koobdar.ir

وبسایت آموزشی کوبدار

صفحه اصلی زبان انگلیسی دیکشنری کوبدار کامپیوتر و برنامه نویسی برق و الکترونیک
ورود/ثبت نام تماس با ما جستجو در سایت
معنی کوبدار چیست؟
ورود به حساب کاربری ارتباط با ما

مجله آموزشی کوبدار برگ درخت کوبدار

koobdar.ir

برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید:

لیست آموزش ها

از ما جهت گسترش آموزش های زبان انگلیسی کوبدار حمایت کنید

برای حمایت از ما کلیک کنید

گروه سوم از لغات ضروری آیلتس و تافل با ترجمه فارسی | آموزش 570 واژه آکادمیک

لیست لغات گروه سوم از مجموعه آموزشی آیلتس و تافل:

  • comments
  • .
  • convention
  • .
  • published
  • .
  • framework
  • .
  • implies
  • .
  • negative
  • .
  • dominant
  • .
  • illustrated
  • .
  • outcomes
  • .
  • constant
  • .
  • shift
  • .
  • deduction
  • .
  • ensure
  • .
  • specified
  • .
  • justification
  • .
  • funds
  • .
  • reliance
  • .
  • physical
  • .
  • partnership
  • .
  • location
  • .
  • link
  • .
  • coordination
  • .
  • alternative
  • .
  • initial
  • .
  • validity
  • .
  • task
  • .
  • techniques
  • .
  • excluded
  • .
  • consent
  • .
  • proportion
  • .
  • demonstrate
  • .
  • reaction
  • .
  • criteria
  • .
  • minorities
  • .
  • technology
  • .
  • philosophy
  • .
  • removed
  • .
  • sex
  • .
  • compensation
  • .
  • sequence
  • .
  • corresponding
  • .
  • maximum
  • .
  • circumstances
  • .
  • instance
  • .
  • considerable
  • .
  • sufficient
  • .
  • corporate
  • .
  • interaction
  • .
  • contribution
  • .
  • immigration
  • .
  • component
  • .
  • constraints
  • .
  • technical
  • .
  • emphasis
  • .
  • scheme
  • .
  • layer
  • .
  • volume
  • .
  • document
  • .
  • registered
  • .
  • core
برای دانلود گروه سوم از لغات آیلتس و تافل در غالب پی دی اف روی این لینک کلیک کنید. توجه داشته باشید که این فایل های pdf صرفاً جنبه مرور برایتان داشته باشد و آموزش اصلی را از داخل سایت دنبال کنید چون علاوه بر بروزرسانی ها و افزودن ابزارهای جدید یادگیری در سایت، تلفظ های صوتی و کلمات هم خانواده در فایل های پی دی اف وجود ندارد.

نکته: چنانچه اگر نتوانستید فایل ها را با استفاده از دانلود منیجر دریافت کنید، مطابق تصویر زیر، ابتدا وارد قسمت Options دانلود منیجر شده و سپس روی تَب General کلیک کنید و بعد از آن مرورگری را که با استفاده از آن وارد وبسایت ما شده اید را با برداشتن تیک آن موقتاً غیر فعال کنید و سپس با کلیک روی لینک های دانلود اقدام به دریافت فایل نمایید تا خود مرورگر اقدام به دانلود فایل ها نماید.

راهنمای دانلود
FYI: مجموعه آموزشی پیش رو تنها برای مطالعه شخصی زبان آموز مجاز است و هر گونه کپی برداری و انتشار این مجموعه مجاز نیست.
comment

Am /ˈkɑːment /volume_up

Br /ˈkɒment /volume_up

اسم

1: چیزی که شما می گویید یا می نویسید و با آن نظر خود را بیان می کنید. نظر

I don't want any comments about my new haircut, thank you!

من هیچ نظری درباره مدل موی جدیدم لازم ندارم، ممنون!

The director was not available for comment.

کارگردان برای اظهار نظر در دسترس نبود.

فعل

1: نظر دادن

My mum always comments on what I'm wearing.

مادرم همیشه روی اینکه من چی می پوشم نظر می دهد.

He refused to comment until after the trial.

او از نظر دادن تا بعد از دادگاه خودداری کرد.

نمایش لغات هم خانواده با comment

کلمات نزدیک به comment

Commentaries

جمع اسم Commentary

Commentary

(اسم) گزارش یک رویداد به صورت شفاهی در رادیو یا تلویزیون - تفسیر

Commentator

(اسم) یک مفسر که رویدادی مانند ورزش را در رادیو یا تلویزیون تفسیر می کند.

Commentators

جمع اسم Commentator

Commented

شکل گذشته فعل Comment

Commenting

شکل استمراری فعل Comment

Comments

شکل حال ساده فعل Comment – جمع اسم Comment

convention

Am /kənˈvenʃn /volume_up

Br /kənˈvenʃn /volume_up

اسم

1: یک گردهمایی از افرادی که شغل خاصی دارند یا علایق مشترکی دارند یا یک گردهمایی از افراد یک حذب سیاسی. همایش

The city’s new convention center

مرکز همایش جدید شهر

2: یک پیمان نامه مخصوصاً بین دو کشور

A convention on human rights

پیمان نامه حقوق بشر

3: رفتار یا ذهنیتی که بیشتر افراد در جامعه آن را عادی یا درست به حساب آورند. عُرف

In many countries it is a convention to wear black at funerals.

در بسیاری از کشورها عرف است که در مراسم عزا سیاه بپوشند.

نمایش لغات هم خانواده با convention

کلمات نزدیک به convention

Convene

(فعل) دور هم جمع شدن، تشکیل جلسه دادن

Convenes

شکل حال ساده فعل Convene

Convened

شکل گذشته فعل Convene

Convening

شکل استمراری فعل Convene

Conventional

(صفت) مطابق سنت و آداب و رسوم

Conventionally

(قید) به صورت متعارف

Conventions

جمع اسم Convention

Unconventional

(صفت) نامتعارف

publish

Am /ˈpʌblɪʃ /volume_up

Br /ˈpʌblɪʃ /volume_up

فعل

1: منتشر کردن

The names of the winners of the competition will be published in June.

اسامی برندگان این رقابت در ماه ژوئن منتشر خواهد شد.

She was only 19 when her first novel was published.

وقتی اولین رمان او منتشر شد او تنها 19 سال داشت.

They publish a range of business books and software.

آن ها یک رده از کتاب های تجاری و نرم افزار را منتشر کردند.

نمایش لغات هم خانواده با publish

کلمات نزدیک به publish

Published

شکل گذشته فعل publish

Publisher

(اسم) ناشر

Publishers

جمع اسم publisher

Publishes

شکل حال ساده فعل Publish

Publishing

شکل استمراری فعل Publish

Unpublished

(صفت) منتشر نشده

framework

Am /ˈfreɪmwɜːrk /volume_up

Br /ˈfreɪmwɜːk /volume_up

اسم

1: بستری که در آن چیزی را می تواند ساخته شود. چارچوب

The steel framework of a bridge

چهارچوب فولادی یک پل (که بَعد داخل یا دور آن را با موادی مانند سیمان و ... پر می کنند)

The building has a flexible framework so that it can survive an earthquake.

این ساختمان یک بدنه انعطاف پذیر دارد که می تواند آن را در یک زمین لرزه نجات دهد.

2: مجموعه از قوانین، ایده ها یا اعتقادات که به عنوان بنیان برای قضاوت کردن، تصمیم گیری و ... استفاده می شود. بدنه، چارچوب

The report provides a framework for further research.

این گزارش چهارچوبی را برای تحقیق بیشتر فراهم می کند.

نمایش لغات هم خانواده با framework

کلمات نزدیک به framework

Frameworks

جمع اسم Framework

imply

Am /ɪmˈplaɪ /volume_up

Br /ɪmˈplaɪ /volume_up

فعل

1: پیشنهاد کردن اینکه چیزی درست است ولی به طور غیر مستقیم. اشاره کردن، رساندن، به طور غیر مستقیم و ضمنی رساندن

I disliked the implied criticism in his voice.

من انتقاد ضمنی را در صدای او دوست نداشتم.

His silence seemed to imply agreement.

به نظر سکوت او نشانه رضایت است.

An implied threat

تهدید ضمنی (غیر مستقیم)

The fact that she was here implies a degree of interest.

این واقعیت که او اینجا بود یک درجه از علاقه مندی را می رساند.

The high level of radiation in the rocks implies that they are volcanic in origin.

سطح بالای تابش در سنگها حاکی از آن است (این را می رساند) که در اصل، آنها آتشفشانی هستند.

نمایش لغات هم خانواده با imply

کلمات نزدیک به imply

Implied

شکل گذشته فعل Imply – (صفت) ضمنی، غیرمستقیم

Implies

شکل حال ساده فعل Imply

Implying

شکل استمراری فعل Imply

negative

Am /ˈneɡətɪv /volume_up

Br /ˈneɡətɪv /volume_up

صفت

1: بد یا مضر

The whole experience was definitely more positive than negative.

تمام این آزمایش به طور قطع بیشتر خوب بود تا بد.

2: فقط قسمت بد یک چیز یا یک قضیه را در نظر گرفتن، منفی نگر، بدبین

He probably won't show up. Don't be so negative

او احتمالا آفتابی نخواهد شد. اینقدر بدبین نباش.

3: پاسخ منفی

The captain gave a negative response to the request for a leave.

کاپیتان به درخواست مرخصی پاسخ منفی داد.

4: (در مورد دستور زبان) شامل کلمات منفی مانند no و not و ....

A negative sentence

یک جمله منفی

5: (در آزمایش علمی) عدم برخورداری از علائم یک ماده خاص یا نبود نشانه بیماری

Her pregnancy test was negative.

تست بارداری او منفی بود.

6: (در الکترونیک) حامل بار منفی (تعداد الکترون های ماده از تعداد پروتون های آن بیشتر باشد)

The negative terminal of a battery

قطب مثبت باتری

7: (در مورد عدد یا کیفیت) زیر صفر

Three below zero is a negative quantity.

سه عدد زیر صفر یک کمیت منفی است.

8: عکس نگاتیو

A negative image is used to print a positive picture.

برای چاپ یک تصویر پازیتیو از یک تصویر نگاتیو استفاده می شود.

نمایش لغات هم خانواده با negative

کلمات نزدیک به negative

Negate

(فعل) خنثی کردن، تاثیر چیزی را از بین بردن

Negated

شکل گذشته فعل Negate

Negates

شکل حال ساده فعل Negate

Negating

شکل استمراری فعل Negate

Negatively

(قید) منفی، به صورت منفی

dominant

Am /ˈdɑːmɪnənt /volume_up

Br /ˈdɒmɪnənt /volume_up

صفت

1: مهم تر، قوی تر یا قابل توجه تر از هرچیزی در همان نوع. غالب، برجسته

Unemployment will be a dominant issue at the next election.

بیکاری یک مشکل برجسته در انتخابات بعدی خواهد بود.

The dominant feature of the room was the large fireplace.

ویژگی برجسته آن اتاق اجاق بزرگ بود.

2: ژن غالب (ژنی که در تقسیم غنائم ژنتیکی بیشترین سهم را دارد. مثلاً بیشتر شبیه مادر است به این معنی است که مادر، ژن غالب بوده است.)

The gene for brown eyes is dominant.

این ژن برای چشمان قهوه ای غالب است.

نمایش لغات هم خانواده با dominant

کلمات نزدیک به dominant

Dominance

(اسم - غیر قابل شمارش) تسلط یا سلطه بر افراد یا حیوانات دیگر با کمک زور – برتری از نظر قدرت، اهمیت یا موفقیت

Dominate

(فعل) تسلط داشتن، برتر بودن

Dominated

شکل گذشته فعل Dominate

Dominates

شکل حال ساده فعل Dominate

Dominating

شکل استمراری فعل Dominate – (صفت) برتر، ارجح

Domination

(اسم - غیر قابل شمارش) سلطه، چیرگی

illustrate

Am /ɪləstreɪt /volume_up

Br /ɪləstreɪt /volume_up

فعل

1: استفاده کردن از تصاویر، نمودارها در یک کتاب یا هر چیز دیگر

An illustrated textbook

یک کتاب درسی مصور

2: مفهوم و معنی چیزی را به کمک تصاویر، نمودارها و ... واضح و شفاف کردن.

To illustrate how the heart sends blood around the body, the teacher described how a pump works.

برای تشریح اینکه چطور قلب خون را به تمام بدن می فرستد، معلم عملکرد یک پمپ را توضیح داد.

These stories illustrate Mark Twain's serious side.

این داستان ها بُعد جدی مارک توئین را معلوم می کند.

نمایش لغات هم خانواده با illustrate

کلمات نزدیک به illustrate

Illustrated

شکل گذشته فعل Illustrate – (صفت) مصور

Illustrates

شکل حال ساده فعل Illustrate

Illustrating

شکل استمراری فعل Illustrate

Illustration

(اسم) تصویر

Illustrations

جمع اسم Illustration

Illustrative

(صفت) روشنگر، بیانگر، گویا

outcome

Am /aʊtkʌm /volume_up

Br /aʊtkʌm /volume_up

اسم

1: نتیجه، حاصل

We are waiting to hear the final outcome of the negotiations.

ما منتظر شنیدن نتیجه نهایی مذاکرات هستیم.

He was hopeful about the outcome of the meeting.

او درباره نتیجه جلسه امیدوار بود.

We are confident of a successful outcome.

ما از یک نتیجه موفق اطمینان داریم.

نمایش لغات هم خانواده با outcome

کلمات نزدیک به outcome

Outcomes

جمع اسم Outcome

constant

Am /ˈkɑːnstənt /volume_up

Br /ˈkɒnstənt /volume_up

صفت

1: دائمی، ممتد، مداوم

The constant noise drove me crazy.

آن صدای ممتد مرا دیوانه کرد.

I have to combat this constant desire to eat chocolate.

من باید با این تمایل مداوم برای خوردن شکلات مبارزه کنم.

2: پایدار، ثابت قدم، استوار

We ran at a fairly constant speed.

ما با سرعت تقریباً ثابتی می دویم.

Ross was his most constant and loyal friend.

راس استوارترین و وفادارترین دوست او بود.

Even in this age of high technology, the popularity of hunting and fishing remains constant.

حتی در این عصر از تکنولوژی های پیشرفته، محبوبیت شکار و ماهیگیری استوار مانده است.

نمایش لغات هم خانواده با constant

کلمات نزدیک به constant

Constancy

(اسم - غیر قابل شمارش) ثبات یا پایداری (نه کم نه زیاد شدن)، وفاداری (مترادف loyalty)

Constantly

(قید) به صورت مداوم

Inconstancy

(صفت) ناپایداری، بی ثباتی

Inconstantly

(قید) به صورت ناپایدار

shift

Am /ʃɪft /volume_up

Br /ʃɪft /volume_up

فعل

1: حرکت دادن یا تغییر مکان دادن یا تغییر جهت دادن چیزی مخصوصاً به آرامی

She shifted her weight uneasily from one foot to the other.

او وزن خود را به سختی از یک پا به دیگری منتقل کرد.

2: (در مورد نظر، عقیده و ...) تغییر دادن

Society's attitudes towards women have shifted enormously over the last century.

ذهنیت جامعه در خصوص زنان به مقدار زیادی در طول قرن اخیر تغییر کرده است.

3: (در آمریکا) عملیات تغییر دنده یک خودرو یا موتور

In cars that are automatics, you don't have to bother with shifting gears.

در ماشین های اتوماتیک مجبور نیستید که به خود زحمت دهید تا دنده عوض کنید.

4: خلاص شدن از دست چیزی یا فروختن چیزی که فروختن آن سخت است.

The people at the toy shop expect to shift a lot of stock in the run-up to Christmas.

مردم در فروشگاه اسباب بازی انتظار دارند که مقدار زیادی از سهام را در آستانه کریسمس به فروش برسانند.

5: مسئولیت کاری را روی دوش کس دیگری گذاشتن

He tried to shift the blame for his mistakes onto his colleagues.

او تلاش کرد تا گناه اشتباهش را روی دوش همکارانش بگذارد.

اسم

1: تغییر در مکان یا مسیر

There has been a dramatic shift in public opinion towards peaceful negotiations.

تغییر شدیدی در دیدگاه جامعه درباره مذاکرات صلح به وجود آمده است.

2: شیفت کاری

To work an eight-hour shift

کار کردن در یک شیفت 8 ساعته

نمایش لغات هم خانواده با shift

کلمات نزدیک به shift

Shifted

شکل گذشته فعل Shift

Shifting

شکل استمراری فعل Shift – (صفت) بی ثبات (همیشه در حال تغییر یا حرکت)

Shifts

شکل حال ساده فعل Shift – جمع اسم Shift

deduction

Am /dɪˈdʌkʃn /volume_up

Br /dɪˈdʌkʃn /volume_up

اسم

1: استنتاج

All we can do is make deductions from the available facts.

تمام کاری که می توانیم بکنیم این است که از حقایق موجود استنتاج کنیم.

Sherlock Holmes was famous for making clever deductions.

شرلوک هلمز برای استنتاج های هوشمندانه معروف بود.

2: پروسه کم کردن چیزی از کل مخصوصاً پول. کسر

The interest I receive on my savings account is paid after the deduction of tax.

سود من از حساب پس انداز، پس از کسر مالیات پرداخت می شود.

نمایش لغات هم خانواده با deduction

کلمات نزدیک به deduction

Deduce

(فعل) استنتاج کردن

Deduced

شکل گذشته فعل Deduce

Deduces

شکل حال ساده فعل Deduce

Deducing

شکل استمراری فعل Deduce

Deductions

جمع اسم Deduction

ensure

Am /ɪnˈʃʊr /volume_up

Br /ɪnˈʃʊə(r) /volume_up

فعل

1: اطمینان حاصل کردن

The airline is taking steps to ensure safety on its aircraft.

این شرکت هواپیمایی برای اطمینان از ایمنی هواپیماهای خود اقداماتی را انجام می دهد.

The company's sole concern is to ensure the safety of its employees.

تنها نگرانی این شرکت اطمینان یافتن از ایمنی کارکنان خود است.

We must ensure that tourism develops in harmony with the environment.

ما باید مطمئن شویم که توسعه گردشگری در هماهنگی با محیط زیست باشد.

نمایش لغات هم خانواده با ensure

کلمات نزدیک به ensure

Ensured

شکل گذشته فعل Ensure

Ensures

شکل حال ساده فعل Ensure

Ensuring

شکل استمراری فعل Ensure

specify

Am /ˈspesɪfaɪ /volume_up

Br /ˈspesɪfaɪ /volume_up

فعل

1: توضیح دادن یا تعریف کردن چیزی به صورت دقیق و واضح. توضیح دادن، مشخص کردن

He said we should meet but didn't specify a time.

او گفت که ما باید همدیگر را ملاقات کنیم ولی زمانی را مشخص نکرد.

The newspaper report did not specify how the men were killed.

گزارش روزنامه توضیح نداد (مشخص نکرد) که آن افراد چطور کشته شدند.

He didn't specify exactly which documents he needed.

او به صورت دقیق مشخص نکرد که کدام مدارک را نیاز دارد.

نمایش لغات هم خانواده با specify

کلمات نزدیک به specify

Specifiable

(صفت) قابل تعیین

Specified

شکل گذشته فعل Specify – (صفت) مشخص، معین

Specifies

شکل حال ساده فعل Specify

Specifying

شکل استمراری فعل Specify

Unspecified

(صفت) نا مشخص

justification

Am /ˌdʒʌstɪfɪˈkeɪʃn /volume_up

Br /ˌdʒʌstɪfɪˈkeɪʃn /volume_up

اسم

1: یک توضیح درباره چیزی. توجیه

There is no justification for treating people so badly.

برخورد خیلی بد با مردم هیچ توجیهی ندارد.

I can see no possible justification for any further tax increases.

من هیچ توجیه ممکنی برای هرگونه افزایش مالیات نمی توانم ببینم.

The use of armed force without a moral cause or reasonable justification will not be popular.

استفاده از نیروی نظامی بدون یک دلیل اخلاقی یا توجیه منطقی محبوب نخواهد بود.

نمایش لغات هم خانواده با justification

کلمات نزدیک به justification

Justifiable

(صفت) قابل توجیه

Justifiably

(قید) به طرز موجه

Justifications

جمع اسم Justification

Justify

(فعل) توجیه کردن

Justified

شکل گذشته فعل Justify

Justifies

شکل حال ساده فعل Justify

Justifying

شکل استمراری فعل Justify

Unjustified

(صفت) غیر موجه

fund

Am /fʌnd /volume_up

Br /fʌnd /volume_up

اسم

1: مقدار پولی که ذخیره شده یا جمع شده یا برای هدف خاصی تامین شده است. صندوق، سرمایه

We give to the Children’s Fund every Christmas.

ما هر کریسمس به صندوق کودکان کمک می کنیم.

They have set up a fund to build a memorial to all those who died.

آنها یک صندوق برای ساختن یادبود برای همه کسانی که فوت کرده اند، ایجاد کرده اند.

Pension fund

صندوق بازنشستگی

فعل

1: تامین کردن پول برای یک رویداد، فعالیت یا یک سازمان

The company has agreed to fund my trip to Australia.

شرکت با تامین هزینه سفر من به استرالیا موافق است.

نمایش لغات هم خانواده با fund

کلمات نزدیک به fund

Funds

جمع اسم Fund – شکل حال ساده فعل Fund

Funded

شکل گذشته فعل Fund

Funding

شکل استمراری فعل Fund

reliance

Am /rɪˈlaɪəns /volume_up

Br /rɪˈlaɪəns /volume_up

اسم – غیر قابل شمارش

1: حالتی که در آن به کسی یا چیزی اعتماد یا تکیه دارید. اعتماد، تکیه

You place too much reliance on her ideas and expertise.

جایگاه شما به ایده ها و تخصص های او بسیار متکی است.

She said that there is too much reliance on meat in our diet.

او گفت که تکیه زیادی روی گوشت در رژیم غذایی ما وجود دارد.

Ireland has a greater reliance on oil for electricity generation than most other EU countries.

ایرلند نسبت به سایر کشورهای اتحادیه اروپا به تولید انرژی الکتریکی اتکای بیشتری دارد.

نمایش لغات هم خانواده با reliance

کلمات نزدیک به reliance

Reliability

(اسم - غیر قابل شمارش) قابلیت اطمینان، اعتبار

Reliable

(صفت) قابل اطمینان

Reliably

(قید) به طور قابل اعتماد

Reliant

(صفت) متکی (متکی به مثلاً کمک کسی)

Rely

(فعل) اعتماد کردن

Relied

شکل گذشته فعل Rely

Relies

شکل حال ساده فعل Rely

Relying

شکل استمراری فعل Rely – (صفت) متکی

Unreliable

(صفت) غیرقابل اعتماد، غیر قابل اطمینان

physical

Am /ˈfɪzɪkl /volume_up

Br /ˈfɪzɪkl /volume_up

صفت

1: مربوط به بدن

Physical appearance

ظاهر فیزیکی

I'm not a very physical sort of person (= I don't enjoy physical activities).

من آدم خیلی فیزیکی نیستم (= از فعالیت های فیزیکی لذت نمی برم)

2: خشن

The referee stepped in because the game had started to get a little too physical.

داور توقف ایجاد کرد چون مسابقه داشت خیلی خشن میشد.

3: رابطه جنسی

There was obviously a great physical attraction between them.

به صورت واضحی یک جذابیت جنسی شدید بین آن ها وجود داشت.

4: در رابطه با چیزهایی که قابل لمس هستند.

The physical properties (= the color, weight, shape, etc.) of copper

ویژگی های فیزیکی (= رنگ، وزن، شکل و غیره) مس

اسم

1: یک آزمایش کامل پزشکی از بدن انسان

نمایش لغات هم خانواده با physical

کلمات نزدیک به physical

Physicals

جمع اسم Physical

Physically

(قید) به صورت فیزیکی

partnership

Am /ˈpɑːrtnərʃɪp /volume_up

Br /ˈpɑːtnəʃɪp /volume_up

اسم

1: شریک، مشارکت، شراکت

He developed his own program in partnership with an American expert.

او برنامه خود را با مشارکت یک متخصص آمریکایی تدوین کرد.

A partnership between the United States and Europe

مشارکت بین ایالات متحده و اروپا

I’ve been in partnership with her for five years.

من 5 سال شریک او بودم.

نمایش لغات هم خانواده با partnership

کلمات نزدیک به partnership

Partner

(اسم) شریک (در مثلاً کار) – همسر – هم دست

Partners

جمع اسم Partner

Partnerships

جمع اسم Partnership

location

Am /loʊˈkeɪʃn /volume_up

Br /ləʊˈkeɪʃn /volume_up

اسم

1: مکان یا موقعیت

A map showing the location of the property will be sent to you.

یک نقشه نمایانگر موقعیت آن ملک برای شما ارسال خواهد شد.

What is the exact location of the ship?

موقعیت دقیق کشتی کجاست؟

2: (در فیلم) مکانی در خارج از استودیوی اصلی فیلم برداری که سکانس هایی از فیلم در آن ساخته می شود.

The documentary was made on location in the Gobi desert.

این مستند در لوکیشن صحرای گبی ساخته شده است.

نمایش لغات هم خانواده با location

کلمات نزدیک به location

Locate

(فعل) قرار دادن (The school is located near the river. این مدرسه در نزدیکی رودخانه قرار گرفته است.)

Located

شکل گذشته فعل Locate

Locating

شکل استمراری فعل Locate

Locates

شکل حال ساده فعل Locate

Locations

جمع اسم Location

Relocate

(فعل) جابجا کردن موقعیت یک شرکت یا انتقال یک نفر به جایی دیگر

Relocated

شکل گذشته فعل Relocate

Relocates

شکل حال ساده فعل Relocate

Relocating

شکل استمراری فعل Relocate

Relocation

(اسم - غیر قابل شمارش) جابجایی

link

Am /lɪŋk /volume_up

Br /lɪŋk /volume_up

اسم

1: ارتباط بین دو نفر، دو گروه و ...

There's a direct link between diet and heart disease.

رابطه مستقیمی بین رژیم عذایی و بیماری قلبی وجود دارد.

Diplomatic links between the two countries

روابط دیپلماتیک بین دو کشور

This research confirms the link between aggression and alcohol.

این تحقیق ارتباط بین پرخاشگری و مصرف الکل را تأیید می کند.

2: ارتباط اسناد در اینترنت

Click on this link to visit our online bookstore.

برای بازدید از کتابفروشی آنلاین ما روی این لینک کلیک کنید.

3: هر یک از حلقه های یک زنجیر

فعل

1: برقرار کردن ارتباط بین افراد، تفکرات، اسناد و ...

When computers are networked, they are linked together so that information can be transferred between them.

وقتی کامپیوترها با هم شبکه می شوند، به هم متصل می شوند و بنابراین اطلاعات می تواند بین آن ها منتقل شود.

نمایش لغات هم خانواده با link

کلمات نزدیک به link

Linkage

(اسم) پیوند بین دو چیز

Linkages

جمع اسم Linkage

Linked

شکل گذشته فعل Link – (صفت) مرتبط، مربوط

Linking

شکل استمراری فعل Link

Links

جمع اسم Link – شکل حال ساده فعل Link

coordination

Am /koʊˌɔːrdɪˈneɪʃn /volume_up

Br /kəʊˌɔːdɪˈneɪʃn /volume_up

اسم – غیر قابل شمارش

1: هماهنگی بین افراد درگیر در یک برنامه یا یک فعالیت، به طوری که به روش موثرتری با هم کار کنند. هماهنگی

There's absolutely no coordination between the different groups - nobody knows what anyone else is doing.

مطلقاً هیچ هماهنگی بین این گروه ها وجود ندارد، هیچ کس نمی داند که دیگران دارند چه کار می کنند.

We need better coordination between state and local authorities.

ما به هماهنگی بیشتری بین مقامات محلی و ایالتی نیاز داریم.

2: تناسب اندام. توانایی اینکه دست ها، پا ها و ... شما به شکلی کاملاً کنترل شده حرکت کنند.

Gymnastics is a sport that requires a lot of coordination.

ژیمناستیک ورزشی است که به تناسب اندام بسیار زیادی نیاز دارد.

نمایش لغات هم خانواده با coordination

کلمات نزدیک به coordination

Coordinate

(فعل) چیزهای مختلفی را برای کار در قالب یک مجموعه هم آهنگ کردن – متناسب کردن (در مُد یا دکوراسیون) – (اسم – در جغرافیا) مختصات

Coordinated

شکل گذشته فعل Coordinate – (صفت) هم آهنگ

Coordinates

شکل حال ساده فعل Coordinate – جمع اسم Coordinate - (اسم) مختصات (معمولاً در معنی مختصات به همین صورت جمع (با s) کاربرد دارد.)

Coordinating

شکل استمراری فعل Coordinate

Coordinator

(اسم) هماهنگ کننده (یک فرد یا گروهی که چیزی را هماهنگ می کند)

Coordinators

جمع اسم Coordinator

Co-ordinate

- معمولاً به صورت تفکیک شده در انگلستان کاربرد دارد و از نظر معنی مشابه شکل یک پارچه واژه هستند -(فعل) چیزهای مختلفی را برای کار در قالب یک مجموعه هم آهنگ کردن – متناسب کردن (در مُد یا دکوراسیون) – (اسم – در جغرافیا) مختصات

Co-ordinated

شکل گذشته فعل Co-ordinate – (صفت) هم آهنگ

Co-ordinates

شکل حال ساده فعل Co-ordinate – جمع اسم Co-ordinate - (اسم) مختصات (معمولاً در معنی مختصات به همین صورت جمع (با s) کاربرد دارد.)

Co-ordinating

شکل استمراری فعل Co-ordinate

Co-ordination

(اسم - غیر قابل شمارش) هماهنگی

Co-ordinator

(اسم) هماهنگ کننده (یک فرد یا گروهی که چیزی را هماهنگ می کند)

Co-ordinators

جمع اسم Co-ordinator

alternative

Am /ɔːlˈtɜːrnətɪv /volume_up

Br /ɔːlˈtɜːnətɪv /volume_up

صفت

1: استفاده به جای یک چیز دیگر. جایگزین

Do you have an alternative solution?

آیا راه حل جایگزینی دارید؟

Alternative energy (= electricity or power that is produced using the energy from the sun, wind, water, etc.)

انرژی جایگزین (= برق یا نیرویی که با استفاده از انرژی خورشید ، باد ، آب و غیره تولید می شود)

اسم

1: جایگزین، چاره

An alternative to coffee

یک جایگزین برای قهوه

I have no alternative but to ask you to leave.

من چاره ای ندارم مگر اینکه از شما بخواهم بروید.

نمایش لغات هم خانواده با alternative

کلمات نزدیک به alternative

Alternatively

(قید) از سوی دیگر

Alternatives

جمع اسم Alternative

initial

Am /ɪˈnɪʃl /volume_up

Br /ɪˈnɪʃl /volume_up

صفت

1: ابتدایی، نخستین، اولیه

The initial earthquake was followed by a series of aftershocks.

زمین لرزه ابتدایی با یک سری پس لرزه همره شده است.

My initial reaction was to decline the offer.

واکنش اولیه من رد کردن آن پیشنهاد بود.

اسم

1: اولین حرف از یک اسم مخصوصاً اگر خلاصه آن باشد.

He wrote his initials, P.M.R., at the bottom of the page.

او اولین حروف نامش را به صورت P M R در پایین صفحه نوشت.

John Fitzgerald Kennedy was often known by his initials JFK.

جان فیتزجرالد کندی اغلب با حروف ابتدایی نامش JFK شناخته می شد.

نمایش لغات هم خانواده با initial

کلمات نزدیک به initial

Initials

جمع اسم initial

Initially

(قید) در ابتدا، ابتداً

validity

Am /vəˈlɪdəti /volume_up

Br /vəˈlɪdəti /volume_up

اسم – غیر قابل شمارش

1: کیفیتی که به صورت قانونی یا رسمی قابل قبول است. اعتبار

This research seems to give some validity to the theory that the drug might cause cancer.

به نظر، این تحقیق به آن تئوری که مواد مخدر ممکن است عامل سرطان باشد کمی اعتبار بخشیده است.

The period of validity of the agreement has expired.

دوره زمانی اعتبار این توافق نامه منقضی شده است.

We had doubts about the validity of their argument.

ما درباره اعتبار قراردادشان شک داریم.

نمایش لغات هم خانواده با validity

کلمات نزدیک به validity

Valid

(صفت) معتبر

Invalidate

(فعل) باطل کردن چیزی مانند بلیط وغیره.

Invalidated

شکل گذشته فعل Invalidate

Invalidating

شکل استمراری فعل Invalidate

Invalidates

شکل حال ساده فعل Invalidate

Invalidity

(اسم - غیر قابل شمارش) عدم اعتبار

Validate

(فعل) معتبر ساختن، اعتبار دادن

Validated

شکل گذشته فعل Validate

Validating

شکل استمراری فعل Validate

Validates

شکل حال ساده فعل Validate

Validation

(اسم) اعتبار، تصدیق

Validations

جمع اسم Validation

Validly

(صفت) معتبر

task

Am /tæsk /volume_up

Br /tɑːsk /volume_up

اسم

1: کاری که باید انجام شود مخصوصاً کاری که باید به طور مرتب، بدون میل به انجام آن و یا سخت باشد. تکلیف، وظیفه، کار

Our first task is to set up a communications system.

اولین وظیفه ما راه اندازی یک سیستم ارتباطی است.

It was my task to wake everyone up in the morning.

وظیفه من این بود که همه را در صبح بیدار کنم.

فعل

1: وظیفه و کاری را به کسی محول کردن

We have been tasked with setting up camps for refugees.

ما وظیفه داریم اردوگاه هایی برای پناهندگان ایجاد کنیم.

نمایش لغات هم خانواده با task

کلمات نزدیک به task

Tasked

شکل گذشته فعل Task

Tasking

شکل استمراری فعل Task

Tasks

جمع اسم Task – شکل حال ساده فعل Task

technique

Am /tekˈniːk /volume_up

Br /tekˈniːk /volume_up

اسم

1: راهی برای انجام کاری که نیاز به مهارت دارد. تکنیک

We have developed a new technique for detecting errors in the manufacturing process.

ما تکنیک جدیدی را برای تشخیص خطاها در فرآیند تولید ایجاد کرده ایم.

Yoga is a very effective technique for combating stress.

یوگا یک تکنیک بسیار مؤثر برای مقابله با استرس است.

Teachers learn various techniques for dealing with problem students.

معلم ها تکنیک های متنوعی را برای مواجه با مشکلات دانش آموزان فرا می گیرند.

نمایش لغات هم خانواده با technique

کلمات نزدیک به technique

Techniques

جمع اسم Technique

exclude

Am /ɪkˈskluːd /volume_up

Br /ɪkˈskluːd /volume_up

فعل

1: کسی یا چیزی را از ورود به یک مکان یا شرکت در یک فعالیت منع کردن. محروم کردن، مستثنی کردن

Tom has been excluded from school for bad behavior.

تام به دلیل رفتار بد از مدرسه محروم شده است.

The judges decided to exclude evidence which had been unfairly obtained.

قضات تصمیم گرفتند تا مدرکی را که به صورت ناعادلانه به دست آمده است مستثنی کنند.

Women are still excluded from some London clubs.

زنان هنوز از برخی کلوب های لندن محروم هستند.

نمایش لغات هم خانواده با exclude

کلمات نزدیک به exclude

Excluded

شکل گذشته فعل Exclude – (صفت) محروم

Excludes

شکل حال ساده فعل Exclude

Excluding

شکل استمراری فعل Exclude

Exclusion

(اسم) محرومیت - مقدار پولی که تا آن مقدار نیازی به پرداخت مالیات نباشد.

Exclusionary

(صفت) محرومیت

Exclusionist

(اسم) کسی که دیگری را از حق یا امتیازی محروم می کند.

Exclusions

جمع اسم Exclusion

Exclusive

(صفت) انحصاری (محدود برای یک فرد یا یک گروه خاص) – گران و مختص افرادی از قشر مرفه جامعه - ویژه

Exclusively

(قید) منحصراً، انحصاراً

consent

Am /kənˈsent /volume_up

Br /kənˈsent /volume_up

اسم – غیر قابل شمارش

1: اجازه ای که برای انجام کاری داده می شود مخصوصاً از طرف یک مسئول. رضایت، موافقت

The written consent of a parent is required.

رضایت مکتوب والدین مورد نیاز است.

They can't publish your name without your consent.

آن ها نمی توانند بدون رضایت شما نامتان را منتشر کنند.

She gave her consent to the sale of the painting.

به او اجازه داد تا آن نقاشی را بفروشد.

فعل

1: موافقت کردن برای انجام کاری. رضایت دادن برای انجام کاری

My aunt never married because her father wouldn't consent to her marriage.

عمه من هرگز ازدواج نکرد چون پدرش به او اجازه ازدواج نمی داد.

نمایش لغات هم خانواده با consent

کلمات نزدیک به consent

Consensus

(اسم) اجماع، رضایت و موافقت عمومی

Consensuses

جمع اسم consensus (جمع این اسم خیلی کم به کار می رود)

Consented

شکل گذشته فعل Consent

Consenting

شکل استمراری فعل Consent – (صفت) موافق

Consents

شکل حال ساده فعل Consent

proportion

Am /prəˈpɔːrʃn /volume_up

Br /prəˈpɔːʃn /volume_up

اسم

1: بخشی از جزء که با یک کل مقایسه می شود. نسبت، تناسب، قسمت

Water covers a large proportion of the earth's surface.

آب قسمت زیادی از سطح زمین را پوشانده است.

The proportion of men to women in the college has changed dramatically over the years.

نسبت مردان به زنان در این دانشگاه به طرز چشمگیری تغییر کرده است.

His feet seem very small in proportion to his body.

قدش نسبت به بدن او خیلی کوتاه به نظر می آید.

2: (در ریاضیات) نسبت بین دو عدد

The proportion of 8 is to 6 as 32 is to 24.

نسبت 8 به 6 مثل 32 به 24 است. (برای هردو معادل 4/3 است.)

نمایش لغات هم خانواده با proportion

کلمات نزدیک به proportion

Disproportion

(اسم - غیر قابل شمارش) عدم تناسب (خیلی بزرگ بودن یا خیلی کوچک بودن در مقایسه با چیز دیگری)

Disproportionate

(صفت) نامتناسب

Disproportionately

(قید) به صورت نامتناسب

Proportional

(صفت) متناسب

Proportionally

(قید) به صورت متناسب

Proportionate

(صفت) متناسب، در خورد

Proportionately

(قید) به طور متناسب

Proportions

جمع اسم Proportion

demonstrate

Am /ˈdemənstreɪt /volume_up

Br /ˈdemənstreɪt /volume_up

فعل

1: چیزی را واضح کردن یا نشان دادن

These numbers clearly demonstrate the size of the economic problem facing the country.

این اعداد به طور مشخص مقدار مشکل اقتصادی که کشور با آن مواجه است را نشان می دهند.

These problems demonstrate the importance of strategic planning.

این مشکلات، اهمیت طراحی استراتژیک را نشان می دهند.

2: نشان دادن چیزی و اینکه چطور کار می کند.

The teacher demonstrated how to use the equipment.

معلم نشان داد که این ابزار را چطور بکار گیریم.

3: بیان کردن یا توصیف اینکه شما چه احساس، ویژگی یا توانایی دارید.

His answer demonstrated a complete lack of understanding of the question.

جواب او نشان دهنده عدم درک کامل او از سوال بود.

4: به صورت عمومی و آشکار بیان کردن اینکه شما نسبت به چیزی راضی نیستید مخصوصاً با تظاهرات

Thousands of people gathered to demonstrate against the new proposals.

هزاران نفر از مردم برای نشان دادن عدم رضایت از طرح های پیشنهادی جدید جمع شدند.

نمایش لغات هم خانواده با demonstrate

کلمات نزدیک به demonstrate

Demonstrable

(صفت) قابل شرح یا قابل اثبات

Demonstrably

(قید) به طرز قابل اثباتی

Demonstrated

شکل گذشته فعل Demonstrate

Demonstrates

شکل حال ساده فعل Demonstrate

Demonstrating

شکل استمراری فعل Demonstrate

Demonstration

(اسم) نمایش نحوه انجام یک کار – تظاهرات – نمایش احساسات

Demonstrations

جمع اسم Demonstration

Demonstrative

(صفت) نشان دهنده - (در مورد یک فرد) احساساتی به طوری که خیلی راحت علاقه خود را ابراز می کند - (هم اسم و هم صفت) ضمیر اشاره یا اسم اشاره یا صفت اشاره (مانند this)

Demonstratively

(قید) به صورت نمایشی

Demonstrator

(اسم) نشان دهنده

Demonstrators

جمع اسم Demonstrator

reaction

Am /riˈækʃn /volume_up

Br /riˈækʃn /volume_up

اسم

1: رفتار، احساس یا اقدامی که نتیجه مستقیم چیز دیگری است. واکنش، عکس العمل

I love to watch people's reactions when I say who I am.

دوست دارم واکنش مردم را وقتی به آن ها می گویم که کی هستم را ببینم.

Some people have an allergic reaction to shellfish.

برخی از مردم واکنش آلرژیک نسبت به صدف دارند.

2 (در علوم) واکنش

A chemical reaction

یک واکنش شیمیایی

نمایش لغات هم خانواده با reaction

کلمات نزدیک به reaction

React

(فعل) واکنش نشان دادن

Reacted

شکل گذشته فعل React

Reacts

شکل حال ساده فعل React

Reacting

شکل استمراری فعل React

Reactionaries

جمع اسم Reactionary

Reactionary

(اسم) یک فرد مستبد – استبدادی - مرتجع

Reactions

جمع اسم Reaction

Reactive

(صفت) واکنشی (به جای پیشدستی در کاری)

Reactivate

(فعل) دوباره فعال کردن

Reactivates

شکل حال ساده فعل Reactivate

Reactivated

شکل گذشته فعل Reactivate

Reactivating

شکل استمراری فعل Reactivate

Reactivation

(اسم - غیر قابل شمارش) فعالیت مجدد

Reactor

(اسم) راکتور، عامل واکنش

Reactors

جمع اسم Reactor

criterion

Am /kraɪˈtɪriən /volume_up

Br /kraɪˈtɪəriən /volume_up

اسم

1: شرایط یا حقیقتی که به عنوان یک استاندارد برای تصمیم گیری، قضاوت و ... استفاده می شود. شاخص، معیار، ملاک

Eight criteria will be used to select new stadium sites.

هشت شاخص برای انتخاب مکان استادیوم استفاده خواهد شد. (criteria جمع criterion است)

Is height a criteria for hiring police officers?

آیا بلندی قد برای استخدام به عنوان افسر پلیس معیار است؟ (استفاده از criteria به عنوان اسم مفرد در مکالمه رایج است)

What criteria are used for assessing a student's ability?

چه معیارهایی برای ارزیابی توانایی دانش آموز استفاده می شود؟

نمایش لغات هم خانواده با criterion

کلمات نزدیک به criterion

criteria

جمع اسم Criterion

minority

Am /maɪˈnɔːrəti /volume_up

Br /maɪˈnɒrəti /volume_up

صفت

1: اقلیت

It's only a tiny minority of people who are causing the problem.

تنها اقلیت کوچکی از مردم مسبب این مشکل هستند.

Those who want violence are in the minority.

کسانی که خشونت طلبند، در اقلیتند.

Only a small minority of students are interested in politics these days.

امروزه تنها اقلیت کوچکی از دانش آموزان به سیاست علاقه دارند.

اسم

1: اقلیت

It's only a tiny minority of people who are causing the problem.

تنها اقلیت کوچکی از مردم باعث این مشکل هستند.

نمایش لغات هم خانواده با minority

کلمات نزدیک به minority

Minorities

جمع اسم Minority

Minor

(صفت) کم اهمیت، کوچک – گام مینور در موسیقی – (اسم) نابالغ به لحاظ قانونی (زیر 18 سال)

Minors

جمع اسم Minor

technology

Am /tekˈnɑːlədʒi /volume_up

Br /tekˈnɒlədʒi /volume_up

اسم

1: تکنولوژی

Basic economic relations are changing as new technologies and markets emerge.

روابط پایه ای اقتصاد همزمان با ظهور تکنولوژی ها و بازارهای جدید روبه تغییر است.

Although the technology originated in the UK, it has been developed in the US.

با اینکه این تکنولوژی خواستگاه بریتانیایی دارد ولی در آمریکا گسترش پیدا کرده است.

Companies always trial their technologies before putting them on the market.

شرکت ها همیشه قبل از اینکه تکنولوژی های خود را به بازار عرضه کنند، آن ها را آزمایش می کنند.

