گروه دهم از لغات ضروری آیلتس و تافل با ترجمه فارسی | آموزش 570 واژه آکادمیک
لیست لغات گروه دهم از مجموعه آموزشی آیلتس و تافل:
- whereby .
- inclination .
- encountered .
- convinced .
- assembly .
- albeit .
- enormous .
- reluctant .
- posed .
- persistent .
- undergo .
- notwithstanding .
- straightforward .
- panel .
- odd .
- intrinsic .
- compiled .
- adjacent .
- integrity .
- forthcoming .
- conceived .
- ongoing .
- so-called .
- likewise .
- nonetheless .
- levy .
- invoked .
- colleagues .
- depression .
- collapse
نکته: چنانچه اگر نتوانستید فایل ها را با استفاده از دانلود منیجر دریافت کنید، مطابق تصویر زیر، ابتدا وارد قسمت Options دانلود منیجر شده و سپس روی تَب General کلیک کنید و بعد از آن مرورگری را که با استفاده از آن وارد وبسایت ما شده اید را با برداشتن تیک آن موقتاً غیر فعال کنید و سپس با کلیک روی لینک های دانلود اقدام به دریافت فایل نمایید تا خود مرورگر اقدام به دانلود فایل ها نماید.
whereby
Am /werˈbaɪ /volume_up
Br /weəˈbaɪ /volume_up
قید
1: که به وسیله آن، که به موجب آن
It's put me in a position whereby I can't afford to take a job.
این من را در موقعیتی قرار داده است که به موجب آن نمی توانم شغل خود را تحمل کنم.
They’ve set up a plan whereby you can spread the cost over several months.
آن ها روشی را راه اندازی کرده اند که به وسیله آن شما می توانید هزینه ها را در چندین ماه پخش کنید (که یکجا پرداخت نکنید).
We need to devise some sort of system whereby people can tell us their wishes.
ما باید نوعی سیستم را ابداع کنیم تا به وسیله آن مردم بتوانند خواسته های خود را به ما بگویند.
inclination
Am /ˌɪnklɪˈneɪʃn /volume_up
Br /ˌɪnklɪˈneɪʃn /volume_up
اسم
1: احساسی که شما را به انجام کاری تشویق می کند. تمایل
He did not show the slightest inclination to leave.
او کمترین تمایل به رفتن را نشان نداد.
You must follow your own inclinations when choosing a career.
شما باید هنگام انتخاب شغل، تمایلات خود را دنبال کنید.
2: (زاویه) شیب
The panels are placed at an inclination of 45 degrees.
این تابلوها در شیب 45 درجه قرار می گیرند.
نمایش لغات هم خانواده با inclination
کلمات نزدیک به inclination
Incline
(فعل) تمایل داشتن - خم کردن سر (معمولاً به نشانه توافق) ، سرازیر شدن - شیب دار کردن
Inclined
شکل گذشته فعل incline – (صفت) مایل، متمایل
Inclines
شکل حال ساده فعل incline
Inclining
شکل استمراری فعل incline
Inclinations
جمع اسم Inclination
encounter
Am /ɪnˈkaʊntər /volume_up
Br /ɪnˈkaʊntə(r) /volume_up
فعل
1: ملاقات کردن کسی به صورت تصادفی، برخورد کردن
On their way home they encountered a woman selling flowers.
در مسیر بازگشت به خانه، آن ها به یک زن که گل می فروخت برخورد کردند.
2: تجربه کردن چیزی مخصوصاً یک چیز بد. مواجه شدن
When did you first encounter these difficulties?
چه زمانی برای اولین بار با این مشکلات مواجه شدید؟
اسم
1: یک ملاقات مخصوصاً ملاقاتی که ناگهانی، غیرمنتظره یا خشن باشد.
This meeting will be the first encounter between the party leaders since the election.
این جلسه اولین برخورد رهبران حزب از زمان انتخابات خواهد بود.
2: یک مسابقه ورزشی بین دو تیم. رویارویی
In their last encounter with Italy, England won 3–2.
