عضویت عضویت در سایت

تماس تماس با ما
بخش های مختلف وب سایت کوبدار

منو

برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید:

لیست آموزش ها

از ما جهت گسترش آموزش های زبان انگلیسی کوبدار حمایت کنید

برای حمایت از ما کلیک کنید

گروه چهارم از لغات ضروری آیلتس و تافل با ترجمه فارسی | آموزش 570 واژه آکادمیک

لیست لغات گروه چهارم از مجموعه آموزشی آیلتس و تافل:

  • overall
  • .
  • emerged
  • .
  • regime
  • .
  • implementation
  • .
  • project
  • .
  • hence
  • .
  • occupational
  • .
  • internal
  • .
  • goals
  • .
  • retained
  • .
  • sum
  • .
  • integration
  • .
  • mechanism
  • .
  • parallel
  • .
  • imposed
  • .
  • despite
  • .
  • job
  • .
  • parameters
  • .
  • approximate
  • .
  • label
  • .
  • concentration
  • .
  • principal
  • .
  • series
  • .
  • predicted
  • .
  • summary
  • .
  • attitudes
  • .
  • undertaken
  • .
  • cycle
  • .
  • communication
  • .
  • ethnic
  • .
  • hypothesis
  • .
  • professional
  • .
  • status
  • .
  • conference
  • .
  • attributed
  • .
  • annual
  • .
  • obvious
  • .
  • error
  • .
  • implications
  • .
  • apparent
  • .
  • commitment
  • .
  • subsequent
  • .
  • debate
  • .
  • dimensions
  • .
  • promote
  • .
  • statistics
  • .
  • option
  • .
  • domestic
  • .
  • output
  • .
  • access
  • .
  • code
  • .
  • investigation
  • .
  • phase
  • .
  • prior
  • .
  • granted
  • .
  • stress
  • .
  • civil
  • .
  • contrast
  • .
  • resolution
  • .
  • adequate
برای دانلود گروه چهارم از لغات آیلتس و تافل در غالب پی دی اف روی این لینک کلیک کنید. توجه داشته باشید که این فایل های pdf صرفاً جنبه مرور برایتان داشته باشد و آموزش اصلی را از داخل سایت دنبال کنید چون علاوه بر بروزرسانی ها و افزودن ابزارهای جدید یادگیری در سایت، تلفظ های صوتی و کلمات هم خانواده در فایل های پی دی اف وجود ندارد.

نکته: چنانچه اگر نتوانستید فایل ها را با استفاده از دانلود منیجر دریافت کنید، مطابق تصویر زیر، ابتدا وارد قسمت Options دانلود منیجر شده و سپس روی تَب General کلیک کنید و بعد از آن مرورگری را که با استفاده از آن وارد وبسایت ما شده اید را با برداشتن تیک آن موقتاً غیر فعال کنید و سپس با کلیک روی لینک های دانلود اقدام به دریافت فایل نمایید تا خود مرورگر اقدام به دانلود فایل ها نماید.

راهنمای دانلود
FYI: مجموعه آموزشی پیش رو تنها برای مطالعه شخصی زبان آموز مجاز است و هر گونه کپی برداری و انتشار این مجموعه مجاز نیست.
overall

Am /ˌoʊvərˈɔːl /volume_up

Br /ˌəʊvərˈɔːl /volume_up

صفت

1: کلی، عمومی، شامل همه

The overall situation is good, despite a few minor problems.

با وجود چند مشکل جزئی، وضعیت کلی خوب است.

The age of the patients and their overall health must be factored into the results.

سن بیماران و سلامت عمومی آن ها باید در نتایج در نظر گرفته شود.

قید

1: در حالت کلی

Overall, this is a very useful book.

در حالت کلی، این یک کتاب خیلی مفید است.

The company will invest $1.6m overall in new equipment.

این شرکت در کل 1.6 میلیون دلار برای تجهیزات جدید سرمایه گذاری خواهد کرد.

اسم

1: لباس کار، لباسی که موقع کار روی لباس به تن می کنند.

The mechanic was wearing a pair of blue overalls.

مکانیک یک جفت لباس آبی پوشیده بود.

نمایش لغات هم خانواده با overall

کلمات نزدیک به overall

Overalls

جمع اسم overall

emerge

Am /ɪˈmɜːrdʒ /volume_up

Br /ɪˈmɜːdʒ /volume_up

فعل

1: ظاهر شدن با بیرون آمدن از چیزی یا از پشت چیزی

He emerged from the shadows.

او از سایه ها بیرون آمد.

The sun emerged from behind the clouds.

خورشید از پشت ابرها بیرون آمد.

2: به آخرِ و نتیجه یک رویداد بد یا یک تجربه سخت رسیدن. نمایان شدن

Eventually the truth emerged.

سرانجام حقیقت نمایان شد.

3: شناخته شدن، مخصوصاً در نتیجه آزمایش چیزی یا بعد از تحقیق درباره آن

The facts behind the scandal are sure to emerge eventually.

حقایق پشت این رسوایی به صورت حتم در نهایت آشکار خواهد شد.

نمایش لغات هم خانواده با emerge

کلمات نزدیک به emerge

Emerged

شکل گذشته فعل Emerge – (صفت) بیرون آمده

Emergence

(اسم - غیر قابل شمارش) ظهور، تشخیص – خروج از یک دوره سخت یا یک مشکل

Emergent

(صفت) پدیدار، ناشی، مبرم (مانند نیاز مبرم و فوری)

Emerges

شکل حال ساده فعل Emerge

Emerging

شکل استمراری فعل Emerge

regime

Am /reɪˈʒiːm /volume_up

Br /reɪˈʒiːm /volume_up

اسم

1: یک شیوه یا یک سیستم حکومتی، مخصوصاً حکومتی که به صورت عادلانه روی کار نیامده باشد.

The government was accused of covert military operations against the regime.

دولت متهم به انجام عملیات نظامی پنهان علیه آن رژیم بود.

2: یک راه خاص برای اجرا یا سازماندهی یک سیستم، یک اقتصاد و ... - رژیم

Our tax regime is one of the most favorable in Europe.

رژیم مالیاتی ما یکی از مطلوب ترین ها در اروپا است.

A dietary regime

یک رژیم غذایی

نمایش لغات هم خانواده با regime

کلمات نزدیک به regime

Regimes

جمع اسم Regime

implementation

Am /ˌɪmplɪmenˈteɪʃn /volume_up

Br /ˌɪmplɪmenˈteɪʃn /volume_up

اسم – غیر قابل شمارش

1: پیاده سازی یک نقشه یا سیستم

The study was criticized for its poor design and sloppy implementation.

این مطالعه به دلیل طراحی ضعیف و اجرای شلخته آن مورد انتقاد قرار گرفت.

The implementation of the new system

پیاده سازی سیستم جدید

There will be a delay in implementation of the new regulations.

در اجرای مقررات جدید تأخیر وجود خواهد داشت.

نمایش لغات هم خانواده با implementation

کلمات نزدیک به implementation

Implement

(اسم) اسباب یا آلتی که به کمک دست انسان کار می کند مانند ابزار کشاورزی – (فعل) شروع به استفاده از یک نقشه یا یک سیستم

Implemented

شکل گذشته فعل Implement

Implementing

شکل استمراری فعل Implement

Implements

شکل حال ساده فعل Implement – جمع اسم Implement

project

Am /ˈprɑːdʒekt /volume_up

Br /ˈprɒdʒekt /volume_up

اسم

1: پروژه

My next project is decorating the kitchen.

پروژه بعدی دکوراسیون این آشپزخانه است.

2: مطالعه ای روی موضوعی خاص که معمولا توسط دانشجویان صورت می پذیرد. پروژه

He's doing a class project on pollution.

او در حال انجام یک پروژه کلاسی در مورد آلودگی است.

فعل

1: برنامه ریزی کردن یک نقشه یا یک پروژه که در آینده اجرا می شود.

The next edition of the book is projected for publication in March.

نسخه بعدی کتاب برای چاپ در ماه مارس برنامه ریزی شده است.