نمایش لغات هم خانواده با technology

کلمات نزدیک به technology

Technologies

جمع اسم Technology

Technological

(صفت) فنی

Technologically

(قید) از نظر فنی

philosophy

Am /fəˈlɑːsəfi /volume_up

Br /fəˈlɒsəfi /volume_up

اسم

1: فلسفه

The Ancient Greek philosophy of Stoicism

فلسفه استوئیسم یونان باستان

The philosophy of education

فلسفه تعلیم و تربیت

Marxist philosophy

فلسفه مارکسیست

نمایش لغات هم خانواده با philosophy

کلمات نزدیک به philosophy

Philosopher

(اسم) فیلسوف

Philosophers

جمع اسم Philosopher (فلاسفه)

Philosophical

(صفت) فلسفی

Philosophically

(قید) به لحاظ فلسفی

Philosophies

جمع اسم philosophy

Philosophize

(فعل) فیلسوفانه دلیل آوردن

Philosophized

شکل گذشته فعل Philosophize

Philosophizes

شکل حال ساده فعل Philosophize

Philosophizing

شکل استمراری فعل Philosophize

remove

Am /rɪˈmuːv /volume_up

Br /rɪˈmuːv /volume_up

فعل

1: چیزی یا کسی را از جایی دور کردن یا از جایی برداشتن

He removed his hand from her shoulder.

دستش را از شانه او برداشت.

2: در آوردن لباس

It got so hot that he removed his tie and jacket.

آنقدر داغ شد که کراوات و ژاکت خود را در آورد.

3: کسی را به دلیل عملکرد نامناسب یا غیرقابول قبول اجبار از یک شغل مهم یا یک سِمت مهم برداشتن. خلع کردن

She has been removed from her position as director.

او از جایگاهش به عنوان کارگردان خلع شد.

نمایش لغات هم خانواده با remove

کلمات نزدیک به remove

Removable

(صفت) قابل رفع، قابل جابجایی

Removal

(اسم) برداشت، رفع

Removals

جمع اسم Removal

Removed

شکل گذشته فعل Remove

Removes

شکل حال ساده فعل Remove

Removing

شکل استمراری فعل Remove

sex

Am /seks /volume_up

Br /seks /volume_up

اسم

1: مذکر یا مونث (در جنسیت). جنسیت

What sex is your cat?

جنسیت گربه شما چیست؟

Some tests enable you to find out the sex of your baby before it's born.

برخی آزمایش ها به شما این امکان را می دهد تا جنسیت بچه خود را قبل از به دنیا آمدن بفهمید.

2: رابطه جنسی

Most young people now receive sex education at school.

اکثر جوانان اکنون در مدرسه آموزش جنسی دریافت می کنند.

فعل

1: تعیین کردن جنسیت

How do you sex fish?

چگونه جنسیت ماهی را تعیین می کنید؟

نمایش لغات هم خانواده با sex

کلمات نزدیک به sex

Sexed

شکل گذشته فعل Sex

Sexing

شکل استمراری فعل Sex

Sexes

جمع اسم sex – شکل حال ساده فعل Sex

Sexism

(اسم - غیر قابل شمارش) جنسیت گرایی

Sexual

(صفت) جنسی

Sexuality

(اسم - غیر قابل شمارش) تمایلات جنسی

Sexually

(قید) از نظر جنسی

compensation

Am /ˌkɑːmpenˈseɪʃn /volume_up

Br /ˌkɒmpenˈseɪʃn /volume_up

اسم

1: پول یا چیزی دیگری که کسی به شما می دهد چون او به شما آسیب فیزیکی یا مالی زده است. جبران خسارت، غرامت

She received £40,000 in compensation for a lost eye.

او 40 هزار یورو به عنوان جبران خسارت برای از دست رفتن یک چشمش دریافت کرد.

Going to court to obtain compensation is a long process.

رفتن به دادگاه برای دریافت جبران خسارت یک فرایند طولانی است.

2: چیزی که وقتی حال شما خوب نیست به شما احساس خوبی میدهد. تلافی

I have to spend three months of the year away from home - but there are compensations like the chance to meet new people.

من مجبورم 3 ماه را دور از خانه سپری کنم ولی پاداشی (تلافی) مانند شانس ملاقات افراد جدید در آن جا وجود دارد.

3: پولی که یک کارمند برای کارش دریافت می کند.

Annual compensation for our executives includes salary and bonus under our incentive plan.

مُزد سالانه مدیران ما شامل حقوق و پاداش طبق برنامه تشویقی ما است.

نمایش لغات هم خانواده با compensation

کلمات نزدیک به compensation

Compensate

(فعل) جبران کردن، غرامت دادن

Compensated

شکل گذشته فعل Compensat

Compensates

شکل حال ساده فعل Compensate

Compensating

شکل استمراری فعل Compensate

Compensations

جمع اسم compensation

Compensatory

(صفت) جبران

sequence

Am /ˈsiːkwəns /volume_up

Br /ˈsiːkwəns /volume_up

اسم

1: مجموعه ای از اتفاقات و چیزهایی که پشت سر هم هستند.

The first chapter describes the strange sequence of events that led to his death.

فصل اول اتفاقات متوالی عجیبی را که به مرگ او منجر شد را توضیح می دهد.

You had to put the numbers into the right sequence.

تو باید این اعداد را در دنباله درست قرار میدادی.

2: یک قسمت از یک فیلم که اتفاق خاصی یا مجموعه خاصی از اتفاقات را به تصویر می کشد.

The movie's opening sequence is of a very unpleasant murder.

سکانس ابتدایی فیلم مربوط به یک قتل ناخوشایند است.

فعل

1: ترکیب کردن چیزها با یک ترتیب خاص یا پی بردن به ترتیبی که با هم ترکیب شده اند.

They discussed how to sequence the steps in the plan.

آن ها درباره اینکه چطور گام های این برنامه را با هم ترکیب کنند بحث کردند.

2: (در زیست شناسی) پی بردن به نظمی که در آن نوکلئوتیدها در دی ان ای ترکیب می شوند.

نمایش لغات هم خانواده با sequence

کلمات نزدیک به sequence

Sequenced

شکل گذشته فعل Sequence

Sequences

جمع اسم Sequence – شکل حال ساده فعل Sequence

Sequencing

شکل استمراری فعل Sequence – (اسم - غیر قابل شمارش) ترتیب دهی، ترتیب گذاری

Sequential

(صفت) ترتیبی، متوالی، پی در پی

Sequentially

(قید) به صورت متوالی

corresponding

Am /ˌkɔːrəˈspɑːndɪŋ /volume_up

Br /ˌkɒrəˈspɒndɪŋ /volume_up

صفت

1: متناظر، مشابه

Company losses were 50 percent worse than in the corresponding period last year.

ضرر و زیان شرکت 50 درصد نسبت به مدت مشابه سال گذشته بدتر شده است.

2: مطابق یا مربوط به چیزی که شما همین الان ذکر کردید. مربوط به آن، ناشی از آن

Fewer houses are available, but there is no corresponding decrease in demand.

تعداد خانه کمتری در دسترس است ولی هیچ افزایش تقاضایی ناشی به آن وجود ندارد.

Give each picture a number corresponding to its position on the page.

به هر عکس یک شماره مربوط به موقعیت آن در صفحه اختصاص دهید.

نمایش لغات هم خانواده با corresponding

کلمات نزدیک به corresponding

Correspond

(فعل) مطابق بودن، به هم مربوط بودن

Corresponded

شکل گذشته فعل Correspond

Correspondence

(اسم) مکاتبات مخصوصاً مکاتبات رسمی یا سازمانی

Correspondences

جمع اسم correspondence (معمولاً به صورت جمع کمتر کاربرد دارد)

Correspondingly

(قید) متقابلاً

Corresponding

شکل استمراری فعل Correspond – (صفت)

Corresponds

شکل حال ساده فعل Correspond

maximum

Am /ˈmæksɪməm /volume_up

Br /ˈmæksɪməm /volume_up

صفت

1: حداکثر

The bomb was designed to cause the maximum amount of damage.

این بمب طراحی شده است تا حداکثر مقدار تخریب را داشته باشد.

The maximum load for this elevator is eight persons.

حداکثر بار (ضرفیت) برای این آسانسور 8 نفر است.

اسم

1: حداکثر

The temperature will reach a maximum of 27°C today.

امروز دمای هوا به حداکثر 27 درجه خواهد رسید.

نمایش لغات هم خانواده با maximum

کلمات نزدیک به maximum

Maximums

جمع اسم maximum

Max

(صفت) حداکثر (بعد از یک مقدار می آید)

Maximize

(فعل) بزرگ کردن

Maximized

شکل گذشته فعل Maximize

Maximizes

شکل حال ساده فعل Maximize

Maximizing

شکل استمراری فعل Maximize

Maximization

(اسم - غیر قابل شمارش) بیشینه سازی چیزی در مقدار، اهمیت یا اندازه تا آنجا که ممکن باشد.

circumstance

Am /ˈsɜːrkəmstæns /volume_up

Br /ˈsɜːkəmstəns /volume_up

اسم

1: موقعیت، شرایط

Women of the same age and circumstance as you are less likely to live with their parents.

زنانی با سن و موقعیت شما با احتمال کمتری با والدینشان زندگی می کنند.

Personally, I feel it was reasonable under those circumstances.

شخصاً معتقدم که در آن شرایط، منتقی بود.

Obviously we can't deal with the problem until we know all the circumstances.

مشخصا تا زمانی که همه شرایط را ندانیم نمی توانیم با این مشکل دست و پنجه نرم کنیم.

2: رویدادهایی که زندگی شما را تغییر می دهند و شما کنترلی روی آن ندارید. پیش آمد

They were victims of circumstance.

آن ها قربانی پیش آمدها هستند.

نمایش لغات هم خانواده با circumstance

کلمات نزدیک به circumstance

Circumstances

جمع اسم Circumstance

instance

Am /ˈɪnstəns /volume_up

Br /ˈɪnstəns /volume_up

اسم

1: نمونه، مورد

There have been several instances of violence at the school.

چندین نمونه از خشونت در مدرسه رخ داده است.

I don't usually side with the management, but in this instance I agree with what they're saying.

من معمولاً جانب مدیریت را نمیگیرم ولی در این مورد من با آنچه می گویند موافقم.

In most instances, there will be no need for further treatment.

در بسیاری از موارد نیازی به اقدامات درمانی بیشتر نیست.

فعل

1: به عنوان مثال گفتن

She instanced the first chapter as proof of his skill in constructing scenes.

او اولین فصل را به عنوان مدرکِ مهارتش در خلق موقعیت ها برای نمونه ارائه کرد.

نمایش لغات هم خانواده با instance

کلمات نزدیک به instance

Instanced

شکل گذشته فعل Instance

Instancing

شکل استمراری فعل Instance

Instances

جمع اسم Instance – شکل حال ساده فعل Instance

considerable

Am /kənˈsɪdərəbl /volume_up

Br /kənˈsɪdərəbl /volume_up

صفت

1: قابل توجه

The fire caused considerable damage to the church.

آتشسوزی خسارت قابل توجهی به کلیسا وارد کرد.

She's a woman of considerable abilities.

او زنی با توانایی های قابل توجه است.

A considerable amount of time and effort has gone into this exhibition.

مقدار قابل توجهی زمان و تلاش صرف این نمایشگاه شده است.

نمایش لغات هم خانواده با considerable

کلمات نزدیک به considerable

Considerably

(قید) به طرز قابل توجهی

sufficient

Am /səˈfɪʃnt /volume_up

Br /səˈfɪʃnt /volume_up

صفت

1: کافی برای هدفی خاص

This recipe should be sufficient for five people.

این دستور پخت باید برای 5 نفر کافی باشد.

Did you have sufficient time to do the work?

آیا زمان کافی برای انجام آن کار داشتید؟

The company did not have sufficient funds to pay for the goods it had received.

این شرکت سرمایه کافی برای پرداخت پول کالاهایی که دریافت کرده است را ندارد.

نمایش لغات هم خانواده با sufficient

کلمات نزدیک به sufficient

Sufficiency

(اسم) کفایت (به مقدار کافی وجود داشتن)، شایستگی (به مقدار لازم خوب بودن)

Insufficient

(صفت) ناکافی

Insufficiently

(قید) ناکافی

Sufficiently

(قید) به قدر کفایت

corporate

Am /ˈkɔːrpərət /volume_up

Br /ˈkɔːpərət /volume_up

صفت

1: مربوط به یک کسب و کار بزرگ. سازمانی، شرکتی

Corporate identity

هویت سازمانی

We have to change the corporate structure to survive.

ما باید ساختار سازمانی خود را برای نجات تغییر دهیم.

2: شامل شرکت های بزرگ

He is one of the most powerful men in corporate America.

او یکی از قدرتمندترین مردان شرکت های آمریکاست.

اسم

1: شرکت بزرگ، شرکت سهامی

نمایش لغات هم خانواده با corporate

کلمات نزدیک به corporate

Corporates

(اسم) اوراق قرضه یک شرکت – جمع اسم corporate

Corporation

(اسم) شرکت، بنگاه، شرکت سهامی

Corporations

جمع اسم Corporation

interaction

Am /ˌɪntərˈækʃn /volume_up

Br /ˌɪntərˈækʃn /volume_up

اسم

1: حالتی که در آن دو یا چند نفر یا دو یا چند چیز با هم در ارتباطند یا به هم واکنش نشان می دهند. تعامل

There's not enough interaction between the management and the workers.

تعامل کافی بین مدیریت و کارگران وجود ندارد.

The complex interaction between mind and body

تعامل پیچیده بین مغز و بدن

The degree of interaction between teacher and student

میزان تعامل بین معلم و دانش آموز

نمایش لغات هم خانواده با interaction

کلمات نزدیک به interaction

Interact

(فعل) ارتباط و تعامل داشتن با – واکنش نشان دادن به

Interacted

شکل گذشته فعل Interact

Interacting

شکل استمراری فعل Interact

Interactions

جمع اسم Interaction

Interactive

(صفت) برنامه کامپیوتری یا یک ویدئو یا یک برنامه تلویزیونی و رادیویی وغیره که به نوعی مخاطب را درگیر می کند (هم کنشی، متاثر از یکدیگر)

Interactively

(قید) به صورت تعالملی

Interacts

شکل حال ساده فعل Interact

contribution

Am /ˌkɑːntrɪˈbjuːʃn /volume_up

Br /ˌkɒntrɪˈbjuːʃn /volume_up

اسم

1: مشارکت یا کمک به تولید یا کمک به دستیابی به چیزی به همراه افراد دیگر. مشارکت

All contributions will be gratefully received.

تمام مشارکت ها با سپاس فراوان دریافت می شوند.

Would you like to make a contribution towards a present for Linda?

تمایل دارید برای تهیه یک هدیه برای لیندا مشارکت کنید؟

2: پولی که توسط کارفرما یا دولت به کارمند به عنوان بازنشستگی، بیمه سلامت و ... داده می شود. مساعدت، اعانه

Her plan automatically increases her pension contributions each year.

برنامه او این بود که هر سال به صورت خودکار کمک های بازنشستگی خود را افزایش دهد.

نمایش لغات هم خانواده با contribution

کلمات نزدیک به contribution

Contribute

(فعل) شرکت کردن در

Contributed

شکل گشته فعل Contribute

Contributes

شکل حال ساده فعل Contribute

Contributing

شکل استمراری فعل Contribute

Contributions

جمع اسم Contribution

Contributor

(اسم) شرکت کننده، مشارکت کننده مخصوصاً با پرداخت پول

Contributors

جمع اسم Contributor

immigration

Am /ˌɪmɪˈɡreɪʃn /volume_up

Br /ˌɪmɪˈɡreɪʃn /volume_up

اسم – غیر قابل شمارش

1: مهاجرت

Immigration increased by 25% last year.

مهاجرت 25 درصد در سال گذشته افزایش یافت.

The prime minister has adopted an inflexible position on immigration.

نخست وزیر وضعیت انعطاف پذیر و تعاملی با مهاجرت دارد.

His wife finally received her immigration papers.

سرانجام همسرش اوراق مهاجرت خود را دریافت کرد.

نمایش لغات هم خانواده با immigration

کلمات نزدیک به immigration

Immigrant

(اسم) کسی که به کشوری دیگر رفته تا برای همیشه در آن بماند، مهاجر

Immigrants

جمع اسم Immigrant

Immigrate

(فعل) کوچ کردن

Immigrated

شکل گذشته فعل Immigrate

Immigrates

شکل حال ساده فعل Immigrate

Immigrating

شکل استمراری فعل Immigrate

component

Am /kəmˈpoʊnənt /volume_up

Br /kəmˈpəʊnənt /volume_up

اسم

1: یک بخش که با بخش های دیگر ترکیب می شود تا یک چیز بزرگ ساخته شود. جزء، مولفه

The factory supplies electrical components for cars.

این کارخانه اجزاء الکتریکی ماشین ها را تامین می کند.

The course has four main components: business law, finance, computing and management skills.

این دروه آموزشی دارای 4 جزء اصلی است: قانون تجارت، امور مالی، محاسبات و توانایی های مدیریتی.

Good communication is an important component of any relationship.

ارتباط خوب یک مولفه مهم برای هر رابطه است.

نمایش لغات هم خانواده با component

کلمات نزدیک به component

Components

جمع اسم Component

constraint

Am /kənˈstreɪnt /volume_up

Br /kənˈstreɪnt /volume_up

اسم

1: چیزی که با حفظ شما در یک حدود، کاری که انجام میدهید را کنترل می کند. محدودیت

In Egypt, the biggest constraint on new agricultural production is water.

در مصر، بزرگترین محدودیت در تولیدات کشاورزی، آب است.

With any new project, you have to be aware of the budget constraints.

در هر پروژه جدید باید نسبت به محدودیت های بودجه آگاه باشید.

The country's debts put serious constraints on its economic growth.

بدهی های کشور محدودیت های جدی روی رشد اقتصادی آن اعمال کرده است.

نمایش لغات هم خانواده با constraint

کلمات نزدیک به constraint

Constrain

(فعل) تحمیل کردن (آزادی یا پیشرفت)

Constrained

شکل گذشته فعل Constrain – (صفت) مجبور

Constraining

شکل استمراری فعل Constrain

Constrains

شکل حال ساده فعل Constrain

Constraints

جمع اسم Constraint

Unconstrained

(صفت) بدون محدودیت

technical

Am /ˈteknɪkl /volume_up

Br /ˈteknɪkl /volume_up

صفت

1: فنی

We offer free technical support for those buying our software.

ما برای کسانی که نرم افزار ما را بخرند پشتیبانی فنی ارائه می دهیم.

A young player with a lot of technical ability

یک بازیگر جوان با توانایی های تکنیکی زیاد

I have no technical knowledge at all.

من در کل هیچ دانش فنی ندارم.

نمایش لغات هم خانواده با technical

کلمات نزدیک به technical

Technically

(قید) از لحاظ فنی

emphasis

Am /ˈemfəsɪs /volume_up

Br /ˈemfəsɪs /volume_up

اسم

1: تاکید، اهمیت

The school puts a lot of emphasis on teaching children to read and write.

مدرسه اهمیت خیلی زیادی روی آموزش خواندن و نوشتن کودکان گذاشته است.

We need to put greater emphasis on planning.

ما باید اهمیت بیشتری برای برنامه ریزی قائل شویم.

There is a strong emphasis on research in the university.

تاکید زیادی روی تحقیق در این دانشگاه وجود دارد.

نمایش لغات هم خانواده با emphasis

کلمات نزدیک به emphasis

Emphases

جمع اسم emphasis

Emphasize

(فعل) اهمیت دادن، تاکید کردن

Emphasized

شکل گذشته فعل Emphasize – (صفت) موکد

Emphasizing

شکل استمراری فعل Emphasize

Emphasizes

شکل حال ساده فعل Emphasize

Emphatic

(صفت) قاطع (طوری که تردیدی در آن نباشد)

Emphatically

(قید) قاطعانه

scheme

Am /skiːm /volume_up

Br /skiːm /volume_up

اسم

1: طرح، برنامه

The money will be used for teacher training schemes.

این پول برای برنامه آموزشی معلمان استفاده خواهد شد.

They devised a scheme to defraud the government of millions of dollars.

آن ها یک برنامه برای کلاهبرداری میلیون دلاری از دولت طرح ریزی کردند.

فعل

1: برنامه هوشمندانه و مخفی ریختن مخصوصاً برای کلاهبرداری

For months he had been scheming to prevent her from getting the top job.

برای ماه ها او در حال طرح ریزی برای ممانعت او از رسیدن به درجه بالای شغلی بود.

All her assistants were scheming against her.

تمام همدستان او علیه او برنامه ریزی کرده بودند.

نمایش لغات هم خانواده با scheme

کلمات نزدیک به scheme

Schematic

(صفت) نموداری، شماتیک

Schematically

(قید) به صورت نموداری

Schemed

شکل گذشته فعل Scheme

Schemes

شکل حال ساده فعل Scheme – جمع اسم Scheme

Scheming

شکل استمراری فعل Scheme – (صفت – مربوط به یک نقشه زیرکانه) فریبنده – (اسم - غیر قابل شمارش) طرح فریبنده

layer

Am /ˈleɪər /volume_up

Br /ˈleɪə(r) /volume_up

اسم

1: لایه (لایه ای از یک ماده یا یک طبقه از مردم که در جایگاه خاصی در یک سازمان هستند)

A thin layer of dust covered everything.

یک لایه نازک از گرد و غبار همه چیز را پوشانده است.

How many layers of clothing are you wearing?

چند لایه لباس پوشیده ای؟

We've cut the number of management layers from five to three.

تعداد لایه های مدیریت را از پنج به سه کاهش داده ایم.

فعل

1: لایه بندی کردن

Layer the potatoes and onions in a dish.

سیب زمینی و پیاز را در یک ظرف لایه بندی کن (بچین).

2: کوتاه کردن موی سر به این صورت که موهای جلویی از موهای عقبی کوتاه تر باشد.

Can you layer it a little at the front, please?

می توانی موها را در قسمت جلوی سر کمی کوتاه کنی لطفاً؟

نمایش لغات هم خانواده با layer

کلمات نزدیک به layer

Layered

شکل گذشته فعل layer – (صفت) لایه لایه

Layering

شکل استمراری فعل layer

Layers

جمع اسم layer – شکل حال ساده فعل layer

volume

Am /ˈvɑːljəm /volume_up

Br /ˈvɒljuːm /volume_up

اسم

1: حجم

Which of these bottles do you think has the greater volume?

به نظر شما کدام یک از بتری های زیر حجم بیشتری دارد؟

2: تعداد یا مقدار چیزی در حالت کلی. حجم

The transport system can't cope with the volume of passengers.

این سیستم حمل نقل نمی تواند از عهده حجم مسافران بر آید.

3: حجم صدای تولیدی توسط تلویزیون و ...

Could you turn the volume down, please, I'm trying to sleep.

می توانی صدا را کم کنی، من دارم سعی می کنم بخوابم.

4: یک جلد از یک مجموعه کتاب

The second volume of his memoirs will be published later this year.

جلد دوم خاطرات او اواخر امسال منتشر خواهد شد.

5: یک کتاب

A volume of poetry

کتاب شعر

نمایش لغات هم خانواده با volume

کلمات نزدیک به volume

Volumes

جمع اسم Volume

Vol

نوع نوشتاری اسم Volume

document

Am /ˈdɑːkjumənt /volume_up

Br /ˈdɒkjumənt /volume_up

اسم

1: سند

Legal documents

اسناد حقوقی

I've lost a file containing a lot of important documents.

من یک فایل حاوی اسناد مهم زیادی را گم کردم.

فعل

1: مستند کردن

The results are documented in Chapter 3.

نتایج در فصل 3 مستند شده است.

نمایش لغات هم خانواده با document

کلمات نزدیک به document

Documentation

(اسم - غیر قابل شمارش) مستندات

Documented

شکل گذشته فعل Document

Documenting

شکل استمراری فعل Document

Documents

جمع اسم Document – شکل حال ساده فعل Document

register

Am /ˈredʒɪstər /volume_up

Br /ˈredʒɪstə(r) /volume_up

فعل

1: ثبت نام کردن

Students have to register for the new course by the end of April.

دانش آموزان باید برای دوره جدید در آخر آپریل ثبت نام کنند.

2: نظر خود را به طور رسمی بیان کردن طوری که همگی احساس و نظرتان را بدانند.

China has registered a protest over foreign intervention.

چین اعتراض خود را نسبت به مداخلات خارجی ابراز کرده است.

3: ثبت کردن، نشان دادن یا توصیف کردن چیزی

Her face registered disapproval.

چهره اش عدم رضایت را نشان می داد.

4: ثبت کردن

She had told me her name before, but I guess it didn’t register.

او قبلا اسمش را به من گفته بود ولی فکر می کنم من ثبتش نکردم.

5: (مربوط به ابزار) اندازه گیری و ثبت یک مقدار

The earthquake registered 7.2 on the Richter scale.

این زمین لرزه 7.2 در مقیاس ریشتر ثبت شده است.

اسم

1: یک کتاب یا فایل حاوی لیست نام افراد. دفتر ثبت

The official register of births, deaths, and marriages

دفتر ثبت رسمی تولد، مرگ و ازدواج

2: یک نوع سبک زبان که در جایی خاص استفاده می شود.

People chatting at a party will usually be talking in (an) informal register.

مردم در یک میهمانی معمولا با یک سبک خاصی از زبان با یکدیگر حرف می زنند.

3: یک رنج از نُت های موسیقی که صدای کسی یا یک وسیله موسیقی می تواند به آن برسد.

نمایش لغات هم خانواده با register

کلمات نزدیک به register

Registered

شکل گذشته فعل Register – (صفت) نامنویسی شده، ثبت نام شده

Registering

شکل استمراری فعل Register

Registers

جمع اسم Register – شکل حال ساده فعل Register

Registration

(صفت) نام نویسی، ثبت، اسم نویسی

core

Am /kɔːr /volume_up

Br /kɔː(r) /volume_up

اسم

1: مهمترین و پایه ای ترین بخش چیزی

The core of her philosophy is respect for life.

مهمترین بخش فلسفه احترام به زیستن است.

The lack of government funding is at the core of the problem.

نبود سرمایه دولتی مهمترین بخش این مشکل است.

2: هسته

Don't throw your apple core on the floor!

هسته سیب را روی زمین نریز.

The earth's core is a hot, molten mix of iron and nickel.

هسته زمین ترکیبی داغ و مذاب از آهن و نیکل است.

The core of a nuclear reactor

هسته راکتور هسته ای

3: گروه کوچکی از مردم که برای فعالیتی خاص گردهم آمده اند.

He gathered a small core of advisers around him.

او هسته کوچکی از مشاورین را دور خود جمع کرد.

صفت

1: مهمترین یا پایه ای ترین

The use of new technology is core to our strategy.

استفاده از تکنولوژی نوین پایه استراتژی ماست.

فعل

1: هسته یک میوه را درآوردن

Peel and core the apples and cut into quarters.

سیب ها را پوست بکنید و هسته آنها را جدا کنید و به چهار قسمت برش دهید.

نمایش لغات هم خانواده با core

کلمات نزدیک به core

Cores

جمع اسم Core – شکل گذشته فعل Core

Coring

شکل استمراری فعل Core

Cored

شکل گذشته فعل Core

برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید:

لیست آموزش ها