در آخرین رویارویی با ایتالیا، انگلستان سه بر دو پیروز شد.
نمایش لغات هم خانواده با encounter
کلمات نزدیک به encounter
Encountered
شکل گذشته فعل encounter
Encountering
شکل استمراری فعل encounter
Encounters
شکل حال ساده فعل encounter – جمع اسم encounter
convinced
Am /kənˈvɪnst /volume_up
Br /kənˈvɪnst /volume_up
صفت
1: متقاعد، مطمئن
I'm convinced that she is lying.
من مطمئن هستم که او دروغ می گوید.
I'm not entirely convinced by this argument.
من کاملاً نسبت به این استدلال مطمئن نیستم.
Her husband was not convinced by her argument that they needed a bigger house.
شوهرش نسبت به استدلالش که آن ها خانه بزرگتر نیاز دارند مطمئن نبود.
2: اطمینان راسخ به یک مکتب یا مذهب. معتقد
A convinced Christian
یک مسیحی معتقد
نمایش لغات هم خانواده با convinced
کلمات نزدیک به convinced
Convince
(فعل) متقاعد کردن، قانع کردن
Convinced
شکل گذشته فعل Convince – (صفت) مجاب، متقاعد
Convinces
شکل حال ساده فعل Convince
Convincing
شکل استمراری فعل Convince – (صفت) متقاعد کننده
Convincingly
(قید) به صورت قانع کننده
Unconvinced
(صفت) مردد، قانع نشده
assemble
Am /əˈsembl /volume_up
Br /əˈsembl /volume_up
فعل
1: سرهم کردن به شکل یک گروه: جمع کردن مردم یا چیزهای دیگر به شکل یک گروه
The rioters assembled outside the White House.
معترضین بیرون کاخ سفید جمع شده بودند.
All the people who had assembled for the picnic vanished when the rain began to fall.
تمام مردمی که برای تفریح کنار هم جمع شده بودند بعد از شروع بارش باران غیب شدند (به سرعت رفتند.)
I am going to assemble a model of a spacecraft.
من می خواهم مدلی از یک سفیفه فضایی را گردآوری کنم.
نمایش لغات هم خانواده با assemble
کلمات نزدیک به assemble
Assembled
شکل گذشته فعل assemble
Assembles
شکل حال ساده فعل assemble
Assembling
شکل استمراری فعل assemble
Assembly
(اسم) نشست، جلسه - (در مورد ماشین ها) مونتاژ، سوار کردن - (با A بزرگ – در ایالت های آمریکا) مجلس نمایندگان - تبدیل برنامه ی کامپیوتری به زبان ماشین
Assemblies
جمع اسم Assembly
albeit
Am /ˌɔːlˈbiːɪt /volume_up
Br /ˌɔːlˈbiːɪt /volume_up
حرف اضافه
1: هر چند، اگر چه
The evening was very pleasant, albeit a little quiet.
آن بعد ازظهر خیلی دلنشین بود، هر چند کمی آرام.
He tried, albeit without success.
او تلاش کرد، هر چند بدون موفقیت.
He finally agreed, albeit reluctantly, to help us.
او سرانجام پذیرفت، هرچند با بی میلی، تا کمکمان کند.
enormous
Am /ɪˈnɔːrməs /volume_up
Br /ɪˈnɔːməs /volume_up
صفت
1: بسیار بزرگ، عظیم
An enormous house/dog
خانه ای/سگی بزرگ
The gallant knight drew his sword and killed the enormous dragon
آن فرد دلیر شمشیرش را بیرون کشید و اژدهای عظیم را کشت.
The enormous crab moved across the ocean floor in search of food.
خرچنگ های غول پیکری در کف اقیانوس در جستجوی غذا حرکت می کنند.
Public hangings once drew enormous crowds.
زمانی، اعدام ها جمعیت زیادی را به خود جلب می کرد.
