برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید:
از ما جهت گسترش آموزش های زبان انگلیسی کوبدار حمایت کنید
گروه دوم از لغات ضروری آیلتس و تافل با ترجمه فارسی | آموزش 570 واژه آکادمیک
لیست لغات گروه دوم از مجموعه آموزشی آیلتس و تافل:
- community .
- resident .
- range .
- construction .
- strategies .
- elements .
- previous .
- conclusion .
- security .
- aspects .
- acquisition .
- features .
- text .
- commission .
- regulations .
- computer .
- items .
- consumer .
- achieve .
- final .
- positive .
- evaluation .
- assistance .
- normal .
- relevant .
- distinction .
- region .
- traditional .
- impact .
- consequences .
- chapter .
- equation .
- appropriate .
- resources .
- participation .
- survey .
- potential .
- cultural .
- transfer .
- select .
- credit .
- affect .
- categories .
- perceived .
- sought .
- focus .
- purchase .
- injury .
- site .
- journal .
- primary .
- complex .
- institute .
- investment .
- administration .
- maintenance .
- design .
- obtained .
- restricted .
- conduct
نکته: چنانچه اگر نتوانستید فایل ها را با استفاده از دانلود منیجر دریافت کنید، مطابق تصویر زیر، ابتدا وارد قسمت Options دانلود منیجر شده و سپس روی تَب General کلیک کنید و بعد از آن مرورگری را که با استفاده از آن وارد وبسایت ما شده اید را با برداشتن تیک آن موقتاً غیر فعال کنید و سپس با کلیک روی لینک های دانلود اقدام به دریافت فایل نمایید تا خود مرورگر اقدام به دانلود فایل ها نماید.
community
Am /kəˈmjuːnəti /volume_up
Br /kəˈmjuːnəti /volume_up
اسم
1: همه کسانی که در یک منطقه، شهر، کشور و... زندگی می کنند یا مردمی که به دلیل نژاد، مذهب و... مشترک و متحد در نظر گرفته می شوند. جامعه
There's a large black community living in this area.
یک جامعه بزرگ از سیاه پوستان در این منطقه زندگی می کنند.
Her ideas have attracted a lot of attention in the scientific community.
ایده های او توجه زیادی را در بین جامعه علمی جلب کرده است.
2: در شبکه ها ی اجتماعی، گروهی از مردم که علایق مشترک دارند یا می خواهند به هدف مشترکی برسند.
Let your voice be heard on this issue; join our Facebook community.
اجازه دهید حرف شما درباره این موضوع شنیده شود، به اجتماع ما در فیسبوک بپیوندید.
3: گروهی از حیوانات و گیاهان که در یک مکان یا محیط رشد می کنند یا زندگی می کنند.
نمایش لغات هم خانواده با community
کلمات نزدیک به community
Communities
جمع اسم Community
resident
Am /ˈrezɪdənt /volume_up
Br /ˈrezɪdənt /volume_up
اسم
1: کسی که در یک جا زندگی می کند یا خانه دارد. ساکن، مقیم
The local residents were angry at the lack of parking spaces.
ساکنان این محله از نبود جای پارک عصبانیند.
This pool is for the use of hotel residents only.
این استخر تنها برای استفاده ساکنین هتل است.
2: دکتری که در حال آموختن است و در یک بیمارستان مشغول کار است. دستیار پزشک
She's a first-year resident in oncology at Boston General Hospital.
او در سال اول کارآموزی آنکولوژی در بیمارستان عمومی بوستون است.
صفت
1: مقیم، ساکن
The town’s resident population (= not tourists or visitors)
جمعیت مقیم این شهر (نه بازدید کنندگان و توریست ها)
نمایش لغات هم خانواده با resident
کلمات نزدیک به resident
Reside
(فعل) اقامت داشتن، ساکن شدن
Resided
شکل گذشته فعل Reside
Residence
(اسم) محل اقامت
Residences
جمع اسم Residence
Residential
(صفت) مسکونی، محلی
Residents
جمع اسم Resident
Resides
شکل حال ساده فعل Reside
Residing
شکل استمراری فعل Reside
range
Am /reɪndʒ /volume_up
Br /reɪndʒ /volume_up
اسم
1: یک مجموعه از چیزی های مشابه. رِنج، سری
I offered her a range of options.
من به او یک سری از آپشن ها را پیشنهاد کردم.
2: محدوده، بازه
Most of the students are in the 17–20 age range.
بیشتر دانشجویان در محدوده سنی 17 تا 20 سال هستند.
This was outside the range of his experience.
این خارج از محدوده تجربه اش بود.
3: یک سری از محصولات از نوع خاص
Our new range of hair products
سری جدید محصولات موی ما
4: فاصله ای که در آن چیزی را می توان دید یا شنید.
The child was now out of her range of vision (= not near enough for her to see).
آن بچه اکنون خارج از بازه بیناییش بود (به اندازه ای نزدیک نبود که او ببیند)
5: بُرد یک اسلحه
These missiles have a range of 300 miles.
این سلاح ها بُردی معادل 300 مایل دارند.
نمایش لغات هم خانواده با range
کلمات نزدیک به range
Ranges
جمع اسم Range
construction
Am /kənˈstrʌkʃn /volume_up
Br /kənˈstrʌkʃn /volume_up
اسم
1: ساخت و ساز یا ساخت چیزی مثل ساختمان، پل و ...
Our new offices are still under construction (= being built).
اداره جدید ما هنوز در حال ساخت است.
Work has begun on the construction of the new airport.
کار برای ساخت یک فرودگاه جدید شروع شده است.
2: یک ساختمان، یک سازه
What's that concrete and metal construction over there?
آن سازه بتنی و فلزی در آنجا چیست؟
نمایش لغات هم خانواده با construction
کلمات نزدیک به construction
Construct
(فعل) ساختن، ایجاد کردن، بنا کردن
Constructed
شکل گذشته فعل Construct – (صفت) ساخته شده، بنا شده
Constructing
شکل استمراری فعل Construct
Constructions
جمع اسم Construction
Constructive
(صفت) سودمند، سازنده (مانند یک انتقاد سازنده)
Constructs
شکل حال ساده فعل Construct
Reconstruct
(فعل) از نو ساختن، احیا کردن
Reconstructed
شکل گذشته فعل Reconstruct – (صفت) احیاء شده
Reconstructing
شکل استمراری فعل Reconstruct
Reconstruction
(اسم) نوسازی
Reconstructions
جمع اسم Reconstruction
Reconstructs
شکل حال ساده فعل Reconstruct
strategy
Am /ˈstrætədʒi /volume_up
Br /ˈstrætədʒi /volume_up
اسم
1: یک نقشه برای رسیدن به هدفی خاص. استراتژی
I think it's time to adopt a different strategy in my dealings with him.
فکر می کنم وقت آن رسیده است که در برخورد خودم با او استراتژی متفاوتی اتخاذ کنم.
This strategy could cause more problems than it solves.
این استراتژی می تواند باعث مشکلات بیشتری شود تا اینکه آن را حل کند.
Chess is a game that requires strategy.
شترنج یک بازی است که به استراتژی دقیق نیاز دارد.
نمایش لغات هم خانواده با strategy
کلمات نزدیک به strategy
Strategic
(صفت) راهبردی
Strategies
جمع اسم strategy
Strategically
(قید) به صورت استراتیژیک
Strategist
(اسم) استراتژیست
Strategists
جمع اسم Strategist
element
Am /ˈelɪmənt /volume_up
Br /ˈelɪmənt /volume_up
اسم
1: یک بخش لازم یا معمول از چیزی. المان
Cost was a key element in our decision.
هزینه، المان کلیدی در تصمیم ما است.
The movie had all the elements of a good thriller.
این فیلم تمام المان ها برای یک تریلر خوب را دارد. (thriller یک ژانر فیلم است.)
2: (در شیمی) عنصر، مانند اکسیژن، نیتروژن و ...
Mendeleev realized that the physical and chemical properties of elements were related to their atomic mass in a 'periodic' way
مندلیوف فهمید که ویژگی های فیزیکی و شیمیایی عناصر با عدد اتمی آن ها به شکل متناوب در ارتباط است.
نمایش لغات هم خانواده با element
کلمات نزدیک به element
Elements
جمع اسم Element
previous
Am /ˈpriːviəs /volume_up
Br /ˈpriːviəs /volume_up
صفت
1: قبلی
No previous experience is necessary for this job.
تجربه قبلی برای این کار لازم نیست.
I couldn't believe it when I heard the news. I'd only seen him the previous day.
وقتی خبر را شنیدم نتوانستم آن را باور کنم. من فقط روز قبل او را دیده بودم.
He has two daughters from a previous marriage.
او دو دختر از ازدواج قبلی دارد.
نمایش لغات هم خانواده با previous
کلمات نزدیک به previous
Previously
(قید) قبلاً، سابقاً
conclusion
Am /kənˈkluːʒn /volume_up
Br /kənˈkluːʒn /volume_up
اسم
1: تصمیمی که می گیرید وقتی شما تمام اطلاعات در مورد آن موضوع را بررسی می کنید. نتیجه، استنتاج
New evidence might lead to the conclusion that we are wrong.
شواهد جدید ممکن است به این نتیجه ختم شود که ما اشتباه می کنیم.
The conclusion of your essay is good, but the final sentence is too long and complicated.
نتیجه گیری مقاله شما خوب است، اما جمله آخر خیلی طولانی و پیچیده است.
2: پایان چیزی مانند یک سخنرانی، فیلم، کتاب و ...
The film has a boringly predictable conclusion.
این فیلم یک پایان کسل کننده قابل پیش بینی دارد.
نمایش لغات هم خانواده با conclusion
کلمات نزدیک به conclusion
Conclude
(فعل) خاتمه دادن به یک کتاب، جلسه یا سخنرانی – قرارداد بستن – نتیجه گرفتن
Concluded
شکل گذشته فعل Conclude
Concludes
شکل حال ساده فعل Conclude
Concluding
شکل استمراری فعل Concluding – (صفت) پایانی (مانند قسمت پایانی یک سریال)
Conclusions
جمع اسم Conclusion
Conclusive
(صفت) قطعی، نهایی
Conclusively
(قید) به صورت قطعی، قطعاً
Inconclusive
(صفت) بی نتیجه، ناتمام
Inconclusively
(قید) بدون نتیجه
security
Am /sɪˈkjʊrəti /volume_up
Br /sɪˈkjʊərəti /volume_up
اسم
1: امنیت، مربوط به امنیت
The station was closed for two hours because of a security alert.
ایستگاه برای 2 ساعت به دلیل هشدار امنیتی بسته شده بود.
You need some financial security when you have children.
وقتی بچه دارید به کمی امنیت اقتصادی نیازمندید.
If it's a choice between higher pay and job security, I'd prefer to keep my job.
اگر انتخابی بین پرداخت بالا و امنیت شغلی باشد من حفظ کردن کارم (امنیت شغلی) را ترجیه می دهم.
نمایش لغات هم خانواده با security
کلمات نزدیک به security
Insecure
(صفت) نا امن، غیر مطمئن، متزلزل
Insecurities
جمع اسم Insecurity
Insecurity
(اسم) ناامنی، تزلزل
Insecurities
جمع اسم Insecurity
Secure
(صفت) امن، مطمئن، ایمن – (فعل) بدست آوردن چیزی با سختی زیاد، حفظ کردن، تامین مالی کردن
Secured
شکل گذشته فعل Secure
Securely
(قید) به صورت ایمن
Secures
شکل حال ساده فعل Secure
Securing
شکل استمراری فعل Secure
Securities
جمع اسم security
aspect
Am /ˈæspekt /volume_up
Br /ˈæspekt /volume_up
اسم
1: بخش یا قابلیت خاصی از یک موقعیت، ایده، یک مشکل و ...جنبه، وَجه، منظر
This was one aspect of her character he hadn't seen before.
این یک جنبه از شخصیت او بود که آن پسر قبلا ندیده بود.
Which aspects of the job do you most enjoy?
از کدام جنبه این کار لذت می برید؟
2: ظاهر یک مشکل، شخص، مکان و ...
Events began to take on a more sinister aspect.
اتفاقات ظاهر شیطانی بیشتری به خود گرفتند.
نمایش لغات هم خانواده با aspect
کلمات نزدیک به aspect
Aspects
جمع اسم aspect
acquisition
Am /ˌækwɪˈzɪʃn /volume_up
Br /ˌækwɪˈzɪʃn /volume_up
اسم
1: روندی برای گرفتن و پذیرش چیزی. اکتساب، فراگیری
Language acquisition (= learning a language without being taught) starts at a very young age.
فراگیری زبان (یادگیری زبان به صورت ناخواسته) از سنین پایین شروع می شود.
2: چیزی که کسی می خرد یا به دست می آورد یا به او داده می شود مخصوصاً برای افزودن به یک مجموعه و گالری
His latest acquisition is a racehorse.
آخرین خرید او یک اسب مسابقه بود.
The Art Society is holding an exhibition of recent acquisitions.
این جامعه هنری در حال برگزاری یک نمایشگاه برای دستاوردهای جدید است.
نمایش لغات هم خانواده با acquisition
کلمات نزدیک به acquisition
Acquire
(فعل) به دست آوردن، اندوختن
Acquired
شکل گذشته فعل Acquire
Acquires
شکل حال ساده فعل Acquire
Acquiring
شکل استمراری فعل Acquire
Acquisitions
جمع اسم Acquisition
feature
Am /ˈfiːtʃər /volume_up
Br /ˈfiːtʃə(r) /volume_up
اسم
1: ویژگی، خصیصه. چیزی که درباره یک مکان یا یک چیز، مهم یا جذاب یا معمول است.
Teamwork is a key feature of the training program.
کارِ گروهی یک ویژگی کلیدی این برنامه آموزشی است.
Which features do you look for when choosing a car?
هنگام انتخاب یک ماشین، کدام ویژگی ها را مدنظر دارید؟
2: چهره یک نفر شامل دماغ، دهن، چشم ها و فُرم صورت
Her eyes are her most striking feature.
چشمان او بارزترین ویژگی چهره اوست.
3: (در روزنامه، تلویزیون) یک مقاله ویژه یا یک ویژه برنامه
A feature on holidaying with your dog
یک ویژه برنامه درباره تعطیلات با سگتان
4: یک فیلم سینمایی که بیش از 90 دقیقه زمان دارد.
فعل
1: افزودن یا نشان دادن چیزی به عنوان یک بخش مهم یا یک چیز مهم
This week's broadcast features a report on victims of domestic violence.
برنامه این هفته گزارشی از قربانیان خشونت خانگی را به تصویر می کشد.
It's an Australian company whose logo features a red kangaroo.
این یک شرکت استرالیایی است که لوگویش یک کانگروی قرمز را نشان می دهد.
A study of language should feature in an English literature course.
مطالعه زبان باید در یک دوره ادبیات انگلیسی افزوده شود.
نمایش لغات هم خانواده با feature
کلمات نزدیک به feature
Featured
شکل گذشته فعل Feature
Features
شکل حال ساده فعل Feature - جمع اسم Feature
Featuring
شکل استمراری فعل Feature
text
Am /tekst /volume_up
Br /tekst /volume_up
اسم
1: متن
I'll send you a text as soon as I have any news.
به محض اینکه هر خبری به دست آوردم پیامک می کنم!
The newspaper had printed the full text of the president's speech.
روزنامه متن تمام سخنرانی رئیس جمهور را منتشر کرد.
The spelling mistakes in the text had been highlighted in green.
اشتباهات املایی در این متن به رنگ سبز برجسته شده بود.
نمایش لغات هم خانواده با text
کلمات نزدیک به text
Texts
جمع اسم Text
Textual
(صفت) متنی
commission
Am /kəˈmɪʃn /volume_up
Br /kəˈmɪʃn /volume_up
فعل
1: به صورت رسمی از کسی درخواست کنید تا به جای شما بنویسد یا چیزی را بسازد یا کاری را انجام دهد. گُماشتن، ماموریت دادن
They commissioned me to write a series of articles on language.
آن ها به من ماموریت دادند تا سلسله مقالاتی را درباره زبان بنویسم.
اسم
1: گروهی از افراد که به صورت رسمی انتخاب شده اند تا اطلاعاتی را درباره یک مشکل بدست بیاورند یا نتایج را مورد بررسی قرار دهند که چرا آن مشکل وجود دارد. کُمیسیون، هیئت
The government has set up a commission to investigate the problem of inner city violence.
دولت برای تحقیق درباره مشکل خشونت درون شهری یک کمیسیون تشکیل داده است.
2: مقدار پولی که به کسی برای فروش یک کالا داده می شود. حق کمیسیون
You get a 10% commission on everything you sell.
شما برای هر چیزی که به فروش برسانید، 10 درصد کمیسیون می گیرید.
3: مقدار پولی که توسط بانک و ... برای انجام خدمت خاصی دریافت می شود.
1% commission is charged for cashing traveler’s cheques.
یک درصد کمیسیون هزینه نقد کردن تراول است.
4: یک درخواست رسمی از کسی برای انجام یک کار هنری یا ساخت و ساز. سفارش
She's just got a commission to paint Sir Ellis Pike's wife.
او فقط یک سفارش برای نقاشی همسر سر الیس پیک دریافت کرده است.
نمایش لغات هم خانواده با commission
کلمات نزدیک به commission
Commissioned
شکل گذشته فعل Commission
Commissioner
(اسم) رئیس پلیس (مامور عالی دولت)
Commissioners
جمع اسم Commissioner
Commissioning
شکل استمراری فعل Commission
Commissions
جمع اسم Commission – شکل حال ساده فعل Commission
regulation
Am /ˌreɡjuˈleɪʃn /volume_up
Br /ˌreɡjuˈleɪʃn /volume_up
اسم
1: مقررات، قانون
Too many rules and regulations
قوانین و مقررات بسیار زیاد
New safety regulations have been brought in.
مقررات ایمنی جدید وضع شده است.
صفت
1: طبق قانون و مقررات، قانونی
The girls were all wearing regulation shoes.
همه دختران کفش قانونی داشتند.
نمایش لغات هم خانواده با regulation
کلمات نزدیک به regulation
Deregulate
(فعل) برداشتن کنترل دولت یا قوانین دولت از یک شرکت یا فعالیت - خصوصی سازی کردن
Deregulated
شکل گذشته فعل Deregulate
Deregulates
شکل حال ساده فعل Deregulate
Deregulating
شکل استمراری فعل Deregulate
Deregulation
(اسم - غیر قابل شمارش) خصوصی سازی
Regulate
(فعل) تنظیم کردن (چیزی مانند درجه کولر)، نظم دادن، میزان کردن
Regulated
شکل گذشته فعل Regulate
Regulates
شکل حال ساده فعل Regulate
Regulating
شکل استمراری فعل Regulate
Regulations
جمع اسم Regulation
Regulator
(اسم) تنظیم کننده، تعدیل کننده
Regulators
جمع اسم Regulator
Regulatory
(صفت) تنظیمی
Unregulated
(صفت) کنترل نشده
computer
Am /kəmˈpjuːtər /volume_up
Br /kəmˈpjuːtə(r) /volume_up
اسم
1: کامپیوتر
I need some advice on which computer to buy.
من به کمی مشاوره برای اینکه چه کامپیوتری بخرم نیاز دارم.
Modern computers can hold huge amounts of information.
کامپیوترهای جدید مقدار زیادی از اطلاعات را می توانند نگه دارند.
We've put all our records on computer.
ما تمام گزارشات را داخل کامپیوتر قرار داده ایم.
نمایش لغات هم خانواده با computer
کلمات نزدیک به computer
Computation
(اسم) محاسبات، شمارش، محاسبه
Computational
(صفت) محاسباتی
Computations
جمع اسم Computation
Computable
(صفت) قابل شمارش، قابل محاسبه
Compute
(فعل) محاسبه کردن
Computed
شکل گذشته فعل Compute
Computerized
(صفت) کامپیوتری شده
Computers
جمع اسم Computer
Computing
شکل استمراری فعل Compute – (اسم) رشته کامپیوتر
Computes
شکل حال ساده فعل Compute
item
Am /ˈaɪtəm /volume_up
Br /ˈaɪtəm /volume_up
اسم
1: آیتم. یک جزء از یک لیست
Can I pay for each item separately?
می توانم هر کدام از آیتم ها را به صورت جدا بخرم؟
The last item on the list
آخرین گزینه در لیست
The restaurant has a long menu of about 50 items.
این رستوران یک منوی بلند با حدود 50 آیتم دارد.
نمایش لغات هم خانواده با item
کلمات نزدیک به item
Itemize
(فعل) لیست کردن مخصوصاً با ذکر جزئیات هر کدام
Itemized
شکل گذشته فعل Itemize
Itemizes
شکل حال ساده فعل Itemize
Itemizing
شکل استمراری فعل Itemize
Items
جمع اسم Item
consumer
Am /kənˈsuːmər /volume_up
Br /kənˈsjuːmə(r) /volume_up
اسم
1: کسی که کالایی را می خرد یا از خدماتی استفاده می کند. مصرف کننده
The new telephone rates will affect all consumers.
هزینه جدید تلفن روی تمام مصرف کنندگان اثر خواهد داشت.
The United States is currently the world's largest consumer of energy.
آمریکا در حال حاضر بزرگترین مصرف کننده انرژی در جهان است.
Agricultural companies have failed to convince consumers that kind of potato is safe.
کمپانی های کشاورزی نتوانستند مصرف کنندگان را قانع کنند که آن نوع سیب زمینی ایمن است.
نمایش لغات هم خانواده با consumer
کلمات نزدیک به consumer
Consume
(فعل) مصرف کردن منابعی مانند انرژی، زمان یا سوخت مخصوصاً در مقدار زیاد - خوردن یا نوشیدن به مقدار زیاد – از پا درآمدن یا تحلیل رفتن به دلیل احساس شدید نسبت به چیزی (مانند احساس حسادت شدید)
Consumed
شکل گذشته فعل Consume
Consumers
جمع اسم Consumer
Consumes
شکل حال ساده فعل Consume
Consuming
شکل استمراری فعل Consumer
Consumption
(اسم - غیر قابل شمارش) مصرف
achieve
Am /əˈtʃiːv /volume_up
Br /əˈtʃiːv /volume_up
فعل
1: موفق شدن در دستیابی به یک هدف خاص، یک موقعیت خوب و یا دست یابی به یک استاندارد مخصوصاً اگر در طی زمان حاصل شود.
She finally achieved her ambition to visit South America.
او سرانجام به آرزویش برای دیدن آمریکای جنوبی رسید.
He has already achieved his main ambition in life - to become wealthy.
او هم اکنون به آزوی اصلی خود در زندگی یعنی ثروتمند شدن دست یافته است.
I've been working all day, but I feel as if I've achieved nothing.
من تمام روز داشتم کار می کردم ولی احساس می کنم که چیزی به دست نیاوردم. (دست آوردی نداشتم)
نمایش لغات هم خانواده با achieve
کلمات نزدیک به achieve
Achievable
(صفت) قابل دستیابی
Achieved
شکل گذشته فعل Achieve
Achievement
(اسم) موفقیت، پیروزی، کار بزرگ
Achievements
جمع اسم Achievement
Achieves
شکل حال ساده فعل Achieve
Achieving
شکل استمراری فعل Achieve
final
Am /ˈfaɪnl /volume_up
Br /ˈfaɪnl /volume_up
صفت
1: پایانی، پایان
The referee blew the final whistle.
داور در سوت پایان دمید.
No one could have predicted the final outcome.
هیچ کس نمی توانست نتیجه نهایی را پیش بینی کند.
I'll give you $500 for it, and that's my final offer!
من 500 دلار بابت آن می دهم و این پیشنهاد نهایی من است.
نمایش لغات هم خانواده با final
کلمات نزدیک به final
Finalize
(فعل) به پایان رساندن
Finalized
شکل گذشته فعل Finalize
Finalizes
شکل حال ساده فعل Finalize
Finalizing
شکل استمراری فعل Finalize
Finalization
(اسم - غیر قابل شمارش) تصمیم نهایی درباره یک نقشه، زمان و ...
Finality
(اسم - غیر قابل شمارش) قطعیت (مانند قطعیت مرگ)
Finally
(قید) سرانجام
positive
Am /ˈpɑːzətɪv /volume_up
Br /ˈpɒzətɪv /volume_up
صفت
1: پر از امید و انگیزه و اندیشه مثبت
There was a very positive response to our new design - people seemed very pleased with it.
بازخوردهای مثبتی نسبت به طراحی جدید ما وجود داشت. به نظر، مردم از آن خیلی راضی بودند.
2: رو به جلو. قدم برداشتن در جهت موفقیت. مفید، موثر
We must take positive steps to deal with the problem.
ما باید قدم های مثبتی برای برخورد با این مشکل اتخاذ کنیم.
3: اعلام رضایت یا موافقت
Most people have been very positive about the show.
بیشتر مردم با آن برنامه خیلی موافق هستند.
4: جواب مثبت در یک آزمایش پزشکی
5: با بار الکتریکی مثبت
نمایش لغات هم خانواده با positive
کلمات نزدیک به positive
Positively
(قید) به طور مثبت
evaluation
Am /ɪˌvæljuˈeɪʃn /volume_up
Br /ɪˌvæljuˈeɪʃn /volume_up
اسم
1: فرایند قضاوت یا محاسبه کیفیت، اهمیت، مقدار یا ارزش چیزی. ارزیابی، سنجش
Evaluation of this new treatment cannot take place until all the data has been collected.
ارزیابی این روش درمانِ جدید نمی تواند صورت پذیرد تا وقتی که همه داده ها جمع آوری شوند.
It is very difficult to make a detailed evaluation.
خیلی سخت است که یک ارزیابی دقیق ترتیب دهیم.
We need to carry out a proper evaluation of the new system.
ما باید ارزیابی صحیح از سیستم جدید انجام دهیم.
نمایش لغات هم خانواده با evaluation
کلمات نزدیک به evaluation
Evaluate
(فعل) ارزیابی کردن، سنجیدن
Evaluated
شکل گذشته فعل Evaluate
Evaluates
شکل حال ساده فعل Evaluate
Evaluating
شکل استمراری فعل Evaluate
Evaluations
جمع اسم Evaluation
Evaluative
(صفت) ارزشگذاری شده، ارزشگذارانه (بعد از بررسی دقیق)
Re-evaluate
(فعل) دوباره ارزیابی کردن با هدف ایجاد تغییر یا ارزش گذاری جدید
Re-evaluated
شکل گذشته فعل Re-evaluate
Re-evaluates
شکل حال ساده فعل Re-evaluate
Re-evaluating
شکل استمراری فعل Re-evaluate
Re-evaluation
(اسم - غیر قابل شمارش) سنجش مجدد
assistance
Am /əˈsɪstəns /volume_up
Br /əˈsɪstəns /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: کمک یا حمایت
Despite his cries, no one came to his assistance.
با اینکه اشک میریخت کسی به کمکش نیامد.
The company needs more financial assistance from the government.
این شرکت به کمک مالی بیشتری از طرف دولت نیاز دارد.
He can walk only with the assistance of crutches.
او می تواند تنها با کمک عصا قدم بزند.
نمایش لغات هم خانواده با assistance
کلمات نزدیک به assistance
Assistant
(اسم) دستیار، معاون
Assistants
جمع اسم Assistant
Assist
(فعل) کمک کردن – (اسم – در ورزش) پاس گُل
Assisted
شکل گذشته فعل Assist
Assisting
شکل استمراری فعل Assist
Assists
شکل حال ساده فعل Assist – جمع اسم Assist
Unassisted
(صفت) بدن کمک کسی یا چیزی
normal
Am /ˈnɔːrml /volume_up
Br /ˈnɔːml /volume_up
صفت
1: معمول، عادی
My day began in the normal way, and then I received a very strange phone call.
روز من عادی شروع شد و سپس من یک تماس تلفنی خیلی عجیب دریافت کردم.
He was able to lead a normal life, despite the illness.
علارغم بیماری او توانست یک زندگی عادی را سپری کند.
They were selling the goods at half the normal cost.
آن ها کالاها را نصف قیمت معمول به فروش رسانده بودند.
نمایش لغات هم خانواده با normal
کلمات نزدیک به normal
Abnormal
(صفت) غیرعادی، غیرطبیعی
Abnormally
(قید) به صورت غیر طبیعی
Normalization
(اسم - غیر قابل شمارش) عادی سازی
Normalize
(فعل) عادی سازی کردن - (در خصوص داده ها و اطلاعات) تحت یک قائده (مثلاً یک بازه عددی) درآوردن داده ها با هدف مقایسه در یک رِنج محدودتر
Normalized
شکل گذشته فعل Normalize
Normalizes
شکل حال ساده فعل Normalize
Normalizing
شکل استمراری فعل Normalize
Normality
(اسم - غیر قابل شمارش) حالت عادی
Normally
(قید) به صورت عادی
relevant
Am /ˈreləvənt /volume_up
Br /ˈreləvənt /volume_up
صفت
1: خیلی مرتبط. مربوطه، مناسب
Education should be relevant to the child's needs.
تعلیم و تربیت باید با نیاز کودک مرتبط باشد.
Send me all the relevant information.
تمام اطلاعات مربوطه را برای من ارسال کن.
Her novel is still relevant today.
رمان او امروزه نیز مناسب است. (به شرایط جامعه امروز نیز ربط دارد)
نمایش لغات هم خانواده با relevant
کلمات نزدیک به relevant
Irrelevance
(اسم) بی ربطی یا بی اهمیتی
Irrelevancies
جمع اسم Irrelevance
Irrelevant
(صفت) بی ربط، نامربوط، بی اهمیت
Relevance
(اسم - غیر قابل شمارش) ربط، ارتباط
distinction
Am /dɪˈstɪŋkʃn /volume_up
Br /dɪˈstɪŋkʃn /volume_up
اسم
1: یک تفاوت بین دو چیز مشابه
There is a sharp distinction between crimes which involve injury to people and those that don't.
تفاوت فاحشی بین جرم هایی که شامل زخمی شدن مردم هستند و جرم هایی که این چنین نیستند وجود دارد.
2: برتری، امتیاز
Eliot’s distinction as a poet
برتری الیوت به عنوان یک شاعر
She had the distinction of being the first woman to fly the Atlantic.
او این امتیاز را داشت که اولین زنی است که روی اقیانوس آتلانتیک پرواز کرده است.
3: فرق
The new law makes no distinction between adults and children (= treats them equally).
قانون جدید بین بزرگسال و کودک فرقی نمی گذارد.
نمایش لغات هم خانواده با distinction
کلمات نزدیک به distinction
Distinctions
جمع اسم Distinction
Distinctive
(صفت) مشخص به دلیل تفاوت آن نسبت به بقیه، متمایز
Distinctively
(قید) به طرز مشخص
Distinct
(صفت) متمایز، مشخص، متفاوت
Distinctly
(قید) به طرز مشخص
Indistinct
(صفت) نامشخص، نامعلوم
Indistinctly
(قید) به طرز نامعلوم
region
Am /ˈriːdʒən /volume_up
Br /ˈriːdʒən /volume_up
اسم
1: ناحیه
One of the most densely populated regions of North America.
یکی از متراکم ترین نواحی جمعیتی در آمریکای شمالی.
The less-developed regions of the world
نواحی کمتر توسعه یافته جهان
2: یک بخش خاص از بدن
He said he had sharp pains in the stomach region.
او گفت که درد شدیدی در ناحیه معده دارد.
نمایش لغات هم خانواده با region
کلمات نزدیک به region
Regional
(صفت) منطقه ای، بخشی
Regionally
(قید) به صورت منطقه ای
Regions
جمع اسم Region
traditional
Am /trəˈdɪʃənl /volume_up
Br /trəˈdɪʃənl /volume_up
صفت
1: مربوط به سنت و آداب و رسوم
It's traditional in America to eat turkey on Thanksgiving Day.
در آمریکا مرسوم است که در عید شکرگزاری بوقلمون بخورند.
In some countries it is traditional for a bride to wear white.
در برخی از کشورها برای عروس رسم است که سفید بپوشد.
I'm a great lover of traditional Irish music
من عاشق موسیقی سنتی ایرلند هستم.
نمایش لغات هم خانواده با traditional
کلمات نزدیک به traditional
Non-traditional
(صفت) غیر سنتی
Traditionalist
(اسم) اهل سنت، سنت گرا
Traditionalists
جمع اسم traditionalist
Traditionally
(قید) به صورت سنتی
Tradition
(اسم) سنت
Traditions
جمع اسم Tradition
impact
Am /ˈɪmpækt /volume_up
Br /ˈɪmpækt /volume_up
اسم
1: تاثیر شدیدی که چیزی روی چیز دیگر می گذارد.
The book discusses the impact of Christian thinking on western society.
این کتاب درباره تاثیر شدید تفکر مسحیت روی جامعه غرب بحث می کند.
2: ضربه ناشی از برخورد یک شی با شی دیگر
The impact knocked him off balance.
آن ضربه او را از تعادل خارج کرد.
All these measures, enforced by law or adopted by choice, reduce the risk of serious injury from crash impact.
تمام این اقدامات ، که توسط قانون اجرا شده و یا به صورت انتخابی اتخاذ شده است ، خطر آسیب جدی در اثر ضربه تصادف را کاهش می دهد.
فعل
1: اثر گذاشتن روی چیزی
A big decline in exports will impact (on) the country’s economy.
کاهش شدید صادرات بر اقتصاد کشور تأثیر خواهد گذاشت.
نمایش لغات هم خانواده با impact
کلمات نزدیک به impact
Impacted
شکل گذشته فعل Impact – (صفت) تحت فشار، تحت تاثیر چیزی
Impacting
شکل استمراری فعل Impact
Impacts
جمع اسم Impact – شکل حال ساده فعل Impact
consequence
Am /ˈkɑːnsɪkwens /volume_up
Br /ˈkɒnsɪkwəns /volume_up
اسم
1: نتیجه، عاقبت مخصوصاً اگر بد باشد
This decision could have serious consequences for the industry.
این تصمیم می تواند عواقب جدی برای صنعت داشته باشد.
The government is trying to do more to educate the public about the consequences of drug abuse.
دولت در تلاش است تا آموزش بیشتری را به مردم درباره عواقب سوء استفاده از آرام بخش ارائه دهد.
He always makes snap decisions and never thinks about their consequences.
او همیشه تصمیمات فوری می گیرد و هرگز به پیامدهای آنها فکر نمی کند.
نمایش لغات هم خانواده با consequence
کلمات نزدیک به consequence
Consequences
جمع اسم Consequence
Consequent
(صفت) رُخ دادن به عنوان نتیجه چیزی، متعاقب
Consequently
(قید) متعاقباً
chapter
Am /ˈtʃæptər /volume_up
Br /ˈtʃæptə(r) /volume_up
اسم
1: هر قسمت جدا در یک کتاب یا متون دیگر. فصل، بخش
The book has exercises at the end of every chapter.
این کتاب در پایان هر بخش تمرینات دارد.
Read Chapter 10 before class tomorrow.
فصل 10 را تا قبل از کلاس فردا بخوانید.
2: بخشی از یک دوره زمانی طولانی که در آن چیزهایی اتفاق می افتد.
That chapter of my life closed when I had a serious riding accident.
آن فصل از زندگی من وقتی که تصادف رانندگی شدیدی داشتم بسته شد.
The period before the revolution is an interesting chapter in British history.
دوره زمانی قبل از انقلاب یک فصل جذاب در تاریخ بریتانیا بود.
نمایش لغات هم خانواده با chapter
کلمات نزدیک به chapter
Chapters
جمع اسم Chapter
equation
Am /ɪˈkweɪʒn /volume_up
Br /ɪˈkweɪʒn /volume_up
اسم
1: (در ریاضیات) تساوی، معادله
In the equation 3x - 3 = 15, x = 6.
در تساوی 3x - 3 = 15، ایکس برابر 6 است.
2: مشکلِ دشواری که تنها با در نظر گرفتن همه المان های موثر قابل حل است. معادله
Managing the economy is a complex equation of controlling inflation and reducing unemployment.
مدریت اقتصاد معادله پیچیده ای از کنترل تورم و کاهش بیکاری است.
When you're starting your own business, difficulties and frustrations are part of the equation.
هنگامی که کار خود را شروع می کنید، مشکلات و ناامیدی ها بخشی از معادله هستند.
نمایش لغات هم خانواده با equation
کلمات نزدیک به equation
Equate
(فعل) برابر در نظر گرفتن
Equated
شکل گذشته فعل Equate
Equates
شکل حال ساده فعل Equate
Equating
شکل استمراری فعل Equate
Equations
جمع اسم Equation
appropriate
Am /əˈproʊpriət /volume_up
Br /əˈprəʊpriət /volume_up
فعل
1: چیزی یا ایده کسی یا هر چیز دیگر را برای استفاده خودتان برداشتن مخصوصاً اگر غیر قانونی و بدون اجازه باشد.
He lost his job when he was found to have appropriated some of the company's money.
وقتی کشف شد که او مقداری از پول شرکت را برای استفاده شخصی برداشته است کارش را از دست داد.
صفت
1: مناسب، قابل قبول یا صحیح برای یک موقعیت خاص
Is this film appropriate for small children?
آیا این فیلم برای بچه های کم سن و سال مناسب است.
What would be an appropriate course of action in such a situation?
راه مناسب برای اقدام در چنین موقعیتی چه چیزی می تواند باشد؟
نمایش لغات هم خانواده با appropriate
کلمات نزدیک به appropriate
Appropriately
(قید) به طور مناسب
Appropriateness
(اسم - غیر قابل شمارش) تناسب، اقتضاء
Inappropriate
(صفت) نامناسب
Inappropriately
(قید) به طور نامناسب
Appropriates
شکل حال ساده فعل Appropriate
Appropriated
شکل گذشته فعل Appropriate
Appropriating
شکل استمراری فعل Appropriate
resource
Am /ˈriːsɔːrs /volume_up
Br /rɪˈsɔːs /volume_up
فعل
1: چیزِ مورد نیازی را با پول یا امکانات تامین کردن
The school must be properly resourced with musical instruments and audio equipment.
مدرسه باید به صورت صحیح با ابزار آلات موسیقی و تجهیزات صوتی تامین شود.
اسم
1: منبع
The country's greatest resource is the dedication of its workers.
بزرگترین منبع این کشور فداکاری کارگرانش است.
We must make the most efficient use of the available financial resources.
ما باید موثرترین استفاده را از منابع مالی در دسترس انجام دهیم.
نمایش لغات هم خانواده با resource
کلمات نزدیک به resource
Resourced
شکل گذشته فعل Resource
Resourceful
(صفت) کاردادن، زیرک
Resources
شکل حال ساده فعل Resource – جمع اسم Resource
Resourcing
شکل استمراری فعل Resource
participation
Am /pɑːrˌtɪsɪˈpeɪʃn /volume_up
Br /pɑːˌtɪsɪˈpeɪʃn /volume_up
اسم
1: مشارکت
Thank you for your participation.
به خاطر مشارکت شما سپاس گذارم.
Voter participation has declined by 5%.
مشارکت آرا 5٪ کاهش یافته است.
We want more participation in the decision-making.
ما می خواهیم مشارکت بیشتری در تصمیم گیری داشته باشیم.
نمایش لغات هم خانواده با participation
کلمات نزدیک به participation
Participant
(اسم) شرکت کننده، شریک، سهیم
Participants
جمع اسم Participant
Participate
(فعل) شرکت کردن، شریک شدن
Participated
شکل گذشته فعل Participate
Participates
شکل حال ساده فعل Participate
Participating
شکل استمراری فعل Participate – (صفت قبل از یک اسم) شرکت کننده
Participatory
(صفت) مشارکتی
survey
Am /ˈsɜːrveɪ /volume_up
Br /ˈsɜːveɪ /volume_up
اسم
1: نظر سنجی، بررسی (در حالت کلی این واژه به معنی بررسی دقیق است)
A recent survey showed 75% of those questioned were in favor of the plan.
یک نظرسنجی جدید نشان داد که 75٪ از کسانی که مورد سوال قرار گرفته بودند طرفدار طرح بودند.
A recent survey showed that 58 percent of people did not know where their heart is.
بررسی اخیر نشان داد که 58 درصد مردم نمی دانند قلبشان کجاست.
2: نقشه برداری
A geological survey
نقشه برداری زمین شناسی
فعل
1: نقشه برداری کردن
Before the new railway was built, its route was carefully surveyed.
قبل از ساخت راه آهن جدید، مسیر آن با دقت نقشه برداری شد.
2: جستجو کردن و بررسی کردن به صورت دقیق
He got out of the car to survey the damage.
او از ماشینش پیاده شد تا خسارت را بررسی کند.
نمایش لغات هم خانواده با survey
کلمات نزدیک به survey
Surveyed
شکل گذشته فعل survey
Surveying
شکل استمراری فعل survey
Surveys
جمع اسم survey – شکل حال ساده فعل survey
potential
Am /pəˈtenʃl /volume_up
Br /pəˈtenʃl /volume_up
صفت
1: بالقوه، احتمالی. ممکن در صورتی که شرایطی موجود گردد.
Many potential customers are waiting for a fall in prices before buying.
بسیاری از مشتریان بالقوه، قبل از خرید، منتظر کاهش قیمت هستند.
We estimate the potential market for the new phones to be around one million people in this country alone.
تخمین می زنیم که بازار احتمالی تلفن های جدید فقط در این کشور حدود یک میلیون نفر باشد.
اسم – غیر قابل شمارش
1: توانایی کسی یا چیزی برای پیشرفت و توسعه یا دستف یافت به چیزی یا موفق شده در چیزی. پتانسیل
The region has enormous potential for economic development.
این ناحیه پتانسیل بسیار زیادی برای توسعه دارد.
نمایش لغات هم خانواده با potential
کلمات نزدیک به potential
Potentially
(قید) به صورت بالقوه
cultural
Am /ˈkʌltʃərəl /volume_up
Br /ˈkʌltʃərəl /volume_up
صفت
1: مربوط به عادات، رسومات و اعتقادات یک جامعه. فرهنگی
Cultural differences between the two communities
تفاوت فرهنگی بین این دو جامعه
The country has a rich cultural heritage.
این کشور از میراث فرهنگی غنی برخوردار است.
2: مربوط به هنر، ادبیات، موسیقی و ... در یک جامعه. تربیتی
Cultural activities
فعالیت های تربیتی
Students need to have time for relaxation and cultural activities, as well as for academic work.
دانشجویان مثل کارهای دانشگاهی به زمانی برای استراحت و فعالیت های تربیتی نیاز دارند.
نمایش لغات هم خانواده با cultural
کلمات نزدیک به cultural
Culturally
(قید) به صورت فرهنگی
Culture
(اسم) فرهنگ، تمدن – (فعل) گروهی از سلول ها یا باکتری ها را برای مصارف پزشکی پرورش دادن
Cultured
شکل گذشته فعل Culture – (صفت – در مورد افراد) تحصیل کرده
Culturing
شکل استمراری فعل Culture
Cultures
جمع اسم Culture – شکل حال ساده فعل Culture
transfer
Am /trænsˈfɜːr /volume_up
Br /trænsˈfɜː(r) /volume_up
فعل
1: منتقل کردن چیزی یا کسی از یک جا به جایی دیگر
We were transferred from one bus into another.
ما از یک اتوبوس به یک اتوبوس دیگر منتقل شدیم.
2: از یک مدرسه، دانشگاه، شغل و غیره به یک مدرسه، دانشگاه، شغل وغیره دیگر منتقل شدن و رفتن
After a year he transferred to University College, Dublin.
بعد از یک سال او به دانشگاه دوبلین نقل مکان کرد.
3: منتقل کردن احساس، بیماری، روحیه و غیره به کسی
I decided to transfer my loyalty to my local team.
من تصمیم گرفتم تا حس وفاداری خودم را به تیم منتقل کنم.
This disease is rarely transferred from mother to baby.
این بیماری به ندرت از مادر به نوزاد منتقل می شود.
4: چیزی را به طور قانونی مال کس دیگری کردن
She transferred the house to her daughter before she died.
او خانه را قبل از مرگش به دخترش داد (منتقل کرد).
5: منتقل کردن یک تماس تلفنی از یک تلفن به دیگری
I'll be upstairs, so could you transfer my phone calls up there, please?
من در طبقه بالا خواهم بود ، بنابراین می توانید تماسهای تلفنی مرا از آنجا منتقل کنید ، لطفاً؟
اسم
1: انتقال
Electronic data transfer
انتقال الکترونیکی داده
The transfer from the airport to the hotel is included in the price.
انتقال از فرودگاه به هتل به قیمت اضافه شده است.
2: بازیکنی که از یک تیم به تیم دیگری می رود.
It was the first goal he had scored since his transfer from Chelsea.
این اولین گلی بود که او از زمان انتقالش از چلسی به ثمر رساند.
نمایش لغات هم خانواده با transfer
کلمات نزدیک به transfer
Transferable
(صفت) قابل انتقال، انتقال پذیر
Transference
(اسم - غیر قابل شمارش) انتقال، واگذاری، تحویل
Transferred
شکل گذشته فعل Transfer – (صفت) منتقل، انتقال یافته
Transferring
شکل استمراری فعل Transfer
Transfers
جمع اسم Transfer – شکل حال ساده فعل Transfer
select
Am /sɪˈlekt /volume_up
Br /sɪˈlekt /volume_up
فعل
1: انتخاب کردن
He hasn't been selected for the team.
او برای تیم انتخاب نشده است.
I selected the best staff available.
من بهترین چیزهای در دسترس را انتخاب کردم.
صفت
1: بهترین نوع یا با کیفیت ترین مخصوصاً اگر در اندازه یا مقداری کوچک باشد. برگزیده، خاص، ممتاز
These activities should be available to all students, not just a select few.
این فعالیت ها باید برای همه دانش آموزان در دسترس باشد نه فقط برای چند برگزیده.
They live in a very select area.
آن ها در یک منطقه خیلی ممتاز زندگی می کنند.
نمایش لغات هم خانواده با select
کلمات نزدیک به select
Selected
شکل گذشته فعل Select – (صفت) منتخب، انتخاب شده
Selecting
شکل استمراری فعل Selecting
Selection
(اسم) انتخاب، گزینش
Selections
جمع اسم Selection
Selective
(صفت) انتخابی، گزینشی، برگزیده
Selectively
(قید) به صورت انتخابی
Selector
(اسم) انتخاب کننده
Selectors
جمع اسم Selector
Selects
شکل حال ساده فعل Select – جمع اسم Select
credit
Am /ˈkredɪt /volume_up
Br /ˈkredɪt /volume_up
اسم
1: اعتبار (به مفهوم عامه). افتخار
She got no credit for solving the problem.
او هیچ اعتباری برای حل مشکل نداشت.
She is a credit to her family.
او اعتباری برای خانواده اش است.
2: توافقی که با یک فروش گاه دارید تا پول را بعداً بپردازید. نسیه، اعتبار
We bought the dishwasher on credit.
ما ماشین ضرفشویی را نسیه خریدیم.
3: اعتبار و پولی که از بانک دریافت می کنید.
The bank refused further credit to the company.
بانک از دادن اعتبار بیشتر به شرکت سرباز زد.
4: قابل اعتماد برای اینکه پولی به شما بدهند و شما آن را باز گردانید.
Her credit isn't good anywhere now.
اکنون اعتبار او در هیچ جا خوب نیست.
فعل
1: پول واریز کردن به حساب بانکی، شارژ کردن حساب بانکی
They credited my account with $20 after I pointed out the mistake.
آن ها بعد از اینکه من به آن تخلف اشاره کردم، 20 دلار به حسابم واریز کردند.
2: باورکردن چیزی که به نظر درست می آید.
He even tried to pretend he was my son - can you credit it?
او حتی تلاش کردن تا ظاهر کند که پسر من است – می توانی این را باور کنی؟
نمایش لغات هم خانواده با credit
کلمات نزدیک به credit
Credited
شکل گذشته فعل credit
Crediting
شکل استمراری فعل credit
Creditor
(اسم) بدهکار
Creditors
جمع اسم Creditor
Credits
جمع اسم Credit – شکل حال ساده فعل Credit
affect
Am /əˈfekt /volume_up
Br /əˈfekt /volume_up
فعل
1: تاثیری روی کسی یا چیزی گذاشتن یا تغییری در آن ایجاد کردن
Both buildings were badly affected by the fire.
هر دو ساختمان به طرز بدی به وسیله آتش تحت تاثیر قرار گرفته اند.
Researchers are looking at how a mother's health can affect the baby in the womb.
محققان در جستجوی این هستند که چطور سلامت مادر می تواند روی کودک داخل رحم تاثیر بگذارد.
2: وانمود کردن یا تظاهر کردن به یک احساس یا فکر
To all his problems she affected indifference.
با همه مشکلاتش او وانمود می کرد بی تفاوت است.
نمایش لغات هم خانواده با affect
کلمات نزدیک به affect
Affected
شکل گذشته فعل Affect – (صفت) تحت تاثیر واقع شده
Affecting
شکل استمراری فعل Affect
Affective
(صفت) موثر
Affectively
(قید) به طور موثر
Affects
شکل حال ساده فعل Affect
Unaffected
(صفت) بدون تاثیر (درد، رنج و ...) ، (در مورد یک شخص) بی ریا
category
Am /ˈkætəɡɔːri /volume_up
Br /ˈkætəɡəri /volume_up
اسم
1: (در یک سیستم برای دستقسیم کردن اجزا بر اساس ظاهر، کیفیت و ...) دسته، طبقه، رده
Each category has several subdivisions.
هر دسته چندین زیر مجموعه دارد.
The results can be divided into three main categories.
این نتایج را می توان در سه دسته اصلی طبقه بندی کرد.
People are individuals and you can’t really put them into categories.
مردم منحصربه فرد هستند و شما واقعاً نمی توانید آن ها را دسته بندی کنید.
نمایش لغات هم خانواده با category
کلمات نزدیک به category
Categories
جمع اسم category
Categorization
(اسم - غیر قابل شمارش) دسته بندی
Categorize
(فعل) دسته بندی کردن، طبقه بندی کردن
Categorized
شکل گذشته فعل Categorize
Categorizes
شکل حال ساده فعل Categorize
Categorizing
شکل استمراری فعل Categorize
perceive
Am /pərˈsiːv /volume_up
Br /pəˈsiːv /volume_up
فعل
1: فهمیدن و آگاه شدن درباره چیزی. درک کردن، دریافتن
I perceived a change in his behavior.
من متوجه تغییر در رفتار او شدم.
I perceived something moving in the shadows.
من فهمیدم که چیزی در آن سایه ها در حال حرکت است.
The patient was perceived to have difficulty in breathing.
بیمار دریافته بود که در تنفس مشکل دارد.
2: فکر کردن درباره چیزی به طریقی خاص
The way people perceive the real world is strongly influenced by the language they speak.
طریقی که مردم درباره جهان پیرامون می اندیشند به طرز قدرتمندی تحت تاثیر زبانی است که با آن سخن می گویند.
نمایش لغات هم خانواده با perceive
کلمات نزدیک به perceive
Perceived
شکل گذشته فعل Perceive
Perceives
شکل حال ساده فعل Perceive
Perceiving
شکل استمراری فعل Perceive
Perception
(اسم) ادراک، درک، احساس
Perceptions
جمع اسم Perception
seek
Am /siːk /volume_up
Br /siːk /volume_up
فعل
1: تلاش کردن برای پیدا کردن یا به دست آوردن چیزی مخصوصاً چیزی که یک شی فیزیکی نیست.
She is actively seeking work.
او فعالانه در جستجوی کار است.
The government is seeking ways to reduce the cost of health care.
دولت در تلاش برای پیدا کردن راهی برای کاهش هزینه های درمانی است.
2: درخواست کردن و طلب کردن توصیه، اجازه، کمک و ...
They suggested she seek advice from the legal department.
آن ها به او پیشنهاد دادند از آن دپارتمان حقوقی مشاوره بخواهد (درخواست کمک کند).
She managed to calm him down and seek help from a neighbor.
موفق شد او را آرام کند و از همسایه کمک بخواهد.
نمایش لغات هم خانواده با seek
کلمات نزدیک به seek
Seeking
شکل استمراری فعل Seek
Seeks
شکل حال ساده فعل Seek
Sought
شکل گذشته فعل Seek
focus
Am /ˈfoʊkəs /volume_up
Br /ˈfəʊkəs /volume_up
فعل
1: تمرکز کردن، متمرکز شدن
Each exercise focuses on a different grammar point.
هر تمرین روی یک نکته گرامری متفاوت متمرکز است.
2: (در مورد چشم و بینایی) سازگار شدن
It took a few moments for her eyes to focus in the dark.
اندکی زمان برد تا چشمانش با تاریکی سازگار شود.
When they first took the bandages off, her eyes couldn't focus properly (= she couldn't see clearly).
وقتی آن ها برای اولین بار پانسمان را برداشتند چشمانش نمی توانست به خوبی ببیند.
اسم
1: نقطه اصلی و مرکزی چیزی مخصوصاً مرکز توجه. کانون
I think Dave likes to be the focus of attention.
فکر می کنم که دیو دوست دارد کانون توجه باشد.
What is the focus of your report?
تمرکز گزارش شما روی چیست؟
2: (در فیزیک) کانون عدسی
The focus of a lens
کانون عدسی
نمایش لغات هم خانواده با focus
کلمات نزدیک به focus
Focused
شکل گذشته فعل focus
Focuses
شکل حال ساده فعل focus – جمع اسم focus
Focusing
شکل استمراری فعل focus
Refocus
(فعل) تلاش و تمرکز بیشتر روی چیزی انجام دادن
Refocused
شکل گذشته فعل Refocus
Refocuses
شکل حال ساده فعل Refocus
Refocusing
شکل استمراری فعل Refocus
purchase
Am /ˈpɜːrtʃəs /volume_up
Br /ˈpɜːtʃəs /volume_up
اسم
1:چیزی که شما خریداری می کنید.
How do you wish to pay for your purchases?
دوست دارید چطور خریدهای خود را حساب کنید؟
A house is the most expensive purchase that most people ever make.
خانه گرانترین خریدی است که بیشتر مردم در طول زندگیشان انجام می دهند.
فعل
1: خرید کردن
The land has been purchased by the army.
این زمین توسط ارتش خریداری شده است.
نمایش لغات هم خانواده با purchase
کلمات نزدیک به purchase
Purchased
شکل گذشته فعل Purchase
Purchaser
(اسم) خریدار
Purchasers
جمع اسم Purchaser
Purchases
جمع اسم Purchase – شکل حال ساده فعل Purchase
Purchasing
شکل استمراری فعل Purchase
injury
Am /ˈɪndʒəri /volume_up
Br /ˈɪndʒəri /volume_up
اسم
1: صدمه فیزیکی به کسی بر اثر تصادف یا حمله. جراحت
Several train passengers received serious injuries in the crash.
چندین مسافر قطار جراحات جدی را در تصادف متحمل شدند.
There's a chance of injury in almost any sport.
تقریباً در تمام ورزش ها احتمالی برای جراحت وجود دارد.
He suffered awful injuries in the crash.
او از جراحات خیلی بدی در تصادف رنج برد.
نمایش لغات هم خانواده با injury
کلمات نزدیک به injury
Injure
(فعل) آسیب رساندن، آزار رساندن
Injured
شکل گذشته فعل Injure – (صفت) آسیب دیده
Injures
شکل حال ساده فعل Injure
Injuries
جمع اسم Injury
Injuring
شکل استمراری فعل Injure
Uninjured
(صفت) آسیب ندیده
site
Am /saɪt /volume_up
Br /saɪt /volume_up
اسم
1: مکان چیزی
The company hasn't yet chosen the site for the new hospital.
شرکت هنوز مکانی را برای بیمارستان جدید انتخاب نکرده است.
A site has been chosen for the new school.
مکانی برای مدرسه جدید انتخاب شده است.
2: on site داخل یک اداره، شرکت و ...
Here are two restaurants on site.
دو رستوران داخل کارخانه وجود دارد.
3: off site بیرون از اداره، شرکت و ...
The next time the meeting had to be held off site.
ملاقات آینده باید در خارج از شرکت برگزار شود.
فعل
1: وجود داشتن یا ساختن در یک محل خاص
The company's head office is sited in Rome.
دفتر اصلی شرکت در رم قرار دارد.
The castle is magnificently sited high up on a cliff.
این قلعه با شکوه در بالای یک صخره قرار گرفته است.
نمایش لغات هم خانواده با site
کلمات نزدیک به site
Sites
جمع اسم Site – شکل حال ساده فعل Site
Sited
شکل گذشته فعل Site
Siting
شکل استمراری فعل Site
journal
Am /ˈdʒɜːrnl /volume_up
Br /ˈdʒɜːnl /volume_up
اسم
1: روزنامه یا مجله ای که به صورت مرتب منتشر می شود و درباره یک موضوع خاص است.
The British Medical Journal
روزنامه پزشکی بریتانیا
He's had several articles published in scholarly journals.
وی چندین مقاله در مجلات علمی منتشر کرده است.
The journal comes out five times a year.
این مجله 5 بار در سال منتشر می شود.
نمایش لغات هم خانواده با journal
کلمات نزدیک به journal
Journals
جمع اسم Journal
primary
Am /ˈpraɪmeri /volume_up
Br /ˈpraɪməri /volume_up
صفت
1: اصلی، مهمترین، پایه ای
The money I earn is extra, my husband's job is our primary source of income.
پولی که من به دست می آورم مازاد است، کار همسرم منبع اصلی درآمد ماست.
Our primary concern must be the children.
نگرانی اصلی ما باید بچه ها باشند.
2: پایه تحصیلی کودکان
A primary school
مدرسه ابتدایی
اسم
1: Primary election (در آمریکا) انتخابات مقدماتی که به منظور محدود کردن تعداد نامزدها پیش از برگزاری یک انتخابات سراسری برای یک سِمَت سیاسی برگزار میشود. انتخاباتهای مقدماتی یکی از ابزارهای احزاب یا ائتلافهای سیاسی به منظور رسیدن به وحدت نظر بر روی یک یا چند نامزد پیش از یک انتخابات است. (منبع: ویکی پدیا)
نمایش لغات هم خانواده با primary
کلمات نزدیک به primary
Primaries
جمع اسم Primary
Primarily
(قید) در درجه اول
complex
Am /ˈkɑːmpleks /volume_up
Br /ˈkɒmpleks /volume_up
صفت
1: ساخته شده از چیزها و بخش های زیاد که با هم در ارتباطند. پیچیده
The company has a complex organizational structure.
این شرکت یک ساختار پیچیده سازمانی دارد.
2: دشوار برای فهمیدن. پیچیده
The writer has used several complex grammatical constructions.
نویسنده از چندین دستور گرامری پیچیده استفاده کرده است.
اسم
1: مجموعه ای از ساختمان های شبیه به هم در یک منطقه. مجموعه
They live in a large apartment complex.
آن ها در یک مجموعه آپارتمانی بزرگ زندگی می کنند.
2: یک ناراحتی خاص یا یک ترس ناخواسته که فردی دارد مخصوصاً اگر نتیجه یک تجربه تلخ در گذشته باشد. عُقده
I think he's got a complex about being bald.
من فکر می کنم او در مورد طاس بودن عقده داشت.
نمایش لغات هم خانواده با complex
کلمات نزدیک به complex
Complexes
جمع اسم complex
Complexities
جمع اسم Complexity
Complexity
(اسم) پیچیدگی
institute
Am /ˈɪnstɪtuːt /volume_up
Br /ˈɪnstɪtjuːt /volume_up
اسم
1: سازمانی که در آن افراد کارهای علمی خاصی انجام می دهند. انستیتو، موسسه
The institute will invest 5 million in the project.
این موسسه 5 میلیون در این پروژه سرمایه گذاری خواهد کرد.
A research institute
یک پژوهشکده
فعل
1: شروع کردن یا تاسیس کردن یا بنیان نهادن یک سیسم، قانون و ...
The new management intends to institute a number of changes.
مدیریت جدید در نظر دارد تا چند تغییر را شروع کند.
نمایش لغات هم خانواده با institute
کلمات نزدیک به institute
Instituted
شکل گذشته فعل institute
Institutes
شکل حال ساده فعل institute – جمع اسم institute
Instituting
شکل استمراری فعل institute
Institution
(اسم) موسسه، نهاد
Institutions
جمع اسم Institution
Institutional
(صفت) موسسه ای، سازمانی (institutional food غذای سازمانی)
Institutionalize
(فعل) کسی را که قادر به زندگی مستقل نیست را در یک موسسه پناه دادن – چیزی را به عنوان بخش همیشگی و مورد احترام یک سازمان، سیستم، جامعه و غیره قرار دادن (رسمی کردن)
Institutionalized
شکل گذشته فعل Institutionalize
Institutionalizes
شکل حال ساده فعل Institutionalize
Institutionalizing
شکل استمراری فعل
Institutionally
(قید) به صورت سازمانی
investment
Am /ɪnˈvestmənt /volume_up
Br /ɪnˈvestmənt /volume_up
اسم
1: صرف پول، زمان، تلاش و غیره روی چیزی با هدف کسب منفعت. سرمایه گذاری
The account requires a minimum investment of €1,000.
این حساب به حداقل هزار یورو سرمایه گذاری نیاز دارد.
There's been a significant investment of time and energy in order to make the project a success.
سرمایه گذاریِ بسیاری از زمان و انرژی با هدف موفق کردن پروژه وجود دارد.
We're always looking for investment opportunities.
ما همواره به دنبال فرصت های سرمایه گذاری هستیم.
نمایش لغات هم خانواده با investment
کلمات نزدیک به investment
Invest
(فعل) سرمایه گذاری کردن
Invested
شکل گذشته فعل Invest
Investing
شکل استمراری فعل Invest
Investments
جمع اسم Investment
Investor
(اسم) سرمایه گذار
Investors
جمع اسم Investor
Invests
شکل حال ساده فعل Invest
Reinvest
(فعل) دوباره سرمایه گذاری کردن روی سرمایه قبلی یا روی یک سرمایه جدید
Reinvested
شکل گذشته فعل Reinvest
Reinvesting
شکل استمراری فعل Reinvest
Reinvestment
(اسم - غیر قابل شمارش) سرمایه گذاری مجدد
Reinvests
شکل حال ساده فعل Reinvest
administration
Am /ədˌmɪnɪˈstreɪʃn /volume_up
Br /ədˌmɪnɪˈstreɪʃn /volume_up
اسم
1: مدیریت (به صورت admin نیز به کار می رود)
She has little experience in admin
او تجربه کمی در مدیریت دارد.
The decision to cancel the trip was made by the school administration.
تصمیم لغو اردو توسط مدیریت مدرسه اتخاذ شده است.
2: دوره ریاست جموری یا دوره حکومت
The Obama administration
دوره ریاست جمهوری اوباما
The Clinton administration has been full of surprises.
دوره ریاست جمهوری کلینتون پر از غافلگیری بود.
نمایش لغات هم خانواده با administration
کلمات نزدیک به administration
Administer
(فعل) اداره کردن - مدیریت کردن - توزیع کردن چیزی مانند دارو و غیره
Administers
شکل حال ساده فعل Administer
Administered
شکل گذشته فعل Administer
Administering
شکل استمراری فعل Administer
Administrations
جمع اسم Administration
Administrative
(صفت) اداری، مدیریتی، اجرایی
Administratively
(قید) به صورت اداری
Administrator
(اسم) مدیر، سرپرست
Administrators
جمع اسم Administrator
maintenance
Am /ˈmeɪntənəns /volume_up
Br /ˈmeɪntənəns /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: حفظ چیزی در شرایط خوب و مطلوب با بررسی و تعمیر آن به صورت مرتب.
Old houses need a lot of maintenance.
خانه های قدیمی به مراقبت زیادی نیاز دارند.
The magazine offers tips on cutting your house maintenance costs.
این مجله برای کم کردن هزینه های نگه داری خانه روش هایی پیشنهاد می دهد.
The network will be down for an hour for routine maintenance.
این شبکه برای نگه داری های متداول یک ساعت قطع خواهد شد.
نمایش لغات هم خانواده با maintenance
کلمات نزدیک به maintenance
Maintain
(فعل) حفظ کردن - نگه داشتن در حالت خوب گذشته
Maintained
شکل گذشته فعل Maintain
Maintaining
شکل استمراری فعل Maintain
Maintains
شکل حال ساده فعل Maintain
design
Am /dɪˈzaɪn /volume_up
Br /dɪˈzaɪn /volume_up
اسم
1: ترسیم یا مجموعه ای از ترسیم هایی که نشان می دهد چطور یک ساختمان یا محصول ساخته شده است و چطور کار می کند و به نظر می رسد. طراحی
Have you seen the designs for the new shopping center?
آیا طراحی های مرکز خرید جدید را دیده اید؟
2: هنر طراحی
He's studying design in Paris.
او طراحی را در پاریس خوانده است.
3: الگویی که برای دکوراسیون چیزی استفاده می شود. طرح
I like the design on your sweatshirt.
من طرح روی پیراهن شما را دوست دارم.
فعل
1: طراحی کردن
This range of clothing is specially designed for shorter women.
این رده از لباس ها به صورت ویژه برای خانوم های کوتاه قد طراحی شده است.
Adam designed and wrote the software.
آدام این نرم افزار را طراحی و برنامه نویسی کرد.
This dictionary is designed for advanced learners of English.
این دیکشنری برای زبان آموزان سطح بالای انگلیسی طراحی شده است.
نمایش لغات هم خانواده با design
کلمات نزدیک به design
Designed
شکل گذشته فعل design
Designer
(اسم) طراح
Designers
جمع اسم Designer
Designing
شکل استمراری فعل Design – (صفت – در توصیف یک فرد) حیله گر
Designs
جمع اسم Design – شکل حال ساده فعل Design
obtain
Am /əbˈteɪn /volume_up
Br /əbˈteɪn /volume_up
فعل
1: به دست آوردن، کسب کردن
First editions of these books are now almost impossible to obtain.
اکنون اولین نسخه از این کتاب برای به دست آوردن تقریبا غیر ممکن است.
In the second experiment they obtained a very clear result.
در دومین آزمایش آن ها به یک نتیجه خیلی روشن دست یافتند.
2: (در مورد یک شرایط و موقعیت) وجود داشتن
Conditions of extreme poverty now obtain in many parts of the country.
شرایط فقر شدید اکنون در بسیاری از مناطق کشور وجود دارد.
نمایش لغات هم خانواده با obtain
کلمات نزدیک به obtain
Obtainable
(صفت) قابل حصول، دست یافتنی
Obtained
شکل گذشته فعل obtain
Obtaining
شکل استمراری فعل obtain
Obtains
شکل حال ساده فعل obtain
Unobtainable
(صفت) غیرقابل تحقق یا دسیابی
restricted
Am /rɪˈstrɪktɪd /volume_up
Br /rɪˈstrɪktɪd /volume_up
صفت
1: محدود و منحصر مخصوصاً توسط قانون
It’s difficult trying to work in such a restricted space.
تلاش برای کار کردن در چنین فضای محدودی سخت است.
The sale of alcohol is restricted to people over the age of 18.
فروش الکل به افراد بالای 18 سال محدود شده است.
2: محدودیت در توانایی و حرکت
The accident left her with restricted movement in her right leg.
تصادف برای او محدودیت حرکتی در پای راستش بر جای گذاشت.
In those days women led very restricted lives.
در آن روزها زنان زندگی بسیار محدودی (به لحاظ حقوق و آزادی) را سپری می کردند.
نمایش لغات هم خانواده با restricted
کلمات نزدیک به restricted
Restrict
(فعل) محدود کردن، منحصر کردن
Restricted
شکل گذشته فعل Restrict – (صفت)
Restricting
شکل حال ساده فعل Restrict
Restriction
(اسم) محدودیت، انحصار
Restrictions
جمع اسم Restriction
Restrictive
(صفت) محدود کننده
Restrictively
(قید) به صورت محدود
Restricts
شکل حال ساده فعل Restrict
Unrestricted
(صفت) نامحدود
conduct
Am /kənˈdʌkt /volume_up
Br /kənˈdʌkt /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: رفتار، سلوک (نه در حالت کلی بلکه در محیطی خاص مانند اداره)
Improving standards of training and professional conduct
ارتقای استانداردهای آموزشی و رفتار حرفه ای
An inquiry into the conduct of the police
تحقیق در مورد رفتار پلیس
فعل
1: انجام یک فعالیت یا یک پروسه مخصوصاً با هدف کسب اطلاعات یا اثبات یک واقعیت
We are conducting a survey of consumer attitudes towards organic food.
ما در حال انجام یک نظر سنجی از ذهنیت مصرف کنندگان در خصوص غذای اُرگانیک هستیم.
Is it really necessary to conduct experiments on animals?
آیا انجام آزمایشات روی حیوانات واقعاً ضروری است؟
2: رهبری کردن یک گروه موسیقی و ارکستر
The orchestra is conducted by John Williams.
این ارکستر توسط جان ویلیامز رهبری می شود.
3: (در شیمی و فیزیک) انتقال گرما یا الکتریسیته
Aluminum, being a metal, readily conducts heat.
آلومینیوم، به دلیل فلز بودن، به راحتی گرما را منتقل می کند.
نمایش لغات هم خانواده با conduct
کلمات نزدیک به conduct
Conducted
شکل گذشته فعل conduct
Conducting
شکل استمراری فعل conduct
Conducts
شکل حال ساده فعل conduct
برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید: