 و 2 و 3 و 4 و 12 فاکتور های 12 هستند. (12 بر این اعداد تقسیم پذیر است)

X2 − x − 2 = 0 can be factored as (x − 2) (x + 1) = 0.

X2 − x − 2 = 0 می تواند به صورت (x − 2) (x + 1) = 0 فاکتور گرفته شود.

نمایش لغات هم خانواده با factor

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به factor

Factors

جمع اسم Factor (عوامل، فاکتورها)

procedure

Am /prəˈsiːdʒər /volume_up

Br /prəˈsiːdʒə(r) /volume_up

اسم

1: روش انجام یک کار. روند، طرز عمل. مجموعه اقداماتی که رسمی است یا راهی صحیح برای انجام کاری است.

The procedure for logging on to the network usually involves a password.

این روند برای ورود به یک شبکه معمولاً شامل یک گذرواژه است.

The company has new procedures for dealing with complaints.

این شرکت روندی جدید برای بررسی شکایات دارد.

Don't worry - I'll go through the procedure with you step by step.

نگران نباش، من قدم به قدم با تو در این روند همراه خواهم بود.

نمایش لغات هم خانواده با procedure

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به procedure

Procedural

(صفت) وابسته به طرز عمل و رویه، رویه ای

Procedures

جمع اسم Procedure

Proceed

(فعل) پیش رفتن طبق برنامه، اقدام کردن، حرکت کردن

Proceeded

شکل گذشته فعل Proceed

Proceeding

شکل استمراری فعل Proceed

Proceedings

(اسم) اقدامات، عملیات

Proceeds

شکل حال ساده فعل Proceed

definition

Am /ˌdefɪˈnɪʃn /volume_up

Br /ˌdefɪˈnɪʃn /volume_up

اسم

1: تعریف چیزی

Double click on any word on the screen to see its definition.

روی هر لغتی در صفحه دوبار کلیک کنید تا تعریفش را ببینید.

There are many definitions of the word ‘feminism’.

تعاریف زیادی از واژه فمنیست وجود دارد.

2: شفافیت. چیزی که به آسانی دیده می شود. وضوح

The tape recorded conversation lacked definition – there was too much background noise.

آن نواری که مکالمه را ضبط کرده بود واضح نبود – نویز پس زمینه زیادی وجود داشت.

A high definition television

یک تلویزیون با وضوح بالا

نمایش لغات هم خانواده با definition

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به definition

Definable

(صفت) تعریف پذیر، قابل تعریف

Define

(فعل) تعریف کردن، مشخص کردن

Defined

شکل گذشته فعل Define – (صفت) مشخص، معین، محدود

Defines

شکل حال ساده فعل Define

Defining

شکل استمراری فعل Define

Definitions

جمع اسم Definition

Redefine

(فعل) دوباره تعریف کردن

Redefined

شکل گذشته فعل Redefine

Redefines

شکل حال ساده فعل Redefine

Redefining

شکل استمراری فعل Redefine

Undefined

(صفت) تعریف نشده

assume

Am /əˈsuːm /volume_up

Br /əˈsjuːm /volume_up

فعل

1: فرض کردن. اعتقاد به اینکه چیزی درست است حتی اگر مدرک کافی نداشته باشید.

I didn’t see your car, so I assumed you’d gone out.

من ماشینتان را ندیدم بنابراین فرض کردم که رفته اید.

Let us assume for a moment that we could indeed fire her. Should we?

بیایید برای یک لحظه فرض کنیم که واقعاً می توانیم او را اخراج کنیم. باید (این کار را) انجام دهیم؟

2: تظاهر کردن. به خود گرفتن. خود را با نامی که مال شما نیست معرفی کردن یا خود را به جای کس دیگری جا زدن

He assumed a look of indifference but I knew how he felt.

او یک قیافه بی تفاوت به خود گرفت اما من میدانستم که چه احساسی دارد.

During the investigation, two detectives assumed the identities of antiques dealers.

در طول تحقیقات، دو کارآگاه هویت فروشندگان عتیقه را به خود گرفتند. (خود را جای فروشندگان عتیقه جا زدند.)

3: برعهده گرفت کاری یا برعهده گرفتن کنترل چیزی مخصوصاً وقتی که حقی برای این کار ندارید.

The terrorists assumed control of the plane and forced it to land in the desert.

آن تروریست ها کنترل هواپیما را در دست گرفتند و آن را مجبور کردند تا در صحرا فرود آید.

نمایش لغات هم خانواده با assume

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به assume

Assumed

شکل گذشته فعل Assume – (صفت) مفروض، فرض شده

Assumes

شکل حال ساده فعل Assume

Assuming

(حرف ربط) با فرض اینکه – شکل استمراری فعل Assume

Assumption

(اسم) فرض، گمان

Assumptions

جمع اسم Assumption

theory

Am /ˈθiːəri /volume_up

Br /ˈθɪəri /volume_up

اسم

1: تئوری

According to the theory of relativity, nothing can travel faster than light.

طبق تئوری نسبیت، هیچ چیزی نمی تواند سریع تر از نور حرکت کند.

There have been a lot of theories about the meaning of dreams.

تئوری های زیادی درباره معنی رویاها وجود دارد.

This theory helps to explain how animals communicate with each other.

این تئوری به توضیح اینکه چطور حیوانات با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند کمک می کند.

نمایش لغات هم خانواده با theory

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به theory

Theoretical

(صفت) نظری، علمی

Theoretically

(قید) از نظر علمی، به لحاظ نظری

Theories

جمع اسم Theory

Theorist

(اسم) نظریه پرداز

Theorists

جمع اسم Theorist

benefit

Am /ˈbenɪfɪt /volume_up

Br /ˈbenɪfɪt /volume_up

اسم

1: مزیتی که چیزی نسیب شما می کند. اثر مفید و کارآمدی که چیزی دارد. سود، مزیت

I hope that the decision taken today will be to the benefit of the whole nation.

امیدوارم که تصمیمی که امروز اتخاذ شد به نفع همه جامعه باشد.

To get some real benefit from the exercise, you should continue for at least half an hour.

برای اینکه کمی از مزیت ورزش بهره ببرید، باید برای حداقل نیم ساعت آن را ادامه دهید.