نمایش لغات هم خانواده با enormous
کلمات نزدیک به enormous
Enormity
(اسم) زیادی، اندازه خیلی بزرگ، اهمیت بسیار زیاد، یک کار بسیار پلید
Enormities
جمع اسم enormity
Enormously
(قید) خیلی زیاد
reluctant
Am /rɪˈlʌktənt /volume_up
Br /rɪˈlʌktənt /volume_up
صفت
1: تردید کردن قبل از انجام کاری چون شما نمی خواهید آن را انجام دهید یا به خاطر اینکه مطمئن نیستید که کار درستی است: بی میل
He finally gave reluctant smile.
او سرانجام لبخند زورکی ای زد.
The patient was reluctant to tell the nurse the whole gloomy truth.
بیمار بی میل بود (نمی خواست) به پرستار همه واقعیت ناامید کننده را بگوید.
It was easy to see that Herman was reluctant to go out and find a job.
راحت می شد دید که هِرمَن بی میل بود که برود و کاری را پیدا کند.
I was reluctant to give up the security of family life.
من تمایل نداشتم که امنیت زندگی خانواده را بی خیال شود.
نمایش لغات هم خانواده با reluctant
کلمات نزدیک به reluctant
Reluctance
(اسم - غیر قابل شمارش) بی میلی، اکراه
Reluctantly
(قید) با بی میلی
pose
Am /pəʊz /volume_up
Br /pəʊz /volume_up
فعل
1: باعث چیزی شدن مخصوصاً یک سختی و مشکل
The mountain terrain poses particular problems for civil engineers.
زمین کوهستان برای مهندسان عمران مشکلات خاصی را ایجاد می کند.
2: سوال پرسیدن مخصوصاً در یک موقعیت رسمی مانند یک ملاقات. مطرح کردن
Can we go back to the question that Helena posed earlier?
آیا می توانیم به سؤالی که هلنا جلوتر مطرح کرده بود برگردیم؟
3: ژست گرفتن
We all posed for our photographs next to the Statue of Liberty.
همه برای عکس هایمان کنار مجسمه آزادی ژست گرفتیم.
4: تظاهر کردن به چیزی که در شما نیست با هدف اینکه تحسین شوید یا مورد توجه قرار گیرید. قیافه گرفتن، خودنمایی کردن، پُز دادن
He doesn't really know a thing about the theatre - he's just posing!
او واقعاً چیزی راجع به تئاتر نمی داند - او فقط تظاهر می کند!
اسم
1: ژست
He adopted a relaxed pose for the camera.
او ژستی آرام برای دوربین اتخاذ کرد.
2: خودنمایی، تظاهر، پُز
She likes to appear as if she knows all about the latest films and art exhibitions, but it's all a pose.
او دوست دارد طوری ظاهر شود که انگار همه چیز را راجع به آخرین فیلم ها و نمایشگاه های هنری می داند، اما همه اینها یک پُز است.
نمایش لغات هم خانواده با pose
کلمات نزدیک به pose
Posed
شکل گذشته فعل pose
Poses
شکل حال ساده فعل pose – جمع اسم pose
Posing
شکل استمراری فعل pose
persist
Am /pərˈsɪst /volume_up
Br /pəˈsɪst /volume_up
فعل
1: ادامه دادن به انجام کاری یا سعی کردن در انجام کاری که مشکل است یا بقیه می خواهند که آن کار متوقف شود: پافشاری کردن، سماجت کردن
The humid weather persisted all summer.
هوای مرطوب کل تابستان طول کشید.
If you persist with this behavior, you will be punished.
اگر به این رفتار ادامه دهی تنبیه خواهی شد.
She persisted in exaggerating everything he said.
او به مبالغه کردن در خصوص هرچیزی که بیان می کرد، مصرانه ادامه می داد.
Would Lorraine's weird behavior persist, we all wondered?
ما همه متعجب بودیم که آیا رفتار عجیب و غریب لوریان ادامه می یابد؟
Lloyd persisted in exaggerating everything he said.
لی اُید در مبالغه کردن در مورد هرچیزی که می گوید اغراق می کند.
