برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید:
از ما جهت گسترش آموزش های زبان انگلیسی کوبدار حمایت کنید
گروه سوم از لغات ضروری آیلتس و تافل با ترجمه فارسی | آموزش 570 واژه آکادمیک
لیست لغات گروه سوم از مجموعه آموزشی آیلتس و تافل:
- comments .
- convention .
- published .
- framework .
- implies .
- negative .
- dominant .
- illustrated .
- outcomes .
- constant .
- shift .
- deduction .
- ensure .
- specified .
- justification .
- funds .
- reliance .
- physical .
- partnership .
- location .
- link .
- coordination .
- alternative .
- initial .
- validity .
- task .
- techniques .
- excluded .
- consent .
- proportion .
- demonstrate .
- reaction .
- criteria .
- minorities .
- technology .
- philosophy .
- removed .
- sex .
- compensation .
- sequence .
- corresponding .
- maximum .
- circumstances .
- instance .
- considerable .
- sufficient .
- corporate .
- interaction .
- contribution .
- immigration .
- component .
- constraints .
- technical .
- emphasis .
- scheme .
- layer .
- volume .
- document .
- registered .
- core
نکته: چنانچه اگر نتوانستید فایل ها را با استفاده از دانلود منیجر دریافت کنید، مطابق تصویر زیر، ابتدا وارد قسمت Options دانلود منیجر شده و سپس روی تَب General کلیک کنید و بعد از آن مرورگری را که با استفاده از آن وارد وبسایت ما شده اید را با برداشتن تیک آن موقتاً غیر فعال کنید و سپس با کلیک روی لینک های دانلود اقدام به دریافت فایل نمایید تا خود مرورگر اقدام به دانلود فایل ها نماید.
comment
Am /ˈkɑːment /volume_up
Br /ˈkɒment /volume_up
اسم
1: چیزی که شما می گویید یا می نویسید و با آن نظر خود را بیان می کنید. نظر
I don't want any comments about my new haircut, thank you!
من هیچ نظری درباره مدل موی جدیدم لازم ندارم، ممنون!
The director was not available for comment.
کارگردان برای اظهار نظر در دسترس نبود.
فعل
1: نظر دادن
My mum always comments on what I'm wearing.
مادرم همیشه روی اینکه من چی می پوشم نظر می دهد.
He refused to comment until after the trial.
او از نظر دادن تا بعد از دادگاه خودداری کرد.
نمایش لغات هم خانواده با comment
کلمات نزدیک به comment
Commentaries
جمع اسم Commentary
Commentary
(اسم) گزارش یک رویداد به صورت شفاهی در رادیو یا تلویزیون - تفسیر
Commentator
(اسم) یک مفسر که رویدادی مانند ورزش را در رادیو یا تلویزیون تفسیر می کند.
Commentators
جمع اسم Commentator
Commented
شکل گذشته فعل Comment
Commenting
شکل استمراری فعل Comment
Comments
شکل حال ساده فعل Comment – جمع اسم Comment
convention
Am /kənˈvenʃn /volume_up
Br /kənˈvenʃn /volume_up
اسم
1: یک گردهمایی از افرادی که شغل خاصی دارند یا علایق مشترکی دارند یا یک گردهمایی از افراد یک حذب سیاسی. همایش
The city’s new convention center
مرکز همایش جدید شهر
2: یک پیمان نامه مخصوصاً بین دو کشور
A convention on human rights
پیمان نامه حقوق بشر
3: رفتار یا ذهنیتی که بیشتر افراد در جامعه آن را عادی یا درست به حساب آورند. عُرف
In many countries it is a convention to wear black at funerals.
در بسیاری از کشورها عرف است که در مراسم عزا سیاه بپوشند.
نمایش لغات هم خانواده با convention
کلمات نزدیک به convention
Convene
(فعل) دور هم جمع شدن، تشکیل جلسه دادن
Convenes
شکل حال ساده فعل Convene
Convened
شکل گذشته فعل Convene
Convening
شکل استمراری فعل Convene
Conventional
(صفت) مطابق سنت و آداب و رسوم
Conventionally
(قید) به صورت متعارف
Conventions
جمع اسم Convention
Unconventional
(صفت) نامتعارف
publish
Am /ˈpʌblɪʃ /volume_up
Br /ˈpʌblɪʃ /volume_up
فعل
1: منتشر کردن
The names of the winners of the competition will be published in June.
اسامی برندگان این رقابت در ماه ژوئن منتشر خواهد شد.
She was only 19 when her first novel was published.
وقتی اولین رمان او منتشر شد او تنها 19 سال داشت.
They publish a range of business books and software.
آن ها یک رده از کتاب های تجاری و نرم افزار را منتشر کردند.
نمایش لغات هم خانواده با publish
کلمات نزدیک به publish
Published
شکل گذشته فعل publish
Publisher
(اسم) ناشر
Publishers
جمع اسم publisher
Publishes
شکل حال ساده فعل Publish
Publishing
شکل استمراری فعل Publish
Unpublished
(صفت) منتشر نشده
framework
Am /ˈfreɪmwɜːrk /volume_up
Br /ˈfreɪmwɜːk /volume_up
اسم
1: بستری که در آن چیزی را می تواند ساخته شود. چارچوب
The steel framework of a bridge
چهارچوب فولادی یک پل (که بَعد داخل یا دور آن را با موادی مانند سیمان و ... پر می کنند)
The building has a flexible framework so that it can survive an earthquake.
این ساختمان یک بدنه انعطاف پذیر دارد که می تواند آن را در یک زمین لرزه نجات دهد.
2: مجموعه از قوانین، ایده ها یا اعتقادات که به عنوان بنیان برای قضاوت کردن، تصمیم گیری و ... استفاده می شود. بدنه، چارچوب
The report provides a framework for further research.
این گزارش چهارچوبی را برای تحقیق بیشتر فراهم می کند.
نمایش لغات هم خانواده با framework
کلمات نزدیک به framework
Frameworks
جمع اسم Framework
imply
Am /ɪmˈplaɪ /volume_up
Br /ɪmˈplaɪ /volume_up
فعل
1: پیشنهاد کردن اینکه چیزی درست است ولی به طور غیر مستقیم. اشاره کردن، رساندن، به طور غیر مستقیم و ضمنی رساندن
I disliked the implied criticism in his voice.
من انتقاد ضمنی را در صدای او دوست نداشتم.
His silence seemed to imply agreement.
به نظر سکوت او نشانه رضایت است.
An implied threat
تهدید ضمنی (غیر مستقیم)
The fact that she was here implies a degree of interest.
این واقعیت که او اینجا بود یک درجه از علاقه مندی را می رساند.
The high level of radiation in the rocks implies that they are volcanic in origin.
سطح بالای تابش در سنگها حاکی از آن است (این را می رساند) که در اصل، آنها آتشفشانی هستند.
نمایش لغات هم خانواده با imply
کلمات نزدیک به imply
Implied
شکل گذشته فعل Imply – (صفت) ضمنی، غیرمستقیم
Implies
شکل حال ساده فعل Imply
Implying
شکل استمراری فعل Imply
negative
Am /ˈneɡətɪv /volume_up
Br /ˈneɡətɪv /volume_up
صفت
1: بد یا مضر
The whole experience was definitely more positive than negative.
تمام این آزمایش به طور قطع بیشتر خوب بود تا بد.
2: فقط قسمت بد یک چیز یا یک قضیه را در نظر گرفتن، منفی نگر، بدبین
He probably won't show up. Don't be so negative
او احتمالا آفتابی نخواهد شد. اینقدر بدبین نباش.
3: پاسخ منفی
The captain gave a negative response to the request for a leave.
کاپیتان به درخواست مرخصی پاسخ منفی داد.
4: (در مورد دستور زبان) شامل کلمات منفی مانند no و not و ....
A negative sentence
یک جمله منفی
5: (در آزمایش علمی) عدم برخورداری از علائم یک ماده خاص یا نبود نشانه بیماری
Her pregnancy test was negative.
تست بارداری او منفی بود.
6: (در الکترونیک) حامل بار منفی (تعداد الکترون های ماده از تعداد پروتون های آن بیشتر باشد)
The negative terminal of a battery
قطب مثبت باتری
7: (در مورد عدد یا کیفیت) زیر صفر
Three below zero is a negative quantity.
سه عدد زیر صفر یک کمیت منفی است.
8: عکس نگاتیو
A negative image is used to print a positive picture.
برای چاپ یک تصویر پازیتیو از یک تصویر نگاتیو استفاده می شود.
نمایش لغات هم خانواده با negative
کلمات نزدیک به negative
Negate
(فعل) خنثی کردن، تاثیر چیزی را از بین بردن
Negated
شکل گذشته فعل Negate
Negates
شکل حال ساده فعل Negate
Negating
شکل استمراری فعل Negate
Negatively
(قید) منفی، به صورت منفی
dominant
Am /ˈdɑːmɪnənt /volume_up
Br /ˈdɒmɪnənt /volume_up
صفت
1: مهم تر، قوی تر یا قابل توجه تر از هرچیزی در همان نوع. غالب، برجسته
Unemployment will be a dominant issue at the next election.