2: محاسبه کردن مقدار یا تعداد چیزی در آینده بر اساس اطلاعات حاضر

Government spending is projected to rise by three percent next year.

تخمین زده شده است که مخارج دولت برای سال آینده 3 درصد رشد داشته باشد.

3: پرتاب کردن یا هدایت کردن چیزی به سمت جلو و با فشار

90 percent of the projected missiles will hit their target.

90 درصد سلاح های پرتاب شده به هدف برخورد خواهند کرد.

4: تصویر یا فیلم چیزی را روی سطح چیز دیگری افکندن

Laser images were projected onto a screen.

تصاویر لیزر بر روی صفحه نمایش افتاده است.

She projected the slide onto the wall.

او اسلایدها را روی دیوار نمایش داد.

نمایش لغات هم خانواده با project

کلمات نزدیک به project

Projected

شکل گذشته فعل Project

Projecting

شکل استمراری فعل Project

Projection

(اسم) طرح، پروژه

Projections

اسم جمع Projection

Projects

شکل حال ساده فعل Project – جمع اسم Project

hence

Am /hens /volume_up

Br /hens /volume_up

قید

1: به خاطر همین، از این رو

The cost of transport is a major expense for an industry. Hence factory location is an important consideration.

هزینه نقل و انتقال برای یک صنعت خیلی زیاد است به همین سبب موقعیت مکانی یک ملاحظه مهم است.

He's just got a pay rise, hence the new car.

او به تازگی افزایش حقوق داشته است و ماشین جدید به همین دلیل است.

She's just found out she failed her exams, hence her bad mood.

او تازه فهمیده بود که در امتحان مردود شده است و به خاطر همین حالش بد بود.

occupational

Am /ˌɑːkjuˈpeɪʃənl /volume_up

Br /ˌɒkjuˈpeɪʃənl /volume_up

صفت

1: مربوط به شغل. شغلی، کاری

Occupational training is absolutely essential.

آموزش کاری کاملاً ضروری است.

Occupational disease

بیماری شغلی

An occupational risk

یک ریسک کاری

نمایش لغات هم خانواده با occupational

کلمات نزدیک به occupational

Occupation

(اسم) شغل، حرفه – سرگرمی همیشگی، مشغله همیشگی – تصرف یک مکان توسط یک نیروی نظامی

Occupations

جمع اسم Occupation

Occupy

(فعل) پُر کردن یک جا، منطقه یا مقداری از یک دوره زمانی (Administrative work occupies half of my time. کار اداری نیمی از وقت من را پُر می کند.) – سرگرم کردن – تصرف کردن یک منطقه با نیروی نظامی

Occupied

شکل گذشته فعل Occupy – (صفت) مشغول

Occupier

(اسم) متصرف، ساکن

Occupiers

جمع اسم Occupier

Occupies

شکل گذشته فعل Occupy

Occupying

شکل استمراری فعل Occupy

Occupancy

(اسم - غیر قابل شمارش) سکونت

Occupant

(اسم) ساکن

Occupants

جمع اسم Occupant

internal

Am /ɪnˈtɜːrnl /volume_up

Br /ɪnˈtɜːnl /volume_up

صفت

1: داخلی، درونی

She didn't want to be left alone with her dark internal thoughts.

او نمی خواست با افکار تاریک درونی خود تنها بماند.

The internal logic of her argument is undeniable.

منطقِ باطنیِ استدلالِ او غیرقابل انکار است.

The medicine is not for internal use.

این دارو برای استعمال داخلی نیست.

نمایش لغات هم خانواده با internal

کلمات نزدیک به internal

Internalize

(فعل) درونی کردن یا باطنی کردن یک تفکر، احساس یا ذهنیت و بروز آن در رفتارهای اجتماعی

Internalized

شکل گذشته فعل Internalize

Internalizes

شکل استمراری فعل Internalize

Internalizing

شکل استمراری فعل Internalize

Internally

(قید) به صورت درونی

goal

Am /ɡoʊl /volume_up

Br /ɡəʊl /volume_up

اسم

1: (در ورزش) گُل

Only one goal was scored in the entire match.

تنها یک گل در طول مسابقه به ثمر رسیده است.

2: (در ورزش) دروازه

John kicked the ball into the goal.

جان توپ را به درون دروازه زد.

3: هدف، مقصود

Do you think I'll be able to achieve my goal of losing five kilos before the summer?

آیا فکر می کنید من می توانم به هدفم در کم کردن 5 کیلو وزن تا قبل از تابستان دست یابم؟

نمایش لغات هم خانواده با goal

کلمات نزدیک به goal

Goals

جمع اسم Goal

retain

Am /rɪˈteɪn /volume_up

Br /rɪˈteɪn /volume_up

فعل

1: حفظ کردن

I have a good memory and am able to retain (= remember) facts easily.

من یک حافظه خوب دارم و می توانم حقایق را به آسانی حفظ کنم.

The sea retains the sun's warmth longer than the land.

دریا گرمای خورشید را بیشتر از خشکی حفظ می کند.

2: به خدمت گرفتن کسی مانند یک کارآگاه یا وکیل

He has retained a lawyer to challenge the court’s decision.

او یک وکیل را برای مبارزه با تصمیم دادگاه به کار گرفته است.

نمایش لغات هم خانواده با retain

کلمات نزدیک به retain

Retained

شکل گذشته فعل Retain

Retaining

شکل استمراری فعل Retain

Retainer

(اسم) پیش پرداخت – پیشخدمت یک خانه – وسیله ای که طول درمان ارتودنسی، دندانها را در جای جدید و صحیح خود نگه می دارد.

Retainers

جمع اسم Retainer

Retains

شکل حال ساده فعل Retain

Retention

(اسم - غیر قابل شمارش) نگهداری

Retentive

(صفت) نگهدارنده

sum

Am /sʌm /volume_up

Br /sʌm /volume_up

اسم

1: مقدار پول

Huge sums of money are spent on national defense.

مقدار بسیار زیادی پول صرف دفاع ملی می شود.

2: مجموع

The sum of 13 and 8 is 21.

مجموعه 13 و 8 می شود 21.

3: محاسبات ساده ریاضی یعنی جمع، کسر، تقسیم و ضرب.

I remember how much I hated doing sums when I was at school.

بیاد دارم که وقتی مدرسه می رفتم چقدر از محاسبات متنفر بودم.

نمایش لغات هم خانواده با sum

کلمات نزدیک به sum

Sums

جمع اسم sum

Summation

(اسم) جمع، مجموع

Summations

جمع اسم Summation

integration

Am /ˌɪntɪˈɡreɪʃn /volume_up

Br /ˌɪntɪˈɡreɪʃn /volume_up

اسم – غیر قابل شمارش

1: عمل یا روند ترکیب دو یا چند چیز که در نتیجه این ادغام آن ها با هم کار می کنند. ادغام، یکپارچگی

His music is an integration of tradition and new technology.

موسیقی او یک ادغام از سنت و تکنولوژی جدید بود.

Integration of the public schools is still a goal.

ادغام مدارس عمومی هنوز یک هدف است.

2: اتحاد نژادهای مختلف جامعه

In a 1956 referendum, the people voted in favor of integration.

در همه پرسی سال 1956، مردم به نفع اتحاد نژادهای مختلف جامعه رای دادند.

نمایش لغات هم خانواده با integration

کلمات نزدیک به integration

Integrate

(فعل) ترکیب کردن، یکی کردن (با هدف ارتقاء سیستم)

Integrated

شکل گذشته فعل Integrate – (صفت) متحد، مجتمع (integrated circuits مدارهای مجتمع)

Integrates

شکل حال ساده فعل Integrate

Integrating

شکل استمراری فعل Integrate

mechanism

Am /ˈmekənɪzəm /volume_up

Br /ˈmekənɪzəm /volume_up

اسم

1: یک بخش از یک ماشین یا یک مجموعه از اجراء که با هم کار می کنند.

These automatic cameras have a special focusing mechanism.

دوربین های اتوماتیک یک مکانیسم تمرکز ویژه دارند. (اجزایی دارند که این کار را انجام می دهند.)

2: ساز و کار

The mechanism for collecting taxes needs revising.

ساز و کار جمع آوری مالیات نیاز به تجدید نظر دارد.

When a person is ill, the body’s natural defense mechanisms come into operation.

وقتی کسی بیمار است، مکانیسم دفاع طبیعی بدن وارد عمل می شود.

نمایش لغات هم خانواده با mechanism

کلمات نزدیک به mechanism

Mechanisms

جمع اسم Mechanism

parallel

Am /ˈpærəlel /volume_up

Br /ˈpærəlel /volume_up

صفت

1: موازی، همراستا، همسو

The two roads are parallel.

این دو جاده هم راستا هستند.

2: خیلی شبیه به هم

A parallel example

یک مثال مشابه

3: (در کامپیوتر) ارسال هم زمان چند بیت، مانند آنچه در ارتباطِ با کامپیوتر و پرینتر رُخ می دهد. (نوع دیگر ارسال بیت ها را serial می گویند که در آن بیت ها یکی پس از دیگری منتقل می شوند)

Parallel communication

ارتباط موازی

اسم

1: چیزی که خیلی شبیه چیز دیگری است.

This is an achievement without parallel in modern times.

این یک دستاورد بدون مشابه در زمان مدرن است.

2: مدار زمین

Cambridge lies near the 52nd parallel.

کمبریج در مدار 52 درجه قرار دارد.

فعل

1: شبیه چیزی بودن یا در یک زمان رخ دادن

Their legal system parallels our own.

این سیستم حقوقی شبیه مال ما است.

نمایش لغات هم خانواده با parallel

کلمات نزدیک به parallel

Paralleled

شکل گذشته فعل parallel

Paralleling

شکل استمراری فعل parallel

Parallels

شکل حال ساده فعل parallel – جمع اسم parallel

Unparalleled

(صفت) بی نظیر

impose

Am /ɪmˈpoʊz /volume_up

Br /ɪmˈpəʊz /volume_up

فعل

1: تحمیل کردن چیزی مانند مالیات، یک قانون و.. که مورد اطاعت قرار گیرد. تحمیل کردن

Very high taxes have recently been imposed on cigarettes.

اخیرا مالیات بسیار زیادی روی سیگار تحمیل شده است.

The council has imposed a ban on alcohol in the city parks.

این شورا ممنوعیت الکل را در پارک های شهر وضع کرده است.

I don't want them to impose their religious beliefs on my children.

من نمی خواهم که آن ها اعتقادات مذهبی خود را به بچه های من تحمیل کنند.

نمایش لغات هم خانواده با impose

کلمات نزدیک به impose

Imposed

شکل گذشته فعل impose

Imposes

شکل حال ساده فعل impose

Imposing

شکل استمراری فعل impose

Imposition

(اسم) وضع یک قانون جدید (مثلاً مالیات جدیدی را وضع کردن) – تحمیلی – سربار (مثل یک میهمان)

Impositions

جمع اسم Imposition

despite

Am /dɪˈspaɪt /volume_up

Br /dɪˈspaɪt /volume_up

حرف اضافه

1: با این وجود، علیرغم

I still enjoyed the week despite the weather.

با وجود این هوا من باز هم از این هفته لذت بردم.

Her voice was shaking despite all her efforts to control it.

با وجود تمام تلاشش برای کنترل آن، صدایش میلرزید.

Trains are still running, despite the snow.

با وجود برف قطار ها باز هم حرکت می کردند.

job

Am /dʒɑːb /volume_up

Br /dʒɒb /volume_up

اسم

1: شغل

Many women are in part-time jobs.

بسیاری از زنان کار نیمه وقت دارند.

Are you going to give up your job when you have your baby?

وقتی بچه دار شدی آیا می خواهی بی خیال کارت شوی؟

2: بخش خاصی از کار

The builders are aiming to get the job done by the end of the month.

سازندگان می خواهند این کار را تا آخر این ماه تمام کنند.

Will you be able to carry all the shopping back home on your bike, or will it have to be a car job؟

آیا می توانی تمام خرید را با دوچرخه ات به خانه برگردانی یا این باید کار ماشین باشد؟

3: وظیفه

I know it's not my job to tell you how to run your life, but I do think you've made a mistake.

می دانم که وظیفه من نیست که به تو بگویم چطور زندگیت را اداره کنی ولی معتقدم مرتکب اشتباه شده اید.

نمایش لغات هم خانواده با job

کلمات نزدیک به job

Jobs

جمع اسم Job

parameter

Am /pəˈræmɪtər /volume_up

Br /pəˈræmɪtə(r) /volume_up

اسم

1: پارامتر

The parameters for establishing the fund are vague.

پارامترهای تأسیس صندوق مبهم است.

The researchers must keep within the parameters of the experiment.

محققان باید این پارامترهای آزمایش را نگه دارند.

Here, current rather than potential is the estimated parameter.

در این جا، جریان به جای پتانسیل پارامتر تخمینی است.

نمایش لغات هم خانواده با parameter

کلمات نزدیک به parameter

Parameters

جمع اسم Parameter

approximate

Am /əˈprɑːksɪmət /volume_up

Br /əˈprɒksɪmət /volume_up

صفت

1: نه دقیقا درست ولی نزدیک. تقریبی

The train's approximate time of arrival is 10.30.

زمان تقریبی رسیدن قطار ده و سی دقیقه است.

The recipe only gives an approximate cooking time.

این دستور پخت تنها زمان تقریبی پختن را ارائه می دهد.

فعل

1: تقریبا چیزی بودن

Student numbers this year are expected to approximate 5,000.

انتظار می رود تعداد دانش آموزان امسال تقریباً 5000 نفر باشد.

نمایش لغات هم خانواده با approximate

کلمات نزدیک به approximate

Approximated

شکل گذشته فعل approximate

Approximately

(قید) تقریباً

Approximates

شکل حال ساده فعل approximate

Approximating

شکل استمراری فعل approximate

Approximation

(اسم) تقریب، تخمین

Approximations

جمع اسم Approximation

label

Am /ˈleɪbl /volume_up

Br /ˈleɪbl /volume_up

اسم

1: لِیبل، برچسب

Washing instructions should be on the label.

دستور شستشو باید روی برچسب باشد.

2: کلمه یا اصطلاحی که شخصیت ها یا ویژگی های افراد، فعالیت ها یا چیزهای دیگر را به طریقی غیر منصفانه توصیف می کند.

I hated the label (housewife).

من از برچسبِ (زنِ خانه دار) متنفرم.

فعل

1: چسباندن برچسب

The file was labelled ‘Private’.

این فایل خصوصی برچسب گذاری شده بود.

2: برچسب زدن به مردم. توصیف کردن مردم با کلماتی غیرمنصفانه

It is unfair to label a small baby naughty.

ظالمانه است که به یک بچه کوچک برچست سرکش بزنید.

نمایش لغات هم خانواده با label

کلمات نزدیک به label

Labelled

شکل گذشته فعل Label – (صفت) برچسبدار

Labelling

شکل استمراری فعل Label

Labels

جمع اسم Label – شکل حال ساده فعل Label

concentration

Am /ˌkɑːnsnˈtreɪʃn /volume_up

Br /ˌkɒnsnˈtreɪʃn /volume_up

اسم

1: تمرکز

The noise outside made concentration difficult.

صدای بیرون، تمرکز را دشوار کرد.

This is a very difficult piece of music to play - it demands a lot of concentration.

این یک قطعه دشوار موسیقی برای نواختن است، تمرکز زیادی می طلبد.

2: تعداد یا مقدار زیادی از چیزی در یک مکان. تمرکز

There is a heavy concentration of troops in the area.

تمرکز زیادی از نیروها در منطقه وجود دارد.

نمایش لغات هم خانواده با concentration

کلمات نزدیک به concentration

Concentrations

جمع اسم Concentration

Concentrate

(فعل) تمرکز کردن

Concentrated

شکل گذشته فعل Concentrate

Concentrates

شکل حال ساده فعل Concentrate

Concentrating

شکل استمراری فعل Concentrate

principal

Am /ˈprɪnsəpl /volume_up

Br /ˈprɪnsəpl /volume_up

صفت

1: مهمترین

Iraq's principal export is oil.

مهمترین صادرات عراق نفت است.

That was my principal reason for moving.

آن دلیل اصلی من برای حرکت بود.

اسم

1: مدیر مدرسه. رئیس دانشگاه

Peter Brown, principal of St John’s College

پیتر برن، رئیس دانشگاه جان (principal به معنی رئیس دانشگاه در بریتیش کاربرد دارد و در انگلیسی آمریکایی فقط در مورد مدیر مدرسه استفاده می شود)

2: (در آمریکا) رئیس شرکت

The principal of the business has an office in New York.

مدیر این شرکت یک دفتر در نیویورک دارد.

3: اجرا کننده اصلی در یک کنسرت موسیقی، نماش و ...

4: سرمایه اصلی

نمایش لغات هم خانواده با principal

کلمات نزدیک به principal

Principals

جمع اسم principal

Principally

(قید) اصولاً

series

Am /ˈsɪriːz /volume_up

Br /ˈsɪəriːz /volume_up

اسم

1: سری، سلسله

This autumn the BBC will be showing a series of French films.

امسال پاییز بی بی سی یک سری فیلم های فرانسوی را به نمایش می گذارد.

2: سریال تلویزیونی

The first episode of the new series is on Saturday.

اولین قسمت از این سریال جدید در شنبه پخش می شود.

3: بازیهای پشت سرهم دو تیم مقابل یکدیگر

The Yankees have a four-game series against the Orioles at home.

یانکی ها چهار بازی پشت سر هم با اوریولز در خانه دارند.

4: (در الکترونیک) به صورت سری

Batteries connected in series

باتریهای متصل شده به صورت سری (پشت سر هم)

نمایش لغات هم خانواده با series

کلمات نزدیک به series

Series

به همین شکل با معنی جمع نیز به کار می رود.

predict

Am /prɪˈdɪkt /volume_up

Br /prɪˈdɪkt /volume_up

فعل

1: پیش بینی کردن

It's still not possible to accurately predict the occurrence of earthquakes.

هنوز ممکن نیست تا وقوع زمین لرزه را به درستی پیش بینی کنیم.

I cannot predict what will happen next year.

من نمی توانم پیش بینی کنم که سال آینده چه خواهد شد.

Heavy snowfalls are predicted for tonight and tomorrow.

بارش سنگین برف برای امشب و فردا پیش بینی شده است.

نمایش لغات هم خانواده با predict

کلمات نزدیک به predict

Predictability

(اسم - غیر قابل شمارش) پیش بینی

Predictable

(صفت) قابل پیش بینی

Predictably

(قید) طبق انتظار

Predicted

شکل گذشته فعل predict

Predicting

شکل استمراری فعل predict

Prediction

(اسم) پیش گویی

Predictions

جمع اسم prediction

Predicts

شکل حال ساده فعل predict

Unpredictability

(اسم - غیر قابل شمارش) غیرقابل پیش بینی بودن

Unpredictable

(صفت) غیرقابل پیش بینی

summary

Am /ˈsʌməri /volume_up

Br /ˈsʌməri /volume_up

اسم

1: خلاصه، چکیده

He gave us a short summary of the meeting.

او به ما یک خلاصه کوتاه از آن ملاقات ارائه کرد.

At the end of the news, they often give you a summary of the main stories.

در انتهای اخبار، معمولاً خلاصه ای از عناوین اصلی را به شما ارائه می دهند.

صفت

1: مختصر

I made a summary report for the records.

من یک گزارش مختصر برای سوابق تهیه کردم.

2: انجام فوری و بدون توجه به روند معمول که باید طی شود.

A summary judgement

یک قضاوت فوری

نمایش لغات هم خانواده با summary

کلمات نزدیک به summary

Summaries

جمع اسم Summary

Summarize

(فعل) خلاصه کردن، خلاصه ساختن

Summarized

شکل گذشته فعل Summarize – (صفت) خلاصه شده

Summarizes

شکل حال ساده فعل Summarize

Summarizing

شکل استمراری فعل Summarize

Summarization

(اسم) خلاصه سازی

Summarizations

جمع اسم Summarization

attitude

Am /ˈætɪtuːd /volume_up

Br /ˈætɪtjuːd /volume_up

اسم

1: نگرش، ذهنیت

It's often very difficult to change people's attitudes.

تغییر دادن نگرش مردم اغلب بسیار دشوار است.

2: حالتی از بدن

Her hands were folded in an attitude of prayer.

دستانش به حالت دعا خم شده بود.

3: رفتاری با فردیت و اعتماد به نفسی که ظالمانه و بدون تعامل است.

I asked the waiter for a clean fork and all I got was attitude.

من از پیشخدمت یک چنگال تمیز خواستم و همه آن چه دریافت کردم رفتاری زننده بود.

نمایش لغات هم خانواده با attitude

کلمات نزدیک به attitude

Attitudes

جمع اسم Attitude

undertake

Am /ˌʌndərˈteɪk /volume_up

Br /ˌʌndəˈteɪk /volume_up

فعل

1: بر عهده گرفتن، تقبل کردن

University professors both teach and undertake research.

اساتید دانشگاه هم درس می دهند هم تحقیق را بر عهده می گیرند.

The agency undertook the survey in January 2004.

این نمایندگی نظرسنجی ماه ژانویه سال 2004 را بر عهده گرفت.

2: موافقت کردن یا قول دادن برای انجام کاری

He undertook to finish the job by Friday.

او قول داد تا جمعه کار را تمام کند.

نمایش لغات هم خانواده با undertake

کلمات نزدیک به undertake

Undertaken

اسم مفعول undertake

Undertakes

شکل حال ساده فعل undertake

Undertaking

شکل استمراری فعل undertake – (اسم) یک پروژه یا یک کار مخصوصاً از نوع سخت یا با اهمیت – تعهد

Undertakings

جمع اسم undertaking

Undertook

شکل گذشته فعل undertake

cycle

Am /ˈsaɪkl /volume_up

Br /ˈsaɪkl /volume_up

اسم

1: دوچرخه

Secure locking for cycles is available here.

قفل امنیتی برای دوچرخه ها اینجا در دسترس است.

2: مجموعه اتفاقاتی که با یک ترتیب خاص رخ می دهد.

The life cycle of a moth

چرخه حیاط پروانه

3: دور

Eight cycles per second

8 دور در دقیقه

فعل

1: دوچرخه سواری کردن

Do you cycle to work?

آیا تا سرکار دچرخه سواری می کنید؟

2: وارد یک توالی یا مجموعه از حوادث شدن

The water is cycled through the machine and reused.

آب در میان دستگاه چرخانده می شود و دوباره مورد استفاده قرار می گیرد.

نمایش لغات هم خانواده با cycle

کلمات نزدیک به cycle

Cycled

شکل گذشته فعل cycle

Cycles

جمع اسم cycle – شکل گذشته فعل cycle

Cyclic

(صفت) چرخه ای، دوره ای

Cyclical

(صفت) چرخه ای، دوره ای

Cycling

شکل استمراری فعل Cycle – (اسم - غیر قابل شمارش) دوچرخه سواری، چرخ سواری

communication

Am /kəˌmjuːnɪˈkeɪʃn /volume_up

Br /kəˌmjuːnɪˈkeɪʃn /volume_up

اسم

1: ارتباط

We are in direct communication with Moscow.

ما در ارتباط مستقیم با مسکو هستیم.

Doctors do not always have good communication skills.

پزشکان همیشه مهارت های ارتباطی خوبی ندارند.

Snow has prevented communication with the outside world for three days.

برف به مدت سه روز از برقراری ارتباط با جهان خارج جلوگیری کرده است.

2: یک پیام یا یک نامه یا یک تماس تلفنی

A communication from the Ministry of Defense

تماسی از وزارت دفاع

نمایش لغات هم خانواده با communication

کلمات نزدیک به communication

Communicate

(فعل) ارتباط برقرار کردن، گفتگو کردن

Communicable

(صفت) قابل ارتباط، قابل انتقال

Communicated

شکل گذشته فعل Communicate

Communicates

شکل حال ساده فعل Communicate

Communicating

شکل استمراری فعل Communicate

Communications

جمع اسم Communication

Communicative

(صفت) اهل ارتباط، گویا

Communicatively

(قید) به صورت فصیح

Uncommunicative

(صفت) کم حرف، خاموش

ethnic

Am /ˈeθnɪk /volume_up

Br /ˈeθnɪk /volume_up

صفت

1: مربوط به یک نژاد خاص از مردم. قومی، قبیله ای، نژادی

A question on ethnic origin was included in the census.

در سرشماری سؤالی درباره اصلیت قومی درج شد.

There are continuing ethnic tensions in the region.

تنش های مستمر نژادی در این ناحیه وجود دارد.

اسم

1: کافر

In that neighborhood of New York, we were all ethnics.

در اطراف نیویرک ما همگی کافر بودیم.

نمایش لغات هم خانواده با ethnic

کلمات نزدیک به ethnic

Ethnics

جمع اسم ethnic

Ethnicity

(صفت) قومیت

hypothesis

Am /haɪˈpɑːθəsɪs /volume_up

Br /haɪˈpɒθəsɪs /volume_up

اسم (در صورت جمع به صورت hypotheses و با تلفظ haɪˈpɑː.θə.siːz است)

1: ایده یا توضیحی که بر پایه حقایق شناخته شده است ولی هنوز ثابت نشده. فرضیه

There is little evidence to support these hypotheses.

مدرک کمی برای حمایت این فرضیات وجود دارد.

The only thing you can do is say the evidence suggests that the hypothesis is true.

تنها کاری که می توانی انجام دهی این است که بگویی این مدرک اشاره دارد که آن فرضیه درست است.

We hope that further research will confirm our hypothesis.

امیدواریم تحقیق آینده فرضیه ما را ثابت کند.

نمایش لغات هم خانواده با hypothesis

کلمات نزدیک به hypothesis

Hypotheses

جمع اسم Hypothesis

Hypothesize

(فعل) فرض کردن

Hypothesized

شکل گذشته فعل hypothesize

Hypothesizes

شکل حال ساده فعل hypothesize

Hypothesizing

شکل استمراری فعل hypothesize

Hypothetical

(صفت) فرضی

Hypothetically

(قید) به صورت فرضی

professional

Am /prəˈfeʃənl /volume_up

Br /prəˈfeʃənl /volume_up

صفت

1: حرفه ای

It is essential to get good professional advice.

ضروری است تا توصیه حرفه ای دریافت کنید.

It would look more professional if the letter was typed.

اگر این نامه تایپ شده بود، حرفه ای تر به نظر می رسید.

She's a professional photographer.

او یک عکاس حرفه ای است.

اسم

1: متخصص، حرفه ای

You sing like a real professional.

شما مثل یک حرفه ای واقعی می خوانید.

نمایش لغات هم خانواده با professional

کلمات نزدیک به professional

Professionally

(قید) به صورت تخصصی

Professionals

جمع اسم Professional

Professionalism

(اسم - غیر قابل شمارش) حرفه ای گری

status

Am /ˈsteɪtəs /volume_up

Br /ˈsteɪtəs /volume_up

اسم – جمع این واژه نیز به همین صورت است ولی معمولاً جمع بسته نمیشود.

1: موقعیت پذیرفته شده یا رسمی مخصوصاً در یک گروه اجتماعی. وضعیت

They want to elevate the status of teachers.

آن ها می خواهند موقعیت معلم ها را بالا ببرند.

There has been an increase in applications for refugee status.

درخواست های مربوط به وضعیت پناهندگی افزایش یافته است.

2: احترام، شان، موقعیت

As the daughter of the president, she enjoys high status among her peers.

او به عنوان دختر رئیس جمهور، از شان بلایی در بین همسالان خود برخوردار است.

conference

Am /ˈkɑːnfərəns /volume_up

Br /ˈkɒnfərəns /volume_up

اسم

1: کنفرانس

The conference will be held in Glasgow.

این کنفرانس در گلاسکو برگزار خواهد شد.

I'm speaking at a conference next week.

من هفته آینده در یک کنفرانس صحبت می کنم.

2: گروهی از تیم های ورزشی که با یکدیگر در یک لیگ بازی می کنند. رقابت ها، لیگ

Southeast Conference football champions

رقابتهای فوتبال کنفرانس (لیگ) جنوب شرقی

East conference NBA

بسکتبال ان بی ای کنفرانس شرق

نمایش لغات هم خانواده با conference

کلمات نزدیک به conference

Confer

(فعل) مشورت کردن، اعطا کردن یک مقام یا نشان و غیره

Conferences

جمع اسم Conference

Conferred

شکل گذشته فعل confer

Conferring

شکل استمراری فعل confer

Confers

شکل حال ساده فعل confer

attribute

Am /əˈtrɪbjuːt /volume_up

Br /əˈtrɪbjuːt /volume_up

فعل

1: نسبت دادن، مربوط دانستن

She attributes her success to hard work and a little luck.

او موفقیتش را به کار سخت و کمی شانس نسبت داد.

Her success can be attributed to three main factors.

موفقیت او را می توان به سه فاکتور اصلی نسبت داد.

اسم

1: صفت، ویژگی

Patience is one of the most important attributes in a teacher.

صبر یک از مهمترین صفات یک معلم است.

نمایش لغات هم خانواده با attribute

کلمات نزدیک به attribute

Attributable

(صفت) احتمالاً ناشی از (Their illnesses are attributable to a poor diet. این بیماری ها احتمالاً ناشی از یک رژیم غذایی ضعیف هستند.)

Attributed

شکل گذشته فعل Attribute

Attributes

شکل حال ساده فعل Attribute – جمع اسم Attribute

Attributing

شکل استمراری فعل Attribute

Attribution

(اسم - غیر قابل شمارش) انتساب، نسبت دادن

annual

Am /ˈænjuəl /volume_up

Br /ˈænjuəl /volume_up

صفت

1: سالی یک بار اتفاق افتادن

The annual meeting is in July.

ملاقات سالیانه در ماه جولای است.

2: در طول یک سال

We had more snow this year than the average annual amount.

ما در این سال نسبت به میانگین هر ساله برف بیشتری داشتیم.

اسم

1: گیاهی که برای فقط یک سال یا یک فصل زنده است.

We planted some annuals in front of the house.

ما تعدای گیاه سالیانه در مقابل خانه کاشتیم.

2: کتاب یا مجله ای که سالی یک بار منتشر می شود.

The publishers of the encyclopedia put out a book each year called an annual.

ناشران دایرت المعارف هر ساله کتابی را منتشر می کنند که سالنامه گفته می شود.

نمایش لغات هم خانواده با annual

کلمات نزدیک به annual

Annuals

جمع اسم Annual

Annually

(قید) سالیانه

obvious

Am /ˈɑːbviəs /volume_up

Br /ˈɒbviəs /volume_up

صفت

1: واضح، مشخص

I know you don't like her, but do you have to make it so obvious?

من میدانم که تو او را دوست نداری، ولی آیا مجبور هستی آنقدر تابلو کنی؟

He agreed with obvious pleasure.

او با رضایتی واضح موافقت کرد.

There's no obvious solution to the problem.

راهکار مشخصی برای این مشکل وجود ندارد.

نمایش لغات هم خانواده با obvious

کلمات نزدیک به obvious

Obviously

(قید) به صورت واضح

error

Am /ˈerər /volume_up

Br /ˈerə(r) /volume_up

اسم

1: خطا، اشتباه

There are too many errors in your work.

اشتباهات زیادی در کار شما وجود دارد.

The letter contains a number of typing errors.

این نامه حاوی تعدادی اشتباه تایپی است.

Human error has been blamed for the air crash.

خطای انسانی مقصر آن سانحه هوایی بوده است.

نمایش لغات هم خانواده با error

کلمات نزدیک به error

Erroneous

(صفت) اشتباه، غلط (an erroneous belief یک باور اشتباه)

Erroneously

(قید) به اشتباه

Errors

جمع اسم Error

implication

Am /ˌɪmplɪˈkeɪʃn /volume_up

Br /ˌɪmplɪˈkeɪʃn /volume_up

اسم

1: حالتی که در آن شما چیزی را به صورت غیر مستقیم بیان می کنید.

He criticized the Director and, by implication, the whole of the organization.

او رئیس، و به طور غیر مستقیم، کل سازمان را سرزنش کرد.

2: (معمولا به صورت جمع) تاثیری که یک اقدام یا یک تصمیم در آینده روی چیزی خواهد داشت. پیامد

What are the implications of the new law?

پیامدهای این قانون جدید چه هستند؟

3: مشارکت در یک جرم، دخالت در یک جرم، شرکت در تبانی

He resigned after his implication in a sex scandal.

او بعد از مشارکتش در یک رسوایی جنسی استعفا کرد.

نمایش لغات هم خانواده با implication

کلمات نزدیک به implication

Implicate

(فعل) نشان دادن اینکه کسی درگیر یک جرم است یا به نوعی مرتکب کار بدی شده است، گرفتار کردن

Implicated

شکل گذشته فعل Implicate

Implicates

شکل حال ساده فعل Implicate

Implicating

شکل استمراری فعل Implicate

Implications

جمع اسم Implication

apparent

Am /əˈpærənt /volume_up

Br /əˈpærənt /volume_up

صفت

1: واضح، آشکار

Her unhappiness was apparent to everyone.

ناخوشنودی او برای همه آشکار بود.

Then, for no apparent reason, the train suddenly stopped.

سپس، بدون دلیل آشکاری، قطار ناگهان متوقف شد.

2: به نظر موجود یا به نظر درست. صوری

She has this apparent innocence which, I suspect, she uses to her advantage.

او این معصومیت صوری را دارد که به گمان من به نفع خودش از آن استفاده می کند.

Their affluence is more apparent than real.

ثروت آن ها بیشتر صوری است تا واقعی.

نمایش لغات هم خانواده با apparent

کلمات نزدیک به apparent

Apparently

(قید) ظاهراً

commitment

Am /kəˈmɪtmənt /volume_up

Br /kəˈmɪtmənt /volume_up

اسم

1: تعهد

Can you give a commitment that the money will be made available?

آیا شما می توانید تعهد دهید که این پول در دسترس خواهد بود؟

The company has failed to honor its commitments.

این شرکت در عمل به تعهداتش شکست خورد.

You're young and healthy and you have no commitments - you can do whatever you want.

شما جوان و سالمید و هیچ تعهدی ندارید، می توانید هرکاری که می خواهید انجام دهید.

2: تمایل به اینکه وقت و انرژی خود را روی یک کار یا فعالیت یا چیزی که به آن معتقدید اختصاص دهید. تعهد

A career as an actor requires one hundred per cent commitment.

حرفه ای مانند بازیگری نیازمند تعهد صد در صدی است.

نمایش لغات هم خانواده با commitment

کلمات نزدیک به commitment

Commit

(فعل) مرتکب یک کار خلاف قانون یا اشتباه شدن – خود را متعهد به اجام کاری کردن (The government must commit itself to improving healthcare. دولت باید خودش را متعهد به ارتقاء سلامتی جامعه کند.)

Commitments

جمع اسم Commitment

Commits

شکل حال ساده فعل Commit

Committed

شکل گذشته فعل Commit – (صفت) متعهد

Committing

شکل استمراری فعل Commit

subsequent

Am /ˈsʌbsɪkwənt /volume_up

Br /ˈsʌbsɪkwənt /volume_up

صفت

1: بعدی، متعاقب

Subsequent generations

نسل های بعدی

The mistakes were corrected in a subsequent edition of the book.

این اشتباهات در ویرایش بعدی آن کتاب اصلاح شده بود.

In subsequent years he said he regretted his actions.

در سال های بعدی او گفت که از کارش پشیمان است.

نمایش لغات هم خانواده با subsequent

کلمات نزدیک به subsequent

Subsequently

(قید) متعاقباً

debate

Am /dɪˈbeɪt /volume_up

Br /dɪˈbeɪt /volume_up

اسم

1: مناظره

After a long debate, Congress approved the proposal.

بعد از یک مناظره طولانی، کنگره طرح پیشنهادی را پذیرفت.

2: بحثی که در آن افراد نظرات مختلف و متفاوتی ارائه می دهند. مباحثه

The current debate about tax

این بحث جاری درباره مالیات

فعل

1: مناظره کردن، بحث کردن

They had been debating for several hours without reaching a conclusion.

آن ها برای چندین ساعت مناظره کردند بدون اینکه به یک نتیجه برسند.

I'm still debating what color to paint the walls.

من هنوز دارم در مورد رنگی برای رنگ آمیزی دیوارها بحث می کنم.

نمایش لغات هم خانواده با debate

کلمات نزدیک به debate

Debatable

(صفت) مبهم (چون افراد نظرات متفاوتی نسبت به هم درباره آن دارند)

Debated

شکل گذشته فعل Debate

Debates

شکل حال ساده فعل Debate – جمع اسم Debate

Debating

شکل استمراری فعل Debate

dimension

Am /dɪˈmenʃn /volume_up

Br /dɪˈmenʃn /volume_up

اسم

1: اندازه چیزی از نظر طول، عرض و ارتفاع. ابعاد

Please specify the dimensions (= the height, length and width) of the room.

لطفا ابعاد (= ارتفاع، طول و عرض) این اتاق را معلوم کنید.

2: یک بخش از چیزی. یک ویژگی. یک راه برای درنظر گرفتن چیزی. بعد

His personality has several dimensions.

مسئولیت پذیری او چندین بعد (بخش) دارد.

Her job added a new dimension to her life.

کار او، بعد (ویژگی) تازه ای به زندگیش داد.

نمایش لغات هم خانواده با dimension

کلمات نزدیک به dimension

Dimensional

(صفت) بُعدی، اندازه ای

Dimensions

جمع اسم Dimension

Multidimensional

(صفت) چندبعدی

promote

Am /prəˈmoʊt /volume_up

Br /prəˈməʊt /volume_up

فعل

1: تشویق کردن مردم برای دوست داشتن، خریدن، استفاده کردن، انجام دادن یا حمایت کردن از چیزی.

Advertising companies are always having to think up new ways to promote products.

شرکت های تبلیغاتی همواره در فکر راهی جدید برای ترویج محصولات هستند.

The band are currently touring to promote their new album.

این گروه موسیقی هم اکنون در حال برگزاری تور موسیقی هستند تا آلبوم جدید خود را تبلیغ کنند.

2: ترقی دادن کسی در مقام یا موقعیت

She worked hard and was soon promoted.

او سخت کار کرد و خیلی زود ترقی پیدا کرد.

3: (در ورزش) رفتن به مرحله بعد یا رفتن به لیگ بالاتر یا رفتن در یک گروه بالاتر

They were promoted to the First Division last season.

فصل گذشته آنها به لیگ دسته اول صعود کردند.

نمایش لغات هم خانواده با promote

کلمات نزدیک به promote

Promoted

شکل گذشته فعل promote

Promoter

(اسم) ترویج کننده – (در مورد یک مسابقه ورزشی یا یک مراسم موسیقی) بانی، برگذارکننده

Promoters

جمع اسم Promoter

Promotes

شکل حال ساده فعل promote

Promoting

شکل استمراری فعل promote

Promotion

(اسم) ترقی، ترفیع (در کار)، ترویج

Promotions

جمع اسم Promotion

statistic

Am /stəˈtɪstɪk /volume_up

Br /stəˈtɪstɪk /volume_up

اسم

1: اطلاعاتی در غالب عدد. آمار، رقم

According to official statistics the disease killed over 500 people.

طبق آمارهای رسمی این بیماری بیش از 500 نفر را کشته است.

Statistics show that far more people are able to ride a bicycle than can drive a car.

آمارها نشان می دهند افرادی که دوچرخه سواری بلدند از آن هایی که رانندگی ماشین بلدند بیشتر است.

According to official statistics, the Japanese work longer hours than workers in most other industrialized countries.

طبق آمارهای رسمی، مردم ژاپن نسبت به بیشتر کارگرهای کشورهای صنعتی دیگر ساعات بیشتری کار می کنند.

نمایش لغات هم خانواده با statistic

کلمات نزدیک به statistic

Statistician

(اسم) آمارشناس (کسی که در آمار ماهر است یا مطالعه می کند)

Statisticians

جمع اسم Statistician

Statistical

(صفت) آماری

Statistically

(قید) از نظر آماری

Statistics

جمع اسم Statistic (علم آمار)

option

Am /ˈɑːpʃn /volume_up

Br /ˈɒpʃn /volume_up

اسم

1: چیزهایی که شما می توانید داشته باشید یا انتخاب کنید. آزادی برای انتخاب کاری که می خواهید انجام دهید. آپشن، راه، انتخاب، آزادی

As I see it, we have two options

آن طور که من می بینم ما دو راه داریم.

There are various options open to you.

راه های متنوعی برای شما باز است.

2: حق خرید و فروش چیزی

Share options (= the right to buy shares in a company)

حق خرید سهام

نمایش لغات هم خانواده با option

کلمات نزدیک به option

Optional

(صفت) اختیاری، انتخابی

Options

جمع اسم Option

domestic

Am /dəˈmestɪk /volume_up

Br /dəˈmestɪk /volume_up

صفت

1: بومی، داخل یک کشور

Domestic flights

نبردهای بومی

US foreign and domestic policy

سیاست خارجی و داخلی آمریکا

2: مربوط به روابط داخل یک خانه

The growing problem of domestic violence

مشکل رو به رشد خشونت خانگی (خشونت بین اعضای خانواده)

3: خانگی

A new tax on domestic fuel

مالیات جدید روی سوخت خانگی

4: حیوان خانگی

اسم

1: خدمت کار خانه (که امروزه از واژه servant استفاده می شود)

2: خشونت خانگی (در بریتیش)

It sounded like the neighbors were having a bit of a domestic.

به نظر می رسد این همسایه ها کمی درگیری داخل خانه دارند.

نمایش لغات هم خانواده با domestic

کلمات نزدیک به domestic

Domestically

(قید) در داخل کشور

Domesticate

(فعل) رام کردن یا اهلی کردن حیوان یا یک گیاه

Domesticated

شکل گذشته فعل Domesticate

Domesticating

شکل استمراری فعل Domesticate

Domesticates

شکل حال ساده فعل Domesticate

Domestics

جمع اسم Domestic

output

Am /ˈaʊtpʊt /volume_up

Br /ˈaʊtpʊt /volume_up

اسم

1: تولید. خروجی یک کارگاه یا کارخانه. بازده

What is the total oil output from the British sector of the North Sea?

کل نفت تولید شده از بخش انگلیسی دریای شمال چقدر است؟

The world’s output of carbon dioxide

تولید کربن دی اکسید جهان

2: اطلاعاتی که توسط کامپیوتر تولید می شود.

Data output

خروجی داده

فعل

1: تهیه یا تولید اطلاعات ، نتایج و ...

Once the printer has been installed, it will output a test document.

اولین باری که پرینتر نصب می شود یک برگه امتحانی چاپ می کند.

نمایش لغات هم خانواده با output

کلمات نزدیک به output

Outputted

شکل گذشته فعل Output

Outputting

شکل استمراری فعل Output

Outputs

جمع اسم Output – شکل حال ساده فعل Output

access

Am /ˈækses /volume_up

Br /ˈækses /volume_up

اسم – غیر قابل شمارش

1: دسترسی

The only access to the village is by boat.

تنها راه دسترسی به این روستا قایق است.

Students must have access to good resources.

دانش آموزان باید به منابع خوب دسترسی داشته باشند.

2: حق یا فرصت استفاده یا دیدن چیزی. دسترسی

The system has been designed to give the user quick and easy access to the required information.

این سیستم طراحی شده است تا به کاربر دسترسی سریع و آسان به اطلاعات مورد نیاز بدهد.

فعل

1: وارد شدن یا به دست آوردن چیزی

It is too difficult for anyone using a wheelchair to access the building.

برای هرکسی دشوار است تا با استفاده از ویلچر وارد این ساختمان شود.

Most people use their phones to access the internet.

بسیاری از مردم از گوشی خود برای دسترسی به اینترنت استفاده می کنند.

نمایش لغات هم خانواده با access

کلمات نزدیک به access

Accessed

شکل گذشته فعل Access

Accesses

شکل حال ساده فعل Access

Accessibility

(اسم - غیر قابل شمارش) دسترسی

Accessible

(صفت) قابل دسترس

Accessing

شکل استمراری فعل Access

Inaccessible

(صفت) غیر قابل دسترس

code

Am /koʊd /volume_up

Br /kəʊd /volume_up

اسم

1: کد، رمز

The message was written in code.

پیام در غالب رمز نوشته شده بود.

They cracked the code and read the secret message.

آن ها رمز را شکستند و آن پیام محرمانه را خواندند.

She ran her code through the compiler.

او کدهای خود را درون کامپایلر اجرا کرد.

Genetic codes

کدهای ژنتیکی

Dialing code

کد شماره گیری

2: دستورالعمل

A moral code

دستورالعمل اخلاقی

فعل

1: رمز گذاری کردن، کد نویسی کردن

The researcher codes them X or Y.

آن محقق آن ها را با x و y کدگذاری کرد.

I think kids should be taught how to code.

معتقدم که کودکان باید یاد بگیرند چطور برنامه نویسی کنند.

نمایش لغات هم خانواده با code

کلمات نزدیک به code

Coded

شکل گذشته فعل code – (صفت) رمزی

Codes

جمع اسم code – شکل حال ساده فعل code

Coding

شکل استمراری فعل code – (اسم - غیر قابل شمارش) برنامه نویسی، رمز گذاری

investigation

Am /ɪnˌvestɪˈɡeɪʃn /volume_up

Br /ɪnˌvestɪˈɡeɪʃn /volume_up

اسم

1: تحقیق و بررسی مخصوصاً برای کشف حقیقت و درستی چیزی. بازجویی

She is still under investigation.

او هنوز تحت بازجویی است.

Currently, the individuals who might have caused the accident are subject under investigation.

در حال حاضر، هرکسی که ممکن است مسبب آن تصادف باشد تحت بازجویی قرار می گیرند.

The police have completed their investigations into the accident.

پلیس تحقیقات خود را در مورد آن تصادف تکمیل کرده است.

نمایش لغات هم خانواده با investigation

کلمات نزدیک به investigation

Investigate

(فعل) بررسی کردن، رسیدگی کردن

Investigated

شکل گذشته فعل investigate

Investigates

شکل حال ساده فعل investigate

Investigating

شکل استمراری فعل investigate

Investigations

جمع اسم Investigation

Investigative

(صفت) تحقیقی

Investigator

(اسم) محقق

Investigators

جمع اسم Investigator

phase

Am /feɪz /volume_up

Br /feɪz /volume_up

اسم

1: موقعیتی در بین یک تغییر یا یک توسعه. فاز، مرحله

The project is only in its initial phase as yet, but it's looking quite promising.

این پروژه تنها در مرحله اولیه است اما به نظر بسیار امیدوار کننده است.

2: یک دوره زمانی که در آن رفتار سخت یا عجیبی دارید و بعد از مدتی هم از بین می رود. فاز

When I was in my early teens I went through a phase of only ever wearing black.

وقتی من ابتدای دوره نوجوانی بودن یک مرحله (فاز) از پوشیدن لباس سیاه را پشت سر گذاشتم.

فعل

1: کاری را به صورت مرحله ای انجام دادن

The closure of the regional offices was phased over an 18-month period.

تعطیلی دفاترِ محلی به صورت مرحله ای طی یک دوره 18 ماهه انجام می شود.

نمایش لغات هم خانواده با phase

کلمات نزدیک به phase

Phased

شکل گذشته فعل phase

Phases

جمع اسم phase – شکل حال ساده فعل phase

Phasing

شکل استمراری فعل phase

prior

Am /ˈpraɪər /volume_up

Br /ˈpraɪə(r) /volume_up

صفت

1: اتفاق افتادن یا وجود داشتن قبل از چیز دیگری یا قبل از زمان خاصی

President Obama had prior service as a senator.

اوباما به عنوان سناتور خدمت پیشین دارد.

We have a prior claim to the estate.

ما ادعای قبلی برای آن املاک داریم.

Myrna was unhappy prior to meeting her beau.

میرنا قبل از ملاقات با دوست پسرش ناراحت بود.

granted

Am /ˈɡræntɪd /volume_up

Br /ˈɡrɑːntɪd /volume_up

حرف اضافه

1: گیرم، فرض کنیم

Granted, it's not the most pleasant of jobs but it has to be done.

گیرم این خوشایندترین کار نباشد ولی باید انجام شود.

Granted that the story's true, there's not a lot you can do about it.

به فرض این داستان درست باشد، کار زیادی نمی توانی درباره آن انجام دهی.

قید

1: به فرض اینکه، فرضاً

Granted, it's not the most pleasant of jobs but it has to be done.

به فرض اینکه این خوشایندترین کار نباشد ولی باید انجام شود.

نمایش لغات هم خانواده با granted

کلمات نزدیک به granted

Grant

(اسم) کمک هزینه – (فعل) دادن یا اعطا کردن چیزی به کسی مخصوصاً اجازه رسمی برای انجام کاری – تصدیق کردن کسی برای چیزی حتی اگر آن چیز خلاف میل یا نظر شما باشد (She's a smart woman, I grant you, but she's no genius. او زنم باهوشی است، من شما را تصدیق می کنم، ولی نابغه نیست.)

Granting

شکل استمراری فعل Grant

Grants

شکل حال ساده فعل Grant – جمع اسم Grant

Granted

(علاوه بر حرف اضافه، گذشته فعل Grant است.)

stress

Am /stres /volume_up

Br /stres /volume_up

اسم

1: استرس

Yoga is a very effective technique for combating stress.

یوگا تکنیک بسیار موثری برای مقابله با استرس است.

2: نحوه تلفظ بخش های یک واژه. استرس

When 'insert' is a verb, the stress is on the second syllable, but when it is a noun, the stress is on the first syllable.

وقتی واژه insert فعل است، استرس روی بخش دوم قرار دارد ولی وقتی اسم است، استرس روی بخش اول قرار دارد.

3: فشار فیزیکی

When you have an injury you start putting stress on other parts of your body.

وقتی آسیب می بینید شروع به فشار وارد کردن به بخش های دیگر بدن می کنید.

4: تاکید

I think the company places too much stress on cost and not enough on quality.

معتقدم شرکت تاکید خیلی زیادی روی هزینه دارد ولی نه روی کیفیت.

فعل

1: تاکید کردن

He stressed the importance of a good education.

او روی اهمیت یک تعلیم و تربیت خوب تاکید کرد.

2: تلفظ یک کلمه با فشار بیشتری نسبت به بقیه کلمات در یک جمله یا فشار روی بخشی از یک کلمه

In the word 'engine' you should stress the first syllable.

در واژه engine باید فشار را روی بخش اول بیاورید.

3: استرس داشتن

I try not to stress out when things go wrong.

تلاش می کنم وقتی چیزها اشتباه پیش می رود استرس نگیرم.

نمایش لغات هم خانواده با stress

کلمات نزدیک به stress

Stressed

شکل گذشته فعل stress

Stresses

جمع اسم stress – شکل گذشته فعل stress

Stressful

(صفت) پراسترس

Stressing

شکل استمراری فعل stress

Unstressed

(صفت) بدون استرس

civil

Am /ˈsɪvl /volume_up

Br /ˈsɪvl /volume_up

صفت

1: مربوط به مردمی که در یک کشور زندگی می کنند.

Civil war

جنگ داخلی

2: غیر نظامی

Helicopters are mainly used for military rather than civil use.

بالگردها عمدتاً برای نظامیان استفاده می شد تا غیر نظامیان.

3: مربوط به امور حقوقی شخصی و نه قانون کیفری. مدنی

A civil court

دادگاه مدنی

4: مودب به شیوه رسمی و غیر دوستانه

His manner was civil, though not particularly friendly.

رفتارش با اینکه دوستانه نبود ولی مودبانه بود.

contrast

Am /ˈkɑːntræst /volume_up

Br /ˈkɒntrɑːst /volume_up

اسم

1: تفاوت واضح بین دو یا چند چیز. تضاد، مخالف، مخالفت

There is an obvious contrast between the cultures of East and West.

تضاد آشکاری بین فرهنگهای شرق و غرب وجود دارد.

She is quite petite, in contrast with her tall sister.

او برخلاف خواهر بلند قدش کاملاً ریزه اندام است.

فعل

1: مقایسه کردن دو نفر یا دو چیز برای نشان دادن تفاوت بین آن ها

If you contrast some of her early writing with her later work, you can see just how much she improved.

اگر برخی از نوشته های اخیر او را با کارهای قبلی اش مقایسه کنید می توانید ببینید که او چقدر پیشرفت کرده است.

2: در تضاد بودن

Her actions contrasted sharply with her promises.

کارهای او کاملاً با وعده های او در تضاد است.

نمایش لغات هم خانواده با contrast

کلمات نزدیک به contrast

Contrasted

شکل گذشته فعل contrast

Contrasting

شکل استمراری فعل contrast

Contrastive

(صفت) متناقض

Contrasts

جمع اسم contrast – شکل حال ساده فعل contrast

resolution

Am /ˌrezəˈluːʃn /volume_up

Br /ˌrezəˈluːʃn /volume_up

اسم

1: تصمیمی که توسط گروهی به صورت رسمی و با رای گرفته می شود.

The United Nations passed (= voted to support) a resolution to increase aid to developing nations.

سازمان ملل متحد تصمیمی (قطعنامه ای) را برای افزایش کمک به کشورهای در حال توسعه تصویب کرد.

I've made a resolution to exercise three times a week.

من تصمیم گرفتم سه بار در هفته تمرین کنم.

2: وقتی کسی مشکلی را حل می کند. رفع، حل

A successful resolution to the crisis

حل موفقیت آمیز برای بحران

3: قابلیتی در میکروسکوپ، تلویزیون یا صفحه نمایش برای نشان دادن چیزها به صورت واضح و با جزئیات زیاد.

A high resolution image

تصویری با رزولیشن بالا

4: تجزیه، تفکیک

The resolution of oil into bitumen and tar

تفکیک نفت به قیر و تار

نمایش لغات هم خانواده با resolution

کلمات نزدیک به resolution

Resolve

(فعل) حل کردن یا پایان دادن به یک مشکل – تصمیم گرفتن – (اسم – غیر قابل شمارش) تصمیم

Resolved

شکل گذشته فعل Resolve – (صفت) مصمم

Resolves

شکل حال ساده فعل Resolve

Resolving

شکل استمراری فعل Resolve

Unresolved

(صفت) حل نشده

Resolutions

جمع اسم Resolution

adequate

Am /ˈædɪkwət /volume_up

Br /ˈædɪkwət /volume_up

صفت

1: کافی برای برخی از نیازها و احتیاجات

Be sure to allow adequate [=sufficient, enough] time for the paint to dry.

مطمئن شو تا زمان کافی برای نقاشی درنظر بگیری تا خشک شود.

Millions of people lack adequate [=sufficient] health care.

میلیون ها نفر از مراقبت های پژشکی کافی تهی هستند.

A bedroom, kitchen, and bath were adequate shelter for his living needs.

یک اتاق خواب، آشپزخانه و حمام، پناهگاهی کافی برای نیازهای زندگی او بود.

نمایش لغات هم خانواده با adequate

کلمات نزدیک به adequate

Adequacy

(اسم - غیر قابل شمارش) کفایت

Adequately

(قید) به قدر کفایت

Inadequacies

جمع اسم Adequacy

Inadequacy

(اسم) بی کفایتی، نابسندگی

Inadequacies

جمع اسم inadequacy

Inadequate

(صفت) ناکافی

Inadequately

(قید) بطور نامناسب، ازروی بی کفایتی، بطور غیر کافی

برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید:

لیست آموزش ها