2: پولی که توسط دولت به افرادی مانند کسانی که بیکارند یا از کار افتاده اند و ... پرداخت می شود. مساعدت

As an unemployed mother, you can claim benefits.

به عنوان یک مادر بیکار می توانید ادعای مساعدت کنید.

3: مزیتی که توسط یک شرکت، علاوه بر حقوق، به کارمند داده می شود. بسته حمایتی

Private health insurance is offered as part of the employees' benefits package.

بیمه سلامتی شخصی به عنوان بخشی از بسته حمایتی کارمندان پیشنهاد می شود.

4: for somebody’s benefit: با هدف کمک کردن کسی یا مفید بودن برای کسی. به خاطر کسی

Don't go to any trouble for my benefit!

به خاطر من وارد مخمصه نشو.

فعل

1: مفید بودن برای کسی یا ارتقاء دادن زندگی کسی به طریقی. فایده رساندن

We should spend the money on something that will benefit everyone.

ما باید این پول را روی چیزی هزینه کنیم که به همه فایده برساند.

2: فایده بردن، سود کردن

We all benefit when our young people realize their potential.

وقتی نونهالان مان پتانسیل های خود را دریابند، همگی بهره خواهیم برد.

نمایش لغات هم خانواده با benefit

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به benefit

Beneficial

(صفت) سودمند، مفید

Beneficiary

(اسم) وارث، ذینفع

Beneficiaries

جمع اسم Beneficiary

Benefited

شکل گذشته فعل benefit

Benefiting

شکل استمراری فعل benefit

Benefits

شکل حال ساده فعل benefit – جمع اسم benefit - (اسم- قانون و فقه) مزایا

evidence

Am /ˈevɪdəns /volume_up

Br /ˈevɪdəns /volume_up

اسم – غیر قابل شمارش

1: حقیقت، علامت یا چیزی که باعث می شود شما بپذیرید چیزی درست است.

We found further scientific evidence for this theory.

ما مدرک بیشتری برای آن تئوری یافتیم.

She was charged with giving false evidence in court.

او برای ارائه مدارک غلط در دادگاه متهم بود.

The police believe he is the thief, but all the evidence suggests otherwise .

پلیس معتقد است که او سارق است ولی تمام شواهد خلاف این است.

فعل

1: نشان دادن، ثابت کردن، نمایشگر چیزی بودن

The legal profession is still a largely male world, as evidenced by the small number of women judges.

همانطور که این تعداد کم قاضی زن نشان داده است، حرفه حقوق هنوز یک دنیای مردانست.

نمایش لغات هم خانواده با evidence

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به evidence

Evidenced

شکل گذشته فعل Evidence

Evidences

شکل گذشته فعل evidence

Evidencing

شکل استمراری فعل evidence

Evident

(صفت) مشهود، بدیعی

Evidential

(صفت) مربوط به مدرک، مدرکی (The necessary evidential basis: پایه ی مدرکی ضروری)

Evidently

(قید) مشخصاً

established

Am /ɪˈstæblɪʃt /volume_up

Br /ɪˈstæblɪʃt /volume_up

صفت

1: پذیرفته شده یا محترم به خاطر اینکه برای مدت زیادی وجود داشته است. پابرجا، استوار، ثابتقدم، ریشه دار، دائمی، تثبیت شده

There are established procedures for dealing with emergencies.

روش پابرجایی برای مواجهه با شرایط اضطراری وجود دارد.

They are an established company with a good reputation.

آن ها یک شرکت ثابتقدم با پیشینه ای مثبت هستند.

This unit is now an established part of the course.

این واحد درسی اکنون بخش تثبیت شده این دوره آموزشی است.

نمایش لغات هم خانواده با established

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به established

Disestablish

(فعل) محروم کردن حمایت و موقعیت رسمی از یک کلیسا یا گروه های اینچنینی

Disestablished

شکل گذشته فعل Disestablish

Disestablishes

شکل حال ساده فعل Disestablish

Disestablishing

شکل استمراری فعل Disestablish

Disestablishment

(اسم - غیر قابل شمارش) خلع موقعیت یک کلیسا یا چنین مکانی

Establish

(فعل) برقرار کردن، ساختن، تاسیس کردن

Established

شکل گذشته فعل Establish – (صفت)

Establishes

شکل حال ساده فعل Establish

Establishing

شکل استمراری فعل Establish

Establishment

(اسم) استقرار، تاسیس، برقراری

Establishments

جمع اسم Establishment

authority

Am /əˈθɔːrəti /volume_up

Br /ɔːˈθɒrəti /volume_up

اسم

1: قدرت. حق قانونی یا معنوی و یا توانایی برای کنترل

She now has authority over the people who used to be her bosses.

او اکنون بر افرادی که قبلا رئیسش بودند قدرت دارد.

They've been acting illegally and without authority (= permission) from the council.

آن ها دارند کار غیر قانونی و بدون مجوز از شورا انجام می دهند.

A good teacher has an easy authority over a class.

یک معلم خوب کنترل آسانی روی کلاسش دارد.

He has no respect for authority whatsoever.

او هیچگونه احترامی برای مقامات قائل نیست.

نمایش لغات هم خانواده با authority

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به authority

Authoritative

(صفت) نشان دادن اینکه شما با اعتماد به نفس، به خود مسلط هستید و انتظار احترام و اطاعت دارید، توانا – مدارک و اطلاعات معتبر

Authorities

جمع اسم Authority

major

Am /ˈmeɪdʒər /volume_up

Br /ˈmeɪdʒə(r) /volume_up

صفت

1: خیلی بزرگ یا با اهمیت یا جدی تر نسبت به چیزهای دیگر در همان نوع

All of her major plays have been translated into English.

تمام نمایش های مهم او به زبان انگلیسی ترجمه شده است.

The children were vaccinated against the major childhood diseases.

این کودکان مقابل بیماری های مهم دوران کودکی واکسینه شده اند.

The government’s major concern is with preventing road accidents.

جدی ترین نگرانی دولت جلوگیری از تصادفات خیابانی است.

This is major? You got me out of bed for this?

این اهمیت دارد؟ برای این مرا از خواب بیدار کردی؟

اسم

1: سرگرد

نمایش لغات هم خانواده با major

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به major

Majors

جمع اسم Major

Majorities

جمع اسم Majority

Majority

(اسم) اکثریت

Majorities

جمع اسم Majority

issue

Am /ˈɪʃuː /volume_up

Br /ˈɪʃuː /volume_up

اسم

1: موضوع مهمی که مردم درباره آن بحث و نزاع می کنند.

This is a big issue; we need more time to think about it.

این یک موضوع مهم است ما به زمان بیشتری نیاز داریم تا درباره آن فکر کنیم.

2: مشکل و یا نگرانی که کسی دارد.

I don't think my private life is the issue here.

من فکر نمی کنم در این مورد زندگی خصوصی من مشکل باشد. (مشکل چیز دیگری است)

I feel like my dad has an issue with me having a husband with a different religion.

احساس می کنم پدرم با داشتن همسر توسط من از یک مذهب متفاوت مشکل دارد.

3: make an issue of sth چیزی را بیش از آنچه که هست مهم جلوه دادن یا مشکل جلوه دادن

Of course I'll help you, there's no need to make an issue of it.

حتماً کمکت خواهم کرد، نیازی نیست که آن را جدی بگیری.

نمایش لغات هم خانواده با issue

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به issue

Issues

جمع اسم Issue

labor

Am /ˈleɪbər /volume_up

Br /(British English labour / ˈleɪbə(r)/) /volume_up

اسم

1: کار عملی مخصوصاً کاری که نیاز به فعالیت فیزیکی زیاد دارد. (در بریتیش این واژه به صورت labour نوشته می شود)

Farming has been mechanized, reducing the need for labor.

کشاورزی مکانیزه شده است و نیاز به کار فیزیکی کاهش یافته است.

He was sentenced to two years in a labor camp

او به دو سال کار در کمپ کارگری محکوم شد.

2: افرادی که در یک شرکت یا یک کشور مشغول کارند. کارگر

Employers want to keep skilled labor because of the cost of training.

کارفرمایان به دلیل هزینه آموزش می خواهند کارگرانِ ماهر را حفظ کنند.

3: آخرین مرحله از دوران بارداری زمانی که ماهیچه های رحم شروع به هُل دادن نوزاد به خارج از بدن مادر می کنند.

Jane was in labor for ten hours.

جِین برای ده ساعت در حال زایمان بود. (از شروع درد زایمان تا به دنیا آمدن نوزاد 10 ساعت طول کشید.)

نمایش لغات هم خانواده با labor

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به labor

Labors

جمع اسم Labor

occur

Am /əˈkɜːr /volume_up

Br /əˈkɜːr /volume_up

فعل

1: رُخ دادن، اتفاق افتادن (مخصوصاً در مورد یک حادثه غیرمنتظره)

When exactly did the incident occur?

دقیقا کِی تصادف اتفاق افتاد؟

Many suicides occur in prisons.

بسیاری از خودکشی ها در زندان ها رُخ می دهد.

2: وجود داشتن یا در جایی پیدا شدن

Sugar occurs naturally in fruit.

قند به طور طبیعی در میوه موجود است.

Violence of some type seems to occur in every society.

به نظر می رسد برخی از انواع خشونت در هر جامعه ای وجود دارد.

نمایش لغات هم خانواده با occur

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به occur

Occurred

شکل گذشته فعل occur

Occurrence

(اسم) وقوع، تصادف، رخداد

Occurrences

جمع اسم Occurrence

Occurring

شکل استمراری فعل occur

Occurs

شکل حال ساده فعل occur

Reoccur

(فعل – معمولاً درباره چیزهای ناخوش آیند) دوباره برگشتن، دوباره رخ دادن

Reoccurred

شکل گذشته فعل Reoccur

Reoccurring

شکل استمراری فعل Reoccur

Reoccurs

شکل حال ساده فعل Reoccur

economic

Am /ˌiːkəˈnɑːmɪk /volume_up

Br /ˌiːkəˈnɒmɪk /volume_up

صفت

1: مربوط به تجارت، صنعت و پول. اقتصادی

I don't think we should expand our business in the current economic climate.

فکر نمی کنم که باید کسب و کارمان را در جو اقتصادی کنونی گسترش دهیم.

We had to close our London office - with the rent so high it just wasn't economic.

ما باید دفتر لندن خود را می بستیم، با اجاره خیلی زیاد آن، دیگر اقتصادی (به صرفه) نبود.

The worst economic crisis since the war

بدترین بحران اقتصادی از زمان جنگ

نمایش لغات هم خانواده با economic

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به economic

Economy

(اسم) اقتصاد، علم اقتصاد

Economical

(صفت) اقتصادی، به صرفه

Economically

(قید) از نظر اقتصادی

Economics

(اسم – به حالت جمع نوشته می شود ولی جمع نیست) علم اقتصاد

Economies

جمع اسم Economy

Economist

(اسم) اقتصاد دان

Economists

جمع اسم Economist

Uneconomical

(صفت) غیر اقتصادی

involved

Am /ɪnˈvɑːlvd /volume_up

Br /ɪnˈvɒlvd /volume_up

صفت

1: بخشی از چیزی بودن. جزئی از چیزی بودن یا با چیزی در رابطه بودن

We need to examine all the costs involved in the project first.

ما نیاز داریم ابتدا همه هزینه هایی که در این پروژه نقش دارند را بررسی کنیم.

Some people tried to stop the fight but I didn't want to get involved.

برخی از مردم سعی کردند تا دعوا را متوقف کنند ولی من نمی خواستم بخشی از این کار باشم.

2: پیچیده و درهم تنیده به طوری که برای فهم دشوار است.

His story was so involved that I couldn’t follow it.

داستان او خیلی دشوار بود و من نتوانستم آن را دنبال کنم.

نمایش لغات هم خانواده با involved

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به involved

Involve

(فعل) گرفتار شدن، گرفتار کردن، درگیر شدن، وارد کردن

Involvement

(اسم) درگیری، گرفتاری

Involvements

جمع اسم involvement

Involved

شکل گذشته فعل Involve – (صفت)

Involves

شکل حال ساده فعل Involve

Involving

شکل استمراری فعل Involve

Uninvolved

(صفت) غیرقابل وارد شدن، غیرقابل درگیر شدن یا حل شدن

percent

Am /pərˈsent /volume_up

Br /pəˈsent /volume_up

قید

1: جزئی از عدد صد. در صد

Only 40 percent of people bothered to vote in the election.

تنها 40 درصد مردم به خود زحمت شرکت در انتخابات را می دهند.

You got 20 percent of the answers right.

شما 20 درصد جواب ها را درست زدید.

اسم – غیر قابل شمارش

1: درصد

Poor families spend about 80 to 90 percent of their income on food.

خانواده های فقیر 80 تا 90 درصد درآمدشان را برای غذا صرف می کنند.

نمایش لغات هم خانواده با percent

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به percent

Percentage

(اسم) درصد

Percentages

جمع اسم Percentage

interpretation

Am /ɪnˌtɜːrprəˈteɪʃn /volume_up

Br /ɪnˌtɜːprəˈteɪʃn /volume_up

اسم

1: تفسیر چیزی، تعبیر

The evidence allows of only one interpretation - he was murdered by his wife.

این مدرک به ما اجازه تنها یک تفسیر می دهد، او توسط زنش به قتل رسیده بود.

It is not possible for everyone to put their own interpretation on the law.

برای همه ممکن نیست که تفسیر خودشان را در قانون قرار دهند.

Her evidence suggests a different interpretation of the events.

مدرک او تعبیر متفاوتی را از آن رویدادها ارائه می دهد.

2: روش خاصی برای اجرای یک موسیقی، بازی در یک نقش و ...

Her interpretation of Juliet was one of the best performances I have ever seen.

بازی او در نقش جولیت یکی از بهترین اجراهایی بود که من تاکنون دیده ام.

نمایش لغات هم خانواده با interpretation

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به interpretation

Interpret

(فعل) تفسیر کردن، تعبیر کردن

Interpretations

جمع اسم Interpretation

Interpretative

(صفت) تفسیری، ترجمه ای

Interpreted

شکل گذشته فعل Interpret

Interpreting

شکل حال ساده فعل Interpret

Interpretive

(صفت) تفسیری، ترجمه ای

Interprets

شکل حال ساده فعل Interpret

Misinterpret

(فعل) بد تعبیر کردن، به غلط تفسیر کردن

Misinterpretation

(اسم) تفسیر نادرست

Misinterpretations

جمع اسم Misinterpretation

Misinterpreted

شکل گذشته فعل Misinterpret

Misinterpreting

شکل استمراری فعل Misinterpret

Misinterprets

شکل حال ساده فعل Misinterpret

Reinterpret

(فعل) دوباره تفسیر کردن

Reinterpreted

شکل گذشته فعل Reinterpret

Reinterprets

شکل حال ساده فعل Reinterpret

Reinterpreting

شکل استمراری فعل Reinterpret

Reinterpretation

(اسم) تفسیر مجدد

Reinterpretations

جمع اسم Reinterpretation

consistent

Am /kənˈsɪstənt /volume_up

Br /kənˈsɪstənt /volume_up

صفت

1: همیشه به یک شکل اتفاق افتادن یا رفتار کردن مخصوصاً به طریقی مثبت و قابل قبول. ثابتقدم، استوار

Her work is sometimes good, but the problem is she's not consistent.

کار او بعضی اوقات خوب است اما مشکل اینجاست که او ثابتقدم نیست (همیشه خوب نیست).

2: نامتناقض، سازگار

What the witness said in court was not consistent with the statement he made to the police.

آنچه این شاهد در دادگاه گفت با گزارشی که به پلیس داده بود، متناقض بود (در تضاد بود).

His remarks are not consistent with the role of a head teacher.

اظهارات وی با جایگاه یک مدیر سازگار نیست.

نمایش لغات هم خانواده با consistent

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به consistent

consisted

شکل گذشته فعل consist

consistency

(اسم) ثبات، استحکام

consistencies

جمع اسم consistency (معمولاً به صورت غیر قابل شمارش بکار می رود و جمع بسته نمی شود.)

consist

(فعل) مرکب بودن از، شامل بودن

consistently

(قید) به صورت همیشگی، همواره

consisting

شکل استمراری فعل consist

consists

شکل حال ساده فعل consist

Inconsistencies

جمع اسم Inconsistency

Inconsistency

(اسم) ناسازگاری، بی ثباتی، تناقض

Inconsistent

(صفت) متناقض، ناجور

income

Am /ˈɪnkʌm /volume_up

Br /ˈɪnkʌm /volume_up

اسم

1: درآمد

More help is needed for people on low incomes.

کمک بیشتری برای مردمِ با حقوق کم، نیاز است.

Tourism is a major source of income for the area.

صنعت توریسم منبع مهم درآمد برای این منطقه است.

I'd love to know what his income is. He has so many new clothes and such an expensive car.

دوست دارم بدانم که درآمد او چقدر است. او لباس های نو زیاد و ماشینی به این گرانی دارد.

نمایش لغات هم خانواده با income

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به income

Incomes

جمع اسم Income

structure

Am /ˈstrʌktʃər /volume_up

Br /ˈstrʌktʃə(r) /volume_up

اسم

1: طریقی که بخش های یک سیستم با هم در ارتباطتند. ساختار

The company has a complex organizational structure.

این شرکت ساختار سازمانی درهم تنیده ای دارد.

Scientists have been investigating the internal structure of the planet Mars.

دانشمندان در حال تحقیق روی ساختار درونی سیاره مریخ هستند.

She studied the organizational structure of the company to see whether it could be made more efficient.

او ساختار سازمانی شرکت را مورد مطالعه قرار داد تا ببیند که آیا می توان آن را موثرتر کرد.

نمایش لغات هم خانواده با structure

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به structure

Restructure

(فعل) بازسازی کردن یک شرکت، سیستم و غیره به منظور بهبود عملکرد آن.

Restructured

شکل گذشته ساده فعل Restructure

Restructures

شکل حال ساده فعل Restructure

Restructuring

شکل استمراری فعل Restructure

Structural

(صفت) مربوط به ساختمان یا یک بنا، ساختمانی

Structurally

(قید) از نظر ساختاری

Structured

(صفت) ساخت یافته

Structures

جمع اسم Structure

legal

Am /ˈliːɡl /volume_up

Br /ˈliːɡl /volume_up

صفت

1: قانونی، حقوقی

You have a legal obligation to ensure your child receives a proper education.

شما یک مسئولیت قانونی دارید آن هم اینکه مطمئن شوید فرزندتان از تعلیم و تربیت مناسب برخوردار است.

It's an organization that offers free legal advice to people on low incomes.

این یک سازمان است که به مردمِ با حقوق پایین مشاوره حقوقی رایگان ارائه می دهد.

He had twice the legal limit of alcohol in his bloodstream.

او دو برابر مقدار قانونی در خونش الکل داشت.

نمایش لغات هم خانواده با legal

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به legal

Illegal

(صفت) غیرقانونی، غیرمجاز

Illegality

(اسم) غیر قانونی بودن

Illegalities

جمع اسم Illegality (معمولاً به صورت غیر قابل شمارش بکار می رود و جمع بسته نمی شود.)

Illegally

(قید) به صورت غیرقانونی

Legality

(اسم - غیر قابل شمارش) قانونی بودن

Legally

(قید) به صورت قانونی

concept

Am /ˈkɑːnsept /volume_up

Br /ˈkɒnsept /volume_up

اسم

1: اصل یا ایده. مفهوم

It is very difficult to define the concept of beauty.

تعریف مفهوم زیبایی بسیار دشوار است.

The concept of (adequate medical care) is too vague.

مفهوم (مراقبت درمانی کافی) خیلی مبهم است.

The concept of infinity is almost impossible for us to comprehend.

برای ما تقریباً غیر ممکن است تا مفهوم بی نهایت را درک کنیم.

He introduced the concept of selling books via the Internet.

او ایده فروش کتاب از طریق اینترنت را معرفی کرد.

نمایش لغات هم خانواده با concept

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به concept

conception

(اسم) تصور، ادراک، حاملگی

conceptions

جمع اسم conception (معمولاً به صورت غیر قابل شمارش بکار می رود و جمع بسته نمی شود)

concepts

جمع اسم concept

conceptual

(صفت) ادراکی، تصوری

conceptualization

(اسم) تصور، ادراک

conceptualizations

جمع اسم conceptualization

conceptualize

(فعل) ایده یا حقیقتی را در ذهن شکل دادن

conceptualized

شکل گذشته فعل conceptualize

conceptualizes

شکل حال ساده فعل conceptualize

conceptualizing

شکل استمراری فعل conceptualize

conceptually

(قید) از نظر مفهومی

formula

Am /ˈfɔːrmjələ /volume_up

Br /ˈfɔːmjələ /volume_up

اسم

1: فرمول (هم در ریاضی و هم در شیمی)

This formula is used to calculate the area of a circle.

این فرمول برای محاسبه مساحت یک دایره استفاده می شود.

CO is the formula for carbon monoxide.

CO فرمول شیمیایی مونو اکسید کربن است.

2: روش و فرمول خاصی برای مواجه با چیزی

All the patients were interviewed according to a standard formula.

تمام این بیماران طبق یک فرمول استاندارد مورد مصاحبه قرار گرفتند.

نمایش لغات هم خانواده با formula

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به formula

Formulae

یک نوع جمع از اسم Formula

Formulas

جمع اسم Formula

Formulate

(فعل) به صورت فرمول درآوردن، فرموله کردن

Formulated

شکل گذشته فعل Formulate

Formulating

شکل استمراری فعل Formulate

Formulation

(اسم) فرمول بندی، فرمول سازی

Formulations

جمع اسم Formulation

Reformulate

(فعل) تغییردادن یک برنامه یا ایده به طوری که یک نوع کمی متفاوت از آن داشته باشید. اصلاح کردن

Reformulated

شکل گذشته فعل Reformulate

Reformulating

شکل استمراری فعل Reformulate

Reformulates

شکل حال ساده فعل reformulate

Reformulation

(اسم) فرمول بندی تازه، اصلاح

Reformulations

جمع اسم Reformulation

section

Am /ˈsekʃn /volume_up

Br /ˈsekʃn /volume_up

اسم

1: بخش

The sports section of the newspaper

بخش ورزشی این مجله

That section of the road is still closed.

آن بخش از جاده هنوز بسته است.

2: یک بخش مجزا از یک وسیله

The boats were built in Scotland, and transported to Egypt in sections.

آن کشتی در اسکاتلند ساخته شد و در قسمت های مجزا به مصر منتقل شد. (که بعد در مصر سر هم شود)

3: یکی از بخش های یک کتاب، مجله و ...

This issue will be discussed further in section two.

این موضوع، جلوتر و در بخش دوم مورد بحث قرار می گیرد.

4: یکی از بخش های یک قانون یا سند حقوقی

Article I, Section 8 of the US constitution

ماده اول، بخش هشتم از قانون اساسی آمریکا

نمایش لغات هم خانواده با section

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به section

Sections

جمع اسم Section

require

Am /rɪˈkwaɪər /volume_up

Br /rɪˈkwaɪə(r) /volume_up

فعل

1: لازم داشتن، ضروری دانستن

Please call this number if you require any further information.

اگر به اطلاعات بیشتری نیاز دارید لطفاً با این شماره تماس بگیرید.

If you require assistance with your bags, I’ll be glad to get someone to help you.

اگر برای ساکتان کمک نیاز دارید، باعث افتخار من است تا کسی را برای کمکتان بفرستم.

We’re required to check your identification before letting you in.

لازم است تا مدارک شناسایی شما را قبل از ورود چک کنیم.

نمایش لغات هم خانواده با require

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به require

Required

شکل گذشته فعل Require – (صفت) ضروری

Requirement

(اسم) کاری که باید انجام دهید یا چیزی که نیاز به آن دارید. نیازمندی، نیاز، التزام

Requirements

جمع اسم Requirement

Requires

شکل حال ساده فعل Require

Requiring

شکل استمراری فعل Require

constitutional

Am /ˌkɑːnstɪˈtuːʃənl /volume_up

Br /ˌkɒnstɪˈtjuːʃənl /volume_up

صفت

1: طبق قانون اساسی یک کشور. طبق قانون یک سازمان. مشروطه

They can't pass this law. It's not constitutional.

آن ها نمی توانند این قانون را تصویب کنند. بر خلاف قانون اساسی است.

Nobody seemed to know whether the President's action was constitutional or not.

به نظر، کسی نمی داند که آن اقدام رئیس جمهور طبق قانون اساسی بوده است یا نه.

This may be caused by constitutional weakness, excessive work, illness or emotional stress.

این ممکن است ناشی از ضعف قانون اساسی، کار بیش از حد، بیماری یا فشارهای روحی باشد.

نمایش لغات هم خانواده با constitutional

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به constitutional

constituencies

جمع اسم constituency

constituency

(اسم) حوزه انتخاباتی

constituent

(اسم) جزء یا بخشی از یک ماده یا ترکیب – یک رای دهنده در یک حوزه انتخاباتی

constituents

جمع اسم constituent

constitute

(فعل) تشکیل دادن (Women constitute about ten percent of Parliament. زنان حدود ده درصد از مجلس را تشکیل می دهند.) – در نظر گرفتن یا گرفته شدن

constituted

شکل گذشته فعل constitute

constitutes

شکل حال ساده فعل constitute

constituting

شکل حال استمراری فعل constitute

constitution

(اسم) قانون اساسی

constitutions

جمع اسم constitution

constitutionally

(قید) طبق قانون اساسی

constitutive

(صفت) تشکیل دهنده

Unconstitutional

(صفت) بر خلاف قانون اساسی

analysis

Am /əˈnæləsɪs /volume_up

Br /əˈnæləsɪs /volume_up

اسم

1: مطالعه دقیق چیزی با هدف فهم بیشتر از آن. تجزیه و تحلیل

The blood samples are sent to the laboratory for analysis.

نمونه های خون برای تجزیه و تحلیل به آزمایشگاه فرستاده شده است.

DNA analysis shows that the blood and the saliva come from the same person.

بررسی دی ان ای نشان می دهد که خون و بزاق مال یک نفر است.

This work has been based entirely on an analysis of large mammals.

این کار تماماً بر پایه یک تجزیه و تحلیل از پستانداران بزرگ بوده است.

نمایش لغات هم خانواده با analysis

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به analysis

Analyze

(فعل) تجزیه و تحلیل کردن

Analyzed

شکل گذشته فعل Analyze

Analyzer

(اسم) تحلیل کننده

Analyzers

جمع اسم Analyzer

Analyses

یک نوع جمع از اسم analysis

Analyzing

شکل گذشته فعل Analyze

Analyst

(اسم) تحلیل گر

Analysts

جمع اسم Analyst

Analytic

(صفت) تحلیلی

Analytical

(صفت) تحلیلی

Analytically

(قید) به صورت تحلیلی

distribution

Am /ˌdɪstrɪˈbjuːʃn /volume_up

Br /ˌdɪstrɪˈbjuːʃn /volume_up

اسم

1: توزیع، پخش. طریقی که چیزی پخش می شود. تعمیم

A map showing distribution of global population

نقشه ای که توزیع جمعیت در جهان را نشان می دهد

The bill would prohibit the sale and distribution of firearms.

این لایحه فروش و توزیع سلاح گرم را ممنوع می کند.

We signed a distribution agreement with a company in Spain.

ما یک قراردادتوزیع با یک شرکت اسپانیایی امضاء کردیم. (که کالاهای خود را در اسپانیا پخش کنیم و بفروشیم)

He was arrested on drug distribution charges.

او به اتهام توزیع مواد مخدر دستگیر شده است.

نمایش لغات هم خانواده با distribution

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به distribution

Distribute

(فعل) پخش کردن، توزیع کردن

Distributed

شکل گذشته فعل Distribute – (صفت) توزیع شده

Distributing

شکل استمراری فعل Distribute

Distributes

شکل حال ساده فعل distribute

Distributional

(صفت) توزیع (the distributional pattern الگوی توزیع)

Distributions

جمع اسم Distribution

Distributive

(صفت) توزیعی

Distributor

(اسم) توزیع کننده

Distributors

جمع اسم Distributor

Redistribute

(فعل) دوباره توزیع کردن مخصوصاً به صورت منصفانه تر از قبل

Redistributed

شکل گذشته فعل Redistribute– (صفت) دوباره توزیع شده

Redistributes

شکل حال ساده فعل Redistribute

Redistributing

شکل استمراری فعل Redistribute

Redistribution

(اسم - غیر قابل شمارش) توزیع دوباره

function

Am /ˈfʌŋkʃn /volume_up

Br /ˈfʌŋkʃn /volume_up

اسم

1: هدف یا فعالیتی خاص برای یک نفر یا یک چیز. عملکرد

The function of the heart is to pump blood through the body.

عملکرد قلب این است که خون را در میان بدن پمپاژ کند.

It's a disease that affects the function of the nervous system.

این یک بیماری است که بر عملکرد سیستم عصبی تأثیر می گذارد.

2: a function of sth چیزی که از چیز دیگری نتیجه گرفته می شود.

His success is a function of his having worked so hard.

موفقیت او تابع کار کردن سخت او است. (نتیجه کار کردن سخت او است)

3: (در ریاضیات) تابع

X is a function of y.

X تابعی از y است. (در نمودار y=x)

فعل

1: کار کردن به طریق درست

Despite the power cuts, the hospital continued to function normally.

علیرقم قطعی برق، بیمارستان به کار کردن به صورت عادی ادامه داد.

Obviously the school cannot function without teachers.

مشخصا مدرسه بدون معلم نمی تواند کار کند.

نمایش لغات هم خانواده با function

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به function

Functional

(صفت) تابعی، کاربردی

Functionally

(قید) به صورت کاربردی

Functioned

شکل گذشته فعل Function

Functioning

شکل استمراری فعل Function

Functions

جمع اسم Function – شکل حال ساده فعل Function

area

Am /ˈeriə /volume_up

Br /ˈeəriə /volume_up

اسم

1: بخشی از یک جا یا یک کشور یا یک شهر و... منطقه، ناحیه

There is heavy traffic in the downtown area tonight.

امشب ترافیک سنگینی در منطقه پایین شهر وجود دارد.

All areas of the country will have some rain tonight.

امشب تمام مناطق کشور کمی بارانی خواهند بود.

This area of the park has been specially designated for children.

این قسمت از پارک به طور ویژه برای کودکان طراحی شده است.

نمایش لغات هم خانواده با area

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به area

Areas

جمع اسم Area

approach

Am /əˈproʊtʃ /volume_up

Br /əˈprəʊtʃ /volume_up

فعل

1: نزدیک شدن به کسی یا چیزی از نظر زمان یا مکان

We heard the sound of approaching a car.

ما صدای نزدیک شدن یک ماشین را شنیدیم.

The lawyers in the trial were often asked to approach the bench.

وُکلا در دادگاه بارها تقاضا داشتند که به کرسی قضاوت (جایگاه قاضی) نزدیک شوند.

2: صحبت کردن با کسی درباره چیزی، مخصوصاً درخواست کردن از کسی برای انجام کاری یا ارائه یک درخواست

I’d like to ask his opinion but I find him difficult to approach (= not easy to talk to in a friendly way).

من دوست دارم که نظر او را بپرسم ولی نزدیک شدن به او را سخت دیدم (به روش دوستانه صحبت کردن با او سخت است)

3: نزدیک شدن به چیزی در مقدار، سطح یا کیفیت

Profits approaching 30 million dollars.

سود نزدیک به 30 میلیون دلار

4: شروع برخورد و انجام اقدام مناسب در مورد یک مشکل، وظیفه و... به روشی خاص

What’s the best way of approaching this problem?

بهترین راه مواجهه با این مشکل چیست؟

اسم

1: یک راه برای مواجه با کسی یا چیزی. یک راه برای انجام دادن کاری یا فکر کردن درباره چیزی مانند یک مشکل یا وظیفه

She took the wrong approach in her dealings with them.

او راه غلطی را برای تعاملش با آن ها اتخاذ کرد.

The approach they were using no longer seemed to work.

راهی که آن ها در پیش گرفته بودند به نظر دیگر کارایی نداشت.

2: نزدیکی (از نظر زمان و مکان)

the approach of spring

نزدیکی بهار

The children fell silent at the approach of their teacher.

بچه ها با نزدیکی معلمشان ساکت شدند.

3: پیشنهاد یا درخواستِ چیزی با صحبت کردن با کسی

The club has made an approach to a local company for sponsorship.

این کلاب یک درخواست برای امور اسپانسری به یک شرکت محلی داد.

4: یک مسیر یا یک جاده که به مکانی ختم می شود.

All the approaches to the palace were guarded by troops.

تمام مسیرها به آن قصر توسط سربازان نگهبانی می شد.

5: the closest/nearest approach to sth شبیه ترین

That's the nearest approach to an apology you're going to get from Paula.

این شبیه ترین (بیشترین) عذر خواهی است که شما از پائولا دریافت خواهید کرد.

نمایش لغات هم خانواده با approach

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به approach

Approachable

(صفت) صمیمی برای صحبت کردن با او – قابل دستیابی

Approached

شکل گذشته فعل Approach

Approaches

شکل حال ساده فعل Approach – جمع اسم approach

Approaching

شکل استمراری فعل Approach

Unapproachable

(صفت) غیرقابل دستیابی

role

Am /roʊl /volume_up

Br /rəʊl /volume_up

اسم

1: نقش، وظیفه

What is his role in this project?

نقش او در این پروژه چیست؟

The role of the police is to ensure (that) the law is obeyed.

وظیفه پلیس این است تا مطمئن شود که قانون اطاعت می شود.

It is one of the greatest roles she has played.

این یکی از بهترین نقش هایی است که او بازی کرده.

نمایش لغات هم خانواده با role

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به role

Roles

جمع اسم Role

legislation

Am /ˌledʒɪsˈleɪʃn /volume_up

Br /ˌledʒɪsˈleɪʃn /volume_up

اسم – غیر قابل شمارش

1: قانون یا قوانینی که در مجلس تصویب می شود.

The effects of this legislation will extend further than the government intends.

اثرات این قانون بیشتر از آنچه دولت در نظر دارد گسترش خواهد یافت.

Such unpopular legislation is unlikely to be introduced before the next election.

بعید است چنین قانون ناپسندی قبل از انتخابات بعدی پیشنهاد شود.

2: پروسه قانون گزاری

Legislation will be difficult and will take time.

پروسه قانون گزاری سخت و زمانبر خواهد بود.

نمایش لغات هم خانواده با legislation

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به legislation

Legislate

(فعل) قانونی کردن، قانون گذاری کردن

Legislated

شکل گذشته فعل Legislate

Legislates

شکل حال ساده فعل Legislate

Legislating

شکل استمراری فعل Legislate

Legislative

(صفت) مربوط به قانون یا وضع قانون - مقننه

Legislator

(اسم) قانونگذار

Legislators

جمع اسم Legislator

Legislature

(اسم) قوه مقننه، مجلس

Legislatures

جمع اسم legislature

indicate

Am /ˈɪndɪkeɪt /volume_up

Br /ˈɪndɪkeɪt /volume_up

فعل

1: اشاره کردن، نشان دادن

Her reply indicated a very full understanding of the current situation.

جواب او به درک کامل از شرایط موجود اشاره دارد. (نشان از درک کامل او از شرایط موجود است)

"How tall is he next to you?" "Oh, about so big, " she said, indicating the level of her neck.

در مقایسه با تو او چقدر بلند است؟ او با اشاره به میزان گردنش گفت حدوداً ایقدر بزرگ.

2: نشانی از چیزی بودن

A red sky at night often indicates fine weather the next day.

آسمان قرمز در شب معمولاً نشانی از هوای خوب در روز بعد است.

نمایش لغات هم خانواده با indicate

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به indicate

Indicated

شکل گذشته فعل Indicate

Indicates

شکل حال ساده فعل Indicate

Indicating

شکل استمراری فعل Indicate

Indication

(اسم) نشانه، علامت

Indications

جمع اسم Indication

Indicative

(صفت) نشان دهنده، حاکی

Indicator

(اسم) چیزی که نشان می دهد یک موقعیت یا مکان چجوری است. شاخص، نشانه، اندیکاتور

Indicators

جمع اسم Indicator

response

Am /rɪˈspɑːns /volume_up

Br /rɪˈspɒns /volume_up

اسم

1: جواب کتبی یا لسانی

Responses to our advertisement have been disappointing.

پاسخ ها به تبلیغمان ناامید کننده بوده است.

We must make an immediate response.

ما باید یک پاسخ فوری بدهیم.

I knocked on the door but there was no response.

من، در زدم ولی جوابی دریافت نکردم.

The product was developed in response to customer demand.

در پاسخ به تقاضای مشتری، این محصول توسعه پیدا کرده بود.

نمایش لغات هم خانواده با response

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به response

Respond

(فعل) پاسخ دادن

Responded

شکل گذشته فعل Respond

Respondent

(اسم) کسی که جهت اطلاع به سوالی پاسخ می دهد، جواب گو، پاسخ گو

Respondents

جمع اسم Respondent

Responding

شکل استمراری فعل Respond

Responds

شکل حال ساده فعل Respond

Responses

جمع اسم Response

Responsive

(صفت) واکنشی

Responsiveness

(اسم - غیر قابل شمارش) پاسخگویی

Unresponsive

(صفت) بی توجه، بی مسئولیت

period

Am /ˈpɪriəd /volume_up

Br /ˈpɪəriəd /volume_up

اسم

1: دوره از زمان. یک بازه زمانی

15 people were killed in a period of four days.

15 نفر در یک دوره 4 روزه کشته شدند.

Which period of history would you most like to have lived in?

بیشتر دوست دارید در کدام دوره تاریخی زندگی می کردید؟

Her time at university was the most eventful period of her life.

دوران دانشگاهش پرماجراترین دوره زندگیش بود.

2: (در مدرسه یا دانشگاه و بیشتر در انگلیسی بریتیش) یکی از بخش های مدرسه که در آن درس خاصی تدریس می شود (زنگ اول، زنگ دوم و ...)

What class do you have first period?

زنگ اول چه کلاسی دارید؟

We have six periods of science a week.

ما در یک هفته شش زنگ علوم داریم.

نمایش لغات هم خانواده با period

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به period

Periodic

(صفت) متناوب، تناوبی، دوره ای

Periodical

(صفت) دوره ای – (اسم) نشریه یا روزنامه ای که به صورت دوره ای و منظم پخش می شود و معمولاً تخصصی است.

Periodically

(قید) به صورت دوره ای، در فواصل معین

Periodicals

جمع اسم Periodical

Periods

جمع اسم Period

context

Am /ˈkɑːntekst /volume_up

Br /ˈkɒntekst /volume_up

اسم

1: موقعیتی که در آن چیزی اتفاق می افتد و به شما کمک می کند تا آن اتفاق را درک کنید. زمینه، موقعیت

Such databases are being used in a wide range of contexts.

چنین پایگاه داده ای در زمینه های گسترده ای استفاده می شود.

It is important to see all the fighting and bloodshed in his plays in historical context.

مهم است که تمام مبارزه و خون ریزی در نمایشش را در موقعیت تاریخی ببینید. (آن موقعیت در تاریخ را تصور کنید)

2: کلماتی که قبل یا بعد از یک کلمه، اصطلاح یا جمله می آید و به شما کمک می کند تا معنی آن را بفهمید.

You should be able to guess the meaning of the word from the context.

شما باید بتوانید معنی این کلمه را از قبل و بعدش حدس بزنید. (به کلمات و جملات قبل و بعدش نگاه کرده و معنی واژه ای را که نمی دانید بفهمید)

نمایش لغات هم خانواده با context

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به context

contexts

جمع اسم context

contextual

(صفت) مربوط به متن، متنی

contextualize

(فعل) چیزی را با زمینه اش در نظر گرفتن، چیزی را با توجه به متن پیرامون آن در نظر گرفتن

contextualized

شکل گذشته فعل contextualize

contextualizing

شکل استمراری فعل contextualize

contextualizes

شکل حال ساده فعل contextualize

significant

Am /sɪɡˈnɪfɪkənt /volume_up

Br /sɪɡˈnɪfɪkənt /volume_up

صفت

1: به قدری بزرگ و مهم که تاثیرگذار باشد یا قابل توجه باشد.

Is there any significant difference in quality between these two items?

آیا تفاوت قابل توجهی در کیفیت این دو مورد وجود دارد؟

There has been a significant increase in the number of women students in recent years.

افزایش قابل توجهی در تعداد دانشجویان زن در سال های اخیر وجود دارد.

2: معنا دار

It is significant that he changed his will only days before his death.

اینکه او وصیت نامه اش را تنها چند روز قبل از مرگ تغییر داده است، معنا دار است.

Do you think it's significant that he hasn't replied to my letter yet?

آیا فکر می کنید اینکه او هنوز نامه مرا جواب نداده است، معنی دارد؟

نمایش لغات هم خانواده با significant

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به significant

Insignificant

(صفت) ناچیز، قلیل

Insignificantly

(قید) به صورت اندک

Significance

(اسم - غیر قابل شمارش) اهمیت، مفهوم (معنی خاص یک حرف یا حرکت)

Significantly

(قید) به طور قابل ملاحظه

Signify

(فعل) با اشاره فهمانده، معنی بخشیدن

Signified

شکل گذشته فعل Signify

Signifies

شکل حال ساده فعل Signify

Signifying

شکل استمراری فعل Signify

similar

Am /ˈsɪmələr /volume_up

Br /ˈsɪmələ(r) /volume_up

صفت

1: شبیه چیزی یا کسی ولی نه دقیقا کپی آن

We have very similar interests.

ما علایق خیلی شبیه به هم داریم.

My father and I have similar views on politics.

من و پدرم دیدگاه مشابهی در خصوص سیاست داریم.

The two sisters are so similar that it's almost impossible to tell one from the other.

این دو خواهر خیلی شبیه به هم هستند طوری که تشخیص یکی از دیگری تقریباً غیر ممکن است.

نمایش لغات هم خانواده با similar

برای بررسی تلفظ لغات هم خانواده می توانید از یکی از سایت های مرجعی که در بالا با آن ها به عنوان منبع اشاره گردید استفاده کنید.

کلمات نزدیک به similar

Dissimilar

(صفت) غیر مشابه

Similarities

جمع اسم Similarity

Similarity

(اسم) تشابه، مشابهت

Similarities

جمع اسم similarity (معمولاً به صورت غیر قابل شمارش بکار می رود و جمع بسته نمی شود)

Similarly

(قید) به صورت مشابه

:حاصل عبارت (1 - 1) را در فیلد پایین وارد کنید


برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید:

لیست آموزش ها