بیکاری یک مشکل برجسته در انتخابات بعدی خواهد بود.
The dominant feature of the room was the large fireplace.
ویژگی برجسته آن اتاق اجاق بزرگ بود.
2: ژن غالب (ژنی که در تقسیم غنائم ژنتیکی بیشترین سهم را دارد. مثلاً بیشتر شبیه مادر است به این معنی است که مادر، ژن غالب بوده است.)
The gene for brown eyes is dominant.
این ژن برای چشمان قهوه ای غالب است.
نمایش لغات هم خانواده با dominant
کلمات نزدیک به dominant
Dominance
(اسم - غیر قابل شمارش) تسلط یا سلطه بر افراد یا حیوانات دیگر با کمک زور – برتری از نظر قدرت، اهمیت یا موفقیت
Dominate
(فعل) تسلط داشتن، برتر بودن
Dominated
شکل گذشته فعل Dominate
Dominates
شکل حال ساده فعل Dominate
Dominating
شکل استمراری فعل Dominate – (صفت) برتر، ارجح
Domination
(اسم - غیر قابل شمارش) سلطه، چیرگی
illustrate
Am /ɪləstreɪt /volume_up
Br /ɪləstreɪt /volume_up
فعل
1: استفاده کردن از تصاویر، نمودارها در یک کتاب یا هر چیز دیگر
An illustrated textbook
یک کتاب درسی مصور
2: مفهوم و معنی چیزی را به کمک تصاویر، نمودارها و ... واضح و شفاف کردن.
To illustrate how the heart sends blood around the body, the teacher described how a pump works.
برای تشریح اینکه چطور قلب خون را به تمام بدن می فرستد، معلم عملکرد یک پمپ را توضیح داد.
These stories illustrate Mark Twain's serious side.
این داستان ها بُعد جدی مارک توئین را معلوم می کند.
نمایش لغات هم خانواده با illustrate
کلمات نزدیک به illustrate
Illustrated
شکل گذشته فعل Illustrate – (صفت) مصور
Illustrates
شکل حال ساده فعل Illustrate
Illustrating
شکل استمراری فعل Illustrate
Illustration
(اسم) تصویر
Illustrations
جمع اسم Illustration
Illustrative
(صفت) روشنگر، بیانگر، گویا
outcome
Am /aʊtkʌm /volume_up
Br /aʊtkʌm /volume_up
اسم
1: نتیجه، حاصل
We are waiting to hear the final outcome of the negotiations.
ما منتظر شنیدن نتیجه نهایی مذاکرات هستیم.
He was hopeful about the outcome of the meeting.
او درباره نتیجه جلسه امیدوار بود.
We are confident of a successful outcome.
ما از یک نتیجه موفق اطمینان داریم.
نمایش لغات هم خانواده با outcome
کلمات نزدیک به outcome
Outcomes
جمع اسم Outcome
constant
Am /ˈkɑːnstənt /volume_up
Br /ˈkɒnstənt /volume_up
صفت
1: دائمی، ممتد، مداوم
The constant noise drove me crazy.
آن صدای ممتد مرا دیوانه کرد.
I have to combat this constant desire to eat chocolate.
من باید با این تمایل مداوم برای خوردن شکلات مبارزه کنم.
2: پایدار، ثابت قدم، استوار
We ran at a fairly constant speed.
ما با سرعت تقریباً ثابتی می دویم.
Ross was his most constant and loyal friend.
راس استوارترین و وفادارترین دوست او بود.
Even in this age of high technology, the popularity of hunting and fishing remains constant.
حتی در این عصر از تکنولوژی های پیشرفته، محبوبیت شکار و ماهیگیری استوار مانده است.
نمایش لغات هم خانواده با constant
کلمات نزدیک به constant
Constancy
(اسم - غیر قابل شمارش) ثبات یا پایداری (نه کم نه زیاد شدن)، وفاداری (مترادف loyalty)
Constantly
(قید) به صورت مداوم
Inconstancy
(صفت) ناپایداری، بی ثباتی
Inconstantly
(قید) به صورت ناپایدار
shift
Am /ʃɪft /volume_up
Br /ʃɪft /volume_up
فعل
1: حرکت دادن یا تغییر مکان دادن یا تغییر جهت دادن چیزی مخصوصاً به آرامی
She shifted her weight uneasily from one foot to the other.
او وزن خود را به سختی از یک پا به دیگری منتقل کرد.
2: (در مورد نظر، عقیده و ...) تغییر دادن
Society's attitudes towards women have shifted enormously over the last century.
ذهنیت جامعه در خصوص زنان به مقدار زیادی در طول قرن اخیر تغییر کرده است.
3: (در آمریکا) عملیات تغییر دنده یک خودرو یا موتور
In cars that are automatics, you don't have to bother with shifting gears.
در ماشین های اتوماتیک مجبور نیستید که به خود زحمت دهید تا دنده عوض کنید.
4: خلاص شدن از دست چیزی یا فروختن چیزی که فروختن آن سخت است.
The people at the toy shop expect to shift a lot of stock in the run-up to Christmas.
مردم در فروشگاه اسباب بازی انتظار دارند که مقدار زیادی از سهام را در آستانه کریسمس به فروش برسانند.
5: مسئولیت کاری را روی دوش کس دیگری گذاشتن
He tried to shift the blame for his mistakes onto his colleagues.
او تلاش کرد تا گناه اشتباهش را روی دوش همکارانش بگذارد.
اسم
1: تغییر در مکان یا مسیر
There has been a dramatic shift in public opinion towards peaceful negotiations.
تغییر شدیدی در دیدگاه جامعه درباره مذاکرات صلح به وجود آمده است.
2: شیفت کاری
To work an eight-hour shift
کار کردن در یک شیفت 8 ساعته
نمایش لغات هم خانواده با shift
کلمات نزدیک به shift
Shifted
شکل گذشته فعل Shift
Shifting
شکل استمراری فعل Shift – (صفت) بی ثبات (همیشه در حال تغییر یا حرکت)
Shifts
شکل حال ساده فعل Shift – جمع اسم Shift
deduction
Am /dɪˈdʌkʃn /volume_up
Br /dɪˈdʌkʃn /volume_up
اسم
1: استنتاج
All we can do is make deductions from the available facts.
تمام کاری که می توانیم بکنیم این است که از حقایق موجود استنتاج کنیم.
Sherlock Holmes was famous for making clever deductions.
شرلوک هلمز برای استنتاج های هوشمندانه معروف بود.
2: پروسه کم کردن چیزی از کل مخصوصاً پول. کسر
The interest I receive on my savings account is paid after the deduction of tax.
سود من از حساب پس انداز، پس از کسر مالیات پرداخت می شود.
نمایش لغات هم خانواده با deduction
کلمات نزدیک به deduction
Deduce
(فعل) استنتاج کردن
Deduced
شکل گذشته فعل Deduce
Deduces
شکل حال ساده فعل Deduce
Deducing
شکل استمراری فعل Deduce
Deductions
جمع اسم Deduction
ensure
Am /ɪnˈʃʊr /volume_up
Br /ɪnˈʃʊə(r) /volume_up
فعل
1: اطمینان حاصل کردن
The airline is taking steps to ensure safety on its aircraft.
این شرکت هواپیمایی برای اطمینان از ایمنی هواپیماهای خود اقداماتی را انجام می دهد.
The company's sole concern is to ensure the safety of its employees.
تنها نگرانی این شرکت اطمینان یافتن از ایمنی کارکنان خود است.
We must ensure that tourism develops in harmony with the environment.
ما باید مطمئن شویم که توسعه گردشگری در هماهنگی با محیط زیست باشد.
نمایش لغات هم خانواده با ensure
کلمات نزدیک به ensure
Ensured
شکل گذشته فعل Ensure
Ensures
شکل حال ساده فعل Ensure
Ensuring
شکل استمراری فعل Ensure
specify
Am /ˈspesɪfaɪ /volume_up
Br /ˈspesɪfaɪ /volume_up
فعل
1: توضیح دادن یا تعریف کردن چیزی به صورت دقیق و واضح. توضیح دادن، مشخص کردن
He said we should meet but didn't specify a time.
او گفت که ما باید همدیگر را ملاقات کنیم ولی زمانی را مشخص نکرد.
The newspaper report did not specify how the men were killed.
گزارش روزنامه توضیح نداد (مشخص نکرد) که آن افراد چطور کشته شدند.
He didn't specify exactly which documents he needed.
او به صورت دقیق مشخص نکرد که کدام مدارک را نیاز دارد.
نمایش لغات هم خانواده با specify
کلمات نزدیک به specify
Specifiable
(صفت) قابل تعیین
Specified
شکل گذشته فعل Specify – (صفت) مشخص، معین
Specifies
شکل حال ساده فعل Specify
Specifying
شکل استمراری فعل Specify
Unspecified
(صفت) نا مشخص
justification
Am /ˌdʒʌstɪfɪˈkeɪʃn /volume_up
Br /ˌdʒʌstɪfɪˈkeɪʃn /volume_up
اسم
1: یک توضیح درباره چیزی. توجیه
There is no justification for treating people so badly.
برخورد خیلی بد با مردم هیچ توجیهی ندارد.
I can see no possible justification for any further tax increases.
من هیچ توجیه ممکنی برای هرگونه افزایش مالیات نمی توانم ببینم.
The use of armed force without a moral cause or reasonable justification will not be popular.
استفاده از نیروی نظامی بدون یک دلیل اخلاقی یا توجیه منطقی محبوب نخواهد بود.
نمایش لغات هم خانواده با justification
کلمات نزدیک به justification
Justifiable
(صفت) قابل توجیه
Justifiably
(قید) به طرز موجه
Justifications
جمع اسم Justification
Justify
(فعل) توجیه کردن
Justified
شکل گذشته فعل Justify
Justifies
شکل حال ساده فعل Justify
Justifying
شکل استمراری فعل Justify
Unjustified
(صفت) غیر موجه
fund
Am /fʌnd /volume_up
Br /fʌnd /volume_up
اسم
1: مقدار پولی که ذخیره شده یا جمع شده یا برای هدف خاصی تامین شده است. صندوق، سرمایه
We give to the Children’s Fund every Christmas.
ما هر کریسمس به صندوق کودکان کمک می کنیم.
They have set up a fund to build a memorial to all those who died.
آنها یک صندوق برای ساختن یادبود برای همه کسانی که فوت کرده اند، ایجاد کرده اند.
Pension fund
صندوق بازنشستگی
فعل
1: تامین کردن پول برای یک رویداد، فعالیت یا یک سازمان
The company has agreed to fund my trip to Australia.
شرکت با تامین هزینه سفر من به استرالیا موافق است.
نمایش لغات هم خانواده با fund
کلمات نزدیک به fund
Funds
جمع اسم Fund – شکل حال ساده فعل Fund
Funded
شکل گذشته فعل Fund
Funding
شکل استمراری فعل Fund
reliance
Am /rɪˈlaɪəns /volume_up
Br /rɪˈlaɪəns /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: حالتی که در آن به کسی یا چیزی اعتماد یا تکیه دارید. اعتماد، تکیه
You place too much reliance on her ideas and expertise.
جایگاه شما به ایده ها و تخصص های او بسیار متکی است.
She said that there is too much reliance on meat in our diet.
او گفت که تکیه زیادی روی گوشت در رژیم غذایی ما وجود دارد.
Ireland has a greater reliance on oil for electricity generation than most other EU countries.
ایرلند نسبت به سایر کشورهای اتحادیه اروپا به تولید انرژی الکتریکی اتکای بیشتری دارد.
نمایش لغات هم خانواده با reliance
کلمات نزدیک به reliance
Reliability
(اسم - غیر قابل شمارش) قابلیت اطمینان، اعتبار
Reliable
(صفت) قابل اطمینان
Reliably
(قید) به طور قابل اعتماد
Reliant
(صفت) متکی (متکی به مثلاً کمک کسی)
Rely
(فعل) اعتماد کردن
Relied
شکل گذشته فعل Rely
Relies
شکل حال ساده فعل Rely
Relying
شکل استمراری فعل Rely – (صفت) متکی
Unreliable
(صفت) غیرقابل اعتماد، غیر قابل اطمینان
physical
Am /ˈfɪzɪkl /volume_up
Br /ˈfɪzɪkl /volume_up
صفت
1: مربوط به بدن
Physical appearance
ظاهر فیزیکی
I'm not a very physical sort of person (= I don't enjoy physical activities).
من آدم خیلی فیزیکی نیستم (= از فعالیت های فیزیکی لذت نمی برم)
2: خشن
The referee stepped in because the game had started to get a little too physical.
داور توقف ایجاد کرد چون مسابقه داشت خیلی خشن میشد.
3: رابطه جنسی
There was obviously a great physical attraction between them.
به صورت واضحی یک جذابیت جنسی شدید بین آن ها وجود داشت.
4: در رابطه با چیزهایی که قابل لمس هستند.
The physical properties (= the color, weight, shape, etc.) of copper
ویژگی های فیزیکی (= رنگ، وزن، شکل و غیره) مس
اسم
1: یک آزمایش کامل پزشکی از بدن انسان
نمایش لغات هم خانواده با physical
کلمات نزدیک به physical
Physicals
جمع اسم Physical
Physically
(قید) به صورت فیزیکی
partnership
Am /ˈpɑːrtnərʃɪp /volume_up
Br /ˈpɑːtnəʃɪp /volume_up
اسم
1: شریک، مشارکت، شراکت
He developed his own program in partnership with an American expert.
او برنامه خود را با مشارکت یک متخصص آمریکایی تدوین کرد.
A partnership between the United States and Europe
مشارکت بین ایالات متحده و اروپا
I’ve been in partnership with her for five years.
من 5 سال شریک او بودم.
نمایش لغات هم خانواده با partnership
کلمات نزدیک به partnership
Partner
(اسم) شریک (در مثلاً کار) – همسر – هم دست
Partners
جمع اسم Partner
Partnerships
جمع اسم Partnership
location
Am /loʊˈkeɪʃn /volume_up
Br /ləʊˈkeɪʃn /volume_up
اسم
1: مکان یا موقعیت
A map showing the location of the property will be sent to you.
یک نقشه نمایانگر موقعیت آن ملک برای شما ارسال خواهد شد.
What is the exact location of the ship?
موقعیت دقیق کشتی کجاست؟
2: (در فیلم) مکانی در خارج از استودیوی اصلی فیلم برداری که سکانس هایی از فیلم در آن ساخته می شود.
The documentary was made on location in the Gobi desert.
این مستند در لوکیشن صحرای گبی ساخته شده است.
نمایش لغات هم خانواده با location
کلمات نزدیک به location
Locate
(فعل) قرار دادن (The school is located near the river. این مدرسه در نزدیکی رودخانه قرار گرفته است.)
Located
شکل گذشته فعل Locate
Locating
شکل استمراری فعل Locate
Locates
شکل حال ساده فعل Locate
Locations
جمع اسم Location
Relocate
(فعل) جابجا کردن موقعیت یک شرکت یا انتقال یک نفر به جایی دیگر
Relocated
شکل گذشته فعل Relocate
Relocates
شکل حال ساده فعل Relocate
Relocating
شکل استمراری فعل Relocate
Relocation
(اسم - غیر قابل شمارش) جابجایی
link
Am /lɪŋk /volume_up
Br /lɪŋk /volume_up
اسم
1: ارتباط بین دو نفر، دو گروه و ...
There's a direct link between diet and heart disease.
رابطه مستقیمی بین رژیم عذایی و بیماری قلبی وجود دارد.
Diplomatic links between the two countries
روابط دیپلماتیک بین دو کشور
This research confirms the link between aggression and alcohol.
این تحقیق ارتباط بین پرخاشگری و مصرف الکل را تأیید می کند.
2: ارتباط اسناد در اینترنت
Click on this link to visit our online bookstore.
برای بازدید از کتابفروشی آنلاین ما روی این لینک کلیک کنید.
3: هر یک از حلقه های یک زنجیر
فعل
1: برقرار کردن ارتباط بین افراد، تفکرات، اسناد و ...
When computers are networked, they are linked together so that information can be transferred between them.
وقتی کامپیوترها با هم شبکه می شوند، به هم متصل می شوند و بنابراین اطلاعات می تواند بین آن ها منتقل شود.
نمایش لغات هم خانواده با link
کلمات نزدیک به link
Linkage
(اسم) پیوند بین دو چیز
Linkages
جمع اسم Linkage
Linked
شکل گذشته فعل Link – (صفت) مرتبط، مربوط
Linking
شکل استمراری فعل Link
Links
جمع اسم Link – شکل حال ساده فعل Link
coordination
Am /koʊˌɔːrdɪˈneɪʃn /volume_up
Br /kəʊˌɔːdɪˈneɪʃn /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: هماهنگی بین افراد درگیر در یک برنامه یا یک فعالیت، به طوری که به روش موثرتری با هم کار کنند. هماهنگی
There's absolutely no coordination between the different groups - nobody knows what anyone else is doing.
مطلقاً هیچ هماهنگی بین این گروه ها وجود ندارد، هیچ کس نمی داند که دیگران دارند چه کار می کنند.
We need better coordination between state and local authorities.
ما به هماهنگی بیشتری بین مقامات محلی و ایالتی نیاز داریم.
2: تناسب اندام. توانایی اینکه دست ها، پا ها و ... شما به شکلی کاملاً کنترل شده حرکت کنند.
Gymnastics is a sport that requires a lot of coordination.
ژیمناستیک ورزشی است که به تناسب اندام بسیار زیادی نیاز دارد.
نمایش لغات هم خانواده با coordination
کلمات نزدیک به coordination
Coordinate
(فعل) چیزهای مختلفی را برای کار در قالب یک مجموعه هم آهنگ کردن – متناسب کردن (در مُد یا دکوراسیون) – (اسم – در جغرافیا) مختصات
Coordinated
شکل گذشته فعل Coordinate – (صفت) هم آهنگ
Coordinates
شکل حال ساده فعل Coordinate – جمع اسم Coordinate - (اسم) مختصات (معمولاً در معنی مختصات به همین صورت جمع (با s) کاربرد دارد.)
Coordinating
شکل استمراری فعل Coordinate
Coordinator
(اسم) هماهنگ کننده (یک فرد یا گروهی که چیزی را هماهنگ می کند)
Coordinators
جمع اسم Coordinator
Co-ordinate
- معمولاً به صورت تفکیک شده در انگلستان کاربرد دارد و از نظر معنی مشابه شکل یک پارچه واژه هستند -(فعل) چیزهای مختلفی را برای کار در قالب یک مجموعه هم آهنگ کردن – متناسب کردن (در مُد یا دکوراسیون) – (اسم – در جغرافیا) مختصات
Co-ordinated
شکل گذشته فعل Co-ordinate – (صفت) هم آهنگ
Co-ordinates
شکل حال ساده فعل Co-ordinate – جمع اسم Co-ordinate - (اسم) مختصات (معمولاً در معنی مختصات به همین صورت جمع (با s) کاربرد دارد.)
Co-ordinating
شکل استمراری فعل Co-ordinate
Co-ordination
(اسم - غیر قابل شمارش) هماهنگی
Co-ordinator
(اسم) هماهنگ کننده (یک فرد یا گروهی که چیزی را هماهنگ می کند)
Co-ordinators
جمع اسم Co-ordinator
alternative
Am /ɔːlˈtɜːrnətɪv /volume_up
Br /ɔːlˈtɜːnətɪv /volume_up
صفت
1: استفاده به جای یک چیز دیگر. جایگزین
Do you have an alternative solution?
آیا راه حل جایگزینی دارید؟
Alternative energy (= electricity or power that is produced using the energy from the sun, wind, water, etc.)
انرژی جایگزین (= برق یا نیرویی که با استفاده از انرژی خورشید ، باد ، آب و غیره تولید می شود)
اسم
1: جایگزین، چاره
An alternative to coffee
یک جایگزین برای قهوه
I have no alternative but to ask you to leave.
من چاره ای ندارم مگر اینکه از شما بخواهم بروید.
نمایش لغات هم خانواده با alternative
کلمات نزدیک به alternative
Alternatively
(قید) از سوی دیگر
Alternatives
جمع اسم Alternative
initial
Am /ɪˈnɪʃl /volume_up
Br /ɪˈnɪʃl /volume_up
صفت
1: ابتدایی، نخستین، اولیه
The initial earthquake was followed by a series of aftershocks.
زمین لرزه ابتدایی با یک سری پس لرزه همره شده است.
My initial reaction was to decline the offer.
واکنش اولیه من رد کردن آن پیشنهاد بود.
اسم
1: اولین حرف از یک اسم مخصوصاً اگر خلاصه آن باشد.
He wrote his initials, P.M.R., at the bottom of the page.
او اولین حروف نامش را به صورت P M R در پایین صفحه نوشت.
John Fitzgerald Kennedy was often known by his initials JFK.
جان فیتزجرالد کندی اغلب با حروف ابتدایی نامش JFK شناخته می شد.
نمایش لغات هم خانواده با initial
کلمات نزدیک به initial
Initials
جمع اسم initial
Initially
(قید) در ابتدا، ابتداً
validity
Am /vəˈlɪdəti /volume_up
Br /vəˈlɪdəti /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: کیفیتی که به صورت قانونی یا رسمی قابل قبول است. اعتبار
This research seems to give some validity to the theory that the drug might cause cancer.
به نظر، این تحقیق به آن تئوری که مواد مخدر ممکن است عامل سرطان باشد کمی اعتبار بخشیده است.
The period of validity of the agreement has expired.
دوره زمانی اعتبار این توافق نامه منقضی شده است.
We had doubts about the validity of their argument.
ما درباره اعتبار قراردادشان شک داریم.
نمایش لغات هم خانواده با validity
کلمات نزدیک به validity
Valid
(صفت) معتبر
Invalidate
(فعل) باطل کردن چیزی مانند بلیط وغیره.
Invalidated
شکل گذشته فعل Invalidate
Invalidating
شکل استمراری فعل Invalidate
Invalidates
شکل حال ساده فعل Invalidate
Invalidity
(اسم - غیر قابل شمارش) عدم اعتبار
Validate
(فعل) معتبر ساختن، اعتبار دادن
Validated
شکل گذشته فعل Validate
Validating
شکل استمراری فعل Validate
Validates
شکل حال ساده فعل Validate
Validation
(اسم) اعتبار، تصدیق
Validations
جمع اسم Validation
Validly
(صفت) معتبر
task
Am /tæsk /volume_up
Br /tɑːsk /volume_up
اسم
1: کاری که باید انجام شود مخصوصاً کاری که باید به طور مرتب، بدون میل به انجام آن و یا سخت باشد. تکلیف، وظیفه، کار
Our first task is to set up a communications system.
اولین وظیفه ما راه اندازی یک سیستم ارتباطی است.
It was my task to wake everyone up in the morning.
وظیفه من این بود که همه را در صبح بیدار کنم.
فعل
1: وظیفه و کاری را به کسی محول کردن
We have been tasked with setting up camps for refugees.
ما وظیفه داریم اردوگاه هایی برای پناهندگان ایجاد کنیم.
نمایش لغات هم خانواده با task
کلمات نزدیک به task
Tasked
شکل گذشته فعل Task
Tasking
شکل استمراری فعل Task
Tasks
جمع اسم Task – شکل حال ساده فعل Task
technique
Am /tekˈniːk /volume_up
Br /tekˈniːk /volume_up
اسم
1: راهی برای انجام کاری که نیاز به مهارت دارد. تکنیک
We have developed a new technique for detecting errors in the manufacturing process.
ما تکنیک جدیدی را برای تشخیص خطاها در فرآیند تولید ایجاد کرده ایم.
Yoga is a very effective technique for combating stress.
یوگا یک تکنیک بسیار مؤثر برای مقابله با استرس است.
Teachers learn various techniques for dealing with problem students.
معلم ها تکنیک های متنوعی را برای مواجه با مشکلات دانش آموزان فرا می گیرند.
نمایش لغات هم خانواده با technique
کلمات نزدیک به technique
Techniques
جمع اسم Technique
exclude
Am /ɪkˈskluːd /volume_up
Br /ɪkˈskluːd /volume_up
فعل
1: کسی یا چیزی را از ورود به یک مکان یا شرکت در یک فعالیت منع کردن. محروم کردن، مستثنی کردن
Tom has been excluded from school for bad behavior.
تام به دلیل رفتار بد از مدرسه محروم شده است.
The judges decided to exclude evidence which had been unfairly obtained.
قضات تصمیم گرفتند تا مدرکی را که به صورت ناعادلانه به دست آمده است مستثنی کنند.
Women are still excluded from some London clubs.
زنان هنوز از برخی کلوب های لندن محروم هستند.
نمایش لغات هم خانواده با exclude
کلمات نزدیک به exclude
Excluded
شکل گذشته فعل Exclude – (صفت) محروم
Excludes
شکل حال ساده فعل Exclude
Excluding
شکل استمراری فعل Exclude
Exclusion
(اسم) محرومیت - مقدار پولی که تا آن مقدار نیازی به پرداخت مالیات نباشد.
Exclusionary
(صفت) محرومیت
Exclusionist
(اسم) کسی که دیگری را از حق یا امتیازی محروم می کند.
Exclusions
جمع اسم Exclusion
Exclusive
(صفت) انحصاری (محدود برای یک فرد یا یک گروه خاص) – گران و مختص افرادی از قشر مرفه جامعه - ویژه
Exclusively
(قید) منحصراً، انحصاراً
consent
Am /kənˈsent /volume_up
Br /kənˈsent /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: اجازه ای که برای انجام کاری داده می شود مخصوصاً از طرف یک مسئول. رضایت، موافقت
The written consent of a parent is required.
رضایت مکتوب والدین مورد نیاز است.
They can't publish your name without your consent.
آن ها نمی توانند بدون رضایت شما نامتان را منتشر کنند.
She gave her consent to the sale of the painting.
به او اجازه داد تا آن نقاشی را بفروشد.
فعل
1: موافقت کردن برای انجام کاری. رضایت دادن برای انجام کاری
My aunt never married because her father wouldn't consent to her marriage.
عمه من هرگز ازدواج نکرد چون پدرش به او اجازه ازدواج نمی داد.
نمایش لغات هم خانواده با consent
کلمات نزدیک به consent
Consensus
(اسم) اجماع، رضایت و موافقت عمومی
Consensuses
جمع اسم consensus (جمع این اسم خیلی کم به کار می رود)
Consented
شکل گذشته فعل Consent
Consenting
شکل استمراری فعل Consent – (صفت) موافق
Consents
شکل حال ساده فعل Consent
proportion
Am /prəˈpɔːrʃn /volume_up
Br /prəˈpɔːʃn /volume_up
اسم
1: بخشی از جزء که با یک کل مقایسه می شود. نسبت، تناسب، قسمت
Water covers a large proportion of the earth's surface.
آب قسمت زیادی از سطح زمین را پوشانده است.
The proportion of men to women in the college has changed dramatically over the years.
نسبت مردان به زنان در این دانشگاه به طرز چشمگیری تغییر کرده است.
His feet seem very small in proportion to his body.
قدش نسبت به بدن او خیلی کوتاه به نظر می آید.
2: (در ریاضیات) نسبت بین دو عدد
The proportion of 8 is to 6 as 32 is to 24.
نسبت 8 به 6 مثل 32 به 24 است. (برای هردو معادل 4/3 است.)
نمایش لغات هم خانواده با proportion
کلمات نزدیک به proportion
Disproportion
(اسم - غیر قابل شمارش) عدم تناسب (خیلی بزرگ بودن یا خیلی کوچک بودن در مقایسه با چیز دیگری)
Disproportionate
(صفت) نامتناسب
Disproportionately
(قید) به صورت نامتناسب
Proportional
(صفت) متناسب
Proportionally
(قید) به صورت متناسب
Proportionate
(صفت) متناسب، در خورد
Proportionately
(قید) به طور متناسب
Proportions
جمع اسم Proportion
demonstrate
Am /ˈdemənstreɪt /volume_up
Br /ˈdemənstreɪt /volume_up
فعل
1: چیزی را واضح کردن یا نشان دادن
These numbers clearly demonstrate the size of the economic problem facing the country.
این اعداد به طور مشخص مقدار مشکل اقتصادی که کشور با آن مواجه است را نشان می دهند.
These problems demonstrate the importance of strategic planning.
این مشکلات، اهمیت طراحی استراتژیک را نشان می دهند.
2: نشان دادن چیزی و اینکه چطور کار می کند.
The teacher demonstrated how to use the equipment.
معلم نشان داد که این ابزار را چطور بکار گیریم.
3: بیان کردن یا توصیف اینکه شما چه احساس، ویژگی یا توانایی دارید.
His answer demonstrated a complete lack of understanding of the question.
جواب او نشان دهنده عدم درک کامل او از سوال بود.
4: به صورت عمومی و آشکار بیان کردن اینکه شما نسبت به چیزی راضی نیستید مخصوصاً با تظاهرات
Thousands of people gathered to demonstrate against the new proposals.
هزاران نفر از مردم برای نشان دادن عدم رضایت از طرح های پیشنهادی جدید جمع شدند.
نمایش لغات هم خانواده با demonstrate
کلمات نزدیک به demonstrate
Demonstrable
(صفت) قابل شرح یا قابل اثبات
Demonstrably
(قید) به طرز قابل اثباتی
Demonstrated
شکل گذشته فعل Demonstrate
Demonstrates
شکل حال ساده فعل Demonstrate
Demonstrating
شکل استمراری فعل Demonstrate
Demonstration
(اسم) نمایش نحوه انجام یک کار – تظاهرات – نمایش احساسات
Demonstrations
جمع اسم Demonstration
Demonstrative
(صفت) نشان دهنده - (در مورد یک فرد) احساساتی به طوری که خیلی راحت علاقه خود را ابراز می کند - (هم اسم و هم صفت) ضمیر اشاره یا اسم اشاره یا صفت اشاره (مانند this)
Demonstratively
(قید) به صورت نمایشی
Demonstrator
(اسم) نشان دهنده
Demonstrators
جمع اسم Demonstrator
reaction
Am /riˈækʃn /volume_up
Br /riˈækʃn /volume_up
اسم
1: رفتار، احساس یا اقدامی که نتیجه مستقیم چیز دیگری است. واکنش، عکس العمل
I love to watch people's reactions when I say who I am.
دوست دارم واکنش مردم را وقتی به آن ها می گویم که کی هستم را ببینم.
Some people have an allergic reaction to shellfish.
برخی از مردم واکنش آلرژیک نسبت به صدف دارند.
2 (در علوم) واکنش
A chemical reaction
یک واکنش شیمیایی
نمایش لغات هم خانواده با reaction
کلمات نزدیک به reaction
React
(فعل) واکنش نشان دادن
Reacted
شکل گذشته فعل React
Reacts
شکل حال ساده فعل React
Reacting
شکل استمراری فعل React
Reactionaries
جمع اسم Reactionary
Reactionary
(اسم) یک فرد مستبد – استبدادی - مرتجع
Reactions
جمع اسم Reaction
Reactive
(صفت) واکنشی (به جای پیشدستی در کاری)
Reactivate
(فعل) دوباره فعال کردن
Reactivates
شکل حال ساده فعل Reactivate
Reactivated
شکل گذشته فعل Reactivate
Reactivating
شکل استمراری فعل Reactivate
Reactivation
(اسم - غیر قابل شمارش) فعالیت مجدد
Reactor
(اسم) راکتور، عامل واکنش
Reactors
جمع اسم Reactor
criterion
Am /kraɪˈtɪriən /volume_up
Br /kraɪˈtɪəriən /volume_up
اسم
1: شرایط یا حقیقتی که به عنوان یک استاندارد برای تصمیم گیری، قضاوت و ... استفاده می شود. شاخص، معیار، ملاک
Eight criteria will be used to select new stadium sites.
هشت شاخص برای انتخاب مکان استادیوم استفاده خواهد شد. (criteria جمع criterion است)
Is height a criteria for hiring police officers?
آیا بلندی قد برای استخدام به عنوان افسر پلیس معیار است؟ (استفاده از criteria به عنوان اسم مفرد در مکالمه رایج است)
What criteria are used for assessing a student's ability?
چه معیارهایی برای ارزیابی توانایی دانش آموز استفاده می شود؟
نمایش لغات هم خانواده با criterion
کلمات نزدیک به criterion
criteria
جمع اسم Criterion
minority
Am /maɪˈnɔːrəti /volume_up
Br /maɪˈnɒrəti /volume_up
صفت
1: اقلیت
It's only a tiny minority of people who are causing the problem.
تنها اقلیت کوچکی از مردم مسبب این مشکل هستند.
Those who want violence are in the minority.
کسانی که خشونت طلبند، در اقلیتند.
Only a small minority of students are interested in politics these days.
امروزه تنها اقلیت کوچکی از دانش آموزان به سیاست علاقه دارند.
اسم
1: اقلیت
It's only a tiny minority of people who are causing the problem.
تنها اقلیت کوچکی از مردم باعث این مشکل هستند.
نمایش لغات هم خانواده با minority
کلمات نزدیک به minority
Minorities
جمع اسم Minority
Minor
(صفت) کم اهمیت، کوچک – گام مینور در موسیقی – (اسم) نابالغ به لحاظ قانونی (زیر 18 سال)
Minors
جمع اسم Minor
technology
Am /tekˈnɑːlədʒi /volume_up
Br /tekˈnɒlədʒi /volume_up
اسم
1: تکنولوژی
Basic economic relations are changing as new technologies and markets emerge.
روابط پایه ای اقتصاد همزمان با ظهور تکنولوژی ها و بازارهای جدید روبه تغییر است.
Although the technology originated in the UK, it has been developed in the US.
با اینکه این تکنولوژی خواستگاه بریتانیایی دارد ولی در آمریکا گسترش پیدا کرده است.
Companies always trial their technologies before putting them on the market.
شرکت ها همیشه قبل از اینکه تکنولوژی های خود را به بازار عرضه کنند، آن ها را آزمایش می کنند.
نمایش لغات هم خانواده با technology
کلمات نزدیک به technology
Technologies
جمع اسم Technology
Technological
(صفت) فنی
Technologically
(قید) از نظر فنی
philosophy
Am /fəˈlɑːsəfi /volume_up
Br /fəˈlɒsəfi /volume_up
اسم
1: فلسفه
The Ancient Greek philosophy of Stoicism
فلسفه استوئیسم یونان باستان
The philosophy of education
فلسفه تعلیم و تربیت
Marxist philosophy
فلسفه مارکسیست
نمایش لغات هم خانواده با philosophy
کلمات نزدیک به philosophy
Philosopher
(اسم) فیلسوف
Philosophers
جمع اسم Philosopher (فلاسفه)
Philosophical
(صفت) فلسفی
Philosophically
(قید) به لحاظ فلسفی
Philosophies
جمع اسم philosophy
Philosophize
(فعل) فیلسوفانه دلیل آوردن
Philosophized
شکل گذشته فعل Philosophize
Philosophizes
شکل حال ساده فعل Philosophize
Philosophizing
شکل استمراری فعل Philosophize
remove
Am /rɪˈmuːv /volume_up
Br /rɪˈmuːv /volume_up
فعل
1: چیزی یا کسی را از جایی دور کردن یا از جایی برداشتن
He removed his hand from her shoulder.
دستش را از شانه او برداشت.
2: در آوردن لباس
It got so hot that he removed his tie and jacket.
آنقدر داغ شد که کراوات و ژاکت خود را در آورد.
3: کسی را به دلیل عملکرد نامناسب یا غیرقابول قبول اجبار از یک شغل مهم یا یک سِمت مهم برداشتن. خلع کردن
She has been removed from her position as director.
او از جایگاهش به عنوان کارگردان خلع شد.
نمایش لغات هم خانواده با remove
کلمات نزدیک به remove
Removable
(صفت) قابل رفع، قابل جابجایی
Removal
(اسم) برداشت، رفع
Removals
جمع اسم Removal
Removed
شکل گذشته فعل Remove
Removes
شکل حال ساده فعل Remove
Removing
شکل استمراری فعل Remove
sex
Am /seks /volume_up
Br /seks /volume_up
اسم
1: مذکر یا مونث (در جنسیت). جنسیت
What sex is your cat?
جنسیت گربه شما چیست؟
Some tests enable you to find out the sex of your baby before it's born.
برخی آزمایش ها به شما این امکان را می دهد تا جنسیت بچه خود را قبل از به دنیا آمدن بفهمید.
2: رابطه جنسی
Most young people now receive sex education at school.
اکثر جوانان اکنون در مدرسه آموزش جنسی دریافت می کنند.
فعل
1: تعیین کردن جنسیت
How do you sex fish?
چگونه جنسیت ماهی را تعیین می کنید؟
نمایش لغات هم خانواده با sex
کلمات نزدیک به sex
Sexed
شکل گذشته فعل Sex
Sexing
شکل استمراری فعل Sex
Sexes
جمع اسم sex – شکل حال ساده فعل Sex
Sexism
(اسم - غیر قابل شمارش) جنسیت گرایی
Sexual
(صفت) جنسی
Sexuality
(اسم - غیر قابل شمارش) تمایلات جنسی
Sexually
(قید) از نظر جنسی
compensation
Am /ˌkɑːmpenˈseɪʃn /volume_up
Br /ˌkɒmpenˈseɪʃn /volume_up
اسم
1: پول یا چیزی دیگری که کسی به شما می دهد چون او به شما آسیب فیزیکی یا مالی زده است. جبران خسارت، غرامت
She received £40,000 in compensation for a lost eye.
او 40 هزار یورو به عنوان جبران خسارت برای از دست رفتن یک چشمش دریافت کرد.
Going to court to obtain compensation is a long process.
رفتن به دادگاه برای دریافت جبران خسارت یک فرایند طولانی است.
2: چیزی که وقتی حال شما خوب نیست به شما احساس خوبی میدهد. تلافی
I have to spend three months of the year away from home - but there are compensations like the chance to meet new people.
من مجبورم 3 ماه را دور از خانه سپری کنم ولی پاداشی (تلافی) مانند شانس ملاقات افراد جدید در آن جا وجود دارد.
3: پولی که یک کارمند برای کارش دریافت می کند.
Annual compensation for our executives includes salary and bonus under our incentive plan.
مُزد سالانه مدیران ما شامل حقوق و پاداش طبق برنامه تشویقی ما است.
نمایش لغات هم خانواده با compensation
کلمات نزدیک به compensation
Compensate
(فعل) جبران کردن، غرامت دادن
Compensated
شکل گذشته فعل Compensat
Compensates
شکل حال ساده فعل Compensate
Compensating
شکل استمراری فعل Compensate
Compensations
جمع اسم compensation
Compensatory
(صفت) جبران
sequence
Am /ˈsiːkwəns /volume_up
Br /ˈsiːkwəns /volume_up
اسم
1: مجموعه ای از اتفاقات و چیزهایی که پشت سر هم هستند.
The first chapter describes the strange sequence of events that led to his death.
فصل اول اتفاقات متوالی عجیبی را که به مرگ او منجر شد را توضیح می دهد.
You had to put the numbers into the right sequence.
تو باید این اعداد را در دنباله درست قرار میدادی.
2: یک قسمت از یک فیلم که اتفاق خاصی یا مجموعه خاصی از اتفاقات را به تصویر می کشد.
The movie's opening sequence is of a very unpleasant murder.
سکانس ابتدایی فیلم مربوط به یک قتل ناخوشایند است.
فعل
1: ترکیب کردن چیزها با یک ترتیب خاص یا پی بردن به ترتیبی که با هم ترکیب شده اند.
They discussed how to sequence the steps in the plan.
آن ها درباره اینکه چطور گام های این برنامه را با هم ترکیب کنند بحث کردند.
2: (در زیست شناسی) پی بردن به نظمی که در آن نوکلئوتیدها در دی ان ای ترکیب می شوند.
نمایش لغات هم خانواده با sequence
کلمات نزدیک به sequence
Sequenced
شکل گذشته فعل Sequence
Sequences
جمع اسم Sequence – شکل حال ساده فعل Sequence
Sequencing
شکل استمراری فعل Sequence – (اسم - غیر قابل شمارش) ترتیب دهی، ترتیب گذاری
Sequential
(صفت) ترتیبی، متوالی، پی در پی
Sequentially
(قید) به صورت متوالی
corresponding
Am /ˌkɔːrəˈspɑːndɪŋ /volume_up
Br /ˌkɒrəˈspɒndɪŋ /volume_up
صفت
1: متناظر، مشابه
Company losses were 50 percent worse than in the corresponding period last year.
ضرر و زیان شرکت 50 درصد نسبت به مدت مشابه سال گذشته بدتر شده است.
2: مطابق یا مربوط به چیزی که شما همین الان ذکر کردید. مربوط به آن، ناشی از آن
Fewer houses are available, but there is no corresponding decrease in demand.
تعداد خانه کمتری در دسترس است ولی هیچ افزایش تقاضایی ناشی به آن وجود ندارد.
Give each picture a number corresponding to its position on the page.
به هر عکس یک شماره مربوط به موقعیت آن در صفحه اختصاص دهید.
نمایش لغات هم خانواده با corresponding
کلمات نزدیک به corresponding
Correspond
(فعل) مطابق بودن، به هم مربوط بودن
Corresponded
شکل گذشته فعل Correspond
Correspondence
(اسم) مکاتبات مخصوصاً مکاتبات رسمی یا سازمانی
Correspondences
جمع اسم correspondence (معمولاً به صورت جمع کمتر کاربرد دارد)
Correspondingly
(قید) متقابلاً
Corresponding
شکل استمراری فعل Correspond – (صفت)
Corresponds
شکل حال ساده فعل Correspond
maximum
Am /ˈmæksɪməm /volume_up
Br /ˈmæksɪməm /volume_up
صفت
1: حداکثر
The bomb was designed to cause the maximum amount of damage.
این بمب طراحی شده است تا حداکثر مقدار تخریب را داشته باشد.
The maximum load for this elevator is eight persons.
حداکثر بار (ضرفیت) برای این آسانسور 8 نفر است.
اسم
1: حداکثر
The temperature will reach a maximum of 27°C today.
امروز دمای هوا به حداکثر 27 درجه خواهد رسید.
نمایش لغات هم خانواده با maximum
کلمات نزدیک به maximum
Maximums
جمع اسم maximum
Max
(صفت) حداکثر (بعد از یک مقدار می آید)
Maximize
(فعل) بزرگ کردن
Maximized
شکل گذشته فعل Maximize
Maximizes
شکل حال ساده فعل Maximize
Maximizing
شکل استمراری فعل Maximize
Maximization
(اسم - غیر قابل شمارش) بیشینه سازی چیزی در مقدار، اهمیت یا اندازه تا آنجا که ممکن باشد.
circumstance
Am /ˈsɜːrkəmstæns /volume_up
Br /ˈsɜːkəmstəns /volume_up
اسم
1: موقعیت، شرایط
Women of the same age and circumstance as you are less likely to live with their parents.
زنانی با سن و موقعیت شما با احتمال کمتری با والدینشان زندگی می کنند.
Personally, I feel it was reasonable under those circumstances.
شخصاً معتقدم که در آن شرایط، منتقی بود.
Obviously we can't deal with the problem until we know all the circumstances.
مشخصا تا زمانی که همه شرایط را ندانیم نمی توانیم با این مشکل دست و پنجه نرم کنیم.
2: رویدادهایی که زندگی شما را تغییر می دهند و شما کنترلی روی آن ندارید. پیش آمد
They were victims of circumstance.
آن ها قربانی پیش آمدها هستند.
نمایش لغات هم خانواده با circumstance
کلمات نزدیک به circumstance
Circumstances
جمع اسم Circumstance
instance
Am /ˈɪnstəns /volume_up
Br /ˈɪnstəns /volume_up
اسم
1: نمونه، مورد
There have been several instances of violence at the school.
چندین نمونه از خشونت در مدرسه رخ داده است.
I don't usually side with the management, but in this instance I agree with what they're saying.
من معمولاً جانب مدیریت را نمیگیرم ولی در این مورد من با آنچه می گویند موافقم.
In most instances, there will be no need for further treatment.
در بسیاری از موارد نیازی به اقدامات درمانی بیشتر نیست.
فعل
1: به عنوان مثال گفتن
She instanced the first chapter as proof of his skill in constructing scenes.
او اولین فصل را به عنوان مدرکِ مهارتش در خلق موقعیت ها برای نمونه ارائه کرد.
نمایش لغات هم خانواده با instance
کلمات نزدیک به instance
Instanced
شکل گذشته فعل Instance
Instancing
شکل استمراری فعل Instance
Instances
جمع اسم Instance – شکل حال ساده فعل Instance
considerable
Am /kənˈsɪdərəbl /volume_up
Br /kənˈsɪdərəbl /volume_up
صفت
1: قابل توجه
The fire caused considerable damage to the church.
آتشسوزی خسارت قابل توجهی به کلیسا وارد کرد.
She's a woman of considerable abilities.
او زنی با توانایی های قابل توجه است.
A considerable amount of time and effort has gone into this exhibition.
مقدار قابل توجهی زمان و تلاش صرف این نمایشگاه شده است.
نمایش لغات هم خانواده با considerable
کلمات نزدیک به considerable
Considerably
(قید) به طرز قابل توجهی
sufficient
Am /səˈfɪʃnt /volume_up
Br /səˈfɪʃnt /volume_up
صفت
1: کافی برای هدفی خاص
This recipe should be sufficient for five people.
این دستور پخت باید برای 5 نفر کافی باشد.
Did you have sufficient time to do the work?
آیا زمان کافی برای انجام آن کار داشتید؟
The company did not have sufficient funds to pay for the goods it had received.
این شرکت سرمایه کافی برای پرداخت پول کالاهایی که دریافت کرده است را ندارد.
نمایش لغات هم خانواده با sufficient
کلمات نزدیک به sufficient
Sufficiency
(اسم) کفایت (به مقدار کافی وجود داشتن)، شایستگی (به مقدار لازم خوب بودن)
Insufficient
(صفت) ناکافی
Insufficiently
(قید) ناکافی
Sufficiently
(قید) به قدر کفایت
corporate
Am /ˈkɔːrpərət /volume_up
Br /ˈkɔːpərət /volume_up
صفت
1: مربوط به یک کسب و کار بزرگ. سازمانی، شرکتی
Corporate identity
هویت سازمانی
We have to change the corporate structure to survive.
ما باید ساختار سازمانی خود را برای نجات تغییر دهیم.
2: شامل شرکت های بزرگ
He is one of the most powerful men in corporate America.
او یکی از قدرتمندترین مردان شرکت های آمریکاست.
اسم
1: شرکت بزرگ، شرکت سهامی
نمایش لغات هم خانواده با corporate
کلمات نزدیک به corporate
Corporates
(اسم) اوراق قرضه یک شرکت – جمع اسم corporate
Corporation
(اسم) شرکت، بنگاه، شرکت سهامی
Corporations
جمع اسم Corporation
interaction
Am /ˌɪntərˈækʃn /volume_up
Br /ˌɪntərˈækʃn /volume_up
اسم
1: حالتی که در آن دو یا چند نفر یا دو یا چند چیز با هم در ارتباطند یا به هم واکنش نشان می دهند. تعامل
There's not enough interaction between the management and the workers.
تعامل کافی بین مدیریت و کارگران وجود ندارد.
The complex interaction between mind and body
تعامل پیچیده بین مغز و بدن
The degree of interaction between teacher and student
میزان تعامل بین معلم و دانش آموز
نمایش لغات هم خانواده با interaction
کلمات نزدیک به interaction
Interact
(فعل) ارتباط و تعامل داشتن با – واکنش نشان دادن به
Interacted
شکل گذشته فعل Interact
Interacting
شکل استمراری فعل Interact
Interactions
جمع اسم Interaction
Interactive
(صفت) برنامه کامپیوتری یا یک ویدئو یا یک برنامه تلویزیونی و رادیویی وغیره که به نوعی مخاطب را درگیر می کند (هم کنشی، متاثر از یکدیگر)
Interactively
(قید) به صورت تعالملی
Interacts
شکل حال ساده فعل Interact
contribution
Am /ˌkɑːntrɪˈbjuːʃn /volume_up
Br /ˌkɒntrɪˈbjuːʃn /volume_up
اسم
1: مشارکت یا کمک به تولید یا کمک به دستیابی به چیزی به همراه افراد دیگر. مشارکت
All contributions will be gratefully received.
تمام مشارکت ها با سپاس فراوان دریافت می شوند.
Would you like to make a contribution towards a present for Linda?
تمایل دارید برای تهیه یک هدیه برای لیندا مشارکت کنید؟
2: پولی که توسط کارفرما یا دولت به کارمند به عنوان بازنشستگی، بیمه سلامت و ... داده می شود. مساعدت، اعانه
Her plan automatically increases her pension contributions each year.
برنامه او این بود که هر سال به صورت خودکار کمک های بازنشستگی خود را افزایش دهد.
نمایش لغات هم خانواده با contribution
کلمات نزدیک به contribution
Contribute
(فعل) شرکت کردن در
Contributed
شکل گشته فعل Contribute
Contributes
شکل حال ساده فعل Contribute
Contributing
شکل استمراری فعل Contribute
Contributions
جمع اسم Contribution
Contributor
(اسم) شرکت کننده، مشارکت کننده مخصوصاً با پرداخت پول
Contributors
جمع اسم Contributor
immigration
Am /ˌɪmɪˈɡreɪʃn /volume_up
Br /ˌɪmɪˈɡreɪʃn /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: مهاجرت
Immigration increased by 25% last year.
مهاجرت 25 درصد در سال گذشته افزایش یافت.
The prime minister has adopted an inflexible position on immigration.
نخست وزیر وضعیت انعطاف پذیر و تعاملی با مهاجرت دارد.
His wife finally received her immigration papers.
سرانجام همسرش اوراق مهاجرت خود را دریافت کرد.
نمایش لغات هم خانواده با immigration
کلمات نزدیک به immigration
Immigrant
(اسم) کسی که به کشوری دیگر رفته تا برای همیشه در آن بماند، مهاجر
Immigrants
جمع اسم Immigrant
Immigrate
(فعل) کوچ کردن
Immigrated
شکل گذشته فعل Immigrate
Immigrates
شکل حال ساده فعل Immigrate
Immigrating
شکل استمراری فعل Immigrate
component
Am /kəmˈpoʊnənt /volume_up
Br /kəmˈpəʊnənt /volume_up
اسم
1: یک بخش که با بخش های دیگر ترکیب می شود تا یک چیز بزرگ ساخته شود. جزء، مولفه
The factory supplies electrical components for cars.
این کارخانه اجزاء الکتریکی ماشین ها را تامین می کند.
The course has four main components: business law, finance, computing and management skills.
این دروه آموزشی دارای 4 جزء اصلی است: قانون تجارت، امور مالی، محاسبات و توانایی های مدیریتی.
Good communication is an important component of any relationship.
ارتباط خوب یک مولفه مهم برای هر رابطه است.
نمایش لغات هم خانواده با component
کلمات نزدیک به component
Components
جمع اسم Component
constraint
Am /kənˈstreɪnt /volume_up
Br /kənˈstreɪnt /volume_up
اسم
1: چیزی که با حفظ شما در یک حدود، کاری که انجام میدهید را کنترل می کند. محدودیت
In Egypt, the biggest constraint on new agricultural production is water.
در مصر، بزرگترین محدودیت در تولیدات کشاورزی، آب است.
With any new project, you have to be aware of the budget constraints.
در هر پروژه جدید باید نسبت به محدودیت های بودجه آگاه باشید.
The country's debts put serious constraints on its economic growth.
بدهی های کشور محدودیت های جدی روی رشد اقتصادی آن اعمال کرده است.
نمایش لغات هم خانواده با constraint
کلمات نزدیک به constraint
Constrain
(فعل) تحمیل کردن (آزادی یا پیشرفت)
Constrained
شکل گذشته فعل Constrain – (صفت) مجبور
Constraining
شکل استمراری فعل Constrain
Constrains
شکل حال ساده فعل Constrain
Constraints
جمع اسم Constraint
Unconstrained
(صفت) بدون محدودیت
technical
Am /ˈteknɪkl /volume_up
Br /ˈteknɪkl /volume_up
صفت
1: فنی
We offer free technical support for those buying our software.
ما برای کسانی که نرم افزار ما را بخرند پشتیبانی فنی ارائه می دهیم.
A young player with a lot of technical ability
یک بازیگر جوان با توانایی های تکنیکی زیاد
I have no technical knowledge at all.
من در کل هیچ دانش فنی ندارم.
نمایش لغات هم خانواده با technical
کلمات نزدیک به technical
Technically
(قید) از لحاظ فنی
emphasis
Am /ˈemfəsɪs /volume_up
Br /ˈemfəsɪs /volume_up
اسم
1: تاکید، اهمیت
The school puts a lot of emphasis on teaching children to read and write.
مدرسه اهمیت خیلی زیادی روی آموزش خواندن و نوشتن کودکان گذاشته است.
We need to put greater emphasis on planning.
ما باید اهمیت بیشتری برای برنامه ریزی قائل شویم.
There is a strong emphasis on research in the university.
تاکید زیادی روی تحقیق در این دانشگاه وجود دارد.
نمایش لغات هم خانواده با emphasis
کلمات نزدیک به emphasis
Emphases
جمع اسم emphasis
Emphasize
(فعل) اهمیت دادن، تاکید کردن
Emphasized
شکل گذشته فعل Emphasize – (صفت) موکد
Emphasizing
شکل استمراری فعل Emphasize
Emphasizes
شکل حال ساده فعل Emphasize
Emphatic
(صفت) قاطع (طوری که تردیدی در آن نباشد)
Emphatically
(قید) قاطعانه
scheme
Am /skiːm /volume_up
Br /skiːm /volume_up
اسم
1: طرح، برنامه
The money will be used for teacher training schemes.
این پول برای برنامه آموزشی معلمان استفاده خواهد شد.
They devised a scheme to defraud the government of millions of dollars.
آن ها یک برنامه برای کلاهبرداری میلیون دلاری از دولت طرح ریزی کردند.
فعل
1: برنامه هوشمندانه و مخفی ریختن مخصوصاً برای کلاهبرداری
For months he had been scheming to prevent her from getting the top job.
برای ماه ها او در حال طرح ریزی برای ممانعت او از رسیدن به درجه بالای شغلی بود.
All her assistants were scheming against her.
تمام همدستان او علیه او برنامه ریزی کرده بودند.
نمایش لغات هم خانواده با scheme
کلمات نزدیک به scheme
Schematic
(صفت) نموداری، شماتیک
Schematically
(قید) به صورت نموداری
Schemed
شکل گذشته فعل Scheme
Schemes
شکل حال ساده فعل Scheme – جمع اسم Scheme
Scheming
شکل استمراری فعل Scheme – (صفت – مربوط به یک نقشه زیرکانه) فریبنده – (اسم - غیر قابل شمارش) طرح فریبنده
layer
Am /ˈleɪər /volume_up
Br /ˈleɪə(r) /volume_up
اسم
1: لایه (لایه ای از یک ماده یا یک طبقه از مردم که در جایگاه خاصی در یک سازمان هستند)
A thin layer of dust covered everything.
یک لایه نازک از گرد و غبار همه چیز را پوشانده است.
How many layers of clothing are you wearing?
چند لایه لباس پوشیده ای؟
We've cut the number of management layers from five to three.
تعداد لایه های مدیریت را از پنج به سه کاهش داده ایم.
فعل
1: لایه بندی کردن
Layer the potatoes and onions in a dish.
سیب زمینی و پیاز را در یک ظرف لایه بندی کن (بچین).
2: کوتاه کردن موی سر به این صورت که موهای جلویی از موهای عقبی کوتاه تر باشد.
Can you layer it a little at the front, please?
می توانی موها را در قسمت جلوی سر کمی کوتاه کنی لطفاً؟
نمایش لغات هم خانواده با layer
کلمات نزدیک به layer
Layered
شکل گذشته فعل layer – (صفت) لایه لایه
Layering
شکل استمراری فعل layer
Layers
جمع اسم layer – شکل حال ساده فعل layer
volume
Am /ˈvɑːljəm /volume_up
Br /ˈvɒljuːm /volume_up
اسم
1: حجم
Which of these bottles do you think has the greater volume?
به نظر شما کدام یک از بتری های زیر حجم بیشتری دارد؟
2: تعداد یا مقدار چیزی در حالت کلی. حجم
The transport system can't cope with the volume of passengers.
این سیستم حمل نقل نمی تواند از عهده حجم مسافران بر آید.
3: حجم صدای تولیدی توسط تلویزیون و ...
Could you turn the volume down, please, I'm trying to sleep.
می توانی صدا را کم کنی، من دارم سعی می کنم بخوابم.
4: یک جلد از یک مجموعه کتاب
The second volume of his memoirs will be published later this year.
جلد دوم خاطرات او اواخر امسال منتشر خواهد شد.
5: یک کتاب
A volume of poetry
کتاب شعر
نمایش لغات هم خانواده با volume
کلمات نزدیک به volume
Volumes
جمع اسم Volume
Vol
نوع نوشتاری اسم Volume
document
Am /ˈdɑːkjumənt /volume_up
Br /ˈdɒkjumənt /volume_up
اسم
1: سند
Legal documents
اسناد حقوقی
I've lost a file containing a lot of important documents.
من یک فایل حاوی اسناد مهم زیادی را گم کردم.
فعل
1: مستند کردن
The results are documented in Chapter 3.
نتایج در فصل 3 مستند شده است.
نمایش لغات هم خانواده با document
کلمات نزدیک به document
Documentation
(اسم - غیر قابل شمارش) مستندات
Documented
شکل گذشته فعل Document
Documenting
شکل استمراری فعل Document
Documents
جمع اسم Document – شکل حال ساده فعل Document
register
Am /ˈredʒɪstər /volume_up
Br /ˈredʒɪstə(r) /volume_up
فعل
1: ثبت نام کردن
Students have to register for the new course by the end of April.
دانش آموزان باید برای دوره جدید در آخر آپریل ثبت نام کنند.
2: نظر خود را به طور رسمی بیان کردن طوری که همگی احساس و نظرتان را بدانند.
China has registered a protest over foreign intervention.
چین اعتراض خود را نسبت به مداخلات خارجی ابراز کرده است.
3: ثبت کردن، نشان دادن یا توصیف کردن چیزی
Her face registered disapproval.
چهره اش عدم رضایت را نشان می داد.
4: ثبت کردن
She had told me her name before, but I guess it didn’t register.
او قبلا اسمش را به من گفته بود ولی فکر می کنم من ثبتش نکردم.
5: (مربوط به ابزار) اندازه گیری و ثبت یک مقدار
The earthquake registered 7.2 on the Richter scale.
این زمین لرزه 7.2 در مقیاس ریشتر ثبت شده است.
اسم
1: یک کتاب یا فایل حاوی لیست نام افراد. دفتر ثبت
The official register of births, deaths, and marriages
دفتر ثبت رسمی تولد، مرگ و ازدواج
2: یک نوع سبک زبان که در جایی خاص استفاده می شود.
People chatting at a party will usually be talking in (an) informal register.
مردم در یک میهمانی معمولا با یک سبک خاصی از زبان با یکدیگر حرف می زنند.
3: یک رنج از نُت های موسیقی که صدای کسی یا یک وسیله موسیقی می تواند به آن برسد.
نمایش لغات هم خانواده با register
کلمات نزدیک به register
Registered
شکل گذشته فعل Register – (صفت) نامنویسی شده، ثبت نام شده
Registering
شکل استمراری فعل Register
Registers
جمع اسم Register – شکل حال ساده فعل Register
Registration
(صفت) نام نویسی، ثبت، اسم نویسی
core
Am /kɔːr /volume_up
Br /kɔː(r) /volume_up
اسم
1: مهمترین و پایه ای ترین بخش چیزی
The core of her philosophy is respect for life.
مهمترین بخش فلسفه احترام به زیستن است.
The lack of government funding is at the core of the problem.
نبود سرمایه دولتی مهمترین بخش این مشکل است.
2: هسته
Don't throw your apple core on the floor!
هسته سیب را روی زمین نریز.
The earth's core is a hot, molten mix of iron and nickel.
هسته زمین ترکیبی داغ و مذاب از آهن و نیکل است.
The core of a nuclear reactor
هسته راکتور هسته ای
3: گروه کوچکی از مردم که برای فعالیتی خاص گردهم آمده اند.
He gathered a small core of advisers around him.
او هسته کوچکی از مشاورین را دور خود جمع کرد.
صفت
1: مهمترین یا پایه ای ترین
The use of new technology is core to our strategy.
استفاده از تکنولوژی نوین پایه استراتژی ماست.
فعل
1: هسته یک میوه را درآوردن
Peel and core the apples and cut into quarters.
سیب ها را پوست بکنید و هسته آنها را جدا کنید و به چهار قسمت برش دهید.
نمایش لغات هم خانواده با core
کلمات نزدیک به core
Cores
جمع اسم Core – شکل گذشته فعل Core
Coring
شکل استمراری فعل Core
Cored
شکل گذشته فعل Core
برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید: