koobdar.ir

مجله اینترنتی کوبدار

صفحه اصلی
عناوین
sdds
جستجو در سایت
صفحه اصلی زبان انگلیسی دیکشنری کوبدار کامپیوتر و برنامه نویسی برق و الکترونیک
ورود/ثبت نام تماس با ما جستجو در سایت
معنی کوبدار چیست؟
ورود به حساب کاربری ارتباط با ما

مجله اینترنتی کوبدار برگ درخت کوبدار

koobdar.ir
مجموعه ها و بسته های آموزشی ارائه شده در وب سایت کوبدار

معنی bone به فارسی | دیکشنری آموزش زبان انگلیسی کوبدار

مجموعه های آموزش زبان انگلیسی کوبدار:

1: آموزش 504 واژه ضروری زبان انگلیسی 2: آموزش لغات پرکاربرد جهت شرکت در آزمون های زبان انگلیسی

bone

اسم

US /ˈboʊn/

bones

(اسم) استخوان (مثال اول) - bone of contention دلیل عصبانیت - have a bone to pick with somebody اینکه به کسی بگویید که از دست او عصبانی هستید و می خواهید با او حرف بزنید - bred in the bone ذاتی، طبیعی (مثال دوم) - close to the bone نزدیک به واقعیتی بودن که باعث اذیت کسی شود، واقعیتی آزار دهنده (مثال سوم)

The girl was so thin that you could see her bones.

آن دختر به قدری لاغر بود که می شد استخوان هایش را دید.

In this part of the city, hospitality is simply bred in the bone.

در این بخش از شهر، مهمان نوازی یک چیز ذاتی است. (مهمان نواز هستند)

His jokes about racism were a bit close to the bone.

جک های او با موضوع نژادپرستی، کمی آزار دهنده بود.

(اسم – ادامه بررسی معنی واژه) make no bones about کاملا مطمئن بودن - off the bone گوشت بدون استخوان - on the bone گوشت با استخوان - skin and bone(s) خیلی لاغر، پوست و استخوان - throw (someone) a bone چیزی بی ارزشی را به کسی پیشنهاد کردن برای ساکت کردن یا قانع کردن او - to the bone الف: خیلی زیاد (مثال اول) ب: به احتمال خیلی زیاد - work your fingers to the bone خیلی کار کردن – boneless (اسم) الف: بدون استخوان (مثال دوم) ب: نداشتن قدرت ذهنی یا بدنی

We felt shocked to the bones to read about it.

ما بعد از خواندن آن خیلی شوکه شدیم.

I had a boneless chicken breast with mashed potatoes.

من یک سینه مرغ بدون استخوان به همراه پوره سیب زمینی خوردم.

bone

فعل

bones; boned; boning

(فعل) استخوان گوشت یا ماهی را جدا کردن – عمل جنسی با کسی داشتن - bone up الف: در مدت زمانی کم برای یادگیری موارد زیادی جهت شرکت در یک آزمون تلاش کردن ب: چیزی را مرور کردن

bone

قید

(قید) خیلی

bone exhausted

خیلی خسته