نمایش لغات هم خانواده با persist
کلمات نزدیک به persist
Persisted
شکل گذشته فعل Persist
Persistence
(اسم - غیر قابل شمارش) دوام، اصرار، مقاومت
Persistent
(صفت) ماندگار، مقاوم، لجوج، مصر
Persistently
(قید) مصرانه، با پافشاری
Persisting
شکل استمراری فعل Persist
Persists
شکل حال ساده فعل Persist
undergo
Am /ˌʌndərˈɡəʊ /volume_up
Br /ˌʌndəˈɡəʊ /volume_up
فعل
1: تجربه کردن چیزی که ناپسند است یا چیزی که شامل یک تغییر است. تحت چیزی قرار گرفتن، متحمل چیزی شدن، دستخوش چیزی شدن
She underwent an operation on a tumor in her left lung last year.
او سال گذشته تحت عمل جراحی بر روی تومور در ریه چپ خود قرار گرفت.
He seems to have undergone a change in attitude recently, and has become much more co-operative.
به نظر می رسد او به تازگی دستخوش تغییر نگرش شده و بسیار همكارتر شده است.
Some children undergo a complete transformation when they become teenagers.
برخی از کودکان هنگام نوجوانی دستخوش یک تغییر کامل می شوند.
نمایش لغات هم خانواده با undergo
کلمات نزدیک به undergo
Undergoes
شکل حال ساده فعل Undergo
Undergoing
شکل استمراری فعل Undergo
Undergone
اسم مفعول فعل Undergo
Underwent
شکل گذشته فعل Undergo
notwithstanding
Am /ˌnɑːtwɪðˈstændɪŋ /volume_up
Br /ˌnɒtwɪðˈstændɪŋ /volume_up
حرف اضافه
1: با وجود اینکه، علیرغم. (این حرف اضافه گاهی بعد از اسمی که به آن اشاره دارد، می آید مانند دو مثال آخر)
Notwithstanding some major financial problems, the school has had a successful year.
علیرغم برخی مشکلات مالی بزرگ، مدرسه سال موفقیت آمیز داشته است.
The bad weather notwithstanding, the event was a great success.
علیرغم هوای بد، این رویداد موفقیت بزرگی بود.
Injuries notwithstanding, the team won the semifinal.
علیرغم مصدومان، تیم، برنده نیمه نهایی شد.
straightforward
Am /ˌstreɪtˈfɔːrwərd /volume_up
Br /ˌstreɪtˈfɔːwəd /volume_up
صفت
1: آسان برای فهمیدم، ساده، سر راست
It's quite straightforward to get here.
رسیدن به اینجا کاملاً سر راست است.
I think you'll find it all quite straightforward.
من فکر می کنم شما همه چیز درباره این را کاملاً ساده خواهید فهمید.
2: (در مورد یک شخص) صادق به طوری که نظرش را پنهان نمی کند. روراست
Roz is straightforward and lets you know what she's thinking.
رُز روراست است و به شما اجازه می دهد تا تفکراتش را بدانید.
panel
Am /ˈpænl /volume_up
Br /ˈpænl /volume_up
اسم
1: تابلو
One of the glass panels in the front door was cracked.
یکی از تابلوهای شیشه ای در درِ جلویی ترک خورده است.
2: بُرد یا سطحی که دارای کنترلرها و سایر دستگاه ها برای کار با یک هواپیما یا دستگاه بزرگ دیگر است. صفحه کنترل، صفحه ی کلیدها
A red light flashed on the control panel.
چراغ قرمز روی صفحه کنترل چشمک زد.
3: گروهی از افراد متخصص که توصیه ها و نظرات تخصصی ارائه می دهند. هیئت
An advisory panel
یک هیئت مشاوره
The competition will be judged by a panel of experts.
این رقابت توسط هیئتی از متخصصان قضاوت می شود.
فعل
1: پوشش دادن یا تزیین کردن یک سطح با استفاده از تکه های چوب، شیشه و غیره.
نمایش لغات هم خانواده با panel
کلمات نزدیک به panel
Paneled
شکل گذشته فعل panel
Paneling
شکل استمراری فعل panel
Panels
جمع اسم panel – شکل حال ساده فعل panel
odd
Am /ɑːd /volume_up
Br /ɒd /volume_up
صفت
1: عجیب و غریب
Her father was an odd man.
پدر او مردی عجیب و غریب بود.
The skirt and jacket looked a little odd together.
دامن و ژاکت با هم کمی عجیب به نظر می رسند.
2: the odd گاه به گاه، نه اغلب
She does the odd teaching job but nothing permanent.
او گاه به گاه تدریس می کند نه همیشه.
3: عدد فرد (غیرقابل تقسیم بر عدد دو و در مقابل even که به معنی عدد زوج است)
3, 5, and 7 are all odd numbers.
3 و 5 و 7 همگی اعداد فرد هستند.
4: جدا از جُفت خود، لِنگه به لنگه
You're wearing odd socks!
شما دارید جوراب های لنگه به لنگه می پوشید.
5: بعد از یک عدد، مخصوصاً عددی که بر 10 بخش پذیر باشد، می آید تا نشان دهد که مقدار دقیق معلوم نیست. اَندی
I'd say Robert's about 40-odd - maybe 45.
من می گویم رابرد حدود 40 سال و اُندی سن دارد - شاید 45 سال.
نمایش لغات هم خانواده با odd
کلمات نزدیک به odd
Odds
جمع اسم Odd
intrinsic
Am /ɪnˈtrɪnzɪk /volume_up
Br /ɪnˈtrɪnzɪk /volume_up
صفت
1: مربوط به چیزی به عنوان طبیعت و ذات آن. ذاتی، طبیعی
The intrinsic value of education
ارزش ذاتی تعلیم و تربیت
Each human being has intrinsic dignity and worth.
هر انسانی دارای وقار و ارزش ذاتی است.
Works of little intrinsic value
کارهایی با ارزش ذاتی کم
نمایش لغات هم خانواده با intrinsic
کلمات نزدیک به intrinsic
Intrinsically
(قید) ذاتاً
compile
Am /kəmˈpaɪl /volume_up
Br /kəmˈpaɪl /volume_up
فعل
1: تولید کردن یک کتاب، لیست، گزارش و غیره با گردآوری مقالات، آیتم و چیزهای دیگر. گردآوردن
We are trying to compile a list of suitable people for the job.
ما در تلاش هستیم لیستی از افراد مناسب برای کار را گردآوری کنیم.
The album was compiled from live recordings from last year's tour.
این آلبوم از ضبط های پخشِ زنده از تور سال گذشته گردآوری شده است.
It took years to compile the dictionary.
سال ها طول کشید تا این دیکشنری را گردآوری کنم.
2: عمل کامپایل کردن یک زبان برنامه نویسی در کامپیوتر که در این کار یک برنامه نوشته شده توسط برنامه نویس با استفاده از یک برنامه واسط، به زبان ماشین ترجمه می شود.
نمایش لغات هم خانواده با compile
کلمات نزدیک به compile
Compilation
(اسم) گردآوری، تالیف، مجموعه
Compilations
جمع اسم Compilation
Compiled
شکل گذشته فعل compile
Compiles
شکل حال ساده فعل compile
Compiling
شکل استمراری فعل compile
adjacent
Am /əˈdʒeɪsnt /volume_up
Br /əˈdʒeɪsnt /volume_up
صفت
1: خیلی نزدیک، مجاور
They work in adjacent buildings.
آنها در ساختمانهای مجاور کار می کنند.
She took a knife and fork from an adjacent table.
او یک چاقو و چنگال از میز مجاور برداشت.
Our farm land was adjacent to the river.
زمین کشاورزی ما با این رودخانه همجوار است.
integrity
Am /ɪnˈteɡrəti /volume_up
Br /ɪnˈteɡrəti /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: صداقت
A man of great integrity
یک مرد با صداقت زیاد
She behaved with absolute integrity.
او با صداقت کامل رفتار کرد.
2: sb's artistic, professional, etc. Integrity استانداردهای بالای هنری کسی یا استانداردهای حرفه کسی که آن فرد مسمم است از آن استانداردها پایین تر نیاید.
