برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید:
از ما جهت گسترش آموزش های زبان انگلیسی کوبدار حمایت کنید
گروه چهارم از لغات ضروری آیلتس و تافل با ترجمه فارسی | آموزش 570 واژه آکادمیک
لیست لغات گروه چهارم از مجموعه آموزشی آیلتس و تافل:
- overall .
- emerged .
- regime .
- implementation .
- project .
- hence .
- occupational .
- internal .
- goals .
- retained .
- sum .
- integration .
- mechanism .
- parallel .
- imposed .
- despite .
- job .
- parameters .
- approximate .
- label .
- concentration .
- principal .
- series .
- predicted .
- summary .
- attitudes .
- undertaken .
- cycle .
- communication .
- ethnic .
- hypothesis .
- professional .
- status .
- conference .
- attributed .
- annual .
- obvious .
- error .
- implications .
- apparent .
- commitment .
- subsequent .
- debate .
- dimensions .
- promote .
- statistics .
- option .
- domestic .
- output .
- access .
- code .
- investigation .
- phase .
- prior .
- granted .
- stress .
- civil .
- contrast .
- resolution .
- adequate
نکته: چنانچه اگر نتوانستید فایل ها را با استفاده از دانلود منیجر دریافت کنید، مطابق تصویر زیر، ابتدا وارد قسمت Options دانلود منیجر شده و سپس روی تَب General کلیک کنید و بعد از آن مرورگری را که با استفاده از آن وارد وبسایت ما شده اید را با برداشتن تیک آن موقتاً غیر فعال کنید و سپس با کلیک روی لینک های دانلود اقدام به دریافت فایل نمایید تا خود مرورگر اقدام به دانلود فایل ها نماید.
overall
Am /ˌoʊvərˈɔːl /volume_up
Br /ˌəʊvərˈɔːl /volume_up
صفت
1: کلی، عمومی، شامل همه
The overall situation is good, despite a few minor problems.
با وجود چند مشکل جزئی، وضعیت کلی خوب است.
The age of the patients and their overall health must be factored into the results.
سن بیماران و سلامت عمومی آن ها باید در نتایج در نظر گرفته شود.
قید
1: در حالت کلی
Overall, this is a very useful book.
در حالت کلی، این یک کتاب خیلی مفید است.
The company will invest $1.6m overall in new equipment.
این شرکت در کل 1.6 میلیون دلار برای تجهیزات جدید سرمایه گذاری خواهد کرد.
اسم
1: لباس کار، لباسی که موقع کار روی لباس به تن می کنند.
The mechanic was wearing a pair of blue overalls.
مکانیک یک جفت لباس آبی پوشیده بود.
نمایش لغات هم خانواده با overall
کلمات نزدیک به overall
Overalls
جمع اسم overall
emerge
Am /ɪˈmɜːrdʒ /volume_up
Br /ɪˈmɜːdʒ /volume_up
فعل
1: ظاهر شدن با بیرون آمدن از چیزی یا از پشت چیزی
He emerged from the shadows.
او از سایه ها بیرون آمد.
The sun emerged from behind the clouds.
خورشید از پشت ابرها بیرون آمد.
2: به آخرِ و نتیجه یک رویداد بد یا یک تجربه سخت رسیدن. نمایان شدن
Eventually the truth emerged.
سرانجام حقیقت نمایان شد.
3: شناخته شدن، مخصوصاً در نتیجه آزمایش چیزی یا بعد از تحقیق درباره آن
The facts behind the scandal are sure to emerge eventually.
حقایق پشت این رسوایی به صورت حتم در نهایت آشکار خواهد شد.
نمایش لغات هم خانواده با emerge
کلمات نزدیک به emerge
Emerged
شکل گذشته فعل Emerge – (صفت) بیرون آمده
Emergence
(اسم - غیر قابل شمارش) ظهور، تشخیص – خروج از یک دوره سخت یا یک مشکل
Emergent
(صفت) پدیدار، ناشی، مبرم (مانند نیاز مبرم و فوری)
Emerges
شکل حال ساده فعل Emerge
Emerging
شکل استمراری فعل Emerge
regime
Am /reɪˈʒiːm /volume_up
Br /reɪˈʒiːm /volume_up
اسم
1: یک شیوه یا یک سیستم حکومتی، مخصوصاً حکومتی که به صورت عادلانه روی کار نیامده باشد.
The government was accused of covert military operations against the regime.
دولت متهم به انجام عملیات نظامی پنهان علیه آن رژیم بود.
2: یک راه خاص برای اجرا یا سازماندهی یک سیستم، یک اقتصاد و ... - رژیم
Our tax regime is one of the most favorable in Europe.
رژیم مالیاتی ما یکی از مطلوب ترین ها در اروپا است.
A dietary regime
یک رژیم غذایی
نمایش لغات هم خانواده با regime
کلمات نزدیک به regime
Regimes
جمع اسم Regime
implementation
Am /ˌɪmplɪmenˈteɪʃn /volume_up
Br /ˌɪmplɪmenˈteɪʃn /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: پیاده سازی یک نقشه یا سیستم
The study was criticized for its poor design and sloppy implementation.
این مطالعه به دلیل طراحی ضعیف و اجرای شلخته آن مورد انتقاد قرار گرفت.
The implementation of the new system
پیاده سازی سیستم جدید
There will be a delay in implementation of the new regulations.
در اجرای مقررات جدید تأخیر وجود خواهد داشت.
نمایش لغات هم خانواده با implementation
کلمات نزدیک به implementation
Implement
(اسم) اسباب یا آلتی که به کمک دست انسان کار می کند مانند ابزار کشاورزی – (فعل) شروع به استفاده از یک نقشه یا یک سیستم
Implemented
شکل گذشته فعل Implement
Implementing
شکل استمراری فعل Implement
Implements
شکل حال ساده فعل Implement – جمع اسم Implement
project
Am /ˈprɑːdʒekt /volume_up
Br /ˈprɒdʒekt /volume_up
اسم
1: پروژه
My next project is decorating the kitchen.
پروژه بعدی دکوراسیون این آشپزخانه است.
2: مطالعه ای روی موضوعی خاص که معمولا توسط دانشجویان صورت می پذیرد. پروژه
He's doing a class project on pollution.
او در حال انجام یک پروژه کلاسی در مورد آلودگی است.
فعل
1: برنامه ریزی کردن یک نقشه یا یک پروژه که در آینده اجرا می شود.
The next edition of the book is projected for publication in March.
نسخه بعدی کتاب برای چاپ در ماه مارس برنامه ریزی شده است.
2: محاسبه کردن مقدار یا تعداد چیزی در آینده بر اساس اطلاعات حاضر
Government spending is projected to rise by three percent next year.
تخمین زده شده است که مخارج دولت برای سال آینده 3 درصد رشد داشته باشد.
3: پرتاب کردن یا هدایت کردن چیزی به سمت جلو و با فشار
90 percent of the projected missiles will hit their target.
90 درصد سلاح های پرتاب شده به هدف برخورد خواهند کرد.
4: تصویر یا فیلم چیزی را روی سطح چیز دیگری افکندن
Laser images were projected onto a screen.
تصاویر لیزر بر روی صفحه نمایش افتاده است.
She projected the slide onto the wall.
او اسلایدها را روی دیوار نمایش داد.
نمایش لغات هم خانواده با project
کلمات نزدیک به project
Projected
شکل گذشته فعل Project
Projecting
شکل استمراری فعل Project
Projection
(اسم) طرح، پروژه
Projections
اسم جمع Projection
Projects
شکل حال ساده فعل Project – جمع اسم Project
hence
Am /hens /volume_up
Br /hens /volume_up
قید
1: به خاطر همین، از این رو
The cost of transport is a major expense for an industry. Hence factory location is an important consideration.
هزینه نقل و انتقال برای یک صنعت خیلی زیاد است به همین سبب موقعیت مکانی یک ملاحظه مهم است.
He's just got a pay rise, hence the new car.
او به تازگی افزایش حقوق داشته است و ماشین جدید به همین دلیل است.
She's just found out she failed her exams, hence her bad mood.
او تازه فهمیده بود که در امتحان مردود شده است و به خاطر همین حالش بد بود.
occupational
Am /ˌɑːkjuˈpeɪʃənl /volume_up
Br /ˌɒkjuˈpeɪʃənl /volume_up
صفت
1: مربوط به شغل. شغلی، کاری
Occupational training is absolutely essential.
آموزش کاری کاملاً ضروری است.
Occupational disease
بیماری شغلی
An occupational risk
یک ریسک کاری
نمایش لغات هم خانواده با occupational
کلمات نزدیک به occupational
Occupation
(اسم) شغل، حرفه – سرگرمی همیشگی، مشغله همیشگی – تصرف یک مکان توسط یک نیروی نظامی
Occupations
جمع اسم Occupation
Occupy
(فعل) پُر کردن یک جا، منطقه یا مقداری از یک دوره زمانی (Administrative work occupies half of my time. کار اداری نیمی از وقت من را پُر می کند.) – سرگرم کردن – تصرف کردن یک منطقه با نیروی نظامی
Occupied
شکل گذشته فعل Occupy – (صفت) مشغول
Occupier
(اسم) متصرف، ساکن
Occupiers
جمع اسم Occupier
Occupies
شکل گذشته فعل Occupy
Occupying
شکل استمراری فعل Occupy
Occupancy
(اسم - غیر قابل شمارش) سکونت
Occupant
(اسم) ساکن
Occupants
جمع اسم Occupant
internal
Am /ɪnˈtɜːrnl /volume_up
Br /ɪnˈtɜːnl /volume_up
صفت
1: داخلی، درونی
She didn't want to be left alone with her dark internal thoughts.
او نمی خواست با افکار تاریک درونی خود تنها بماند.
The internal logic of her argument is undeniable.
منطقِ باطنیِ استدلالِ او غیرقابل انکار است.
The medicine is not for internal use.
این دارو برای استعمال داخلی نیست.
نمایش لغات هم خانواده با internal
کلمات نزدیک به internal
Internalize
(فعل) درونی کردن یا باطنی کردن یک تفکر، احساس یا ذهنیت و بروز آن در رفتارهای اجتماعی
Internalized
شکل گذشته فعل Internalize
Internalizes
شکل استمراری فعل Internalize
Internalizing
شکل استمراری فعل Internalize
Internally
(قید) به صورت درونی
goal
Am /ɡoʊl /volume_up
Br /ɡəʊl /volume_up
اسم
1: (در ورزش) گُل
Only one goal was scored in the entire match.
تنها یک گل در طول مسابقه به ثمر رسیده است.
2: (در ورزش) دروازه
John kicked the ball into the goal.
جان توپ را به درون دروازه زد.
3: هدف، مقصود
Do you think I'll be able to achieve my goal of losing five kilos before the summer?
آیا فکر می کنید من می توانم به هدفم در کم کردن 5 کیلو وزن تا قبل از تابستان دست یابم؟
نمایش لغات هم خانواده با goal
کلمات نزدیک به goal
Goals
جمع اسم Goal
retain
Am /rɪˈteɪn /volume_up
Br /rɪˈteɪn /volume_up
فعل
1: حفظ کردن
I have a good memory and am able to retain (= remember) facts easily.
من یک حافظه خوب دارم و می توانم حقایق را به آسانی حفظ کنم.
The sea retains the sun's warmth longer than the land.
دریا گرمای خورشید را بیشتر از خشکی حفظ می کند.
2: به خدمت گرفتن کسی مانند یک کارآگاه یا وکیل
He has retained a lawyer to challenge the court’s decision.
او یک وکیل را برای مبارزه با تصمیم دادگاه به کار گرفته است.
نمایش لغات هم خانواده با retain
کلمات نزدیک به retain
Retained
شکل گذشته فعل Retain
Retaining
شکل استمراری فعل Retain
Retainer
(اسم) پیش پرداخت – پیشخدمت یک خانه – وسیله ای که طول درمان ارتودنسی، دندانها را در جای جدید و صحیح خود نگه می دارد.
Retainers
جمع اسم Retainer
Retains
شکل حال ساده فعل Retain
Retention
(اسم - غیر قابل شمارش) نگهداری
Retentive
(صفت) نگهدارنده
sum
Am /sʌm /volume_up
Br /sʌm /volume_up
اسم
1: مقدار پول
Huge sums of money are spent on national defense.
مقدار بسیار زیادی پول صرف دفاع ملی می شود.
2: مجموع
The sum of 13 and 8 is 21.
مجموعه 13 و 8 می شود 21.
3: محاسبات ساده ریاضی یعنی جمع، کسر، تقسیم و ضرب.
I remember how much I hated doing sums when I was at school.
بیاد دارم که وقتی مدرسه می رفتم چقدر از محاسبات متنفر بودم.
نمایش لغات هم خانواده با sum
کلمات نزدیک به sum
Sums
جمع اسم sum
Summation
(اسم) جمع، مجموع
Summations
جمع اسم Summation
integration
Am /ˌɪntɪˈɡreɪʃn /volume_up
Br /ˌɪntɪˈɡreɪʃn /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: عمل یا روند ترکیب دو یا چند چیز که در نتیجه این ادغام آن ها با هم کار می کنند. ادغام، یکپارچگی
His music is an integration of tradition and new technology.
موسیقی او یک ادغام از سنت و تکنولوژی جدید بود.
Integration of the public schools is still a goal.
ادغام مدارس عمومی هنوز یک هدف است.
2: اتحاد نژادهای مختلف جامعه
In a 1956 referendum, the people voted in favor of integration.
در همه پرسی سال 1956، مردم به نفع اتحاد نژادهای مختلف جامعه رای دادند.
نمایش لغات هم خانواده با integration
کلمات نزدیک به integration
Integrate
(فعل) ترکیب کردن، یکی کردن (با هدف ارتقاء سیستم)
Integrated
شکل گذشته فعل Integrate – (صفت) متحد، مجتمع (integrated circuits مدارهای مجتمع)
Integrates
شکل حال ساده فعل Integrate
Integrating
شکل استمراری فعل Integrate
mechanism
Am /ˈmekənɪzəm /volume_up
Br /ˈmekənɪzəm /volume_up
اسم
1: یک بخش از یک ماشین یا یک مجموعه از اجراء که با هم کار می کنند.
These automatic cameras have a special focusing mechanism.
دوربین های اتوماتیک یک مکانیسم تمرکز ویژه دارند. (اجزایی دارند که این کار را انجام می دهند.)
2: ساز و کار
The mechanism for collecting taxes needs revising.
ساز و کار جمع آوری مالیات نیاز به تجدید نظر دارد.
When a person is ill, the body’s natural defense mechanisms come into operation.
وقتی کسی بیمار است، مکانیسم دفاع طبیعی بدن وارد عمل می شود.
نمایش لغات هم خانواده با mechanism
کلمات نزدیک به mechanism
Mechanisms
جمع اسم Mechanism
parallel
Am /ˈpærəlel /volume_up
Br /ˈpærəlel /volume_up
صفت
1: موازی، همراستا، همسو
The two roads are parallel.
این دو جاده هم راستا هستند.
2: خیلی شبیه به هم
A parallel example
یک مثال مشابه
3: (در کامپیوتر) ارسال هم زمان چند بیت، مانند آنچه در ارتباطِ با کامپیوتر و پرینتر رُخ می دهد. (نوع دیگر ارسال بیت ها را serial می گویند که در آن بیت ها یکی پس از دیگری منتقل می شوند)
Parallel communication
ارتباط موازی
اسم
1: چیزی که خیلی شبیه چیز دیگری است.
This is an achievement without parallel in modern times.
این یک دستاورد بدون مشابه در زمان مدرن است.
2: مدار زمین
Cambridge lies near the 52nd parallel.
کمبریج در مدار 52 درجه قرار دارد.
فعل
1: شبیه چیزی بودن یا در یک زمان رخ دادن
Their legal system parallels our own.
این سیستم حقوقی شبیه مال ما است.
نمایش لغات هم خانواده با parallel
کلمات نزدیک به parallel
Paralleled
شکل گذشته فعل parallel
Paralleling
شکل استمراری فعل parallel
Parallels
شکل حال ساده فعل parallel – جمع اسم parallel
Unparalleled
(صفت) بی نظیر
impose
Am /ɪmˈpoʊz /volume_up
Br /ɪmˈpəʊz /volume_up
فعل
1: تحمیل کردن چیزی مانند مالیات، یک قانون و.. که مورد اطاعت قرار گیرد. تحمیل کردن
Very high taxes have recently been imposed on cigarettes.
اخیرا مالیات بسیار زیادی روی سیگار تحمیل شده است.
The council has imposed a ban on alcohol in the city parks.
این شورا ممنوعیت الکل را در پارک های شهر وضع کرده است.
I don't want them to impose their religious beliefs on my children.
من نمی خواهم که آن ها اعتقادات مذهبی خود را به بچه های من تحمیل کنند.
نمایش لغات هم خانواده با impose
کلمات نزدیک به impose
Imposed
شکل گذشته فعل impose
Imposes
شکل حال ساده فعل impose
Imposing
شکل استمراری فعل impose
Imposition
(اسم) وضع یک قانون جدید (مثلاً مالیات جدیدی را وضع کردن) – تحمیلی – سربار (مثل یک میهمان)
Impositions
جمع اسم Imposition
despite
Am /dɪˈspaɪt /volume_up
Br /dɪˈspaɪt /volume_up
حرف اضافه
1: با این وجود، علیرغم
I still enjoyed the week despite the weather.
با وجود این هوا من باز هم از این هفته لذت بردم.
Her voice was shaking despite all her efforts to control it.
با وجود تمام تلاشش برای کنترل آن، صدایش میلرزید.
Trains are still running, despite the snow.
با وجود برف قطار ها باز هم حرکت می کردند.
job
Am /dʒɑːb /volume_up
Br /dʒɒb /volume_up
اسم
1: شغل
Many women are in part-time jobs.
بسیاری از زنان کار نیمه وقت دارند.
Are you going to give up your job when you have your baby?
وقتی بچه دار شدی آیا می خواهی بی خیال کارت شوی؟
2: بخش خاصی از کار
The builders are aiming to get the job done by the end of the month.
سازندگان می خواهند این کار را تا آخر این ماه تمام کنند.
Will you be able to carry all the shopping back home on your bike, or will it have to be a car job؟
آیا می توانی تمام خرید را با دوچرخه ات به خانه برگردانی یا این باید کار ماشین باشد؟
3: وظیفه
I know it's not my job to tell you how to run your life, but I do think you've made a mistake.
می دانم که وظیفه من نیست که به تو بگویم چطور زندگیت را اداره کنی ولی معتقدم مرتکب اشتباه شده اید.
نمایش لغات هم خانواده با job
کلمات نزدیک به job
Jobs
جمع اسم Job
parameter
Am /pəˈræmɪtər /volume_up
Br /pəˈræmɪtə(r) /volume_up
اسم
1: پارامتر
The parameters for establishing the fund are vague.
پارامترهای تأسیس صندوق مبهم است.
The researchers must keep within the parameters of the experiment.
محققان باید این پارامترهای آزمایش را نگه دارند.
Here, current rather than potential is the estimated parameter.
در این جا، جریان به جای پتانسیل پارامتر تخمینی است.
نمایش لغات هم خانواده با parameter
کلمات نزدیک به parameter
Parameters
جمع اسم Parameter
approximate
Am /əˈprɑːksɪmət /volume_up
Br /əˈprɒksɪmət /volume_up
صفت
1: نه دقیقا درست ولی نزدیک. تقریبی
The train's approximate time of arrival is 10.30.
زمان تقریبی رسیدن قطار ده و سی دقیقه است.
The recipe only gives an approximate cooking time.
این دستور پخت تنها زمان تقریبی پختن را ارائه می دهد.
فعل
1: تقریبا چیزی بودن
Student numbers this year are expected to approximate 5,000.
انتظار می رود تعداد دانش آموزان امسال تقریباً 5000 نفر باشد.
نمایش لغات هم خانواده با approximate
کلمات نزدیک به approximate
Approximated
شکل گذشته فعل approximate
Approximately
(قید) تقریباً
Approximates
شکل حال ساده فعل approximate
Approximating
شکل استمراری فعل approximate
Approximation
(اسم) تقریب، تخمین
Approximations
جمع اسم Approximation
label
Am /ˈleɪbl /volume_up
Br /ˈleɪbl /volume_up
اسم
1: لِیبل، برچسب
Washing instructions should be on the label.
دستور شستشو باید روی برچسب باشد.
2: کلمه یا اصطلاحی که شخصیت ها یا ویژگی های افراد، فعالیت ها یا چیزهای دیگر را به طریقی غیر منصفانه توصیف می کند.
I hated the label (housewife).
من از برچسبِ (زنِ خانه دار) متنفرم.
فعل
1: چسباندن برچسب
The file was labelled ‘Private’.
این فایل خصوصی برچسب گذاری شده بود.
2: برچسب زدن به مردم. توصیف کردن مردم با کلماتی غیرمنصفانه
It is unfair to label a small baby naughty.
ظالمانه است که به یک بچه کوچک برچست سرکش بزنید.
نمایش لغات هم خانواده با label
کلمات نزدیک به label
Labelled
شکل گذشته فعل Label – (صفت) برچسبدار
Labelling
شکل استمراری فعل Label
Labels
جمع اسم Label – شکل حال ساده فعل Label
concentration
Am /ˌkɑːnsnˈtreɪʃn /volume_up
Br /ˌkɒnsnˈtreɪʃn /volume_up
اسم
1: تمرکز
The noise outside made concentration difficult.
صدای بیرون، تمرکز را دشوار کرد.
This is a very difficult piece of music to play - it demands a lot of concentration.
این یک قطعه دشوار موسیقی برای نواختن است، تمرکز زیادی می طلبد.
2: تعداد یا مقدار زیادی از چیزی در یک مکان. تمرکز
There is a heavy concentration of troops in the area.
تمرکز زیادی از نیروها در منطقه وجود دارد.
نمایش لغات هم خانواده با concentration
کلمات نزدیک به concentration
Concentrations
جمع اسم Concentration
Concentrate
(فعل) تمرکز کردن
Concentrated
شکل گذشته فعل Concentrate
Concentrates
شکل حال ساده فعل Concentrate
Concentrating
شکل استمراری فعل Concentrate
principal
Am /ˈprɪnsəpl /volume_up
Br /ˈprɪnsəpl /volume_up
صفت
1: مهمترین
Iraq's principal export is oil.
مهمترین صادرات عراق نفت است.
That was my principal reason for moving.
آن دلیل اصلی من برای حرکت بود.
اسم
1: مدیر مدرسه. رئیس دانشگاه
Peter Brown, principal of St John’s College
پیتر برن، رئیس دانشگاه جان (principal به معنی رئیس دانشگاه در بریتیش کاربرد دارد و در انگلیسی آمریکایی فقط در مورد مدیر مدرسه استفاده می شود)
2: (در آمریکا) رئیس شرکت
The principal of the business has an office in New York.
مدیر این شرکت یک دفتر در نیویورک دارد.
3: اجرا کننده اصلی در یک کنسرت موسیقی، نماش و ...
4: سرمایه اصلی
نمایش لغات هم خانواده با principal
کلمات نزدیک به principal
Principals
جمع اسم principal
Principally
(قید) اصولاً
series
Am /ˈsɪriːz /volume_up
Br /ˈsɪəriːz /volume_up
اسم
1: سری، سلسله
This autumn the BBC will be showing a series of French films.
امسال پاییز بی بی سی یک سری فیلم های فرانسوی را به نمایش می گذارد.
2: سریال تلویزیونی
The first episode of the new series is on Saturday.
اولین قسمت از این سریال جدید در شنبه پخش می شود.
3: بازیهای پشت سرهم دو تیم مقابل یکدیگر
The Yankees have a four-game series against the Orioles at home.
یانکی ها چهار بازی پشت سر هم با اوریولز در خانه دارند.
4: (در الکترونیک) به صورت سری
Batteries connected in series
باتریهای متصل شده به صورت سری (پشت سر هم)
نمایش لغات هم خانواده با series
کلمات نزدیک به series
Series
به همین شکل با معنی جمع نیز به کار می رود.
predict
Am /prɪˈdɪkt /volume_up
Br /prɪˈdɪkt /volume_up
فعل
1: پیش بینی کردن
It's still not possible to accurately predict the occurrence of earthquakes.
هنوز ممکن نیست تا وقوع زمین لرزه را به درستی پیش بینی کنیم.
I cannot predict what will happen next year.
من نمی توانم پیش بینی کنم که سال آینده چه خواهد شد.
Heavy snowfalls are predicted for tonight and tomorrow.
بارش سنگین برف برای امشب و فردا پیش بینی شده است.
نمایش لغات هم خانواده با predict
کلمات نزدیک به predict
Predictability
(اسم - غیر قابل شمارش) پیش بینی
Predictable
(صفت) قابل پیش بینی
Predictably
(قید) طبق انتظار
Predicted
شکل گذشته فعل predict
Predicting
شکل استمراری فعل predict
Prediction
(اسم) پیش گویی
Predictions
جمع اسم prediction
Predicts
شکل حال ساده فعل predict
Unpredictability
(اسم - غیر قابل شمارش) غیرقابل پیش بینی بودن
Unpredictable
(صفت) غیرقابل پیش بینی
summary
Am /ˈsʌməri /volume_up
Br /ˈsʌməri /volume_up
اسم
1: خلاصه، چکیده
He gave us a short summary of the meeting.
او به ما یک خلاصه کوتاه از آن ملاقات ارائه کرد.
At the end of the news, they often give you a summary of the main stories.
در انتهای اخبار، معمولاً خلاصه ای از عناوین اصلی را به شما ارائه می دهند.
صفت
1: مختصر
I made a summary report for the records.
من یک گزارش مختصر برای سوابق تهیه کردم.
2: انجام فوری و بدون توجه به روند معمول که باید طی شود.
A summary judgement
یک قضاوت فوری
نمایش لغات هم خانواده با summary
کلمات نزدیک به summary
Summaries
جمع اسم Summary
Summarize
(فعل) خلاصه کردن، خلاصه ساختن
Summarized
شکل گذشته فعل Summarize – (صفت) خلاصه شده
Summarizes
شکل حال ساده فعل Summarize
Summarizing
شکل استمراری فعل Summarize
Summarization
(اسم) خلاصه سازی
Summarizations
جمع اسم Summarization
attitude
Am /ˈætɪtuːd /volume_up
Br /ˈætɪtjuːd /volume_up
اسم
1: نگرش، ذهنیت
It's often very difficult to change people's attitudes.
تغییر دادن نگرش مردم اغلب بسیار دشوار است.
2: حالتی از بدن
Her hands were folded in an attitude of prayer.
دستانش به حالت دعا خم شده بود.
3: رفتاری با فردیت و اعتماد به نفسی که ظالمانه و بدون تعامل است.
I asked the waiter for a clean fork and all I got was attitude.
من از پیشخدمت یک چنگال تمیز خواستم و همه آن چه دریافت کردم رفتاری زننده بود.
نمایش لغات هم خانواده با attitude
کلمات نزدیک به attitude
Attitudes
جمع اسم Attitude
undertake
Am /ˌʌndərˈteɪk /volume_up
Br /ˌʌndəˈteɪk /volume_up
فعل
1: بر عهده گرفتن، تقبل کردن
University professors both teach and undertake research.
اساتید دانشگاه هم درس می دهند هم تحقیق را بر عهده می گیرند.
The agency undertook the survey in January 2004.
این نمایندگی نظرسنجی ماه ژانویه سال 2004 را بر عهده گرفت.
2: موافقت کردن یا قول دادن برای انجام کاری
He undertook to finish the job by Friday.
او قول داد تا جمعه کار را تمام کند.
نمایش لغات هم خانواده با undertake
کلمات نزدیک به undertake
Undertaken
اسم مفعول undertake
Undertakes
شکل حال ساده فعل undertake
Undertaking
شکل استمراری فعل undertake – (اسم) یک پروژه یا یک کار مخصوصاً از نوع سخت یا با اهمیت – تعهد
Undertakings
جمع اسم undertaking
Undertook
شکل گذشته فعل undertake
cycle
Am /ˈsaɪkl /volume_up
Br /ˈsaɪkl /volume_up
اسم
1: دوچرخه
Secure locking for cycles is available here.
قفل امنیتی برای دوچرخه ها اینجا در دسترس است.
2: مجموعه اتفاقاتی که با یک ترتیب خاص رخ می دهد.
The life cycle of a moth
چرخه حیاط پروانه
3: دور
Eight cycles per second
8 دور در دقیقه
فعل
1: دوچرخه سواری کردن
Do you cycle to work?
آیا تا سرکار دچرخه سواری می کنید؟
2: وارد یک توالی یا مجموعه از حوادث شدن
The water is cycled through the machine and reused.
آب در میان دستگاه چرخانده می شود و دوباره مورد استفاده قرار می گیرد.
نمایش لغات هم خانواده با cycle
کلمات نزدیک به cycle
Cycled
شکل گذشته فعل cycle
Cycles
جمع اسم cycle – شکل گذشته فعل cycle
Cyclic
(صفت) چرخه ای، دوره ای
Cyclical
(صفت) چرخه ای، دوره ای
Cycling
شکل استمراری فعل Cycle – (اسم - غیر قابل شمارش) دوچرخه سواری، چرخ سواری
communication
Am /kəˌmjuːnɪˈkeɪʃn /volume_up
Br /kəˌmjuːnɪˈkeɪʃn /volume_up
اسم
1: ارتباط
We are in direct communication with Moscow.
ما در ارتباط مستقیم با مسکو هستیم.
Doctors do not always have good communication skills.
پزشکان همیشه مهارت های ارتباطی خوبی ندارند.
Snow has prevented communication with the outside world for three days.
برف به مدت سه روز از برقراری ارتباط با جهان خارج جلوگیری کرده است.
2: یک پیام یا یک نامه یا یک تماس تلفنی
A communication from the Ministry of Defense
تماسی از وزارت دفاع
نمایش لغات هم خانواده با communication
کلمات نزدیک به communication
Communicate
(فعل) ارتباط برقرار کردن، گفتگو کردن
Communicable
(صفت) قابل ارتباط، قابل انتقال
Communicated
شکل گذشته فعل Communicate
Communicates
شکل حال ساده فعل Communicate
Communicating
شکل استمراری فعل Communicate
Communications
جمع اسم Communication
Communicative
(صفت) اهل ارتباط، گویا
Communicatively
(قید) به صورت فصیح
Uncommunicative
(صفت) کم حرف، خاموش
ethnic
Am /ˈeθnɪk /volume_up
Br /ˈeθnɪk /volume_up
صفت
1: مربوط به یک نژاد خاص از مردم. قومی، قبیله ای، نژادی
A question on ethnic origin was included in the census.
در سرشماری سؤالی درباره اصلیت قومی درج شد.
There are continuing ethnic tensions in the region.
تنش های مستمر نژادی در این ناحیه وجود دارد.
اسم
1: کافر
In that neighborhood of New York, we were all ethnics.
در اطراف نیویرک ما همگی کافر بودیم.
نمایش لغات هم خانواده با ethnic
کلمات نزدیک به ethnic
Ethnics
جمع اسم ethnic
Ethnicity
(صفت) قومیت
hypothesis
Am /haɪˈpɑːθəsɪs /volume_up
Br /haɪˈpɒθəsɪs /volume_up
اسم (در صورت جمع به صورت hypotheses و با تلفظ haɪˈpɑː.θə.siːz است)
1: ایده یا توضیحی که بر پایه حقایق شناخته شده است ولی هنوز ثابت نشده. فرضیه
There is little evidence to support these hypotheses.
مدرک کمی برای حمایت این فرضیات وجود دارد.
The only thing you can do is say the evidence suggests that the hypothesis is true.
تنها کاری که می توانی انجام دهی این است که بگویی این مدرک اشاره دارد که آن فرضیه درست است.
We hope that further research will confirm our hypothesis.
امیدواریم تحقیق آینده فرضیه ما را ثابت کند.
نمایش لغات هم خانواده با hypothesis
کلمات نزدیک به hypothesis
Hypotheses
جمع اسم Hypothesis
Hypothesize
(فعل) فرض کردن
Hypothesized
شکل گذشته فعل hypothesize
Hypothesizes
شکل حال ساده فعل hypothesize
Hypothesizing
شکل استمراری فعل hypothesize
Hypothetical
(صفت) فرضی
Hypothetically
(قید) به صورت فرضی
professional
Am /prəˈfeʃənl /volume_up
Br /prəˈfeʃənl /volume_up
صفت
1: حرفه ای
It is essential to get good professional advice.
ضروری است تا توصیه حرفه ای دریافت کنید.
It would look more professional if the letter was typed.
اگر این نامه تایپ شده بود، حرفه ای تر به نظر می رسید.
She's a professional photographer.
او یک عکاس حرفه ای است.
اسم
1: متخصص، حرفه ای
You sing like a real professional.
شما مثل یک حرفه ای واقعی می خوانید.
نمایش لغات هم خانواده با professional
کلمات نزدیک به professional
Professionally
(قید) به صورت تخصصی
Professionals
جمع اسم Professional
Professionalism
(اسم - غیر قابل شمارش) حرفه ای گری
status
Am /ˈsteɪtəs /volume_up
Br /ˈsteɪtəs /volume_up
اسم – جمع این واژه نیز به همین صورت است ولی معمولاً جمع بسته نمیشود.
1: موقعیت پذیرفته شده یا رسمی مخصوصاً در یک گروه اجتماعی. وضعیت
They want to elevate the status of teachers.
آن ها می خواهند موقعیت معلم ها را بالا ببرند.
There has been an increase in applications for refugee status.
درخواست های مربوط به وضعیت پناهندگی افزایش یافته است.
2: احترام، شان، موقعیت
As the daughter of the president, she enjoys high status among her peers.
او به عنوان دختر رئیس جمهور، از شان بلایی در بین همسالان خود برخوردار است.
conference
Am /ˈkɑːnfərəns /volume_up
Br /ˈkɒnfərəns /volume_up
اسم
1: کنفرانس
The conference will be held in Glasgow.
این کنفرانس در گلاسکو برگزار خواهد شد.
I'm speaking at a conference next week.
من هفته آینده در یک کنفرانس صحبت می کنم.
2: گروهی از تیم های ورزشی که با یکدیگر در یک لیگ بازی می کنند. رقابت ها، لیگ
Southeast Conference football champions
رقابتهای فوتبال کنفرانس (لیگ) جنوب شرقی
East conference NBA
بسکتبال ان بی ای کنفرانس شرق
نمایش لغات هم خانواده با conference
کلمات نزدیک به conference
Confer
(فعل) مشورت کردن، اعطا کردن یک مقام یا نشان و غیره
Conferences
جمع اسم Conference
Conferred
شکل گذشته فعل confer
Conferring
شکل استمراری فعل confer
Confers
شکل حال ساده فعل confer
attribute
Am /əˈtrɪbjuːt /volume_up
Br /əˈtrɪbjuːt /volume_up
فعل
1: نسبت دادن، مربوط دانستن
She attributes her success to hard work and a little luck.
او موفقیتش را به کار سخت و کمی شانس نسبت داد.
Her success can be attributed to three main factors.
موفقیت او را می توان به سه فاکتور اصلی نسبت داد.
اسم
1: صفت، ویژگی
Patience is one of the most important attributes in a teacher.
صبر یک از مهمترین صفات یک معلم است.
نمایش لغات هم خانواده با attribute
کلمات نزدیک به attribute
Attributable
(صفت) احتمالاً ناشی از (Their illnesses are attributable to a poor diet. این بیماری ها احتمالاً ناشی از یک رژیم غذایی ضعیف هستند.)
Attributed
شکل گذشته فعل Attribute
Attributes
شکل حال ساده فعل Attribute – جمع اسم Attribute
Attributing
شکل استمراری فعل Attribute
Attribution
(اسم - غیر قابل شمارش) انتساب، نسبت دادن
annual
Am /ˈænjuəl /volume_up
Br /ˈænjuəl /volume_up
صفت
1: سالی یک بار اتفاق افتادن
The annual meeting is in July.
ملاقات سالیانه در ماه جولای است.
2: در طول یک سال
We had more snow this year than the average annual amount.
ما در این سال نسبت به میانگین هر ساله برف بیشتری داشتیم.
اسم
1: گیاهی که برای فقط یک سال یا یک فصل زنده است.
We planted some annuals in front of the house.
ما تعدای گیاه سالیانه در مقابل خانه کاشتیم.
2: کتاب یا مجله ای که سالی یک بار منتشر می شود.
The publishers of the encyclopedia put out a book each year called an annual.
ناشران دایرت المعارف هر ساله کتابی را منتشر می کنند که سالنامه گفته می شود.
نمایش لغات هم خانواده با annual
کلمات نزدیک به annual
Annuals
جمع اسم Annual
Annually
(قید) سالیانه
obvious
Am /ˈɑːbviəs /volume_up
Br /ˈɒbviəs /volume_up
صفت
1: واضح، مشخص
I know you don't like her, but do you have to make it so obvious?
من میدانم که تو او را دوست نداری، ولی آیا مجبور هستی آنقدر تابلو کنی؟
He agreed with obvious pleasure.
او با رضایتی واضح موافقت کرد.
There's no obvious solution to the problem.
راهکار مشخصی برای این مشکل وجود ندارد.
نمایش لغات هم خانواده با obvious
کلمات نزدیک به obvious
Obviously
(قید) به صورت واضح
error
Am /ˈerər /volume_up
Br /ˈerə(r) /volume_up
اسم
1: خطا، اشتباه
There are too many errors in your work.
اشتباهات زیادی در کار شما وجود دارد.
The letter contains a number of typing errors.
این نامه حاوی تعدادی اشتباه تایپی است.
Human error has been blamed for the air crash.
خطای انسانی مقصر آن سانحه هوایی بوده است.
نمایش لغات هم خانواده با error
کلمات نزدیک به error
Erroneous
(صفت) اشتباه، غلط (an erroneous belief یک باور اشتباه)
Erroneously
(قید) به اشتباه
Errors
جمع اسم Error
implication
Am /ˌɪmplɪˈkeɪʃn /volume_up
Br /ˌɪmplɪˈkeɪʃn /volume_up
اسم
1: حالتی که در آن شما چیزی را به صورت غیر مستقیم بیان می کنید.
He criticized the Director and, by implication, the whole of the organization.
او رئیس، و به طور غیر مستقیم، کل سازمان را سرزنش کرد.
2: (معمولا به صورت جمع) تاثیری که یک اقدام یا یک تصمیم در آینده روی چیزی خواهد داشت. پیامد
What are the implications of the new law?
پیامدهای این قانون جدید چه هستند؟
3: مشارکت در یک جرم، دخالت در یک جرم، شرکت در تبانی
He resigned after his implication in a sex scandal.
او بعد از مشارکتش در یک رسوایی جنسی استعفا کرد.
نمایش لغات هم خانواده با implication
کلمات نزدیک به implication
Implicate
(فعل) نشان دادن اینکه کسی درگیر یک جرم است یا به نوعی مرتکب کار بدی شده است، گرفتار کردن
Implicated
شکل گذشته فعل Implicate
Implicates
شکل حال ساده فعل Implicate
Implicating
شکل استمراری فعل Implicate
Implications
جمع اسم Implication
apparent
Am /əˈpærənt /volume_up
Br /əˈpærənt /volume_up
صفت
1: واضح، آشکار
Her unhappiness was apparent to everyone.
ناخوشنودی او برای همه آشکار بود.
Then, for no apparent reason, the train suddenly stopped.
سپس، بدون دلیل آشکاری، قطار ناگهان متوقف شد.
2: به نظر موجود یا به نظر درست. صوری
She has this apparent innocence which, I suspect, she uses to her advantage.
او این معصومیت صوری را دارد که به گمان من به نفع خودش از آن استفاده می کند.
Their affluence is more apparent than real.
ثروت آن ها بیشتر صوری است تا واقعی.
نمایش لغات هم خانواده با apparent
کلمات نزدیک به apparent
Apparently
(قید) ظاهراً
commitment
Am /kəˈmɪtmənt /volume_up
Br /kəˈmɪtmənt /volume_up
اسم
1: تعهد
Can you give a commitment that the money will be made available?
آیا شما می توانید تعهد دهید که این پول در دسترس خواهد بود؟
The company has failed to honor its commitments.
این شرکت در عمل به تعهداتش شکست خورد.
You're young and healthy and you have no commitments - you can do whatever you want.
شما جوان و سالمید و هیچ تعهدی ندارید، می توانید هرکاری که می خواهید انجام دهید.
2: تمایل به اینکه وقت و انرژی خود را روی یک کار یا فعالیت یا چیزی که به آن معتقدید اختصاص دهید. تعهد
A career as an actor requires one hundred per cent commitment.
حرفه ای مانند بازیگری نیازمند تعهد صد در صدی است.
نمایش لغات هم خانواده با commitment
کلمات نزدیک به commitment
Commit
(فعل) مرتکب یک کار خلاف قانون یا اشتباه شدن – خود را متعهد به اجام کاری کردن (The government must commit itself to improving healthcare. دولت باید خودش را متعهد به ارتقاء سلامتی جامعه کند.)
Commitments
جمع اسم Commitment
Commits
شکل حال ساده فعل Commit
Committed
شکل گذشته فعل Commit – (صفت) متعهد
Committing
شکل استمراری فعل Commit
subsequent
Am /ˈsʌbsɪkwənt /volume_up
Br /ˈsʌbsɪkwənt /volume_up
صفت
1: بعدی، متعاقب
Subsequent generations
نسل های بعدی
The mistakes were corrected in a subsequent edition of the book.
این اشتباهات در ویرایش بعدی آن کتاب اصلاح شده بود.
In subsequent years he said he regretted his actions.
در سال های بعدی او گفت که از کارش پشیمان است.
نمایش لغات هم خانواده با subsequent
کلمات نزدیک به subsequent
Subsequently
(قید) متعاقباً
debate
Am /dɪˈbeɪt /volume_up
Br /dɪˈbeɪt /volume_up
اسم
1: مناظره
After a long debate, Congress approved the proposal.
بعد از یک مناظره طولانی، کنگره طرح پیشنهادی را پذیرفت.
2: بحثی که در آن افراد نظرات مختلف و متفاوتی ارائه می دهند. مباحثه
The current debate about tax
این بحث جاری درباره مالیات
فعل
1: مناظره کردن، بحث کردن
They had been debating for several hours without reaching a conclusion.
آن ها برای چندین ساعت مناظره کردند بدون اینکه به یک نتیجه برسند.
I'm still debating what color to paint the walls.
من هنوز دارم در مورد رنگی برای رنگ آمیزی دیوارها بحث می کنم.
نمایش لغات هم خانواده با debate
کلمات نزدیک به debate
Debatable
(صفت) مبهم (چون افراد نظرات متفاوتی نسبت به هم درباره آن دارند)
Debated
شکل گذشته فعل Debate
Debates
شکل حال ساده فعل Debate – جمع اسم Debate
Debating
شکل استمراری فعل Debate
dimension
Am /dɪˈmenʃn /volume_up
Br /dɪˈmenʃn /volume_up
اسم
1: اندازه چیزی از نظر طول، عرض و ارتفاع. ابعاد
Please specify the dimensions (= the height, length and width) of the room.
لطفا ابعاد (= ارتفاع، طول و عرض) این اتاق را معلوم کنید.
2: یک بخش از چیزی. یک ویژگی. یک راه برای درنظر گرفتن چیزی. بعد
His personality has several dimensions.
مسئولیت پذیری او چندین بعد (بخش) دارد.
Her job added a new dimension to her life.
کار او، بعد (ویژگی) تازه ای به زندگیش داد.
نمایش لغات هم خانواده با dimension
کلمات نزدیک به dimension
Dimensional
(صفت) بُعدی، اندازه ای
Dimensions
جمع اسم Dimension
Multidimensional
(صفت) چندبعدی
promote
Am /prəˈmoʊt /volume_up
Br /prəˈməʊt /volume_up
فعل
1: تشویق کردن مردم برای دوست داشتن، خریدن، استفاده کردن، انجام دادن یا حمایت کردن از چیزی.
Advertising companies are always having to think up new ways to promote products.
شرکت های تبلیغاتی همواره در فکر راهی جدید برای ترویج محصولات هستند.
The band are currently touring to promote their new album.
این گروه موسیقی هم اکنون در حال برگزاری تور موسیقی هستند تا آلبوم جدید خود را تبلیغ کنند.
2: ترقی دادن کسی در مقام یا موقعیت
She worked hard and was soon promoted.
او سخت کار کرد و خیلی زود ترقی پیدا کرد.
3: (در ورزش) رفتن به مرحله بعد یا رفتن به لیگ بالاتر یا رفتن در یک گروه بالاتر
They were promoted to the First Division last season.
فصل گذشته آنها به لیگ دسته اول صعود کردند.
نمایش لغات هم خانواده با promote
کلمات نزدیک به promote
Promoted
شکل گذشته فعل promote
Promoter
(اسم) ترویج کننده – (در مورد یک مسابقه ورزشی یا یک مراسم موسیقی) بانی، برگذارکننده
Promoters
جمع اسم Promoter
Promotes
شکل حال ساده فعل promote
Promoting
شکل استمراری فعل promote
Promotion
(اسم) ترقی، ترفیع (در کار)، ترویج
Promotions
جمع اسم Promotion
statistic
Am /stəˈtɪstɪk /volume_up
Br /stəˈtɪstɪk /volume_up
اسم
1: اطلاعاتی در غالب عدد. آمار، رقم
According to official statistics the disease killed over 500 people.
طبق آمارهای رسمی این بیماری بیش از 500 نفر را کشته است.
Statistics show that far more people are able to ride a bicycle than can drive a car.
آمارها نشان می دهند افرادی که دوچرخه سواری بلدند از آن هایی که رانندگی ماشین بلدند بیشتر است.
According to official statistics, the Japanese work longer hours than workers in most other industrialized countries.
طبق آمارهای رسمی، مردم ژاپن نسبت به بیشتر کارگرهای کشورهای صنعتی دیگر ساعات بیشتری کار می کنند.
نمایش لغات هم خانواده با statistic
کلمات نزدیک به statistic
Statistician
(اسم) آمارشناس (کسی که در آمار ماهر است یا مطالعه می کند)
Statisticians
جمع اسم Statistician
Statistical
(صفت) آماری
Statistically
(قید) از نظر آماری
Statistics
جمع اسم Statistic (علم آمار)
option
Am /ˈɑːpʃn /volume_up
Br /ˈɒpʃn /volume_up
اسم
1: چیزهایی که شما می توانید داشته باشید یا انتخاب کنید. آزادی برای انتخاب کاری که می خواهید انجام دهید. آپشن، راه، انتخاب، آزادی
As I see it, we have two options…
آن طور که من می بینم ما دو راه داریم.
There are various options open to you.
راه های متنوعی برای شما باز است.
2: حق خرید و فروش چیزی
Share options (= the right to buy shares in a company)
حق خرید سهام
نمایش لغات هم خانواده با option
کلمات نزدیک به option
Optional
(صفت) اختیاری، انتخابی
Options
جمع اسم Option
domestic
Am /dəˈmestɪk /volume_up
Br /dəˈmestɪk /volume_up
صفت
1: بومی، داخل یک کشور
Domestic flights
نبردهای بومی
US foreign and domestic policy
سیاست خارجی و داخلی آمریکا
2: مربوط به روابط داخل یک خانه
The growing problem of domestic violence
مشکل رو به رشد خشونت خانگی (خشونت بین اعضای خانواده)
3: خانگی
A new tax on domestic fuel
مالیات جدید روی سوخت خانگی
4: حیوان خانگی
اسم
1: خدمت کار خانه (که امروزه از واژه servant استفاده می شود)
2: خشونت خانگی (در بریتیش)
It sounded like the neighbors were having a bit of a domestic.
به نظر می رسد این همسایه ها کمی درگیری داخل خانه دارند.
نمایش لغات هم خانواده با domestic
کلمات نزدیک به domestic
Domestically
(قید) در داخل کشور
Domesticate
(فعل) رام کردن یا اهلی کردن حیوان یا یک گیاه
Domesticated
شکل گذشته فعل Domesticate
Domesticating
شکل استمراری فعل Domesticate
Domesticates
شکل حال ساده فعل Domesticate
Domestics
جمع اسم Domestic
output
Am /ˈaʊtpʊt /volume_up
Br /ˈaʊtpʊt /volume_up
اسم
1: تولید. خروجی یک کارگاه یا کارخانه. بازده
What is the total oil output from the British sector of the North Sea?
کل نفت تولید شده از بخش انگلیسی دریای شمال چقدر است؟
The world’s output of carbon dioxide
تولید کربن دی اکسید جهان
2: اطلاعاتی که توسط کامپیوتر تولید می شود.
Data output
خروجی داده
فعل
1: تهیه یا تولید اطلاعات ، نتایج و ...
Once the printer has been installed, it will output a test document.
اولین باری که پرینتر نصب می شود یک برگه امتحانی چاپ می کند.
نمایش لغات هم خانواده با output
کلمات نزدیک به output
Outputted
شکل گذشته فعل Output
Outputting
شکل استمراری فعل Output
Outputs
جمع اسم Output – شکل حال ساده فعل Output
access
Am /ˈækses /volume_up
Br /ˈækses /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: دسترسی
The only access to the village is by boat.
تنها راه دسترسی به این روستا قایق است.
Students must have access to good resources.
دانش آموزان باید به منابع خوب دسترسی داشته باشند.
2: حق یا فرصت استفاده یا دیدن چیزی. دسترسی
The system has been designed to give the user quick and easy access to the required information.
این سیستم طراحی شده است تا به کاربر دسترسی سریع و آسان به اطلاعات مورد نیاز بدهد.
فعل
1: وارد شدن یا به دست آوردن چیزی
It is too difficult for anyone using a wheelchair to access the building.
برای هرکسی دشوار است تا با استفاده از ویلچر وارد این ساختمان شود.
Most people use their phones to access the internet.
بسیاری از مردم از گوشی خود برای دسترسی به اینترنت استفاده می کنند.
نمایش لغات هم خانواده با access
کلمات نزدیک به access
Accessed
شکل گذشته فعل Access
Accesses
شکل حال ساده فعل Access
Accessibility
(اسم - غیر قابل شمارش) دسترسی
Accessible
(صفت) قابل دسترس
Accessing
شکل استمراری فعل Access
Inaccessible
(صفت) غیر قابل دسترس
code
Am /koʊd /volume_up
Br /kəʊd /volume_up
اسم
1: کد، رمز
The message was written in code.
پیام در غالب رمز نوشته شده بود.
They cracked the code and read the secret message.
آن ها رمز را شکستند و آن پیام محرمانه را خواندند.
She ran her code through the compiler.
او کدهای خود را درون کامپایلر اجرا کرد.
Genetic codes
کدهای ژنتیکی
Dialing code
کد شماره گیری
2: دستورالعمل
A moral code
دستورالعمل اخلاقی
فعل
1: رمز گذاری کردن، کد نویسی کردن
The researcher codes them X or Y.
آن محقق آن ها را با x و y کدگذاری کرد.
I think kids should be taught how to code.
معتقدم که کودکان باید یاد بگیرند چطور برنامه نویسی کنند.
نمایش لغات هم خانواده با code
کلمات نزدیک به code
Coded
شکل گذشته فعل code – (صفت) رمزی
Codes
جمع اسم code – شکل حال ساده فعل code
Coding
شکل استمراری فعل code – (اسم - غیر قابل شمارش) برنامه نویسی، رمز گذاری
investigation
Am /ɪnˌvestɪˈɡeɪʃn /volume_up
Br /ɪnˌvestɪˈɡeɪʃn /volume_up
اسم
1: تحقیق و بررسی مخصوصاً برای کشف حقیقت و درستی چیزی. بازجویی
She is still under investigation.
او هنوز تحت بازجویی است.
Currently, the individuals who might have caused the accident are subject under investigation.
در حال حاضر، هرکسی که ممکن است مسبب آن تصادف باشد تحت بازجویی قرار می گیرند.
The police have completed their investigations into the accident.
پلیس تحقیقات خود را در مورد آن تصادف تکمیل کرده است.
نمایش لغات هم خانواده با investigation
کلمات نزدیک به investigation
Investigate
(فعل) بررسی کردن، رسیدگی کردن
Investigated
شکل گذشته فعل investigate
Investigates
شکل حال ساده فعل investigate
Investigating
شکل استمراری فعل investigate
Investigations
جمع اسم Investigation
Investigative
(صفت) تحقیقی
Investigator
(اسم) محقق
Investigators
جمع اسم Investigator
phase
Am /feɪz /volume_up
Br /feɪz /volume_up
اسم
1: موقعیتی در بین یک تغییر یا یک توسعه. فاز، مرحله
The project is only in its initial phase as yet, but it's looking quite promising.
این پروژه تنها در مرحله اولیه است اما به نظر بسیار امیدوار کننده است.
2: یک دوره زمانی که در آن رفتار سخت یا عجیبی دارید و بعد از مدتی هم از بین می رود. فاز
When I was in my early teens I went through a phase of only ever wearing black.
وقتی من ابتدای دوره نوجوانی بودن یک مرحله (فاز) از پوشیدن لباس سیاه را پشت سر گذاشتم.
فعل
1: کاری را به صورت مرحله ای انجام دادن
The closure of the regional offices was phased over an 18-month period.
تعطیلی دفاترِ محلی به صورت مرحله ای طی یک دوره 18 ماهه انجام می شود.
نمایش لغات هم خانواده با phase
کلمات نزدیک به phase
Phased
شکل گذشته فعل phase
Phases
جمع اسم phase – شکل حال ساده فعل phase
Phasing
شکل استمراری فعل phase
prior
Am /ˈpraɪər /volume_up
Br /ˈpraɪə(r) /volume_up
صفت
1: اتفاق افتادن یا وجود داشتن قبل از چیز دیگری یا قبل از زمان خاصی
President Obama had prior service as a senator.
اوباما به عنوان سناتور خدمت پیشین دارد.
We have a prior claim to the estate.
ما ادعای قبلی برای آن املاک داریم.
Myrna was unhappy prior to meeting her beau.
میرنا قبل از ملاقات با دوست پسرش ناراحت بود.
granted
Am /ˈɡræntɪd /volume_up
Br /ˈɡrɑːntɪd /volume_up
حرف اضافه
1: گیرم، فرض کنیم
Granted, it's not the most pleasant of jobs but it has to be done.
گیرم این خوشایندترین کار نباشد ولی باید انجام شود.
Granted that the story's true, there's not a lot you can do about it.
به فرض این داستان درست باشد، کار زیادی نمی توانی درباره آن انجام دهی.
قید
1: به فرض اینکه، فرضاً
Granted, it's not the most pleasant of jobs but it has to be done.
به فرض اینکه این خوشایندترین کار نباشد ولی باید انجام شود.
نمایش لغات هم خانواده با granted
کلمات نزدیک به granted
Grant
(اسم) کمک هزینه – (فعل) دادن یا اعطا کردن چیزی به کسی مخصوصاً اجازه رسمی برای انجام کاری – تصدیق کردن کسی برای چیزی حتی اگر آن چیز خلاف میل یا نظر شما باشد (She's a smart woman, I grant you, but she's no genius. او زنم باهوشی است، من شما را تصدیق می کنم، ولی نابغه نیست.)
Granting
شکل استمراری فعل Grant
Grants
شکل حال ساده فعل Grant – جمع اسم Grant
Granted
(علاوه بر حرف اضافه، گذشته فعل Grant است.)
stress
Am /stres /volume_up
Br /stres /volume_up
اسم
1: استرس
Yoga is a very effective technique for combating stress.
یوگا تکنیک بسیار موثری برای مقابله با استرس است.
2: نحوه تلفظ بخش های یک واژه. استرس
When 'insert' is a verb, the stress is on the second syllable, but when it is a noun, the stress is on the first syllable.
وقتی واژه insert فعل است، استرس روی بخش دوم قرار دارد ولی وقتی اسم است، استرس روی بخش اول قرار دارد.
3: فشار فیزیکی
When you have an injury you start putting stress on other parts of your body.
وقتی آسیب می بینید شروع به فشار وارد کردن به بخش های دیگر بدن می کنید.
4: تاکید
I think the company places too much stress on cost and not enough on quality.
معتقدم شرکت تاکید خیلی زیادی روی هزینه دارد ولی نه روی کیفیت.
فعل
1: تاکید کردن
He stressed the importance of a good education.
او روی اهمیت یک تعلیم و تربیت خوب تاکید کرد.
2: تلفظ یک کلمه با فشار بیشتری نسبت به بقیه کلمات در یک جمله یا فشار روی بخشی از یک کلمه
In the word 'engine' you should stress the first syllable.
در واژه engine باید فشار را روی بخش اول بیاورید.
3: استرس داشتن
I try not to stress out when things go wrong.
تلاش می کنم وقتی چیزها اشتباه پیش می رود استرس نگیرم.
نمایش لغات هم خانواده با stress
کلمات نزدیک به stress
Stressed
شکل گذشته فعل stress
Stresses
جمع اسم stress – شکل گذشته فعل stress
Stressful
(صفت) پراسترس
Stressing
شکل استمراری فعل stress
Unstressed
(صفت) بدون استرس
civil
Am /ˈsɪvl /volume_up
Br /ˈsɪvl /volume_up
صفت
1: مربوط به مردمی که در یک کشور زندگی می کنند.
Civil war
جنگ داخلی
2: غیر نظامی
Helicopters are mainly used for military rather than civil use.
بالگردها عمدتاً برای نظامیان استفاده می شد تا غیر نظامیان.
3: مربوط به امور حقوقی شخصی و نه قانون کیفری. مدنی
A civil court
دادگاه مدنی
4: مودب به شیوه رسمی و غیر دوستانه
His manner was civil, though not particularly friendly.
رفتارش با اینکه دوستانه نبود ولی مودبانه بود.
contrast
Am /ˈkɑːntræst /volume_up
Br /ˈkɒntrɑːst /volume_up
اسم
1: تفاوت واضح بین دو یا چند چیز. تضاد، مخالف، مخالفت
There is an obvious contrast between the cultures of East and West.
تضاد آشکاری بین فرهنگهای شرق و غرب وجود دارد.
She is quite petite, in contrast with her tall sister.
او برخلاف خواهر بلند قدش کاملاً ریزه اندام است.
فعل
1: مقایسه کردن دو نفر یا دو چیز برای نشان دادن تفاوت بین آن ها
If you contrast some of her early writing with her later work, you can see just how much she improved.
اگر برخی از نوشته های اخیر او را با کارهای قبلی اش مقایسه کنید می توانید ببینید که او چقدر پیشرفت کرده است.
2: در تضاد بودن
Her actions contrasted sharply with her promises.
کارهای او کاملاً با وعده های او در تضاد است.
نمایش لغات هم خانواده با contrast
کلمات نزدیک به contrast
Contrasted
شکل گذشته فعل contrast
Contrasting
شکل استمراری فعل contrast
Contrastive
(صفت) متناقض
Contrasts
جمع اسم contrast – شکل حال ساده فعل contrast
resolution
Am /ˌrezəˈluːʃn /volume_up
Br /ˌrezəˈluːʃn /volume_up
اسم
1: تصمیمی که توسط گروهی به صورت رسمی و با رای گرفته می شود.
The United Nations passed (= voted to support) a resolution to increase aid to developing nations.
سازمان ملل متحد تصمیمی (قطعنامه ای) را برای افزایش کمک به کشورهای در حال توسعه تصویب کرد.
I've made a resolution to exercise three times a week.
من تصمیم گرفتم سه بار در هفته تمرین کنم.
2: وقتی کسی مشکلی را حل می کند. رفع، حل
A successful resolution to the crisis
حل موفقیت آمیز برای بحران
3: قابلیتی در میکروسکوپ، تلویزیون یا صفحه نمایش برای نشان دادن چیزها به صورت واضح و با جزئیات زیاد.
A high resolution image
تصویری با رزولیشن بالا
4: تجزیه، تفکیک
The resolution of oil into bitumen and tar
تفکیک نفت به قیر و تار
نمایش لغات هم خانواده با resolution
کلمات نزدیک به resolution
Resolve
(فعل) حل کردن یا پایان دادن به یک مشکل – تصمیم گرفتن – (اسم – غیر قابل شمارش) تصمیم
Resolved
شکل گذشته فعل Resolve – (صفت) مصمم
Resolves
شکل حال ساده فعل Resolve
Resolving
شکل استمراری فعل Resolve
Unresolved
(صفت) حل نشده
Resolutions
جمع اسم Resolution
adequate
Am /ˈædɪkwət /volume_up
Br /ˈædɪkwət /volume_up
صفت
1: کافی برای برخی از نیازها و احتیاجات
Be sure to allow adequate [=sufficient, enough] time for the paint to dry.
مطمئن شو تا زمان کافی برای نقاشی درنظر بگیری تا خشک شود.
Millions of people lack adequate [=sufficient] health care.
میلیون ها نفر از مراقبت های پژشکی کافی تهی هستند.
A bedroom, kitchen, and bath were adequate shelter for his living needs.
یک اتاق خواب، آشپزخانه و حمام، پناهگاهی کافی برای نیازهای زندگی او بود.
نمایش لغات هم خانواده با adequate
کلمات نزدیک به adequate
Adequacy
(اسم - غیر قابل شمارش) کفایت
Adequately
(قید) به قدر کفایت
Inadequacies
جمع اسم Adequacy
Inadequacy
(اسم) بی کفایتی، نابسندگی
Inadequacies
جمع اسم inadequacy
Inadequate
(صفت) ناکافی
Inadequately
(قید) بطور نامناسب، ازروی بی کفایتی، بطور غیر کافی
برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید: