گروه هشتم از لغات ضروری آیلتس و تافل با ترجمه فارسی | آموزش 570 واژه آکادمیک
لیست لغات گروه هشتم از مجموعه آموزشی آیلتس و تافل:
- highlighted .
- eventually .
- inspection .
- termination .
- displacement .
- arbitrary .
- reinforced .
- denote .
- offset .
- exploitation .
- detected .
- abandon .
- random .
- revision .
- virtually .
- uniform .
- predominantly .
- thereby .
- implicit .
- tension .
- ambiguous .
- vehicle .
- clarity .
- conformity .
- contemporary .
- automatically .
- accumulation .
- appendix .
- widespread .
- infrastructure .
- deviation .
- fluctuations .
- restore .
- guidelines .
- commodity .
- minimises .
- practitioners .
- radical .
- plus .
- visual .
- chart .
- appreciation .
- prospect .
- dramatic .
- contradiction .
- currency .
- inevitably .
- complement .
- accompany .
- paragraph .
- induced .
- schedule .
- intensity .
- crucial .
- via .
- exhibit .
- bias .
- manipulation .
- theme .
- nuclear
نکته: چنانچه اگر نتوانستید فایل ها را با استفاده از دانلود منیجر دریافت کنید، مطابق تصویر زیر، ابتدا وارد قسمت Options دانلود منیجر شده و سپس روی تَب General کلیک کنید و بعد از آن مرورگری را که با استفاده از آن وارد وبسایت ما شده اید را با برداشتن تیک آن موقتاً غیر فعال کنید و سپس با کلیک روی لینک های دانلود اقدام به دریافت فایل نمایید تا خود مرورگر اقدام به دانلود فایل ها نماید.
highlight
Am /ˈhaɪlaɪt /volume_up
Br /ˈhaɪlaɪt /volume_up
فعل
1: تاکید کردن روی چیزی مخصوصاً اگر توجه مردم را جلب کند. برجسته کردن
The report highlights the need for improved safety.
این گزارش، نیاز به ارتقاء امنیت را برجسته می کند.
The spelling mistakes in the text had been highlighted in green.
اشتباهات املایی در متن با رنگ سبز برجسته شده بود.
اسم
1: بهترین، مهمترین یا هیجان انگیزترین بخش چیزی. نقطه قوت
Highlights of the match will be shown after the news.
نقاط برجسته این مسابقه بعد از اخبار نشان داده خواهد شد.
2: highlights ناحیه باریکی از موی سر که رنگی روشن تر از موهای مجاور دارد (خود شخص این کار را با رنگِ مو انجام می دهد)
She’s had blonde highlights put into her hair.
او هایلایت های بلوندی درون موهایش قرار داده بود.
نمایش لغات هم خانواده با highlight
کلمات نزدیک به highlight
Highlighted
شکل گذشته فعل Highlight
Highlighting
شکل استمراری فعل Highlight
Highlights
شکل حال ساده فعل Highlight – جمع اسم Highlight
eventually
Am /ɪˈventʃuəli /volume_up
Br /ɪˈventʃuəli /volume_up
قید
1: در نهایت
I found it hard to follow what the teacher was saying, and eventually I lost concentration.
دنبال کردن آنچه معلم می گفت سخت به نظر آمد و من در نهایت تمرکزم را از دست دادم.
After years of abuse from her husband, she eventually found the courage to leave him.
بعد از اینکه سال ها توسط همسرش مورد سواستفاده قرار گرفت سرانجام شجاعت این را پیدا کرد تا ترکش کند.
Keep trying and you'll find a job eventually.
به تلاش کردن ادامه بده تا در نهایت کاری پیدا کنی.
نمایش لغات هم خانواده با eventually
کلمات نزدیک به eventually
Eventuality
(اسم) پیامد، سرنوشت (در کل به معنی چیزی ناخوش آیند یا ناراحت کننده ای که ممکن است رُخ دهد یا در آینده وجود داشته باشد.)
Eventualities
جمع اسم eventuality
Eventual
(صفت) احتمالی، مشروط
inspection
Am /ɪnˈspekʃn /volume_up
Br /ɪnˈspekʃn /volume_up
اسم
1: بازدید رسمی از یک مدرسه، کارخانه و غیره با هدف بررسی اینکه قوانین رعایت می شود و استانداردها قابل قبول است. بازرسی
Regular inspections are carried out at the prison.
بازرسی های منظم در زندان انجام می شود.
She arrived to carry out a health and safety inspection of the building.
او برای انجام بازرسیِ بهداشت و ایمنی ساختمان، از راه رسید.
2: بررسی کردن چیزی به صورت دقیق با هدف اطمینان از اینکه آنطور که باید باشد است. بازرسی
The documents are available for inspection.
این اسناد برای بازرسی در دسترسند.
He made an inspection of the elevators in the building.
او از آسانسورهای این ساختمان یک بازرسی به عمل آورد.
نمایش لغات هم خانواده با inspection
کلمات نزدیک به inspection
Inspect
(فعل) بازرسی کردن، تفتیش کردن
Inspected
شکل گذشته فعل Inspect
Inspecting
شکل استمراری فعل Inspect
Inspections
جمع اسم Inspection
Inspector
(اسم) بازرس
Inspectors
جمع اسم Inspector
Inspects
شکل حال ساده فعل Inspect
termination
Am /ˌtɜːrmɪˈneɪʃn /volume_up
Br /ˌtɜːmɪˈneɪʃn /volume_up
اسم
1: پایان چیزی، فسخ (مخصوصاً در اقتصاد و قراردادها)، ختم
The termination of the bus service was a severe blow to many villagers.
پایان سرویس اتوبوس ضربه بزرگی برای بسیاری از اهالی روستا بود.
Consumers have to pay an early termination fee to break their contracts.
مصرف کنندگان برای شکستن قراردادشان باید یک هزینه فسخِ پیش از موعد بپردازند.
2: (در اقتصاد) اخراج کردن کسی
She believed her termination was racially motivated.
او معتقد بود که اخراجش با انگیزه نژادی بود.
نمایش لغات هم خانواده با termination
کلمات نزدیک به termination
Terminal
(صفت) (در مورد یک بیماری) درمان ناپذیر، پایانی – (اسم) ایستگاه نهایی، ترمینال، (در مدارات الکترونیک) نقطه اتصال
Terminals
جمع اسم Terminal
Terminate
(فعل) پایان دادن، محدود کردن
Terminated
شکل گذشته فعل Terminate
Terminates
شکل حال ساده فعل Terminate
Terminating
شکل استمراری فعل Terminate
Terminations
جمع اسم Termination
displacement
Am /dɪsˈpleɪsmənt /volume_up
Br /dɪsˈpleɪsmənt /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: موقعیتی که در آن مردم مجبورند محل زندگی معمول خود را رها کنند. تغییر مکان
The recent famine in these parts has caused the displacement of tens of thousands of people.
قحطی اخیر در این بخش ها موجب تغییر مکان صدها نفر شده است.
The largest displacement of civilian population since World War Two
بیشترین تغییر مکان جمعیت غیرنظامی از زمان جنگ جهانی دوم
2: وزن یا حجم مایعی که چیزی وقتی که روی آن مایع شناور است جابجا می کند که این تعریف معمولاً برای تفسیر مقدار سنگینی چیزی مانند یک کشتی کاربرد دارد.
A ship with a displacement of 10 000 tones
یک کشتی با جابجایی 10 تن آب (در واقع نشان می دهد که وزن کشتی 10 تن است)
نمایش لغات هم خانواده با displacement
کلمات نزدیک به displacement
Displace
(فعل) جا به جا کردن، تبعید کردن کسی، جانشین شدن یا جایگزین کردن
Displaced
شکل گذشته فعل displace
Displaces
شکل حال ساده فعل displace
Displacing
شکل استمراری فعل displace
arbitrary
Am /ˈɑːrbɪtreri /volume_up
Br /ˈɑːbɪtrəri /volume_up
صفت
1: شانسی
Arbitrary decision-making
تصمیم گیری شانسی
Did you have a reason for choosing your destination or was it arbitrary?
آیا دلیلی برای انتخاب مقصد خود داشتید یا شانسی بود؟
The refugees were found during an arbitrary vehicle check at the port.
این پناهندگان در حین بررسیِ شانسیِ وسیله نقلیه در بندر پیدا شدند.
2: استفاده از قدرت شخصی خود برای تصمیم گیری بدون توجه به حقوق و نظر دیگران. خودسر، خودسرانه
An arbitrary ruler
یک حاکم خودسر
نمایش لغات هم خانواده با arbitrary
کلمات نزدیک به arbitrary
Arbitrariness
(اسم - غیر قابل شمارش) خودسرانه، دلخواهی، استبداد
Arbitrarily
(قید) مستبدانه، دلبخواهی
reinforce
Am /ˌriːɪnˈfɔːrs /volume_up
Br /ˌriːɪnˈfɔːs /volume_up
فعل
1: تقویت کردن، قوی کردن، محکم کردن
The pockets on my jeans are reinforced with double stitching.
جیب های شلوار جین من با دوخت دوتایی تقویت شده است.
Reinforced concrete
بِتُن تقویت شده
2: یک نظر، احساس و غیره را تقویت کردن
The final technical report into the accident reinforces the findings of initial investigations.
گزارش فنی نهایی در مورد حادثه یافته های تحقیقات اولیه را تقویت می کند.
3: قویتر کردن یک ارتش با اضافه کردن سرباز یا سلاح
The UN has undertaken to reinforce its military presence along the borders.
سازمان ملل متعهد شده است كه حضور نظامی خود را در امتداد مرزها تقویت كند.
نمایش لغات هم خانواده با reinforce
کلمات نزدیک به reinforce
Reinforced
شکل گذشته فعل reinforce
Reinforcement
(اسم) تقویت
Reinforcements
جمع اسم Reinforcement
Reinforces
شکل حال ساده فعل reinforce
Reinforcing
شکل استمراری فعل reinforce
denote
Am /dɪˈnoʊt /volume_up
Br /dɪˈnəʊt /volume_up
فعل
1: نشان دان چیزی
The color red is used to denote danger.
از رنگ قرمز برای نشان دادن خطر استفاده می شود.
A very high temperature often denotes a serious illness.
دمای بسیار زیاد (بدن) معمولاً نشان دهنده یک بیماری جدی است.
2: معنی چیزی را رساندن
Here family denotes mother, father and children.
در اینجا خانواده یعنی مادر، پدر و فرزندان.
نمایش لغات هم خانواده با denote
کلمات نزدیک به denote
Denotation
(اسم) معنی اصلی یک واژه - علامت گذاری یا نام گذاری
Denotations
جمع اسم Denotation
Denoted
شکل گذشته فعل Denote
Denotes
شکل حال ساده فعل Denote
Denoting
شکل استمراری فعل Denote
offset
Am /ˈɔːfset /volume_up
Br /ˈɒfset /volume_up
فعل
1: خنثی کردن، جبران کردن
Prices have risen in order to offset the increased cost of materials.
قیمت ها به منظور جبران کردن افزایش هزینه های مواد اولیه، افزایش یافته است.
The extra cost of travelling to work is offset by the lower price of houses here.
هزینه اضافی سفر به محل کار با پایین بودن قیمت خانه های اینجا جبران می شود.
The extra cost of commuting to work from the suburbs is offset by cheaper rents.
هزینه اضافی رفت و آمد برای کار از حومه با اجاره ارزان تر جبران می شود.
نمایش لغات هم خانواده با offset
کلمات نزدیک به offset
Offsets
شکل حال ساده فعل Offset
Offsetting
شکل استمراری فعل Offset
Offset
شکل گذشته فعل Offset (بدون ed)
exploitation
Am /ˌeksplɔɪˈteɪʃn /volume_up
Br /ˌeksplɔɪˈteɪʃn /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: استفاده از چیزی با هدف بهره بردن از آن. بهره برداری
Britain's exploitation of its natural gas reserves began after the Second World War.
بهره برداری از ذخایر گاز طبیعی انگلیس پس از جنگ جهانی دوم آغاز شد.
2: سوء استفاده کردن از کسی با هدف بهره برداری شخصی. بهره کشی، استثمار
Marx wrote about the exploitation of the workers.
مارکس درباره سوء استفاده از کارگران نوشت.
Starvation and poverty are the result of global economic exploitation, not lack of resources.
گرسنگی و فقر نتیجه استثمار اقتصاد جهانی است و نه کمبود منابع.
نمایش لغات هم خانواده با exploitation
کلمات نزدیک به exploitation
Exploit
(فعل) استفاده کردن، بکار گرفتن، استثمار کردن – (اسم) کار غیرمعمول، شجاعانه یا خنده داری که کسی انجام می دهد (شاهکار، کار برجسته)
Exploited
شکل گذشته فعل Exploit
Exploiting
شکل استمراری فعل Exploit
Exploits
شکل حال ساده فعل Exploit- جمع اسم Exploit
detect
Am /dɪˈtekt /volume_up
Br /dɪˈtekt /volume_up
فعل
1: پی بردن یا فهمیدن چیزی، مخصوصاً چیزی که برای دیدن، شنیدن و ... آسان نباشد.
From her voice it was easy to detect that Ellen was frightened.
از صدایش فهمیدن اینکه الن ترسیده بود بسیار آسان بود.
We detected from the messy room that a large group of people had assembled there.
ما از آن اتاق درهم و برهم فهمیدیم که آن گروه بزرگ از مردم اینجا گردهم آمده بودند.
Sam Spade detected that the important papers had vanished.
سم اسپِید فهمید که مدارک مهمی ناپدید شده است.
نمایش لغات هم خانواده با detect
کلمات نزدیک به detect
Detectable
(صفت) قابل شناسایی، قابل کشف
Detected
شکل گذشته فعل detect
Detecting
شکل استمراری فعل detect
Detection
(اسم - غیر قابل شمارش) کشف، شناسایی
Detective
(اسم) کارآگاه
Detectives
جمع اسم Detective
Detector
(اسم) ردیاب، شناساگر
Detectors
جمع اسم Detector
Detects
شکل حال ساده فعل detect
abandon
Am /ə'bændən /volume_up
Br /əˈbændən /volume_up
فعل
1: ترک کردن و هرگز برنگشتن پیش کسی که نیاز به مراقبت و کمک دارد.
The child had been abandoned (by his parents) as an infant.
آن کودک هنگامی که نوزاد بود توسط والدینش رها شد.
He abandoned his family.
او خانواده خود را ترک کرد.
2: ترک کردن و هرگز برنگشتن نزد چیزی
When Roy abandoned his family, the police went looking for him.
وقتی رُی خانواده اش را ترک کرد، پلیس به جستجوی او پرداخت.
Abandon property
ترک کردن دارایی
They abandoned the car on a back road.
آن ها خودرو را در خیابان پشتی رها کردند.
That house was abandoned years ago.
آن خانه سالها قبل متروکه شده است.
3: ترک کردن مکانی به دلیل وجود خطر
The soldier could not abandon his friends who were hurt in battle.
آن سرباز نمی توانست دوستانش را که در نبرد زخمی شده بودند ترک کند.
The approaching fire forced hundreds of people to abandon their homes.
نزدیک شدن آتش صدها نفر را مجبور به ترک خانه های خود کرد.
The officer refused to abandon his post.
آن پلیس از ترک پست خودداری کرد.
The captain gave the order to abandon ship.
کاپیتان دستور داد تا کشتی را ترک کنند.
4: متوقف کردن کاری : ول کردن چیزی به طور کلی
Because Rose was poor, she had to abandon her idea of going to college.
رُز به خاطر اینکه فقیر بود، ایده اش برای رفتن به دانشگاه را وِل کرد.
We abandoned hope of ever going back.
ما امید بازگشت را به کلی رها کردیم.
He abandoned the principles that he once fought hard to defend.
او اصولی را که زمانی برای آن جنگیده بود، رها کرد.
اسم – غیر قابل شمارش
1: احساس و ذهنیت آزادی مطلق، بیخیالی
They all danced with abandon.
آن ها با بیخیالی رقصیدند.
نمایش لغات هم خانواده با abandon
کلمات نزدیک به abandon
Abandoned
شکل گذشته فعل abandon – (صفت) متروک، متروکه
Abandoning
شکل استمراری فعل abandon
Abandonment
(اسم - غیر قابل شمارش) ترک، متارکه، رها سازی
Abandons
شکل حال ساده فعل abandon
random
Am /ˈrændəm /volume_up
Br /ˈrændəm /volume_up
صفت
1: تصادفی
The information is processed in a random order.
این اطلاعات به صورت تصادفی پردازش می شوند.
2: عجیب یا غیر معمول
I just saw Billy wearing a tight jeans - he's so random!
من فقط دیدم بیلی یک شلوار جین تنگ پوشیده است - او خیلی عجیب و غریب است!
3: (بیشتر در مورد یک شخص) ناشناس
Some random guy walked in.
تعدادی افراد ناشناس وارد شدند.
4: at random به صورت تصادفی
Dylan picked several books at random.
دایلین چند کتاب به صورت تصادفی برداشت.
اسم
1: فرد ناشناس
I'm not going to give my phone number to some random who asks for it.
من نمی خواهم شماره تلفنم را به افرادی ناشناسی که آن را می خواهند بدهم.
نمایش لغات هم خانواده با random
کلمات نزدیک به random
Randoms
جمع اسم Random (معمولاً به صورت غیر قابل شمارش بکار می رود و جمع بسته نمی شود)
Randomly
(قید) به صورت تصادفی
revision
Am /rɪˈvɪʒn /volume_up
Br /rɪˈvɪʒn /volume_up
اسم
1: تجدیدنظر، بازنگری
These proposals will need a lot of revision.
این پیشنهادات به بازنگری زیادی نیاز دارد.
He was forced to make several revisions to his speech.
او مجبور شد چندین بار در سخنان خود تجدید نظر کند.
2: مرور با هدف آمادگی برای امتحان
She did no revision, but she still got a very high mark.
او هیچ مروری انجام نداد ولی با این حال نمره خیلی بالایی گرفت.
نمایش لغات هم خانواده با revision
کلمات نزدیک به revision
Revise
(فعل) تجدید نظر کردن - مرور کردن برای امتحان
Revised
شکل گذشته فعل Revise – (صفت) تجدید نظر شده
Revises
شکل حال ساده فعل Revise
Revising
شکل استمراری فعل Revise
Revisions
جمع اسم Revision
virtually
Am /ˈvɜːrtʃuəli /volume_up
Br /ˈvɜːtʃuəli /volume_up
قید
1: تقریباً
Virtually all students will be exempt from the tax.
تقریبا همه دانشجویان از مالیات معاف خواهند بود.
This year's results are virtually the same as last year's.
نتایج امسال تقریباً مشابه نتایج سال گذشته است.
2: (در کامپیوتر) به صورت مجازی
Nowadays all these things can be experienced virtually.
امروزه تمام این چیزها می تواند به صورت مجازی تجربه شود.
نمایش لغات هم خانواده با virtually
کلمات نزدیک به virtually
Virtual
(صفت) تقریبی، مجازی
uniform
Am /ˈjuːnɪfɔːrm /volume_up
Br /ˈjuːnɪfɔːm /volume_up
اسم
1: لباس فرم
The hat is part of the school uniform.
این کلاه جزئی از لباس فرم مدرسه است.
I never wear grey because it reminds me of my school uniform.
من هیچ وقت خاکستری نمی پوشم چون مرا به یاد لباس فرم مدرسه می اندازد.
صفت
1: یکسان، یک شکل، یک دست
The office walls and furniture are a uniform grey.
دیوارها و مبلمان اداری یک رنگ خاکستری یک دست است.
نمایش لغات هم خانواده با uniform
کلمات نزدیک به uniform
Uniforms
جمع اسم Uniform
Uniformity
(اسم - غیر قابل شمارش) یکسانی، متحد الشکلی
Uniformly
(قید) به صورت یکنواخت
predominantly
Am /prɪˈdɑːmɪnəntli /volume_up
Br /prɪˈdɒmɪnəntli /volume_up
قید
1: غالباً، اساساً
She is predominantly a dancer, but she also sings.
او اساساً یک رقاص است ولی آهنگ هم می خواند.
A predominantly Muslim community
یک جامعه غالباً مسلمان
She works in a predominantly male environment.
او در یک محیطِ غالباً مردانه کار می کند.
نمایش لغات هم خانواده با predominantly
کلمات نزدیک به predominantly
Predominance
(اسم - غیر قابل شمارش) برتری، غلبه
Predominant
(صفت) غالب، برجسته
Predominate
(فعل) چربیدن، مسلط شدن بر، مستولی شدن بر (غالب شدن در اهمیت یا عدد)
Predominated
شکل گذشته فعل predominate
Predominates
شکل حال ساده فعل predominate
Predominating
شکل استمراری فعل predominate
thereby
Am /ˌðerˈbaɪ /volume_up
Br /ˌðeəˈbaɪ /volume_up
قید
1: در نتیجه، از این طریق، بدین ترتیب
Regular exercise strengthens the heart, thereby reducing the risk of heart attack.
ورزش منظم قلب را تقویت می کند و در نتیجه خطر حمله قلبی را کاهش می دهد.
He became a citizen in 1978, thereby gaining the right to vote.
وی در سال 1978 شهروند شد و بدین ترتیب حق رأی را بدست آورد.
He redesigned the process, thereby saving the company thousands of dollars.
وی مجدداً فرایند را طراحی کرد و بدین ترتیب برای شرکت هزاران دلار پس انداز کرد.
implicit
Am /ɪmˈplɪsɪt /volume_up
Br /ɪmˈplɪsɪt /volume_up
صفت
1: اشاره به صورت غیر مستقیم، ضمنی
Implicit criticism
انتقاد غیرمستقیم
2: کامل و بدون تردید. مطلق
Implicit trust
اعتماد کامل
Implicit faith
ایمان کامل
نمایش لغات هم خانواده با implicit
کلمات نزدیک به implicit
Implicitly
(قید) به طور ضمنی
tension
Am /ˈtenʃn /volume_up
Br /ˈtenʃn /volume_up
اسم
1: تنش
Family tensions and conflicts may lead to violence.
تنش ها و درگیری های خانوادگی ممکن است به خشونت ختم شود.
2: احساس اضطراب قبل از یک رویداد مهم یا سخت. فشار یا اضطراب
You could feel the tension in the room as we waited for our exam results.
وقتی ما منتظر نتایج امتحان خود بودیم می توانستید اضطراب را در این اتاق احساس کنید.
3: اضطراب و نگرانی
Walking and swimming are excellent for releasing tension.
پیاده روی و شنا برای کاهش اضطراب بسیار عالی است.
4: کشیدگی
Muscular tension
کشیدگی عضلانی
Massage can relieve tension in your shoulders and back.
ماساژ می تواند کشیدگی در شانه ها و کمرتان را تسکین دهد.
We need more tension in the wires, so pull them tighter.
ما به کشیدگی بیشتری در این سیم ها نیاز داریم پس آن ها را محکم تر بکشید.
نمایش لغات هم خانواده با tension
کلمات نزدیک به tension
Tensely
(قید) مضطربانه، به صورت سفت (مربوط به عضلات)
Tense
(صفت) مضطرب، اضطراب آور، سفت و سخت – (فعل) سفت کردن عضلات، مضطرب شدن – (اسم – دستور زبان) زمان فعل
Tenses
جمع اسم tense – شکل حال ساده فعل Tense
Tensed
شکل گذشته فعل Tense
Tensing
شکل استمراری فعل Tense
Tensions
جمع اسم Tension
ambiguous
Am /æmˈbɪɡjuəs /volume_up
Br /æmˈbɪɡjuəs /volume_up
صفت
1: مبهم، دو پهلو
His reply to my question was somewhat ambiguous.
پاسخ او به سوال من به نوعی دوپهلو بود.
His attitude to environmental issues was sometimes quite ambiguous.
رویکرد او به موضوعات زیست محیطی گاهی کاملاً مبهم بود.
What do you think the title really means? It's rather ambiguous, isn't it?
این عنوان واقعاً چه معنایی دارد؟ نسبتاً مبهم است، نیست؟
نمایش لغات هم خانواده با ambiguous
کلمات نزدیک به ambiguous
Ambiguities
جمع اسم Ambiguity
Ambiguity
(اسم) ابهام
Unambiguous
(صفت) بدون ابهام
Unambiguously
(قید) به طور واضح
vehicle
Am /ˈviːəkl /volume_up
Br /ˈviːəkl /volume_up
اسم
1: وسیله نقلیه
Are you the driver of this vehicle?
آیا شما راننده این وسیله نقلیه هستید.
Road vehicles include cars, buses, and trucks.
وسایل نقلیه جاده شامل خودروها، اتوبوس ها و کامیون ها هستند.
2: چیزی که برای بیان ایده یا احساس و یا به عنوان راهی برای دسیابی به چیزی استفاده می شود. وسیله
Art may be used as a vehicle for propaganda.
هنر ممکن است به عنوان وسیله ای برای تبلیغات استفاده شود.
نمایش لغات هم خانواده با vehicle
کلمات نزدیک به vehicle
Vehicles
جمع اسم Vehicle
clarity
Am /ˈklærəti /volume_up
Br /ˈklærəti /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: وضوح (در درک کردن)
A lack of clarity in the law
عدم وضوح در قانون
2: وضوح (در دیدن و شنیدن)
She was phoning from Australia, but I was amazed at the clarity of her voice.
او از استرالیا زنگ زده بود ولی من از وضوح صدایش شگفت زده شدم.
3: وضوح (در اندیشیدن و تفکر)
He has shown great clarity of mind.
او وضوح زیادی از نظر ذهنی نشان داده است.
4: وضوح
The clarity of sound on a CD
وضوح صدای روی سی دی
نمایش لغات هم خانواده با clarity
کلمات نزدیک به clarity
Clarify
(فعل) روشن کردن، توضیح دادن
Clarified
شکل گذشته فعل clarify
Clarifies
شکل حال ساده فعل clarify
Clarifying
شکل استمراری فعل clarify
Clarification
(اسم) شفاف سازی
Clarifications
جمع اسم clarification
conformity
Am /kənˈfɔːrməti /volume_up
Br /kənˈfɔːməti /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: رفتاری که مطابق قوانین و اصول پذیرفته شده در یک جامعه یا گروه است و رفتاری است مانند غالب مردم. هم رنگی، انطباق
Conformity to social expectations
همرنگی با انتظارات جامعه
At the same time he was capable of strong resistance to conformity.
هم زمان، او توانایی مقاومت زیاد در برابر انطباق را داشت.
2: انطباق
Our goal is to improve conformity with customer requirements.
هدف ما ارتقاء انطباق با احتیاجات مشتری است.
نمایش لغات هم خانواده با conformity
کلمات نزدیک به conformity
Conformable
(صفت) شبیه در فرم یا طبیعت - در توافق با چیزی - موافق چیزی
Conformability
(اسم - غیر قابل شمارش) سازگاری، تطابق
Conformance
(اسم - غیر قابل شمارش) پیروی، متابعت (تبعیت از قوانین و استانداردهای چیزی)
Conformation
(اسم) شکل یا ساختار یک حیوان (ترکیب یا قواره)
Conformations
جمع اسم Conformation
Conform
(فعل) همنوایی کردن با نظر یا اعتقاد عامه - پیروی کردن از یک قانون و غیره. وفق دادن
Conformed
شکل گذشته فعل Conform
Conforming
شکل استمراری فعل Conform
Conformist
(اسم) سنت گرا، همرنگ با جماعت
Conformists
جمع اسم Conformist
Conforms
شکل گذشته فعل Conform
Nonconformist
(اسم) کسی که طبق سنت و عرف اجتماع خود عمل نمی کند - (با N بزرگ) پروتستانت مخالف کلیسای انگلیس
Nonconformists
جمع اسم Nonconformist
Nonconformity
(اسم - غیر قابل شمارش) سنت گریزی - ناهمرنگی با جماعت - (با N بزرگ) مخالفت با کلیسای انگلستان
Non-conformist
(اسم) کسی که طبق سنت و عرف اجتماع خود عمل نمی کند، (با N بزرگ) پروتستانت مخالف کلیسای انگلیس
Non-conformists
جمع اسم Non-conformist
Non-conformity
(اسم - غیر قابل شمارش) سنت گریزی - ناهمرنگی با جماعت - (با N بزرگ) مخالفت با کلیسای انگلستان
contemporary
Am /kənˈtempəreri /volume_up
Br /kənˈtemprəri /volume_up
صفت
1: امروزی، معاصر
Contemporary music
موسیقی امروزی
Life in contemporary Britain
زندگی در بریتانیای معاصر
2: مربوط به یک دوره زمانی در گذشته. هم زمان، معاصرِ هم
Most of the writers he was contemporary with were interested in the same subjects.
بیشتر نویسندگانی که معاصر او بودند (با او هم دوره بودند) به موضوعات مشابهی علاقه داشتند.
اسم
1: هم دوره
She and I were contemporaries at college.
او و من در دانشگاه هم دوره بودیم.
نمایش لغات هم خانواده با contemporary
کلمات نزدیک به contemporary
Contemporaries
جمع اسم Contemporary
automatically
Am /ˌɔːtəˈmætɪkli /volume_up
Br /ˌɔːtəˈmætɪkli /volume_up
قید
1: (در خصوص یک وسیله) به صورت خودکار و بدون نیاز به یک انسان
The clock automatically adjusts when you enter a new time zone.
وقتی وارد یک منطقه زمانی جدید می شوید، این ساعت به طور خودکار تنظیم می شود.
2: بدون فکر کردن
I automatically put my hand out to catch it.
من به طور خودکار دستم را بیرون می آورم تا آن را بگیرم.
3: به صورت بخشی از یک روند خودکار رخ دادن
Employees who steal are dismissed automatically.
کارگرانی که دزدی کنند به صورت خودکار اخراج می شوند.
نمایش لغات هم خانواده با automatically
کلمات نزدیک به automatically
Automate
(فعل) خودکار بودن، خودکار کردن
Automatic
(صفت) خودکار - غیر ارادی - وسیله خودکار – (اسم) اتوماتیک
Automatics
جمع اسم Automatic
Automated
شکل گذشته فعل automate – (صفت) خودکار شده، خودکار
Automates
شکل حال ساده فعل automate
Automating
شکل استمراری فعل automate
Automation
(اسم - غیر قابل شمارش) خودکار سازی، اتوماسیون
accumulation
Am /əˌkjuːmjəˈleɪʃn /volume_up
Br /əˌkjuːmjəˈleɪʃn /volume_up
اسم
1: مقدار چیزی که جمع آوری شده است. انباشت، ذخیره، توده
Despite this accumulation of evidence, the government persisted in doing nothing.
علیرغم این توده از مدارک، دولت بر عدم اقدام اصرار دارد.
The accumulation of wealth
انباشت ثروت
2: روند افزایش مرتب در مقدار در طی زمان. انباشتگی، انباشت
An accumulation of toxic chemicals
انباشت مواد شیمیایی سمی
نمایش لغات هم خانواده با accumulation
کلمات نزدیک به accumulation
Accumulate
(فعل) انباشته شدن یا جمع شدن (در طی یک مدت طولانی)
Accumulated
شکل گذشته فعل accumulate – (صفت) متراکم
Accumulating
شکل استمراری فعل accumulate
Accumulation
(اسم - غیر قابل شمارش) مقداری از یک چیز که جمع شده است. توده، انباشتگی
Accumulates
شکل حال ساده فعل accumulate
appendix
Am /əˈpendɪks /volume_up
Br /əˈpendɪks /volume_up
اسم
1: آپاندیس
She had her appendix out last summer.
او تابستان گذشته آپاندیس خود را برداشت (جراحی کرد).
2: بخشی جدا در آخر یک کتاب یا یک سند که اطلاعات اضافی و در مواردی اطلاعات تکمیلی ارائه میدهد. ضمیمه، پیوست
Full details are given in Appendix 3.
جزئیات تکمیلی در ضمیمه 3 آمده است.
The 159-page JCPOA document and its five appendices
برجام با 159 صفحه و پنج پیوست آن
نمایش لغات هم خانواده با appendix
کلمات نزدیک به appendix
Append
(فعل) افزودن، ضمیمه کردن
Appended
شکل گذشته فعل append
Appends
شکل حال ساده فعل append
Appending
شکل استمراری فعل append
Appendices
جمع اسم appendix (این جمع معمولاً وقتی استفاده می شود که در مورد ضمیمه یک کتاب، مجله، توافق و غیره سخن گفته شود.)
Appendixes
جمع اسم Appendix (این جمع معمولاً وقتی استفاده می شود که در مورد اعضای بدن صحبت شود.)
widespread
Am /ˈwaɪdspred /volume_up
Br /ˈwaɪdspred /volume_up
صفت
1: به طور گسترده، گسترده، شایع، متداول
There are reports of widespread flooding in northern France.
گزارش هایی از وقوع سیل گسترده در شمال فرانسه وجود دارد.
The campaign has received widespread support.
این کمپین حمایت گسترده ای دریافت کرده است.
The storm caused widespread damage.
طوفان موجب آسیب های گسترده ای شده است.
infrastructure
Am /ˈɪnfrəstrʌktʃər /volume_up
Br /ˈɪnfrəstrʌktʃə(r) /volume_up
اسم
1: سیستم ها و خدماتی مانند حمل و نقل، منبع تغذیه که یک کشور یا سازمان برای کار به آن نیاز دارد. زیر ساخت
The war has badly damaged the country's infrastructure.
این جنگ به صورت بدی به زیرساخت های کشور خسارت زده است.
The minister is responsible for the country's transport infrastructure.
این وزیر مسئول زیرساختهای حمل و نقل کشور است.
More money is needed to maintain the city's infrastructure.
پول بیشتری برای حفاظت از زیرساخت های این شهر نیاز است.
نمایش لغات هم خانواده با infrastructure
کلمات نزدیک به infrastructure
Infrastructures
جمع اسم Infrastructure
deviation
Am /ˌdiːviˈeɪʃn /volume_up
Br /ˌdiːviˈeɪʃn /volume_up
اسم
1: انجام کاری بر خلاف روش معمول. انحراف
This is a deviation from the original plan.
این یک انحراف از نقشه اصلی است.
Deviation from the previously accepted norms
انحراف از هنجارهای پذیرفته شده قبلی
2: انحراف بین یک عدد با میانگین یا انحراف بین یک عدد با یک عدد خاص
The compass shows a deviation of 5°.
قطب نما انحراف 5 درجه را نشان می دهد.
نمایش لغات هم خانواده با deviation
کلمات نزدیک به deviation
Deviate
(فعل) منحرف شدن یا کجروی کردن (در خصوص رفتار)، منحرف شدن (در مورد یک مسیر)
Deviated
شکل گذشته فعل Deviate – (صفت)
Deviates
شکل حال ساده فعل Deviate
Deviating
شکل استمراری فعل Deviate
Deviations
جمع اسم Deviation
fluctuation
Am /ˌflʌktʃuˈeɪʃn /volume_up
Br /ˌflʌktʃuˈeɪʃn /volume_up
اسم
1: تغییر یا روندی از تغییرات مخصوصاً بین یک سطح یا یک چیز با سطح یا چیز دیگر. نوسان
Fluctuations in share prices
نوسانات قیمت سهام
The constant fluctuation of oil prices
نوسان مداوم قیمت نفت
His weight fluctuations caused problems for his trainers.
نوسانات وزن او برای مربیانش مشکلاتی ایجاد کرد.
نمایش لغات هم خانواده با fluctuation
کلمات نزدیک به fluctuation
Fluctuate
(فعل) نوسان داشتن
Fluctuated
شکل گذشته فعل fluctuate
Fluctuates
شکل حال ساده فعل fluctuate
Fluctuating
شکل استمراری فعل fluctuate
Fluctuations
جمع اسم Fluctuation
restore
Am /rɪˈstɔːr /volume_up
Br /rɪˈstɔː(r) /volume_up
فعل
1: بازگرداندن چیزی یا کسی به موقعیت یا شرایط خوب گذشته
After a week in bed, she was fully restored to health.
بعد از یک هفته در رختخواب، او به صورت کامل سلامتیش را بدست آورد.
The operation restored his sight.
این عمل جراحی بیناییش را برگرداند.
2: تعمیر کردن یک ساختمان، یک کار هنری، یک ابزار و غیره به صورتی که به خوبی نسخه اصلی خود شود.
The house has been lovingly restored to the way it looked in 1900 when it was built.
این خانه، با اشتیاق به صورتی که در سال 1900 وقتی که ساخته شده بود احیا شده است.
3: برگرداندن چیزی که گم شده بود یا دزدیده شده بود.
The painting was restored to its rightful owner.
نقاشی به مالک حقیقی اش برگردانده شد.
4: دوباره به جریان انداختن یک قانون، رسم و غیره.
To restore ancient traditions
بازگرداندن رسومات کهن
نمایش لغات هم خانواده با restore
کلمات نزدیک به restore
Restoration
(اسم) ترمیم، استعداد
Restorations
جمع اسم Restoration
Restored
شکل گذشته فعل restore
Restores
شکل حال ساده فعل restore
Restoring
شکل استمراری فعل restore
guideline
Am /ˈɡaɪdlaɪn /volume_up
Br /ˈɡaɪdlaɪn /volume_up
اسم
1: راهنما، راهبرد
The government has drawn up guidelines on the treatment of the mentally ill.
دولت راهبردی را مربوط به معالجه بیماران روانی تهیه کرده است.
The article gives guidelines on how to invest your money safely.
این مقاله راهنمایی هایی را در مورد چگونگی سرمایه گذاری با اطمینان از پول خود ارائه می دهد.
We follow very strict guidelines on the use and storage of personal details on computers.
ما از راهبرد بسیار دقیقی در مورد استفاده و ذخیره اطلاعات شخصی در رایانه ها تبعیت می کنیم.
نمایش لغات هم خانواده با guideline
کلمات نزدیک به guideline
Guidelines
جمع اسم Guideline
commodity
Am /kəˈmɑːdəti /volume_up
Br /kəˈmɒdəti /volume_up
اسم
1: کالا یا ماده ای که می تواند صادر، خرید یا فروش شود. کالا، جنس، متاع
Rice, flour and other basic commodities
برنج، آرد و سایر کالاهای اساسی
One big commodity that Canada exports is oil.
یکی از کالاهای بزرگی که کانادا صادر می کند، نفت است.
2: یک چیز یا قابلیتی که می تواند مفید باشد.
Time is a very valuable commodity.
زمان متاع باارزشی است.
نمایش لغات هم خانواده با commodity
کلمات نزدیک به commodity
Commodities
جمع اسم Commodity
minimize
Am /ˈmɪnɪmaɪz /volume_up
Br /ˈmɪnɪmaɪz /volume_up
فعل
1: کم کردن یا کاهش دادن چیزی به حداقل میزان ممکن. به حداقل رساندن
We must minimize the risk of infection.
ما باید خطر عفونت را به حداقل برسانیم.
2: کوچک شمردن
He always tried to minimize his own faults, while exaggerating those of others.
او همیشه سعی می کرد با اغراق در اشتباهات دیگران، اشتباهات خودش را کوچک جلوه دهد.
3: مینیمایز کردن در کامپیوتر
Minimize any windows you have open.
همه پنجره هایی که باز کرده اید را مینیمایز کنید.
نمایش لغات هم خانواده با minimize
کلمات نزدیک به minimize
Minimized
شکل گذشته فعل minimize
Minimizes
شکل حال ساده فعل minimize
Minimizing
شکل استمراری فعل minimize
practitioner
Am /prækˈtɪʃənər /volume_up
Br /prækˈtɪʃənə(r) /volume_up
اسم
1: کسی که در یک حرفه فعالیت می کند مخصوصاً حرفه پزشکی یا قانون. متخصص (البته نه لزوما به معنی یک حرفه ای بلکه به معنی شاغل)
She was a medical practitioner before she entered politics.
او قبل از ورود به سیاست متخصص پزشکی بود.
Dental practitioners
شاغلین دندانپزشکی (متخصصین دندان پزشکی)
2: کسی که یک فعالیت کاری را با صورت مرتب انجام می دهد مخصوصاً فعالیتی که نیاز به مهارت دارد. متخصص، دست اندرکار
One of the greatest practitioners of science fiction
یکی از بزرگترین دست اندرکاران داستانهای علمی
نمایش لغات هم خانواده با practitioner
کلمات نزدیک به practitioner
Practitioners
جمع اسم Practitioner
radical
Am /ˈrædɪkl /volume_up
Br /ˈrædɪkl /volume_up
صفت
1: ریشه ای، بنیادی، اساسی
The tendency to be vicious and cruel is a radical fault.
تمایل به شرارت و بی رحمی یک اشتباه اساسی است.
Radical differences between the sexes
تفاوت های بنیادین بین جنس ها
2: افراطی
We observe that the interest in radical views is beginning to subside.
مشاهده می کنیم که علاقه به دیدگاه های افراطی رو به کاهش است.
Because Richard was a radical, the Conservative Party would not accept him as a candidate.
چون ریچارد یک افراطی بود، حزب محافظه کار او را به عنوان نامزد نپذیرفت.
نمایش لغات هم خانواده با radical
کلمات نزدیک به radical
Radically
(قید) به صورت ریشه ای، به صورت افراطی
Radicals
جمع اسم Radical
plus
Am /plʌs /volume_up
Br /plʌs /volume_up
حرف اضافه
1: به علاوه
The cost is $205 plus $3 for shipping.
هزینه 205 دلار به علاوه 3 دلار برای حمل و نقل است.
Membership is 350 dollars per year plus tax.
حق عضویت 350 دلار در سال به علاوه مالیات است.
اسم
1: امتیاز، مزیت
Knowledge of French is a plus in her job.
دانستن زبان فرانسه برای کار او یک امتیاز است.
2: علامت + در ریاضی
He put a plus instead of a minus.
او بجای منفی، مثبت قرار داد.
صفت
1: نشان دهنده عدد بالای صفر
Plus 8 is eight more than zero.
مثبت 8 یعنی 8 تا بیشتر از صفر.
2: بیش از یک عدد یا مقدار
Those cars cost £20,000 plus.
آن ماشین ها بیش از 20 هزار یورو هزینه دارند.
3: در نظام نمره دهی به دانش آموز و بعد از حروفی مانند B به کار می رود تا بیان کند که نمره دانش آموز از B کمی بالاتر است ولی هنوز A نیست.
I got C plus.
من نمره c مثبت گرفتم.
4: برای تفسیر یک مزیت یا یک کیفیت خوب در چیزی استفاده می شود. اضافی، مضاعف
The house is near the sea, which is a plus factor for us.
خانه در نزدیکی دریا است که برای ما یک فاکتور مضاعف است.
نمایش لغات هم خانواده با plus
کلمات نزدیک به plus
Pluses
جمع اسم Plus
visual
Am /ˈvɪʒuəl /volume_up
Br /ˈvɪʒuəl /volume_up
صفت
1: دیداری، بصری
The visual arts
هنرهای بصری
I have a very good visual memory.
من حافظه بصری خیلی خوبی دارم.
اسم
1: امکانات بصری مانند عکس، فیلم، نقشه و غیره که درک مطلبی را آسان می کند.
Using both words and visuals makes it easier for students to focus on and improve their writing methods.
استفاده از کلمات و امکانات بصری تمرکز را برای دانش آموزان آسان تر می کند و روش های نگارش آن ها را ارتقاء می دهد.
نمایش لغات هم خانواده با visual
کلمات نزدیک به visual
Visual
جمع اسم visual
Visualize
(فعل) تجسم کردن، تصور کردن
Visualizes
شکل حال ساده فعل Visualize
Visualized
شکل گذشته فعل Visualize
Visualizing
شکل استمراری فعل Visualize
Visualization
(اسم) تجسم، تصور
Visualizations
جمع اسم Visualization
Visually
(قید) به صورت بصری
chart
Am /tʃɑːrt /volume_up
Br /tʃɑːt /volume_up
اسم
1: طرحی که به صورت قابل فهم اطلاعاتی را نمایش می دهد مخصوصاً با استفاده از خطوط و منهنی ها. چارت، نمودار
Some shares have lost two-thirds of their value (see chart).
برخی از سهام ها دو سوم ارزش خود را از دست داده اند (نمودار را ببینید).
2: نقشه دریانوردی
A naval chart
نقشه دریایی
3: the charts (معمولاً در بریتیش) فهرست پرفروش ترین صفحات موسیقی به صورت هفتگی
It's been number one in the charts for six weeks.
او برای شش هفته در صدر فهرست پرفروش ترین صفحات (تِرَک ها، قطعه ها) موسیقی بود.
فعل
1: نشان دادن چیزی روی نمودار
We need some sort of graph on which we can chart our progress.
ما به نوعی نمودار نیاز داریم که بتوانیم روند خود را نشان دهیم (دنبال کنیم).
The map charts the course of the river where it splits into two.
این نقشه جایی که رودخانه در آن دو قسمت می شود را ترسیم می کند.
2: برنامه ریزی کردن یک اقدام
She had carefully charted her route to the top of her profession.
او باید مسیرش به سمت قله حرفه اش را با دقت ترسیم کند.
نمایش لغات هم خانواده با chart
کلمات نزدیک به chart
Charted
شکل گذشته فعل chart
Charting
شکل استمراری فعل chart
Charts
جمع اسم chart – شکل حال ساده فعل chart
Uncharted
(صفت) کشف نشده
appreciation
Am /əˌpriːʃiˈeɪʃn /volume_up
Br /əˌpriːʃiˈeɪʃn /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: تقدیر، قدردانی
The crowd cheered in appreciation.
جمعیت از سر قدردانی تشویق کردند.
Children rarely show any appreciation for what their parents do for them.
کودکان به ندرت از آنچه والدینشان برای آنها انجام می دهند قدردانی می کنند.
2: افزایش در ارزش، مقدار و ...
There has been little appreciation in the value of property recently.
اخیراً افزایش کمی در ارزش املاک وجود داشته است.
3: درک کامل از چیزی مانند یک موقعیت، مشکل و غیره.
I had no appreciation of the problems they faced.
من هیچ درکی از مشکلی که آن ها با آن روبرو هستند نداشتم.
نمایش لغات هم خانواده با appreciation
کلمات نزدیک به appreciation
Appreciable
(صفت) محسوس (در مرد یک تغییر یا یک مقدار)،
Appreciably
(قید) خیلی
Appreciate
(فعل) تقدیر کردن، قدر چیزی را دانستن، درک کردن
Appreciated
شکل گذشته فعل appreciate
Appreciates
شکل حال ساده فعل appreciate
Appreciating
شکل استمراری فعل appreciate
Unappreciated
(صفت) مقفول مانده، مورد توجه قرار نگرفته
prospect
Am /ˈprɑːspekt /volume_up
Br /ˈprɒspekt /volume_up
اسم
1: احتمال اینکه چیز خوبی در آینده رُخ دهد.
Is there any prospect of the weather improving?
آیا هیچ احتمالی برای بهبود وضعیت آب و هوایی در آینده وجود دارد؟
2: prospects احتمال موفق بودن در کار
She's hoping the course will improve her career prospects.
او امیدوار است که این دوره، احتمال موفقیت کاری اش را افزایش دهد.
3: چشم انداز، دورنما
I'm very excited at the prospect of seeing her again.
من از چشم انداز ملاقات دوباره او حیجان زده ام.
4: کسی که ممکن است برای کار و حرفه ای انتخاب شود. گزینه احتمالی
We'll be interviewing four more prospects for the jobs this afternoon.
ما امروز بعد از ظهر با 4 گزینه محتمل تر برای این کار مصاحبه می کنیم.
5: نمایی خوب از یک زمین بزرگ یا شهر. منظره
A delightful prospect of the lake
منظره دلنشین این دریاچه
فعل
1: جستجو کردن برای طلا، مواد معدنی و ...
To prospect for oil/gold
به دنبال نفت/طلا گشتن
نمایش لغات هم خانواده با prospect
کلمات نزدیک به prospect
Prospective
(صفت) احتمالی، وابسته به آینده، آتی
Prospected
شکل گذشته فعل Prospect
Prospecting
شکل استمراری فعل Prospect
Prospects
جمع اسم Prospect – شکل حال ساده فعل Prospect
dramatic
Am /drəˈmætɪk /volume_up
Br /drəˈmætɪk /volume_up
صفت
1: هیجان انگیز و چشمگیر
A dramatic victory
یک پیروزی چشمگیر
2: مربوط به بازیگری. نمایشی
The American Academy of Dramatic Arts
آکادمی هنرهای نمایشی آمریکا
She went on to study dramatic arts at Columbia University.
او به مطالعه کردن هنرهای نمایشی در دانشگاه کلمبیا ادامه داد.
نمایش لغات هم خانواده با dramatic
کلمات نزدیک به dramatic
Drama
(اسم) درام
Dramas
جمع اسم Drama
Dramatically
(قید) ناگهانی، به صورت واضح
Dramatize
(فعل) کتاب، شعر، داستان یا هر چیز دیگری را به صورتی تبدیل کردن که بتوان آن را در غالب یک نمایش اجرا کرد
Dramatized
شکل گذشته فعل Dramatize
Dramatizing
شکل استمراری فعل Dramatize
Dramatizes
شکل حال ساده فعل Dramatize
Dramatization
(اسم) دراماتیک سازی یک کتاب، شعر وغیره.
Dramatizations
جمع اسم Dramatization
Dramatist
(اسم) نمایش نامه نویس
Dramatists
جمع اسم Dramatist
contradiction
Am /ˌkɑːnˈtrəˈdɪkˈʃən /volume_up
Br /ˌkɒntrəˈdɪkʃn /volume_up
اسم
1: تناقض
You say that you're good friends and yet you don't trust him. Isn't that a contradiction?
تو می گویی که شماها دوستان خوبی هستید و با این حال به او اعتماد نداری. این تناقض نیست؟
His life was full of contradictions.
زندگی او پر از تناقض است.
2: a contradiction in terms ترکیبی از واژه ها که با هم تناقض دارند.
Many people think that an honest politician is a contradiction in terms.
بسیاری از مردم معتقدند که سیاست مدار صادق یک اصطلاح متناقض است. (به این معنی که هیچ سیاست مداری را صادق نمی دانند و این یک اصطلاح متناقض است)
نمایش لغات هم خانواده با contradiction
کلمات نزدیک به contradiction
Contradict
(فعل) مخالف بودن با، رد کردن
Contradicted
شکل گذشته ساده فعل contradict
Contradicting
شکل استمراری فعل contradict
Contradictions
جمع اسم Contradiction
Contradictory
(صفت) متناقض، مخالف
Contradicts
شکل حال ساده فعل contradict
currency
Am /ˈkɜːˈrənˈsi /volume_up
Br /ˈkʌrənsi /volume_up
اسم
1: وجه رایج یک کشور
Foreign currency
ارز خارجی
The US dollar fell yesterday against most foreign currencies.
دلار آمریکا دیروز در مقایسه با ارزهای دیگر سقوط کرد.
2: به صورت گسترده رایج بودن. رواج
His ideas enjoyed wide currency during the last century.
ایده های او در طول قرن گذشته از رواج گسترده ای بهره برده اند.
نمایش لغات هم خانواده با currency
کلمات نزدیک به currency
Currencies
جمع اسم Currency
inevitably
Am /ɪnˈevɪtəbli /volume_up
Br /ɪnˈevɪtəbli /volume_up
قید
1: به ناچار
All victories inevitably come at a cost.
همه پیروزیها به ناچار با هزینه ای همراه می شوند.
Inevitably, the press exaggerated the story.
به ناچار، اخبار در داستان مبالغه کرد.
Rising fuel costs will inevitably lead to higher prices for other items.
افزایش هزینه سوخت به ناچار منجر به افزایش قیمت سایر اقلام می شود.
نمایش لغات هم خانواده با inevitably
کلمات نزدیک به inevitably
Inevitable
(قید) اجتناب ناپذیر، بدیهی
Inevitability
(اسم) ناگزیری، چیز طبیعی
Inevitabilities
جمع اسم Inevitability
complement
Am /ˈkɑːmplɪment /volume_up
Br /ˈkɒmplɪment /volume_up
فعل
1: بهتر کردن چیزی با افزودن چیز دیگر به آن. کامل کردن، تکمیل کردن. (با واژه compliment به معنی تعریف کردن اشتباه گرفته نشود.)
The music complements her voice perfectly.
موسیقی صدای او را کاملاً تکمیل می کند.
The team needs players who complement each other.
این تیم به بازیکنانی نیاز دارد که یکدیگر را کامل کنند.
اسم
1: تعدادی از افراد یا چیزهایی که چیزی را کامل می کنند. مکمل
This vegetables natural sweetness is a perfect complement to salty or rich foods.
شیرینیِ طبیعیِ این سبزیجات یک مکمل عالی برای غذاهای شور یا غنی است.
2: (در دستور زمان) مُسند
In the sentences (I'm angry) and (He became a politician), (angry) and (politician) are complements.
در جملات (من گرسنه هستم) و (او یک سیاست مدار شد)، واژه های گرسنه و سیاستمدار، مُسند هستند.
نمایش لغات هم خانواده با complement
کلمات نزدیک به complement
Complementary
(صفت) مکمل، متمم
Complemented
شکل گذشته فعل complement
Complementing
شکل استمراری فعل complement
Complements
شکل حال ساده فعل complement – جمع اسم complement
accompany
Am /əˈkʌmpəni /volume_up
Br /əˈkʌmpəni /volume_up
فعل
1: همراهی کردن، همراه بودن
The books are accompanied by four CDs.
این کتاب ها با چهار سی دی همراه هستند.
2: راهنمایی کردن کسی با همراهی او
Would you like me to accompany you to your room?
به من اجازه می دهید تا شما را تا اتاقتان همراهی کنم؟
3: با کسی به یک رویداد یا تفریح رفتن.
I have two tickets for the theatre on Saturday evening - would you like to accompany me?
من دو بلیت برای تئاترِ یکشنبه بعدازظهر دارم - دوست داری مرا همراهی کنی؟
4: خواندن یا نواختن یک ابزار موسیقی به همراه خواننده یا نوازنده دیگر
Miss Jessop accompanied Mr. Bentley on the piano.
خانم جسوپ، آقای بنتلی را در پیانو همراهی کرد.
نمایش لغات هم خانواده با accompany
کلمات نزدیک به accompany
Accompanied
شکل گذشته فعل accompany
Accompanies
شکل حال ساده فعل accompany
Accompaniment
(اسم) مشایعت
Accompaniments
جمع اسم Accompaniment
Accompanying
شکل استمراری فعل accompany – (صفت) همراه، ضمیمه
Unaccompanied
(صفت) بدون همراه، تنها
paragraph
Am /ˈpærəɡræf /volume_up
Br /ˈpærəɡrɑːf /volume_up
اسم
1: پاراگراف
Cut that paragraph and then paste it at the end of the page.
آن پاراگراف را بردار و در آخر این صفحه قرار بده.
Now turn to page 23 and look at the first paragraph.
حالا به صفحه 23 برگردید و به پاراگراف اول نگاه کنید.
Write a paragraph on each of the topics given below.
در مورد هر یک از مباحث ذکر شده در پایین یک پاراگراف بنویسید.
نمایش لغات هم خانواده با paragraph
کلمات نزدیک به paragraph
Paragraphs
جمع اسم Paragraph
induce
Am /ɪnˈduːs /volume_up
Br /ɪnˈdjuːs /volume_up
فعل
1: متقاعد کردن کسی برای کاری، وادار کردن کسی برای انجام کاری
Nothing would induce me to take the job.
هیچ چیزی نمی تواند مرا برای پذیرش این شغل وادار کند.
2: علت چیزی بودن
Drugs that induce sleep
داروهایی که موجب خواب می شوند
3: اگر بارداری فردی بیشتر از 40 هفته طول بکشد و زایمان او به تعویق بیفتد، پزشکان برای نجات جان جنین و مادر، رحم مادر را تحریک می کنند تا زایمان طبیعی اتفاق بیفتد. به تحریک کردن رحم برای شروع درد زایمان، القای زایمان طبیعی گفته می شود که با نام پزشکی اینداکشن (induction) شناخته می شود. (منبع: نی نی پلاس)
An induced labor
زایمان با تحریک رحم مادر
نمایش لغات هم خانواده با induce
کلمات نزدیک به induce
Induced
شکل گذشته فعل induce
Induces
شکل حال ساده فعل induce
Inducing
شکل استمراری فعل induce
Induction
(اسم) استنتاج، القاء، القائی (مثل موتور القائی)
Inductions
جمع اسم Induction
schedule
Am /ˈskedʒuːl /volume_up
Br /ˈʃedjuːl /volume_up
اسم
1: برنامه
He has taken some time out of his busy schedule to talk to us.
او زمانی را از برنامه شلوغش برای حرف زدن با ما اختصاص داد.
They have a very flexible work schedule.
آن ها برنامه کاری خیلی انعطافپذیری دارند.
2: یک لیستی از زمان که در آن برنامه ها و رویداد هایی به وقوع خواهد پیوست مثلا برنامه کلاسی یا برنامه حرکت اتوبوس. برنامه زمانی
The class schedule is available on the website.
برنامه زمانی کلاس ها روی این وبسایت موجود است.
3: لیستی از برنامه های تلویزیونی که در زمان معلومی پخش می شوند. جدول برنامه ها
Channel 4 has published its spring schedules.
کانال 4 جدول برنامه های بهار خود را منتشر کرده است.
4: فهرست
Tax schedules
فهرست های مالیات
5: ahead of schedule جلوتر از برنامه زمانی
6: on schedule طبق برنامه
فعل
1: برنامه ریزی کردن
The meeting is scheduled for Friday afternoon.
ملاقات برای بعدازظهر جمعه برنامه ریزی شده است.
نمایش لغات هم خانواده با schedule
کلمات نزدیک به schedule
Reschedule
(فعل) دوباره برنامه ریزی کردن
Rescheduled
شکل گذشته فعل Reschedule
Reschedules
شکل حال ساده فعل Reschedule
Rescheduling
شکل استمراری فعل Reschedule – (اسم - غیر قابل شمارش) زمانبندی مجدد
Scheduled
شکل گذشته فعل schedule
Schedules
جمع اسم schedule – شکل حال ساده فعل schedule
Scheduling
شکل استمراری فعل schedule – (اسم - غیر قابل شمارش) زمانبندی
Unscheduled
(صفت) برنامه ریزی نشده
intensity
Am /ɪnˈtensəti /volume_up
Br /ɪnˈtensəti /volume_up
اسم
1: شدت
The storm resumed with even greater intensity.
طوفان با شدت بیشتری ادامه یافت.
Measures of light intensity
اندازه گیری شدت نور
The intensity of the earthquake is measured on the Richter scale.
شدت زمین لرزه با مقیاس رشتر اندازه گیری می شود.
نمایش لغات هم خانواده با intensity
کلمات نزدیک به intensity
Intense
(صفت) شدید، قوی
Intensely
(قید) شدیداً
Intensification
(اسم - غیر قابل شمارش) تشدید، افزایش
Intensify
(فعل) تشدید کردن، سخت شدن
Intensified
شکل گذشته فعل Intensify
Intensifies
شکل حال ساده فعل Intensify
Intensifying
شکل استمراری فعل Intensify
Intensive
(صفت) شدید - مشتاقانه (در مورد کسی که می خواهد چیزی را یاد بگیرد)
Intensively
(قید) شدیداً، مشتاقانه
crucial
Am /ˈkruːʃl /volume_up
Br /ˈkruːʃl /volume_up
صفت
1: بسیار مهم و ضروری. حیاتی
The next few weeks are going to be crucial.
هفته های آینده خیلی حیاتی خواهد بود.
This step is a crucial part of the process.
این گام یک بخش حیاتی از این پروسه است.
Price will be a crucial factor in the success of this new product.
قیمت، عامل بسیار مهمی در موفقیت این محصول جدید خواهد بود.
نمایش لغات هم خانواده با crucial
کلمات نزدیک به crucial
Crucially
(قید) به شکل حیاتی
via
Am /ˈviːə /volume_up
Br /ˈviːə /volume_up
حرف اضافه
1: از طریقِ
We flew home via Dubai.
ما از طریق دوبی به خانه پرواز کردیم.
I sent the application papers via fax.
من کاغذهای درخواست را از طریق فکس ارسال کردم.
2: به وسیله
I only found out about it via my sister.
من فقط به وسیله خواهرم متوجه آن شدم.
exhibit
Am /ɪɡˈzɪbɪt /volume_up
Br /ɪɡˈzɪbɪt /volume_up
فعل
1: نشان دادن چیزی در یک مکان عمومی به منظور سرگرم کردن یا دادن اطلاعات
Only one painting was exhibited in the artist's lifetime.
تنها یک نقاشی در طول زندگی این هنرمند رونمایی شد.
A million-dollar microscope is now on exhibit at our school.
میکروسکوپ یک میلیون دلاری اکنون در مدرسه ما به معرض نمایش درمی آید.
The patient exhibited signs of fatigue and memory loss.
بیمار علائم خستگی و از دست دادن حافظه را نشان داد.
The bride and groom exhibited their many expensive gifts.
عروس و داماد بسیاری از هدایای گران قیمتشان را به نمایش گذاشتند.
Kim frequently exhibited her vast knowledge of baseball before complete strangers.
کیم به طور مرتب اطلاعات وسیع خود را درباره بیسبال در حضور افراد کاملاً ناآشنا به نمایش می گذاشت.
نمایش لغات هم خانواده با exhibit
کلمات نزدیک به exhibit
Exhibited
شکل گذشته فعل exhibit
Exhibiting
شکل استمراری فعل exhibit
Exhibition
(اسم) ارائه، نمایشگاه
Exhibitions
جمع اسم Exhibition
Exhibits
جمع اسم exhibit – شکل حال ساده فعل exhibit
bias
Am /ˈbaɪəs /volume_up
Br /ˈbaɪəs /volume_up
اسم
1: حمایت یا مخالفت با کسی یا چیزی به صورت ناعادلانه و به خاطر اینکه شما نظرات شخصی خود را در قضاوت دخیل کرده اید. جانبداری، تعصب
The senator has accused the media of bias.
این سناتور رسانه ها را به جانبداری متهم کرده است.
There was clear evidence of a strong bias against her.
شواهد روشنی مبنی بر تعصب شدید علیه وی وجود داشت.
2: علاقه به چیزی (مخصوصاً یک قابلیت) بیش از چیزهای دیگر. تمایل به یک طرف
She showed a scientific bias at an early age.
او تمایل به علم را در دوران کودکی نشان داد.
3: مورب (در لباس)
A bias strip
نوار مورب
فعل
1: به صورت ناعادلانه روی نظر یا تصمیم کسی تاثیر گذاشتن. تحت تاثیر قرار دادن
The newspapers have biased people against her.
روزنامه ها مردم را علیه او تحت تاثیر قرار دادند.
2: تاثیری روی نتایج یک آزمایش یا یک تحقیق گذاشتن به صورتی که موقعیت یا شرایط واقعی را نشان ندهد. تحت تاثیر قرار دادن
The experiment contained an error which could bias the results.
آزمایش حاوی خطایی بود که می تواند نتایج را تحت تاثیر قرار دهد.
نمایش لغات هم خانواده با bias
کلمات نزدیک به bias
Biased
شکل گذشته فعل bias – (صفت) متعصب، جانبدارانه
Biases
جمع اسم bias – شکل حال ساده فعل bias
Biasing
شکل استمراری فعل bias
Unbiased
(صفت) بی طرف
manipulate
Am /məˈnɪpjuleɪt /volume_up
Br /məˈnɪpjuleɪt /volume_up
فعل
1: خوب استفاده کردن، ماهرانه به کار بردن
Scientists must know how to manipulate their microscopes.
دانشمندان باید بدانند که چطور از میکروسکوپشان به خوبی استفاده کنند.
While Mr. Baird manipulated the puppets, Fran spoke to the audience.
هنگامی که آقای بایِرد عروسک گردانی می کرد، فران با حضار حرف میزد.
2: دستکاری کردن
The wounded pilot manipulated the radio dial until he made contact.
خلبان مجروح فرکانس رادیو را دستکاری کرد تا بالاخره موفق به برقراری تماس شد.
3: کنترل کردن یا تاثیر گذاشتن روی چیزی یا کسی که اغلب با دغل بازی همراه است.
She uses her charm to manipulate people.
او از خوشتیپی اش استفاده کرد تا مردم را تحت تاثیر قرار دهد.
نمایش لغات هم خانواده با manipulate
کلمات نزدیک به manipulate
Manipulated
شکل گذشته فعل manipulate
Manipulates
شکل حال ساده فعل manipulate
Manipulating
شکل استمراری فعل manipulate
Manipulation
(اسم) تقلب، دستکاری، دست بردن، سو استفاده
Manipulations
جمع اسم Manipulation
Manipulative
(صفت) فریبکار
theme
Am /θiːm /volume_up
Br /θiːm /volume_up
اسم
1: موضوع اصلی یک صحبت، کتاب، فیلم و ... مضمون
The theme of freedom recurs throughout her writing.
مضمون آزادی در سرتاسر نگارش او تکرار می شود.
The father-daughter relationship is a recurring theme in her novels.
رابطه پدر-دختری یک مضمون تکراری در رمان های او است.
2: آهنگ یا نوایی که چندین بار در یک فیلم و غیره پخش می شود.
A theme song
موسیقی زمینه
نمایش لغات هم خانواده با theme
کلمات نزدیک به theme
Themes
جمع اسم theme
Thematic
(صفت) وابسته به موضوع، موضوعی
Thematically
(قید) به صورت موضوعی
nuclear
Am /ˈnuːkliər /volume_up
Br /ˈnjuːkliə(r) /volume_up
صفت
1: هسته ای
Nuclear energy/power
انرژی/نیروی هسته ای
A nuclear bomb
بمب هسته ای
A nuclear reactor
راکتور هسته ای