Keen to preserve his artistic integrity, he refused several lucrative Hollywood offers.
او که علاقه زیادی به حفظ استانداردهای هنری خود داشت، از چندین پیشنهاد پُرسود هالیوود خودداری کرد.
3: کمال
The integrity of the play would be ruined by changing the ending.
کمال این نمایش با تغییر پایان آن نابود خواهد شد.
forthcoming
Am /ˌfɔːrθˈkʌmɪŋ /volume_up
Br /ˌfɔːθˈkʌmɪŋ /volume_up
صفت
1: قریب الوقوع، نزدیک، آینده، پیش رو
The forthcoming elections
انتخابات پیش رو
We have just received the information about the forthcoming conference.
ما به تازگی اطلاعات مربوط به کنفرانس آینده (قریب الوقوع) را دریافت کرده ایم.
2: مایل به ارائه اطلاعات در مورد چیزی
I had difficulty getting any details. He wasn't very forthcoming.
من برای به دست آوردن هر جزئیاتی، دشواری داشتم. او چندان آماده ارائه اطلاعات نبود.
She's never very forthcoming about her plans.
او هرگز آماده ارائه اطلاعات درباره برنامه اش نبود.
3: (تولید شده، تامین شده یا داده شده) آماده، در دسترس
Financial support was not forthcoming.
حمایت اقتصادی آماده نبود.
No explanation for his absence was forthcoming.
هیچ توضیحی درباره غیبت او در دسترس نبود.
conceive
Am /kənˈsiːv /volume_up
Br /kənˈsiːv /volume_up
فعل
1: تصور کردن چیزی
I think my uncle still conceives of me as a four-year-old.
فکر می کنم عموی من هنوز مرا به عنوان یک چهار ساله تصور می کند.
God is often conceived of as male.
خدا معمولاً مذکر تصور می شود.
2: به فکر خطور کردن، در ذهن پروردن
He conceived the idea of transforming the old power station into an arts center.
او ایده تبدیل نیروگاه قدیمی به یک مرکز هنری را در ذهن پروراند.
The dam project was originally conceived in 1977.
پروژه سد در ابتدا در سال 1977 به فکر خطور کرد.
3: حامله شدن (شروع حاملگی)
She is unable to conceive.
او نمی تواند باردار شود.
Do you know exactly when you conceived?
آیا می دانید دقیقاً کِی باردار شدید؟
نمایش لغات هم خانواده با conceive
کلمات نزدیک به conceive
Conceivable
(صفت) شدنی، ممکن، قابل تصور
Conceivably
(قید) به طور امکان پذیر
Conceived
شکل گذشته فعل conceive
Conceives
شکل حال ساده فعل conceive
Conceiving
شکل استمراری فعل conceive
Inconceivable
(صفت) غیرقابل تصور، غیرممکن
Inconceivably
قید) به طور غیرممکنی
ongoing
Am /ˈɑːnɡəʊɪŋ /volume_up
Br /ˈɒnɡəʊɪŋ /volume_up
صفت
1: در حال وقوع، در حال ایجاد، ادامه دار، جاری بودن یا در جریان بودن چیزی
The police investigation is ongoing.
تحقیقات پلیس در جریان است.
An ongoing debate/discussion/process
یک بحث/تصمیم/روند در حال وقوع
No agreement has yet been reached and the negotiations are still ongoing.
هنوز توافقی حاصل نشده و مذاکرات همچنان ادامه دارد.
so-called
Am /ˌsəʊ ˈkɔːld /volume_up
Br /ˌsəʊ ˈkɔːld /volume_up
صفت
1: برای نشان دادن اینکه واژه خاصی که برای توصیف کسی یا چیزی استفاده می شود مناسب او نیست. به اصطلاح - کذایی
The opinion of a so-called expert
نظر یک به اصطلاح متخصص (= نظر یک متخصص کذایی)
My so-called friend has stolen my girlfriend.
دوست کذایی من دوست دختر مرا ربود.
2: برای معرفی واژه ای که برای عموم آشنا نیست. به اصطلاح
It isn't yet clear how dangerous these so-called super-rats are.
هنوز مشخص نیست که این موش های به اصطلاح سوپر موش چقدر خطرناک هستند.
likewise
Am /ˈlaɪkwaɪz /volume_up
Br /ˈlaɪkwaɪz /volume_up
قید
1: به همین ترتیب
He voted for the change and he expected his colleagues to do likewise.
او به این تغییر رای داد و انتظار داشت كه همكارانش نیز به همین ترتیب عمل كنند.
Just water these plants twice a week, and likewise the ones in the bedroom.
فقط هفته ای دو بار به این گیاهان آبرسانی کنید و به همین ترتیب گیاهان موجود در اتاق خواب.
2: نیز، همچنین
Her second marriage was likewise unhappy.
ازدواج دوم او نیز ناخوشایند بود.
nonetheless
Am /ˌnʌnðəˈles /volume_up
Br /ˌnʌnðəˈles /volume_up
قید
1: علارغم چیزی که همین الان گفته شد یا انجام شد. با این وجود، با این حال
The book is too long but, nonetheless, informative and entertaining.
این کتاب خیلی زیاد است ولی با این حال آموزنده و سرگرم کننده است.
Despite being younger than the others, Smith was nonetheless a valuable member of the team.
اسمیت علیرغم اینکه جوانتر از دیگران است، با این وجود عضو با ارزش تیم بود.
The problems are not serious. Nonetheless, we shall need to tackle them soon.
مشکلات جدی نیست. با این وجود، ما باید به زودی با آنها مقابله کنیم.
levy
Am /ˈLevi /volume_up
Br /ˈLevi /volume_up
اسم
1: مقدار پولی که مانند مالیات باید به دولت یا یک سازمان بپردازید.
They imposed a five percent levy on alcohol.
آن ها 5 درصد مالیات روی الکل تحمیل کردند.
To impose a levy on oil imports
تحمیل کردن مالیات بر واردات نفت
فعل
1: درخواست مقداری پول به عنوان مالیات و غیره از یک فرد یا شرکت
A $30 million fine was levied against the company.
30 میلیون دلار جریمه علیه این شرکت تعلق گرفت.
نمایش لغات هم خانواده با levy
کلمات نزدیک به levy
Levied
شکل گذشته فعل Levy
Levying
شکل استمراری فعل Levy
Levies
شکل حال ساده فعل Levy – جمع اسم levy
invoke
Am /ɪnˈvəʊk /volume_up
Br /ɪnˈvəʊk /volume_up
فعل
1: استفاده از قانون برای دستیابی به چیزی. اشاره به چیزی با هدف توضیح دادن چیزی یا حمایت از نظرتان یا حمایت از کارتان. به کار گرفتن، متوسل شدن
The UN threatened to invoke economic sanctions if the talks were broken off.
در صورت قطع مذاکرات ، سازمان ملل متحد تهدید کرد که به تحریم های اقتصادی متوسل خواهد شد.
2: متوسل شدن به کسی مخصوصاً به خدا
Their sacred dance is performed to invoke ancient gods.
رقص مقدس آنها برای متوسل شدن به خدایان باستان انجام می شود.
3: اجرای برنامه کامپیوتری
You may have to invoke the program from the command line.
ممکن است مجبور شوید تا این برنامه را از طریق خط فرمان اجرا کنید.
4: تداعی کردن یک ایده، تصویر یا یک احساس در ذهن مردم با توصیف کردن یک رویداد یا موقعیت یا با حرف زدن درباره کسی.
During his speech, he invoked the memory of Harry Truman.
در طول سخنرانی اش، او یاد هَری ترومن را تداعی کرد.
The opening paragraph invokes a vision of England in the early middle Ages
پاراگراف آغازین، یک دید از انگلستان در اوایل قرون وُسطا را تداعی می کند.
نمایش لغات هم خانواده با invoke
کلمات نزدیک به invoke
Invoked
شکل گذشته فعل invoke
Invokes
شکل حال ساده فعل invoke
Invoking
شکل استمراری فعل invoke
colleague
Am /ˈkɑːliːɡ /volume_up
Br /ˈkɒliːɡ /volume_up
اسم
1: همکار، هم قطار. کسی که با او کار میکنید.
We were friends and colleagues for more than 20 years.
ما برای بیش از بیست سال دوست و همکار بودیم.
Who would have predicted that our pedestrian colleague would one day win the Nobel Prize for medicine?
چه کسی پیش بینی میکرد که همکار پیش پا افتاده ما روزی برنده جایزه نوبل پزشکی شود؟
The Prime Minister and his Cabinet colleagues
نخست وزیر و همکاران کابینه اش
The captain gave credit for the victory to his valiant colleagues.
ناخدا آن پیروزی را به همکاران شجاعش نسبت داد.
We must rescue our colleagues from their wretched condition.
ما باید همکارانمان را از شرایط فلاکت بارشان نجات دهیم.
نمایش لغات هم خانواده با colleague
کلمات نزدیک به colleague
Colleagues
جمع اسم Colleague
depression
Am /dɪˈpreʃn /volume_up
Br /dɪˈpreʃn /volume_up
اسم
1: افسردگی (هم حالت افسردگی گذرا و هم بیماری افسردگی)
She suffered from severe depression after losing her job.
او پس از از دست دادن شغل، دچار افسردگی شدید شد.
If you suffer from depression, it's best to get professional help.
اگر از افسردگی رنج می برید، بهترین راه این است که کمک تخصصی دریافت کنید.
2: (در اقتصاد) رکود
The great Depression of the 1930s
رکود شدید در دهه 1930
3: منطقه ای که در آن فشار هوا پایین است (به مناطقی که فشار هوا در آن کم است اصطلاحاً فروبار می گویند و به دلیل گرمای هوا ایجاد می شود)
An atmospheric depression moving east from the Atlantic
یک ناحیه فروبار جوی که از اقیانوس اطلس به سمت شرق در حال حرکت است
4: سطحی که پایین تر از سطوح اطراف است. گودی، گودال، چاله
Rainwater collects in shallow depressions on the ground.
آب باران در چاله های کم عمق در زمین جمع می شود.
نمایش لغات هم خانواده با depression
کلمات نزدیک به depression
Depress
(فعل) افسرده کردن، دلتنگ کردن، از ارزش انداختن
Depressed
شکل گذشته فعل depress – (صفت) غمگین، افسرده، دچار رکود اقتصادی
Depresses
شکل حال ساده فعل depress
Depressing
شکل استمراری فعل depress
Depressions
جمع اسم depression
collapse
Am /kəˈlæps /volume_up
Br /kəˈlæps /volume_up
فعل
1: سقوط کردن (معمولاً بعد از شکستن و تکه شدن)
A heavy flood caused the bridge to collapse.
سیلی شدید باعث شد تا پل فروبریزد.
The roof collapsed under the weight of snow.
سقف زیر سنگینی برف سقوط کرد.
2: افتادن، معمولاً وقتی که فرد بیمار است. نقش بر زمین شدن
He collapsed in the street and died two hours later.
او در خیابان از حال رفت و دو ساعت بعد مرد.
3: هر چیزی که بتوان آن را کنایه ای از فرو ریختن و سقوط ناگهانی دانست مانند: شکست ناگهانی قیمت چیزی یا مثلاً افتادن روی تخت به دلیل خستگی زیاد و برای استراحت کردن و ...
Shares prices collapse
قیمت سهام ها فرو ریخت
His failure in chemistry meant the collapse of Bob's summer plans.
مردود شدن در درس شیمی به معنی فروریختن برنامه های تابستان باب بود.
4: تا کردن چیزی تا جای کمتری به خود اختصاص دهد.
Collapse the trays and store them in the closet.
بسته ها را تا کن و در کمد نگه دار.
نمایش لغات هم خانواده با collapse
کلمات نزدیک به collapse
Collapsed
شکل گذشته فعل collapse
Collapses
شکل حال ساده فعل collapse
Collapsible
(صفت) فرو ریختنی
Collapsing
شکل استمراری فعل collapse