koobdar.ir

وبسایت آموزشی کوبدار

آخر هفته های شگفت انگیز کوبدار - تخفیف برای همه آموزش ها
آخر هفته های شگفت انگیز کوبدار - تخفیف برای همه آموزش ها
جستجو در سایت
صفحه اصلی زبان انگلیسی دیکشنری کوبدار کامپیوتر و برنامه نویسی برق و الکترونیک
ورود/ثبت نام تماس با ما جستجو در سایت
معنی کوبدار چیست؟
ورود به حساب کاربری ارتباط با ما

مجله آموزشی کوبدار برگ درخت کوبدار

koobdar.ir

برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید:

لیست آموزش ها

از ما جهت گسترش آموزش های زبان انگلیسی کوبدار حمایت کنید

برای حمایت از ما کلیک کنید

گروه هشتم از لغات ضروری آیلتس و تافل با ترجمه فارسی | آموزش 570 واژه آکادمیک

لیست لغات گروه هشتم از مجموعه آموزشی آیلتس و تافل:

  • highlighted
  • .
  • eventually
  • .
  • inspection
  • .
  • termination
  • .
  • displacement
  • .
  • arbitrary
  • .
  • reinforced
  • .
  • denote
  • .
  • offset
  • .
  • exploitation
  • .
  • detected
  • .
  • abandon
  • .
  • random
  • .
  • revision
  • .
  • virtually
  • .
  • uniform
  • .
  • predominantly
  • .
  • thereby
  • .
  • implicit
  • .
  • tension
  • .
  • ambiguous
  • .
  • vehicle
  • .
  • clarity
  • .
  • conformity
  • .
  • contemporary
  • .
  • automatically
  • .
  • accumulation
  • .
  • appendix
  • .
  • widespread
  • .
  • infrastructure
  • .
  • deviation
  • .
  • fluctuations
  • .
  • restore
  • .
  • guidelines
  • .
  • commodity
  • .
  • minimises
  • .
  • practitioners
  • .
  • radical
  • .
  • plus
  • .
  • visual
  • .
  • chart
  • .
  • appreciation
  • .
  • prospect
  • .
  • dramatic
  • .
  • contradiction
  • .
  • currency
  • .
  • inevitably
  • .
  • complement
  • .
  • accompany
  • .
  • paragraph
  • .
  • induced
  • .
  • schedule
  • .
  • intensity
  • .
  • crucial
  • .
  • via
  • .
  • exhibit
  • .
  • bias
  • .
  • manipulation
  • .
  • theme
  • .
  • nuclear
برای دانلود گروه هشتم از لغات آیلتس و تافل در غالب پی دی اف روی این لینک کلیک کنید. توجه داشته باشید که این فایل های pdf صرفاً جنبه مرور برایتان داشته باشد و آموزش اصلی را از داخل سایت دنبال کنید چون علاوه بر بروزرسانی ها و افزودن ابزارهای جدید یادگیری در سایت، تلفظ های صوتی و کلمات هم خانواده در فایل های پی دی اف وجود ندارد.

نکته: چنانچه اگر نتوانستید فایل ها را با استفاده از دانلود منیجر دریافت کنید، مطابق تصویر زیر، ابتدا وارد قسمت Options دانلود منیجر شده و سپس روی تَب General کلیک کنید و بعد از آن مرورگری را که با استفاده از آن وارد وبسایت ما شده اید را با برداشتن تیک آن موقتاً غیر فعال کنید و سپس با کلیک روی لینک های دانلود اقدام به دریافت فایل نمایید تا خود مرورگر اقدام به دانلود فایل ها نماید.

راهنمای دانلود
FYI: مجموعه آموزشی پیش رو تنها برای مطالعه شخصی زبان آموز مجاز است و هر گونه کپی برداری و انتشار این مجموعه مجاز نیست.
highlight

Am /ˈhaɪlaɪt /volume_up

Br /ˈhaɪlaɪt /volume_up

فعل

1: تاکید کردن روی چیزی مخصوصاً اگر توجه مردم را جلب کند. برجسته کردن

The report highlights the need for improved safety.

این گزارش، نیاز به ارتقاء امنیت را برجسته می کند.

The spelling mistakes in the text had been highlighted in green.

اشتباهات املایی در متن با رنگ سبز برجسته شده بود.

اسم

1: بهترین، مهمترین یا هیجان انگیزترین بخش چیزی. نقطه قوت

Highlights of the match will be shown after the news.

نقاط برجسته این مسابقه بعد از اخبار نشان داده خواهد شد.

2: highlights ناحیه باریکی از موی سر که رنگی روشن تر از موهای مجاور دارد (خود شخص این کار را با رنگِ مو انجام می دهد)

She’s had blonde highlights put into her hair.

او هایلایت های بلوندی درون موهایش قرار داده بود.

نمایش لغات هم خانواده با highlight

کلمات نزدیک به highlight

Highlighted

شکل گذشته فعل Highlight

Highlighting

شکل استمراری فعل Highlight

Highlights

شکل حال ساده فعل Highlight – جمع اسم Highlight

eventually

Am /ɪˈventʃuəli /volume_up

Br /ɪˈventʃuəli /volume_up

قید

1: در نهایت

I found it hard to follow what the teacher was saying, and eventually I lost concentration.

دنبال کردن آنچه معلم می گفت سخت به نظر آمد و من در نهایت تمرکزم را از دست دادم.

After years of abuse from her husband, she eventually found the courage to leave him.

بعد از اینکه سال ها توسط همسرش مورد سواستفاده قرار گرفت سرانجام شجاعت این را پیدا کرد تا ترکش کند.

Keep trying and you'll find a job eventually.

به تلاش کردن ادامه بده تا در نهایت کاری پیدا کنی.

نمایش لغات هم خانواده با eventually

کلمات نزدیک به eventually

Eventuality

(اسم) پیامد، سرنوشت (در کل به معنی چیزی ناخوش آیند یا ناراحت کننده ای که ممکن است رُخ دهد یا در آینده وجود داشته باشد.)

Eventualities

جمع اسم eventuality

Eventual

(صفت) احتمالی، مشروط

inspection

Am /ɪnˈspekʃn /volume_up

Br /ɪnˈspekʃn /volume_up

اسم

1: بازدید رسمی از یک مدرسه، کارخانه و غیره با هدف بررسی اینکه قوانین رعایت می شود و استانداردها قابل قبول است. بازرسی

Regular inspections are carried out at the prison.

بازرسی های منظم در زندان انجام می شود.

She arrived to carry out a health and safety inspection of the building.

او برای انجام بازرسیِ بهداشت و ایمنی ساختمان، از راه رسید.

2: بررسی کردن چیزی به صورت دقیق با هدف اطمینان از اینکه آنطور که باید باشد است. بازرسی

The documents are available for inspection.

این اسناد برای بازرسی در دسترسند.

He made an inspection of the elevators in the building.

او از آسانسورهای این ساختمان یک بازرسی به عمل آورد.

نمایش لغات هم خانواده با inspection

کلمات نزدیک به inspection

Inspect

(فعل) بازرسی کردن، تفتیش کردن

Inspected

شکل گذشته فعل Inspect

Inspecting

شکل استمراری فعل Inspect

Inspections

جمع اسم Inspection

Inspector

(اسم) بازرس

Inspectors

جمع اسم Inspector

Inspects

شکل حال ساده فعل Inspect

termination

Am /ˌtɜːrmɪˈneɪʃn /volume_up

Br /ˌtɜːmɪˈneɪʃn /volume_up

اسم

1: پایان چیزی، فسخ (مخصوصاً در اقتصاد و قراردادها)، ختم

The termination of the bus service was a severe blow to many villagers.

پایان سرویس اتوبوس ضربه بزرگی برای بسیاری از اهالی روستا بود.

Consumers have to pay an early termination fee to break their contracts.

مصرف کنندگان برای شکستن قراردادشان باید یک هزینه فسخِ پیش از موعد بپردازند.

2: (در اقتصاد) اخراج کردن کسی

She believed her termination was racially motivated.

او معتقد بود که اخراجش با انگیزه نژادی بود.

نمایش لغات هم خانواده با termination

کلمات نزدیک به termination

Terminal

(صفت) (در مورد یک بیماری) درمان ناپذیر، پایانی – (اسم) ایستگاه نهایی، ترمینال، (در مدارات الکترونیک) نقطه اتصال

Terminals

جمع اسم Terminal

Terminate

(فعل) پایان دادن، محدود کردن

Terminated

شکل گذشته فعل Terminate

Terminates

شکل حال ساده فعل Terminate

Terminating

شکل استمراری فعل Terminate

Terminations

جمع اسم Termination

displacement

Am /dɪsˈpleɪsmənt /volume_up

Br /dɪsˈpleɪsmənt /volume_up

اسم – غیر قابل شمارش

1: موقعیتی که در آن مردم مجبورند محل زندگی معمول خود را رها کنند. تغییر مکان

The recent famine in these parts has caused the displacement of tens of thousands of people.

قحطی اخیر در این بخش ها موجب تغییر مکان صدها نفر شده است.

The largest displacement of civilian population since World War Two

بیشترین تغییر مکان جمعیت غیرنظامی از زمان جنگ جهانی دوم

2: وزن یا حجم مایعی که چیزی وقتی که روی آن مایع شناور است جابجا می کند که این تعریف معمولاً برای تفسیر مقدار سنگینی چیزی مانند یک کشتی کاربرد دارد.

A ship with a displacement of 10 000 tones

یک کشتی با جابجایی 10 تن آب (در واقع نشان می دهد که وزن کشتی 10 تن است)

نمایش لغات هم خانواده با displacement

کلمات نزدیک به displacement

Displace

(فعل) جا به جا کردن، تبعید کردن کسی، جانشین شدن یا جایگزین کردن

Displaced

شکل گذشته فعل displace

Displaces

شکل حال ساده فعل displace

Displacing

شکل استمراری فعل displace

arbitrary

Am /ˈɑːrbɪtreri /volume_up

Br /ˈɑːbɪtrəri /volume_up

صفت

1: شانسی

Arbitrary decision-making

تصمیم گیری شانسی

Did you have a reason for choosing your destination or was it arbitrary?

آیا دلیلی برای انتخاب مقصد خود داشتید یا شانسی بود؟

The refugees were found during an arbitrary vehicle check at the port.

این پناهندگان در حین بررسیِ شانسیِ وسیله نقلیه در بندر پیدا شدند.

2: استفاده از قدرت شخصی خود برای تصمیم گیری بدون توجه به حقوق و نظر دیگران. خودسر، خودسرانه

An arbitrary ruler

یک حاکم خودسر

نمایش لغات هم خانواده با arbitrary

کلمات نزدیک به arbitrary

Arbitrariness

(اسم - غیر قابل شمارش) خودسرانه، دلخواهی، استبداد

Arbitrarily

(قید) مستبدانه، دلبخواهی

reinforce

Am /ˌriːɪnˈfɔːrs /volume_up

Br /ˌriːɪnˈfɔːs /volume_up

فعل

1: تقویت کردن، قوی کردن، محکم کردن

The pockets on my jeans are reinforced with double stitching.

جیب های شلوار جین من با دوخت دوتایی تقویت شده است.

Reinforced concrete

بِتُن تقویت شده

2: یک نظر، احساس و غیره را تقویت کردن

The final technical report into the accident reinforces the findings of initial investigations.

گزارش فنی نهایی در مورد حادثه یافته های تحقیقات اولیه را تقویت می کند.

3: قویتر کردن یک ارتش با اضافه کردن سرباز یا سلاح

The UN has undertaken to reinforce its military presence along the borders.

سازمان ملل متعهد شده است كه حضور نظامی خود را در امتداد مرزها تقویت كند.

نمایش لغات هم خانواده با reinforce

کلمات نزدیک به reinforce

Reinforced

شکل گذشته فعل reinforce

Reinforcement

(اسم) تقویت

Reinforcements

جمع اسم Reinforcement

Reinforces

شکل حال ساده فعل reinforce

Reinforcing

شکل استمراری فعل reinforce

denote

Am /dɪˈnoʊt /volume_up

Br /dɪˈnəʊt /volume_up

فعل

1: نشان دان چیزی

The color red is used to denote danger.

از رنگ قرمز برای نشان دادن خطر استفاده می شود.

A very high temperature often denotes a serious illness.

دمای بسیار زیاد (بدن) معمولاً نشان دهنده یک بیماری جدی است.

2: معنی چیزی را رساندن

Here family denotes mother, father and children.

در اینجا خانواده یعنی مادر، پدر و فرزندان.

نمایش لغات هم خانواده با denote

کلمات نزدیک به denote

Denotation

(اسم) معنی اصلی یک واژه - علامت گذاری یا نام گذاری

Denotations

جمع اسم Denotation

Denoted

شکل گذشته فعل Denote

Denotes

شکل حال ساده فعل Denote

Denoting

شکل استمراری فعل Denote

offset

Am /ˈɔːfset /volume_up

Br /ˈɒfset /volume_up

فعل

1: خنثی کردن، جبران کردن

Prices have risen in order to offset the increased cost of materials.

قیمت ها به منظور جبران کردن افزایش هزینه های مواد اولیه، افزایش یافته است.

The extra cost of travelling to work is offset by the lower price of houses here.

هزینه اضافی سفر به محل کار با پایین بودن قیمت خانه های اینجا جبران می شود.

The extra cost of commuting to work from the suburbs is offset by cheaper rents.

هزینه اضافی رفت و آمد برای کار از حومه با اجاره ارزان تر جبران می شود.

نمایش لغات هم خانواده با offset

کلمات نزدیک به offset

Offsets

شکل حال ساده فعل Offset

Offsetting

شکل استمراری فعل Offset

Offset

شکل گذشته فعل Offset (بدون ed)

exploitation

Am /ˌeksplɔɪˈteɪʃn /volume_up

Br /ˌeksplɔɪˈteɪʃn /volume_up

اسم – غیر قابل شمارش

1: استفاده از چیزی با هدف بهره بردن از آن. بهره برداری

Britain's exploitation of its natural gas reserves began after the Second World War.

بهره برداری از ذخایر گاز طبیعی انگلیس پس از جنگ جهانی دوم آغاز شد.

2: سوء استفاده کردن از کسی با هدف بهره برداری شخصی. بهره کشی، استثمار

Marx wrote about the exploitation of the workers.

مارکس درباره سوء استفاده از کارگران نوشت.

Starvation and poverty are the result of global economic exploitation, not lack of resources.

گرسنگی و فقر نتیجه استثمار اقتصاد جهانی است و نه کمبود منابع.

نمایش لغات هم خانواده با exploitation

کلمات نزدیک به exploitation

Exploit

(فعل) استفاده کردن، بکار گرفتن، استثمار کردن – (اسم) کار غیرمعمول، شجاعانه یا خنده داری که کسی انجام می دهد (شاهکار، کار برجسته)

Exploited

شکل گذشته فعل Exploit

Exploiting

شکل استمراری فعل Exploit

Exploits

شکل حال ساده فعل Exploit- جمع اسم Exploit

detect

Am /dɪˈtekt /volume_up

Br /dɪˈtekt /volume_up

فعل

1: پی بردن یا فهمیدن چیزی، مخصوصاً چیزی که برای دیدن، شنیدن و ... آسان نباشد.

From her voice it was easy to detect that Ellen was frightened.

از صدایش فهمیدن اینکه الن ترسیده بود بسیار آسان بود.

We detected from the messy room that a large group of people had assembled there.

ما از آن اتاق درهم و برهم فهمیدیم که آن گروه بزرگ از مردم اینجا گردهم آمده بودند.

Sam Spade detected that the important papers had vanished.

سم اسپِید فهمید که مدارک مهمی ناپدید شده است.

نمایش لغات هم خانواده با detect

کلمات نزدیک به detect

Detectable

(صفت) قابل شناسایی، قابل کشف

Detected

شکل گذشته فعل detect

Detecting

شکل استمراری فعل detect

Detection

(اسم - غیر قابل شمارش) کشف، شناسایی

Detective

(اسم) کارآگاه

Detectives

جمع اسم Detective

Detector

(اسم) ردیاب، شناساگر

Detectors

جمع اسم Detector

Detects

شکل حال ساده فعل detect

abandon

Am /ə'bændən /volume_up

Br /əˈbændən /volume_up

فعل

1: ترک کردن و هرگز برنگشتن پیش کسی که نیاز به مراقبت و کمک دارد.

The child had been abandoned (by his parents) as an infant.

آن کودک هنگامی که نوزاد بود توسط والدینش رها شد.

He abandoned his family.

او خانواده خود را ترک کرد.

2: ترک کردن و هرگز برنگشتن نزد چیزی

When Roy abandoned his family, the police went looking for him.

وقتی رُی خانواده اش را ترک کرد، پلیس به جستجوی او پرداخت.

Abandon property

ترک کردن دارایی

They abandoned the car on a back road.

آن ها خودرو را در خیابان پشتی رها کردند.

That house was abandoned years ago.

آن خانه سالها قبل متروکه شده است.

3: ترک کردن مکانی به دلیل وجود خطر

The soldier could not abandon his friends who were hurt in battle.

آن سرباز نمی توانست دوستانش را که در نبرد زخمی شده بودند ترک کند.

The approaching fire forced hundreds of people to abandon their homes.

نزدیک شدن آتش صدها نفر را مجبور به ترک خانه های خود کرد.

The officer refused to abandon his post.

آن پلیس از ترک پست خودداری کرد.

The captain gave the order to abandon ship.

کاپیتان دستور داد تا کشتی را ترک کنند.

4: متوقف کردن کاری : ول کردن چیزی به طور کلی

Because Rose was poor, she had to abandon her idea of going to college.

رُز به خاطر اینکه فقیر بود، ایده اش برای رفتن به دانشگاه را وِل کرد.

We abandoned hope of ever going back.

ما امید بازگشت را به کلی رها کردیم.

He abandoned the principles that he once fought hard to defend.

او اصولی را که زمانی برای آن جنگیده بود، رها کرد.

اسم – غیر قابل شمارش

1: احساس و ذهنیت آزادی مطلق، بیخیالی

They all danced with abandon.

آن ها با بیخیالی رقصیدند.

نمایش لغات هم خانواده با abandon

کلمات نزدیک به abandon

Abandoned

شکل گذشته فعل abandon – (صفت) متروک، متروکه

Abandoning

شکل استمراری فعل abandon

Abandonment

(اسم - غیر قابل شمارش) ترک، متارکه، رها سازی

Abandons

شکل حال ساده فعل abandon

random

Am /ˈrændəm /volume_up

Br /ˈrændəm /volume_up

صفت

1: تصادفی

The information is processed in a random order.

این اطلاعات به صورت تصادفی پردازش می شوند.

2: عجیب یا غیر معمول

I just saw Billy wearing a tight jeans - he's so random!

من فقط دیدم بیلی یک شلوار جین تنگ پوشیده است - او خیلی عجیب و غریب است!

3: (بیشتر در مورد یک شخص) ناشناس

Some random guy walked in.

تعدادی افراد ناشناس وارد شدند.

4: at random به صورت تصادفی

Dylan picked several books at random.

دایلین چند کتاب به صورت تصادفی برداشت.

اسم

1: فرد ناشناس

I'm not going to give my phone number to some random who asks for it.

من نمی خواهم شماره تلفنم را به افرادی ناشناسی که آن را می خواهند بدهم.

نمایش لغات هم خانواده با random

کلمات نزدیک به random

Randoms

جمع اسم Random (معمولاً به صورت غیر قابل شمارش بکار می رود و جمع بسته نمی شود)

Randomly

(قید) به صورت تصادفی

revision

Am /rɪˈvɪʒn /volume_up

Br /rɪˈvɪʒn /volume_up

اسم

1: تجدیدنظر، بازنگری

These proposals will need a lot of revision.

این پیشنهادات به بازنگری زیادی نیاز دارد.

He was forced to make several revisions to his speech.

او مجبور شد چندین بار در سخنان خود تجدید نظر کند.

2: مرور با هدف آمادگی برای امتحان

She did no revision, but she still got a very high mark.

او هیچ مروری انجام نداد ولی با این حال نمره خیلی بالایی گرفت.

نمایش لغات هم خانواده با revision

کلمات نزدیک به revision

Revise

(فعل) تجدید نظر کردن - مرور کردن برای امتحان

Revised

شکل گذشته فعل Revise – (صفت) تجدید نظر شده

Revises

شکل حال ساده فعل Revise

Revising

شکل استمراری فعل Revise

Revisions

جمع اسم Revision

virtually

Am /ˈvɜːrtʃuəli /volume_up

Br /ˈvɜːtʃuəli /volume_up

قید

1: تقریباً

Virtually all students will be exempt from the tax.

تقریبا همه دانشجویان از مالیات معاف خواهند بود.

This year's results are virtually the same as last year's.

نتایج امسال تقریباً مشابه نتایج سال گذشته است.

2: (در کامپیوتر) به صورت مجازی

Nowadays all these things can be experienced virtually.

امروزه تمام این چیزها می تواند به صورت مجازی تجربه شود.

نمایش لغات هم خانواده با virtually

کلمات نزدیک به virtually

Virtual

(صفت) تقریبی، مجازی

uniform

Am /ˈjuːnɪfɔːrm /volume_up

Br /ˈjuːnɪfɔːm /volume_up

اسم

1: لباس فرم

The hat is part of the school uniform.

این کلاه جزئی از لباس فرم مدرسه است.

I never wear grey because it reminds me of my school uniform.

من هیچ وقت خاکستری نمی پوشم چون مرا به یاد لباس فرم مدرسه می اندازد.

صفت

1: یکسان، یک شکل، یک دست

The office walls and furniture are a uniform grey.

دیوارها و مبلمان اداری یک رنگ خاکستری یک دست است.

نمایش لغات هم خانواده با uniform

کلمات نزدیک به uniform

Uniforms

جمع اسم Uniform

Uniformity

(اسم - غیر قابل شمارش) یکسانی، متحد الشکلی

Uniformly

(قید) به صورت یکنواخت

predominantly

Am /prɪˈdɑːmɪnəntli /volume_up

Br /prɪˈdɒmɪnəntli /volume_up

قید

1: غالباً، اساساً

She is predominantly a dancer, but she also sings.

او اساساً یک رقاص است ولی آهنگ هم می خواند.

A predominantly Muslim community

یک جامعه غالباً مسلمان

She works in a predominantly male environment.

او در یک محیطِ غالباً مردانه کار می کند.

نمایش لغات هم خانواده با predominantly

کلمات نزدیک به predominantly

Predominance

(اسم - غیر قابل شمارش) برتری، غلبه

Predominant

(صفت) غالب، برجسته

Predominate

(فعل) چربیدن، مسلط شدن بر، مستولی شدن بر (غالب شدن در اهمیت یا عدد)

Predominated

شکل گذشته فعل predominate

Predominates

شکل حال ساده فعل predominate

Predominating

شکل استمراری فعل predominate

thereby

Am /ˌðerˈbaɪ /volume_up

Br /ˌðeəˈbaɪ /volume_up

قید

1: در نتیجه، از این طریق، بدین ترتیب

Regular exercise strengthens the heart, thereby reducing the risk of heart attack.

ورزش منظم قلب را تقویت می کند و در نتیجه خطر حمله قلبی را کاهش می دهد.

He became a citizen in 1978, thereby gaining the right to vote.

وی در سال 1978 شهروند شد و بدین ترتیب حق رأی را بدست آورد.

He redesigned the process, thereby saving the company thousands of dollars.

وی مجدداً فرایند را طراحی کرد و بدین ترتیب برای شرکت هزاران دلار پس انداز کرد.

implicit

Am /ɪmˈplɪsɪt /volume_up

Br /ɪmˈplɪsɪt /volume_up

صفت

1: اشاره به صورت غیر مستقیم، ضمنی

Implicit criticism

انتقاد غیرمستقیم

2: کامل و بدون تردید. مطلق

Implicit trust

اعتماد کامل

Implicit faith

ایمان کامل

نمایش لغات هم خانواده با implicit

کلمات نزدیک به implicit

Implicitly

(قید) به طور ضمنی

tension

Am /ˈtenʃn /volume_up

Br /ˈtenʃn /volume_up

اسم

1: تنش

Family tensions and conflicts may lead to violence.

تنش ها و درگیری های خانوادگی ممکن است به خشونت ختم شود.

2: احساس اضطراب قبل از یک رویداد مهم یا سخت. فشار یا اضطراب

You could feel the tension in the room as we waited for our exam results.

وقتی ما منتظر نتایج امتحان خود بودیم می توانستید اضطراب را در این اتاق احساس کنید.

3: اضطراب و نگرانی

Walking and swimming are excellent for releasing tension.

پیاده روی و شنا برای کاهش اضطراب بسیار عالی است.

4: کشیدگی

Muscular tension

کشیدگی عضلانی

Massage can relieve tension in your shoulders and back.

ماساژ می تواند کشیدگی در شانه ها و کمرتان را تسکین دهد.

We need more tension in the wires, so pull them tighter.

ما به کشیدگی بیشتری در این سیم ها نیاز داریم پس آن ها را محکم تر بکشید.

نمایش لغات هم خانواده با tension

کلمات نزدیک به tension

Tensely

(قید) مضطربانه، به صورت سفت (مربوط به عضلات)

Tense

(صفت) مضطرب، اضطراب آور، سفت و سخت – (فعل) سفت کردن عضلات، مضطرب شدن – (اسم – دستور زبان) زمان فعل

Tenses

جمع اسم tense – شکل حال ساده فعل Tense

Tensed

شکل گذشته فعل Tense

Tensing

شکل استمراری فعل Tense

Tensions

جمع اسم Tension

ambiguous

Am /æmˈbɪɡjuəs /volume_up

Br /æmˈbɪɡjuəs /volume_up

صفت

1: مبهم، دو پهلو

His reply to my question was somewhat ambiguous.

پاسخ او به سوال من به نوعی دوپهلو بود.

His attitude to environmental issues was sometimes quite ambiguous.

رویکرد او به موضوعات زیست محیطی گاهی کاملاً مبهم بود.

What do you think the title really means? It's rather ambiguous, isn't it?

این عنوان واقعاً چه معنایی دارد؟ نسبتاً مبهم است، نیست؟

نمایش لغات هم خانواده با ambiguous

کلمات نزدیک به ambiguous

Ambiguities

جمع اسم Ambiguity

Ambiguity

(اسم) ابهام

Unambiguous

(صفت) بدون ابهام

Unambiguously

(قید) به طور واضح

vehicle

Am /ˈviːəkl /volume_up

Br /ˈviːəkl /volume_up

اسم

1: وسیله نقلیه

Are you the driver of this vehicle?

آیا شما راننده این وسیله نقلیه هستید.

Road vehicles include cars, buses, and trucks.

وسایل نقلیه جاده شامل خودروها، اتوبوس ها و کامیون ها هستند.

2: چیزی که برای بیان ایده یا احساس و یا به عنوان راهی برای دسیابی به چیزی استفاده می شود. وسیله

Art may be used as a vehicle for propaganda.

هنر ممکن است به عنوان وسیله ای برای تبلیغات استفاده شود.

نمایش لغات هم خانواده با vehicle

کلمات نزدیک به vehicle

Vehicles

جمع اسم Vehicle

clarity

Am /ˈklærəti /volume_up

Br /ˈklærəti /volume_up

اسم – غیر قابل شمارش

1: وضوح (در درک کردن)

A lack of clarity in the law

عدم وضوح در قانون

2: وضوح (در دیدن و شنیدن)

She was phoning from Australia, but I was amazed at the clarity of her voice.

او از استرالیا زنگ زده بود ولی من از وضوح صدایش شگفت زده شدم.

3: وضوح (در اندیشیدن و تفکر)

He has shown great clarity of mind.

او وضوح زیادی از نظر ذهنی نشان داده است.

4: وضوح

The clarity of sound on a CD

وضوح صدای روی سی دی

نمایش لغات هم خانواده با clarity

کلمات نزدیک به clarity

Clarify

(فعل) روشن کردن، توضیح دادن

Clarified

شکل گذشته فعل clarify

Clarifies

شکل حال ساده فعل clarify

Clarifying

شکل استمراری فعل clarify

Clarification

(اسم) شفاف سازی

Clarifications

جمع اسم clarification

conformity

Am /kənˈfɔːrməti /volume_up

Br /kənˈfɔːməti /volume_up

اسم – غیر قابل شمارش

1: رفتاری که مطابق قوانین و اصول پذیرفته شده در یک جامعه یا گروه است و رفتاری است مانند غالب مردم. هم رنگی، انطباق

Conformity to social expectations

همرنگی با انتظارات جامعه

At the same time he was capable of strong resistance to conformity.

هم زمان، او توانایی مقاومت زیاد در برابر انطباق را داشت.

2: انطباق

Our goal is to improve conformity with customer requirements.

هدف ما ارتقاء انطباق با احتیاجات مشتری است.

نمایش لغات هم خانواده با conformity

کلمات نزدیک به conformity

Conformable

(صفت) شبیه در فرم یا طبیعت - در توافق با چیزی - موافق چیزی

Conformability

(اسم - غیر قابل شمارش) سازگاری، تطابق

Conformance

(اسم - غیر قابل شمارش) پیروی، متابعت (تبعیت از قوانین و استانداردهای چیزی)

Conformation

(اسم) شکل یا ساختار یک حیوان (ترکیب یا قواره)

Conformations

جمع اسم Conformation

Conform

(فعل) همنوایی کردن با نظر یا اعتقاد عامه - پیروی کردن از یک قانون و غیره. وفق دادن

Conformed

شکل گذشته فعل Conform

Conforming

شکل استمراری فعل Conform

Conformist

(اسم) سنت گرا، همرنگ با جماعت

Conformists

جمع اسم Conformist

Conforms

شکل گذشته فعل Conform

Nonconformist

(اسم) کسی که طبق سنت و عرف اجتماع خود عمل نمی کند - (با N بزرگ) پروتستانت مخالف کلیسای انگلیس

Nonconformists

جمع اسم Nonconformist

Nonconformity

(اسم - غیر قابل شمارش) سنت گریزی - ناهمرنگی با جماعت - (با N بزرگ) مخالفت با کلیسای انگلستان

Non-conformist

(اسم) کسی که طبق سنت و عرف اجتماع خود عمل نمی کند، (با N بزرگ) پروتستانت مخالف کلیسای انگلیس

Non-conformists

جمع اسم Non-conformist

Non-conformity

(اسم - غیر قابل شمارش) سنت گریزی - ناهمرنگی با جماعت - (با N بزرگ) مخالفت با کلیسای انگلستان

contemporary

Am /kənˈtempəreri /volume_up

Br /kənˈtemprəri /volume_up

صفت

1: امروزی، معاصر

Contemporary music

موسیقی امروزی

Life in contemporary Britain

زندگی در بریتانیای معاصر

2: مربوط به یک دوره زمانی در گذشته. هم زمان، معاصرِ هم

Most of the writers he was contemporary with were interested in the same subjects.

بیشتر نویسندگانی که معاصر او بودند (با او هم دوره بودند) به موضوعات مشابهی علاقه داشتند.

اسم

1: هم دوره

She and I were contemporaries at college.

او و من در دانشگاه هم دوره بودیم.

نمایش لغات هم خانواده با contemporary

کلمات نزدیک به contemporary

Contemporaries

جمع اسم Contemporary

automatically

Am /ˌɔːtəˈmætɪkli /volume_up

Br /ˌɔːtəˈmætɪkli /volume_up

قید

1: (در خصوص یک وسیله) به صورت خودکار و بدون نیاز به یک انسان

The clock automatically adjusts when you enter a new time zone.

وقتی وارد یک منطقه زمانی جدید می شوید، این ساعت به طور خودکار تنظیم می شود.

2: بدون فکر کردن

I automatically put my hand out to catch it.

من به طور خودکار دستم را بیرون می آورم تا آن را بگیرم.

3: به صورت بخشی از یک روند خودکار رخ دادن

Employees who steal are dismissed automatically.

کارگرانی که دزدی کنند به صورت خودکار اخراج می شوند.

نمایش لغات هم خانواده با automatically

کلمات نزدیک به automatically

Automate

(فعل) خودکار بودن، خودکار کردن

Automatic

(صفت) خودکار - غیر ارادی - وسیله خودکار – (اسم) اتوماتیک

Automatics

جمع اسم Automatic

Automated

شکل گذشته فعل automate – (صفت) خودکار شده، خودکار

Automates

شکل حال ساده فعل automate

Automating

شکل استمراری فعل automate

Automation

(اسم - غیر قابل شمارش) خودکار سازی، اتوماسیون

accumulation

Am /əˌkjuːmjəˈleɪʃn /volume_up

Br /əˌkjuːmjəˈleɪʃn /volume_up

اسم

1: مقدار چیزی که جمع آوری شده است. انباشت، ذخیره، توده

Despite this accumulation of evidence, the government persisted in doing nothing.

علیرغم این توده از مدارک، دولت بر عدم اقدام اصرار دارد.

The accumulation of wealth

انباشت ثروت

2: روند افزایش مرتب در مقدار در طی زمان. انباشتگی، انباشت

An accumulation of toxic chemicals

انباشت مواد شیمیایی سمی

نمایش لغات هم خانواده با accumulation

کلمات نزدیک به accumulation

Accumulate

(فعل) انباشته شدن یا جمع شدن (در طی یک مدت طولانی)

Accumulated

شکل گذشته فعل accumulate – (صفت) متراکم

Accumulating

شکل استمراری فعل accumulate

Accumulation

(اسم - غیر قابل شمارش) مقداری از یک چیز که جمع شده است. توده، انباشتگی

Accumulates

شکل حال ساده فعل accumulate

appendix

Am /əˈpendɪks /volume_up

Br /əˈpendɪks /volume_up

اسم

1: آپاندیس

She had her appendix out last summer.

او تابستان گذشته آپاندیس خود را برداشت (جراحی کرد).

2: بخشی جدا در آخر یک کتاب یا یک سند که اطلاعات اضافی و در مواردی اطلاعات تکمیلی ارائه میدهد. ضمیمه، پیوست

Full details are given in Appendix 3.

جزئیات تکمیلی در ضمیمه 3 آمده است.

The 159-page JCPOA document and its five appendices

برجام با 159 صفحه و پنج پیوست آن

نمایش لغات هم خانواده با appendix

کلمات نزدیک به appendix

Append

(فعل) افزودن، ضمیمه کردن

Appended

شکل گذشته فعل append

Appends

شکل حال ساده فعل append

Appending

شکل استمراری فعل append

Appendices

جمع اسم appendix (این جمع معمولاً وقتی استفاده می شود که در مورد ضمیمه یک کتاب، مجله، توافق و غیره سخن گفته شود.)

Appendixes

جمع اسم Appendix (این جمع معمولاً وقتی استفاده می شود که در مورد اعضای بدن صحبت شود.)

widespread

Am /ˈwaɪdspred /volume_up

Br /ˈwaɪdspred /volume_up

صفت

1: به طور گسترده، گسترده، شایع، متداول

There are reports of widespread flooding in northern France.

گزارش هایی از وقوع سیل گسترده در شمال فرانسه وجود دارد.

The campaign has received widespread support.

این کمپین حمایت گسترده ای دریافت کرده است.

The storm caused widespread damage.

طوفان موجب آسیب های گسترده ای شده است.

infrastructure

Am /ˈɪnfrəstrʌktʃər /volume_up

Br /ˈɪnfrəstrʌktʃə(r) /volume_up

اسم

1: سیستم ها و خدماتی مانند حمل و نقل، منبع تغذیه که یک کشور یا سازمان برای کار به آن نیاز دارد. زیر ساخت

The war has badly damaged the country's infrastructure.

این جنگ به صورت بدی به زیرساخت های کشور خسارت زده است.

The minister is responsible for the country's transport infrastructure.

این وزیر مسئول زیرساختهای حمل و نقل کشور است.

More money is needed to maintain the city's infrastructure.

پول بیشتری برای حفاظت از زیرساخت های این شهر نیاز است.

نمایش لغات هم خانواده با infrastructure

کلمات نزدیک به infrastructure

Infrastructures

جمع اسم Infrastructure

deviation

Am /ˌdiːviˈeɪʃn /volume_up

Br /ˌdiːviˈeɪʃn /volume_up

اسم

1: انجام کاری بر خلاف روش معمول. انحراف

This is a deviation from the original plan.

این یک انحراف از نقشه اصلی است.

Deviation from the previously accepted norms

انحراف از هنجارهای پذیرفته شده قبلی

2: انحراف بین یک عدد با میانگین یا انحراف بین یک عدد با یک عدد خاص

The compass shows a deviation of 5°.

قطب نما انحراف 5 درجه را نشان می دهد.

نمایش لغات هم خانواده با deviation

کلمات نزدیک به deviation

Deviate

(فعل) منحرف شدن یا کجروی کردن (در خصوص رفتار)، منحرف شدن (در مورد یک مسیر)

Deviated

شکل گذشته فعل Deviate – (صفت)

Deviates

شکل حال ساده فعل Deviate

Deviating

شکل استمراری فعل Deviate

Deviations

جمع اسم Deviation

fluctuation

Am /ˌflʌktʃuˈeɪʃn /volume_up

Br /ˌflʌktʃuˈeɪʃn /volume_up

اسم

1: تغییر یا روندی از تغییرات مخصوصاً بین یک سطح یا یک چیز با سطح یا چیز دیگر. نوسان

Fluctuations in share prices

نوسانات قیمت سهام

The constant fluctuation of oil prices

نوسان مداوم قیمت نفت

His weight fluctuations caused problems for his trainers.

نوسانات وزن او برای مربیانش مشکلاتی ایجاد کرد.

نمایش لغات هم خانواده با fluctuation

کلمات نزدیک به fluctuation

Fluctuate

(فعل) نوسان داشتن

Fluctuated

شکل گذشته فعل fluctuate

Fluctuates

شکل حال ساده فعل fluctuate

Fluctuating

شکل استمراری فعل fluctuate

Fluctuations

جمع اسم Fluctuation

restore

Am /rɪˈstɔːr /volume_up

Br /rɪˈstɔː(r) /volume_up

فعل

1: بازگرداندن چیزی یا کسی به موقعیت یا شرایط خوب گذشته

After a week in bed, she was fully restored to health.

بعد از یک هفته در رختخواب، او به صورت کامل سلامتیش را بدست آورد.

The operation restored his sight.

این عمل جراحی بیناییش را برگرداند.

2: تعمیر کردن یک ساختمان، یک کار هنری، یک ابزار و غیره به صورتی که به خوبی نسخه اصلی خود شود.

The house has been lovingly restored to the way it looked in 1900 when it was built.

این خانه، با اشتیاق به صورتی که در سال 1900 وقتی که ساخته شده بود احیا شده است.

3: برگرداندن چیزی که گم شده بود یا دزدیده شده بود.

The painting was restored to its rightful owner.

نقاشی به مالک حقیقی اش برگردانده شد.

4: دوباره به جریان انداختن یک قانون، رسم و غیره.

To restore ancient traditions

بازگرداندن رسومات کهن

نمایش لغات هم خانواده با restore

کلمات نزدیک به restore

Restoration

(اسم) ترمیم، استعداد

Restorations

جمع اسم Restoration

Restored

شکل گذشته فعل restore

Restores

شکل حال ساده فعل restore

Restoring

شکل استمراری فعل restore

guideline

Am /ˈɡaɪdlaɪn /volume_up

Br /ˈɡaɪdlaɪn /volume_up

اسم

1: راهنما، راهبرد

The government has drawn up guidelines on the treatment of the mentally ill.

دولت راهبردی را مربوط به معالجه بیماران روانی تهیه کرده است.

The article gives guidelines on how to invest your money safely.

این مقاله راهنمایی هایی را در مورد چگونگی سرمایه گذاری با اطمینان از پول خود ارائه می دهد.

We follow very strict guidelines on the use and storage of personal details on computers.

ما از راهبرد بسیار دقیقی در مورد استفاده و ذخیره اطلاعات شخصی در رایانه ها تبعیت می کنیم.

نمایش لغات هم خانواده با guideline

کلمات نزدیک به guideline

Guidelines

جمع اسم Guideline

commodity

Am /kəˈmɑːdəti /volume_up

Br /kəˈmɒdəti /volume_up

اسم

1: کالا یا ماده ای که می تواند صادر، خرید یا فروش شود. کالا، جنس، متاع

Rice, flour and other basic commodities

برنج، آرد و سایر کالاهای اساسی

One big commodity that Canada exports is oil.

یکی از کالاهای بزرگی که کانادا صادر می کند، نفت است.

2: یک چیز یا قابلیتی که می تواند مفید باشد.

Time is a very valuable commodity.

زمان متاع باارزشی است.

نمایش لغات هم خانواده با commodity

کلمات نزدیک به commodity

Commodities

جمع اسم Commodity

minimize

Am /ˈmɪnɪmaɪz /volume_up

Br /ˈmɪnɪmaɪz /volume_up

فعل

1: کم کردن یا کاهش دادن چیزی به حداقل میزان ممکن. به حداقل رساندن

We must minimize the risk of infection.

ما باید خطر عفونت را به حداقل برسانیم.

2: کوچک شمردن

He always tried to minimize his own faults, while exaggerating those of others.

او همیشه سعی می کرد با اغراق در اشتباهات دیگران، اشتباهات خودش را کوچک جلوه دهد.

3: مینیمایز کردن در کامپیوتر

Minimize any windows you have open.

همه پنجره هایی که باز کرده اید را مینیمایز کنید.

نمایش لغات هم خانواده با minimize

کلمات نزدیک به minimize

Minimized

شکل گذشته فعل minimize

Minimizes

شکل حال ساده فعل minimize

Minimizing

شکل استمراری فعل minimize

practitioner

Am /prækˈtɪʃənər /volume_up

Br /prækˈtɪʃənə(r) /volume_up

اسم

1: کسی که در یک حرفه فعالیت می کند مخصوصاً حرفه پزشکی یا قانون. متخصص (البته نه لزوما به معنی یک حرفه ای بلکه به معنی شاغل)

She was a medical practitioner before she entered politics.

او قبل از ورود به سیاست متخصص پزشکی بود.

Dental practitioners

شاغلین دندانپزشکی (متخصصین دندان پزشکی)

2: کسی که یک فعالیت کاری را با صورت مرتب انجام می دهد مخصوصاً فعالیتی که نیاز به مهارت دارد. متخصص، دست اندرکار

One of the greatest practitioners of science fiction

یکی از بزرگترین دست اندرکاران داستانهای علمی

نمایش لغات هم خانواده با practitioner

کلمات نزدیک به practitioner

Practitioners

جمع اسم Practitioner

radical

Am /ˈrædɪkl /volume_up

Br /ˈrædɪkl /volume_up

صفت

1: ریشه ای، بنیادی، اساسی

The tendency to be vicious and cruel is a radical fault.

تمایل به شرارت و بی رحمی یک اشتباه اساسی است.

Radical differences between the sexes

تفاوت های بنیادین بین جنس ها

2: افراطی

We observe that the interest in radical views is beginning to subside.

مشاهده می کنیم که علاقه به دیدگاه های افراطی رو به کاهش است.

Because Richard was a radical, the Conservative Party would not accept him as a candidate.

چون ریچارد یک افراطی بود، حزب محافظه کار او را به عنوان نامزد نپذیرفت.

نمایش لغات هم خانواده با radical

کلمات نزدیک به radical

Radically

(قید) به صورت ریشه ای، به صورت افراطی

Radicals

جمع اسم Radical

plus

Am /plʌs /volume_up

Br /plʌs /volume_up

حرف اضافه

1: به علاوه

The cost is $205 plus $3 for shipping.

هزینه 205 دلار به علاوه 3 دلار برای حمل و نقل است.

Membership is 350 dollars per year plus tax.

حق عضویت 350 دلار در سال به علاوه مالیات است.

اسم

1: امتیاز، مزیت

Knowledge of French is a plus in her job.

دانستن زبان فرانسه برای کار او یک امتیاز است.

2: علامت + در ریاضی

He put a plus instead of a minus.

او بجای منفی، مثبت قرار داد.

صفت

1: نشان دهنده عدد بالای صفر

Plus 8 is eight more than zero.

مثبت 8 یعنی 8 تا بیشتر از صفر.

2: بیش از یک عدد یا مقدار

Those cars cost £20,000 plus.

آن ماشین ها بیش از 20 هزار یورو هزینه دارند.

3: در نظام نمره دهی به دانش آموز و بعد از حروفی مانند B به کار می رود تا بیان کند که نمره دانش آموز از B کمی بالاتر است ولی هنوز A نیست.

I got C plus.

من نمره c مثبت گرفتم.

4: برای تفسیر یک مزیت یا یک کیفیت خوب در چیزی استفاده می شود. اضافی، مضاعف

The house is near the sea, which is a plus factor for us.

خانه در نزدیکی دریا است که برای ما یک فاکتور مضاعف است.

نمایش لغات هم خانواده با plus

کلمات نزدیک به plus

Pluses

جمع اسم Plus

visual

Am /ˈvɪʒuəl /volume_up

Br /ˈvɪʒuəl /volume_up

صفت

1: دیداری، بصری

The visual arts

هنرهای بصری

I have a very good visual memory.

من حافظه بصری خیلی خوبی دارم.

اسم

1: امکانات بصری مانند عکس، فیلم، نقشه و غیره که درک مطلبی را آسان می کند.

Using both words and visuals makes it easier for students to focus on and improve their writing methods.

استفاده از کلمات و امکانات بصری تمرکز را برای دانش آموزان آسان تر می کند و روش های نگارش آن ها را ارتقاء می دهد.

نمایش لغات هم خانواده با visual

کلمات نزدیک به visual

Visual

جمع اسم visual

Visualize

(فعل) تجسم کردن، تصور کردن

Visualizes

شکل حال ساده فعل Visualize

Visualized

شکل گذشته فعل Visualize

Visualizing

شکل استمراری فعل Visualize

Visualization

(اسم) تجسم، تصور

Visualizations

جمع اسم Visualization

Visually

(قید) به صورت بصری

chart

Am /tʃɑːrt /volume_up

Br /tʃɑːt /volume_up

اسم

1: طرحی که به صورت قابل فهم اطلاعاتی را نمایش می دهد مخصوصاً با استفاده از خطوط و منهنی ها. چارت، نمودار

Some shares have lost two-thirds of their value (see chart).

برخی از سهام ها دو سوم ارزش خود را از دست داده اند (نمودار را ببینید).

2: نقشه دریانوردی

A naval chart

نقشه دریایی

3: the charts (معمولاً در بریتیش) فهرست پرفروش ترین صفحات موسیقی به صورت هفتگی

It's been number one in the charts for six weeks.

او برای شش هفته در صدر فهرست پرفروش ترین صفحات (تِرَک ها، قطعه ها) موسیقی بود.

فعل

1: نشان دادن چیزی روی نمودار

We need some sort of graph on which we can chart our progress.

ما به نوعی نمودار نیاز داریم که بتوانیم روند خود را نشان دهیم (دنبال کنیم).

The map charts the course of the river where it splits into two.

این نقشه جایی که رودخانه در آن دو قسمت می شود را ترسیم می کند.

2: برنامه ریزی کردن یک اقدام

She had carefully charted her route to the top of her profession.

او باید مسیرش به سمت قله حرفه اش را با دقت ترسیم کند.

نمایش لغات هم خانواده با chart

کلمات نزدیک به chart

Charted

شکل گذشته فعل chart

Charting

شکل استمراری فعل chart

Charts

جمع اسم chart – شکل حال ساده فعل chart

Uncharted

(صفت) کشف نشده

appreciation

Am /əˌpriːʃiˈeɪʃn /volume_up

Br /əˌpriːʃiˈeɪʃn /volume_up

اسم – غیر قابل شمارش

1: تقدیر، قدردانی

The crowd cheered in appreciation.

جمعیت از سر قدردانی تشویق کردند.

Children rarely show any appreciation for what their parents do for them.

کودکان به ندرت از آنچه والدینشان برای آنها انجام می دهند قدردانی می کنند.

2: افزایش در ارزش، مقدار و ...

There has been little appreciation in the value of property recently.

اخیراً افزایش کمی در ارزش املاک وجود داشته است.

3: درک کامل از چیزی مانند یک موقعیت، مشکل و غیره.

I had no appreciation of the problems they faced.

من هیچ درکی از مشکلی که آن ها با آن روبرو هستند نداشتم.

نمایش لغات هم خانواده با appreciation

کلمات نزدیک به appreciation

Appreciable

(صفت) محسوس (در مرد یک تغییر یا یک مقدار)،

Appreciably

(قید) خیلی

Appreciate

(فعل) تقدیر کردن، قدر چیزی را دانستن، درک کردن

Appreciated

شکل گذشته فعل appreciate

Appreciates

شکل حال ساده فعل appreciate

Appreciating

شکل استمراری فعل appreciate

Unappreciated

(صفت) مقفول مانده، مورد توجه قرار نگرفته

prospect

Am /ˈprɑːspekt /volume_up

Br /ˈprɒspekt /volume_up

اسم

1: احتمال اینکه چیز خوبی در آینده رُخ دهد.

Is there any prospect of the weather improving?

آیا هیچ احتمالی برای بهبود وضعیت آب و هوایی در آینده وجود دارد؟

2: prospects احتمال موفق بودن در کار

She's hoping the course will improve her career prospects.

او امیدوار است که این دوره، احتمال موفقیت کاری اش را افزایش دهد.

3: چشم انداز، دورنما

I'm very excited at the prospect of seeing her again.

من از چشم انداز ملاقات دوباره او حیجان زده ام.

4: کسی که ممکن است برای کار و حرفه ای انتخاب شود. گزینه احتمالی

We'll be interviewing four more prospects for the jobs this afternoon.

ما امروز بعد از ظهر با 4 گزینه محتمل تر برای این کار مصاحبه می کنیم.

5: نمایی خوب از یک زمین بزرگ یا شهر. منظره

A delightful prospect of the lake

منظره دلنشین این دریاچه

فعل

1: جستجو کردن برای طلا، مواد معدنی و ...

To prospect for oil/gold

به دنبال نفت/طلا گشتن

نمایش لغات هم خانواده با prospect

کلمات نزدیک به prospect

Prospective

(صفت) احتمالی، وابسته به آینده، آتی

Prospected

شکل گذشته فعل Prospect

Prospecting

شکل استمراری فعل Prospect

Prospects

جمع اسم Prospect – شکل حال ساده فعل Prospect

dramatic

Am /drəˈmætɪk /volume_up

Br /drəˈmætɪk /volume_up

صفت

1: هیجان انگیز و چشمگیر

A dramatic victory

یک پیروزی چشمگیر

2: مربوط به بازیگری. نمایشی

The American Academy of Dramatic Arts

آکادمی هنرهای نمایشی آمریکا

She went on to study dramatic arts at Columbia University.

او به مطالعه کردن هنرهای نمایشی در دانشگاه کلمبیا ادامه داد.

نمایش لغات هم خانواده با dramatic

کلمات نزدیک به dramatic

Drama

(اسم) درام

Dramas

جمع اسم Drama

Dramatically

(قید) ناگهانی، به صورت واضح

Dramatize

(فعل) کتاب، شعر، داستان یا هر چیز دیگری را به صورتی تبدیل کردن که بتوان آن را در غالب یک نمایش اجرا کرد

Dramatized

شکل گذشته فعل Dramatize

Dramatizing

شکل استمراری فعل Dramatize

Dramatizes

شکل حال ساده فعل Dramatize

Dramatization

(اسم) دراماتیک سازی یک کتاب، شعر وغیره.

Dramatizations

جمع اسم Dramatization

Dramatist

(اسم) نمایش نامه نویس

Dramatists

جمع اسم Dramatist

contradiction

Am /ˌkɑːnˈtrəˈdɪkˈʃən /volume_up

Br /ˌkɒntrəˈdɪkʃn /volume_up

اسم

1: تناقض

You say that you're good friends and yet you don't trust him. Isn't that a contradiction?

تو می گویی که شماها دوستان خوبی هستید و با این حال به او اعتماد نداری. این تناقض نیست؟

His life was full of contradictions.

زندگی او پر از تناقض است.

2: a contradiction in terms ترکیبی از واژه ها که با هم تناقض دارند.

Many people think that an honest politician is a contradiction in terms.

بسیاری از مردم معتقدند که سیاست مدار صادق یک اصطلاح متناقض است. (به این معنی که هیچ سیاست مداری را صادق نمی دانند و این یک اصطلاح متناقض است)

نمایش لغات هم خانواده با contradiction

کلمات نزدیک به contradiction

Contradict

(فعل) مخالف بودن با، رد کردن

Contradicted

شکل گذشته ساده فعل contradict

Contradicting

شکل استمراری فعل contradict

Contradictions

جمع اسم Contradiction

Contradictory

(صفت) متناقض، مخالف

Contradicts

شکل حال ساده فعل contradict

currency

Am /ˈkɜːˈrənˈsi /volume_up

Br /ˈkʌrənsi /volume_up

اسم

1: وجه رایج یک کشور

Foreign currency

ارز خارجی

The US dollar fell yesterday against most foreign currencies.

دلار آمریکا دیروز در مقایسه با ارزهای دیگر سقوط کرد.

2: به صورت گسترده رایج بودن. رواج

His ideas enjoyed wide currency during the last century.

ایده های او در طول قرن گذشته از رواج گسترده ای بهره برده اند.

نمایش لغات هم خانواده با currency

کلمات نزدیک به currency

Currencies

جمع اسم Currency

inevitably

Am /ɪnˈevɪtəbli /volume_up

Br /ɪnˈevɪtəbli /volume_up

قید

1: به ناچار

All victories inevitably come at a cost.

همه پیروزیها به ناچار با هزینه ای همراه می شوند.

Inevitably, the press exaggerated the story.

به ناچار، اخبار در داستان مبالغه کرد.

Rising fuel costs will inevitably lead to higher prices for other items.

افزایش هزینه سوخت به ناچار منجر به افزایش قیمت سایر اقلام می شود.

نمایش لغات هم خانواده با inevitably

کلمات نزدیک به inevitably

Inevitable

(قید) اجتناب ناپذیر، بدیهی

Inevitability

(اسم) ناگزیری، چیز طبیعی

Inevitabilities

جمع اسم Inevitability

complement

Am /ˈkɑːmplɪment /volume_up

Br /ˈkɒmplɪment /volume_up

فعل

1: بهتر کردن چیزی با افزودن چیز دیگر به آن. کامل کردن، تکمیل کردن. (با واژه compliment به معنی تعریف کردن اشتباه گرفته نشود.)

The music complements her voice perfectly.

موسیقی صدای او را کاملاً تکمیل می کند.

The team needs players who complement each other.

این تیم به بازیکنانی نیاز دارد که یکدیگر را کامل کنند.

اسم

1: تعدادی از افراد یا چیزهایی که چیزی را کامل می کنند. مکمل

This vegetables natural sweetness is a perfect complement to salty or rich foods.

شیرینیِ طبیعیِ این سبزیجات یک مکمل عالی برای غذاهای شور یا غنی است.

2: (در دستور زمان) مُسند

In the sentences (I'm angry) and (He became a politician), (angry) and (politician) are complements.

در جملات (من گرسنه هستم) و (او یک سیاست مدار شد)، واژه های گرسنه و سیاستمدار، مُسند هستند.

نمایش لغات هم خانواده با complement

کلمات نزدیک به complement

Complementary

(صفت) مکمل، متمم

Complemented

شکل گذشته فعل complement

Complementing

شکل استمراری فعل complement

Complements

شکل حال ساده فعل complement – جمع اسم complement

accompany

Am /əˈkʌmpəni /volume_up

Br /əˈkʌmpəni /volume_up

فعل

1: همراهی کردن، همراه بودن

The books are accompanied by four CDs.

این کتاب ها با چهار سی دی همراه هستند.

2: راهنمایی کردن کسی با همراهی او

Would you like me to accompany you to your room?

به من اجازه می دهید تا شما را تا اتاقتان همراهی کنم؟

3: با کسی به یک رویداد یا تفریح رفتن.

I have two tickets for the theatre on Saturday evening - would you like to accompany me?

من دو بلیت برای تئاترِ یکشنبه بعدازظهر دارم - دوست داری مرا همراهی کنی؟

4: خواندن یا نواختن یک ابزار موسیقی به همراه خواننده یا نوازنده دیگر

Miss Jessop accompanied Mr. Bentley on the piano.

خانم جسوپ، آقای بنتلی را در پیانو همراهی کرد.

نمایش لغات هم خانواده با accompany

کلمات نزدیک به accompany

Accompanied

شکل گذشته فعل accompany

Accompanies

شکل حال ساده فعل accompany

Accompaniment

(اسم) مشایعت

Accompaniments

جمع اسم Accompaniment

Accompanying

شکل استمراری فعل accompany – (صفت) همراه، ضمیمه

Unaccompanied

(صفت) بدون همراه، تنها

paragraph

Am /ˈpærəɡræf /volume_up

Br /ˈpærəɡrɑːf /volume_up

اسم

1: پاراگراف

Cut that paragraph and then paste it at the end of the page.

آن پاراگراف را بردار و در آخر این صفحه قرار بده.

Now turn to page 23 and look at the first paragraph.

حالا به صفحه 23 برگردید و به پاراگراف اول نگاه کنید.

Write a paragraph on each of the topics given below.

در مورد هر یک از مباحث ذکر شده در پایین یک پاراگراف بنویسید.

نمایش لغات هم خانواده با paragraph

کلمات نزدیک به paragraph

Paragraphs

جمع اسم Paragraph

induce

Am /ɪnˈduːs /volume_up

Br /ɪnˈdjuːs /volume_up

فعل

1: متقاعد کردن کسی برای کاری، وادار کردن کسی برای انجام کاری

Nothing would induce me to take the job.

هیچ چیزی نمی تواند مرا برای پذیرش این شغل وادار کند.

2: علت چیزی بودن

Drugs that induce sleep

داروهایی که موجب خواب می شوند

3: اگر بارداری فردی بیشتر از 40 هفته طول بکشد و زایمان او به تعویق بیفتد، پزشکان برای نجات جان جنین و مادر، رحم مادر را تحریک می کنند تا زایمان طبیعی اتفاق بیفتد. به تحریک کردن رحم برای شروع درد زایمان، القای زایمان طبیعی گفته می شود که با نام پزشکی اینداکشن (induction) شناخته می شود. (منبع: نی نی پلاس)

An induced labor

زایمان با تحریک رحم مادر

نمایش لغات هم خانواده با induce

کلمات نزدیک به induce

Induced

شکل گذشته فعل induce

Induces

شکل حال ساده فعل induce

Inducing

شکل استمراری فعل induce

Induction

(اسم) استنتاج، القاء، القائی (مثل موتور القائی)

Inductions

جمع اسم Induction

schedule

Am /ˈskedʒuːl /volume_up

Br /ˈʃedjuːl /volume_up

اسم

1: برنامه

He has taken some time out of his busy schedule to talk to us.

او زمانی را از برنامه شلوغش برای حرف زدن با ما اختصاص داد.

They have a very flexible work schedule.

آن ها برنامه کاری خیلی انعطافپذیری دارند.

2: یک لیستی از زمان که در آن برنامه ها و رویداد هایی به وقوع خواهد پیوست مثلا برنامه کلاسی یا برنامه حرکت اتوبوس. برنامه زمانی

The class schedule is available on the website.

برنامه زمانی کلاس ها روی این وبسایت موجود است.

3: لیستی از برنامه های تلویزیونی که در زمان معلومی پخش می شوند. جدول برنامه ها

Channel 4 has published its spring schedules.

کانال 4 جدول برنامه های بهار خود را منتشر کرده است.

4: فهرست

Tax schedules

فهرست های مالیات

5: ahead of schedule جلوتر از برنامه زمانی

6: on schedule طبق برنامه

فعل

1: برنامه ریزی کردن

The meeting is scheduled for Friday afternoon.

ملاقات برای بعدازظهر جمعه برنامه ریزی شده است.

نمایش لغات هم خانواده با schedule

کلمات نزدیک به schedule

Reschedule

(فعل) دوباره برنامه ریزی کردن

Rescheduled

شکل گذشته فعل Reschedule

Reschedules

شکل حال ساده فعل Reschedule

Rescheduling

شکل استمراری فعل Reschedule – (اسم - غیر قابل شمارش) زمانبندی مجدد

Scheduled

شکل گذشته فعل schedule

Schedules

جمع اسم schedule – شکل حال ساده فعل schedule

Scheduling

شکل استمراری فعل schedule – (اسم - غیر قابل شمارش) زمانبندی

Unscheduled

(صفت) برنامه ریزی نشده

intensity

Am /ɪnˈtensəti /volume_up

Br /ɪnˈtensəti /volume_up

اسم

1: شدت

The storm resumed with even greater intensity.

طوفان با شدت بیشتری ادامه یافت.

Measures of light intensity

اندازه گیری شدت نور

The intensity of the earthquake is measured on the Richter scale.

شدت زمین لرزه با مقیاس رشتر اندازه گیری می شود.

نمایش لغات هم خانواده با intensity

کلمات نزدیک به intensity

Intense

(صفت) شدید، قوی

Intensely

(قید) شدیداً

Intensification

(اسم - غیر قابل شمارش) تشدید، افزایش

Intensify

(فعل) تشدید کردن، سخت شدن

Intensified

شکل گذشته فعل Intensify

Intensifies

شکل حال ساده فعل Intensify

Intensifying

شکل استمراری فعل Intensify

Intensive

(صفت) شدید - مشتاقانه (در مورد کسی که می خواهد چیزی را یاد بگیرد)

Intensively

(قید) شدیداً، مشتاقانه

crucial

Am /ˈkruːʃl /volume_up

Br /ˈkruːʃl /volume_up

صفت

1: بسیار مهم و ضروری. حیاتی

The next few weeks are going to be crucial.

هفته های آینده خیلی حیاتی خواهد بود.

This step is a crucial part of the process.

این گام یک بخش حیاتی از این پروسه است.

Price will be a crucial factor in the success of this new product.

قیمت، عامل بسیار مهمی در موفقیت این محصول جدید خواهد بود.

نمایش لغات هم خانواده با crucial

کلمات نزدیک به crucial

Crucially

(قید) به شکل حیاتی

via

Am /ˈviːə /volume_up

Br /ˈviːə /volume_up

حرف اضافه

1: از طریقِ

We flew home via Dubai.

ما از طریق دوبی به خانه پرواز کردیم.

I sent the application papers via fax.

من کاغذهای درخواست را از طریق فکس ارسال کردم.

2: به وسیله

I only found out about it via my sister.

من فقط به وسیله خواهرم متوجه آن شدم.

exhibit

Am /ɪɡˈzɪbɪt /volume_up

Br /ɪɡˈzɪbɪt /volume_up

فعل

1: نشان دادن چیزی در یک مکان عمومی به منظور سرگرم کردن یا دادن اطلاعات

Only one painting was exhibited in the artist's lifetime.

تنها یک نقاشی در طول زندگی این هنرمند رونمایی شد.

A million-dollar microscope is now on exhibit at our school.

میکروسکوپ یک میلیون دلاری اکنون در مدرسه ما به معرض نمایش درمی آید.

The patient exhibited signs of fatigue and memory loss.

بیمار علائم خستگی و از دست دادن حافظه را نشان داد.

The bride and groom exhibited their many expensive gifts.

عروس و داماد بسیاری از هدایای گران قیمتشان را به نمایش گذاشتند.

Kim frequently exhibited her vast knowledge of baseball before complete strangers.

کیم به طور مرتب اطلاعات وسیع خود را درباره بیسبال در حضور افراد کاملاً ناآشنا به نمایش می گذاشت.

نمایش لغات هم خانواده با exhibit

کلمات نزدیک به exhibit

Exhibited

شکل گذشته فعل exhibit

Exhibiting

شکل استمراری فعل exhibit

Exhibition

(اسم) ارائه، نمایشگاه

Exhibitions

جمع اسم Exhibition

Exhibits

جمع اسم exhibit – شکل حال ساده فعل exhibit

bias

Am /ˈbaɪəs /volume_up

Br /ˈbaɪəs /volume_up

اسم

1: حمایت یا مخالفت با کسی یا چیزی به صورت ناعادلانه و به خاطر اینکه شما نظرات شخصی خود را در قضاوت دخیل کرده اید. جانبداری، تعصب

The senator has accused the media of bias.

این سناتور رسانه ها را به جانبداری متهم کرده است.

There was clear evidence of a strong bias against her.

شواهد روشنی مبنی بر تعصب شدید علیه وی وجود داشت.

2: علاقه به چیزی (مخصوصاً یک قابلیت) بیش از چیزهای دیگر. تمایل به یک طرف

She showed a scientific bias at an early age.

او تمایل به علم را در دوران کودکی نشان داد.

3: مورب (در لباس)

A bias strip

نوار مورب

فعل

1: به صورت ناعادلانه روی نظر یا تصمیم کسی تاثیر گذاشتن. تحت تاثیر قرار دادن

The newspapers have biased people against her.

روزنامه ها مردم را علیه او تحت تاثیر قرار دادند.

2: تاثیری روی نتایج یک آزمایش یا یک تحقیق گذاشتن به صورتی که موقعیت یا شرایط واقعی را نشان ندهد. تحت تاثیر قرار دادن

The experiment contained an error which could bias the results.

آزمایش حاوی خطایی بود که می تواند نتایج را تحت تاثیر قرار دهد.

نمایش لغات هم خانواده با bias

کلمات نزدیک به bias

Biased

شکل گذشته فعل bias – (صفت) متعصب، جانبدارانه

Biases

جمع اسم bias – شکل حال ساده فعل bias

Biasing

شکل استمراری فعل bias

Unbiased

(صفت) بی طرف

manipulate

Am /məˈnɪpjuleɪt /volume_up

Br /məˈnɪpjuleɪt /volume_up

فعل

1: خوب استفاده کردن، ماهرانه به کار بردن

Scientists must know how to manipulate their microscopes.

دانشمندان باید بدانند که چطور از میکروسکوپشان به خوبی استفاده کنند.

While Mr. Baird manipulated the puppets, Fran spoke to the audience.

هنگامی که آقای بایِرد عروسک گردانی می کرد، فران با حضار حرف میزد.

2: دستکاری کردن

The wounded pilot manipulated the radio dial until he made contact.

خلبان مجروح فرکانس رادیو را دستکاری کرد تا بالاخره موفق به برقراری تماس شد.

3: کنترل کردن یا تاثیر گذاشتن روی چیزی یا کسی که اغلب با دغل بازی همراه است.

She uses her charm to manipulate people.

او از خوشتیپی اش استفاده کرد تا مردم را تحت تاثیر قرار دهد.

نمایش لغات هم خانواده با manipulate

کلمات نزدیک به manipulate

Manipulated

شکل گذشته فعل manipulate

Manipulates

شکل حال ساده فعل manipulate

Manipulating

شکل استمراری فعل manipulate

Manipulation

(اسم) تقلب، دستکاری، دست بردن، سو استفاده

Manipulations

جمع اسم Manipulation

Manipulative

(صفت) فریبکار

theme

Am /θiːm /volume_up

Br /θiːm /volume_up

اسم

1: موضوع اصلی یک صحبت، کتاب، فیلم و ... مضمون

The theme of freedom recurs throughout her writing.

مضمون آزادی در سرتاسر نگارش او تکرار می شود.

The father-daughter relationship is a recurring theme in her novels.

رابطه پدر-دختری یک مضمون تکراری در رمان های او است.

2: آهنگ یا نوایی که چندین بار در یک فیلم و غیره پخش می شود.

A theme song

موسیقی زمینه

نمایش لغات هم خانواده با theme

کلمات نزدیک به theme

Themes

جمع اسم theme

Thematic

(صفت) وابسته به موضوع، موضوعی

Thematically

(قید) به صورت موضوعی

nuclear

Am /ˈnuːkliər /volume_up

Br /ˈnjuːkliə(r) /volume_up

صفت

1: هسته ای

Nuclear energy/power

انرژی/نیروی هسته ای

A nuclear bomb

بمب هسته ای

A nuclear reactor

راکتور هسته ای

برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید:

لیست آموزش ها