برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید:
از ما جهت گسترش آموزش های زبان انگلیسی کوبدار حمایت کنید
گروه ششم از لغات ضروری آیلتس و تافل با ترجمه فارسی | آموزش 570 واژه آکادمیک
لیست لغات گروه ششم از مجموعه آموزشی آیلتس و تافل:
- intelligence .
- transformation .
- presumption .
- acknowledged .
- utility .
- furthermore .
- accurate .
- diversity .
- attached .
- recovery .
- assigned .
- tapes .
- motivation .
- bond .
- edition .
- nevertheless .
- transport .
- cited .
- fees .
- scope .
- enhanced .
- incorporated .
- instructions .
- subsidiary .
- input .
- abstract .
- ministry .
- capable .
- expert .
- preceding .
- display .
- incentive .
- inhibition .
- trace .
- ignored .
- incidence .
- estate .
- cooperative .
- revealed .
- index .
- lecture .
- discrimination .
- overseas .
- explicit .
- aggregate .
- gender .
- underlying .
- brief .
- domain .
- rational .
- minimum .
- interval .
- neutral .
- migration .
- flexibility .
- federal .
- author .
- initiatives .
- allocation .
- exceed
نکته: چنانچه اگر نتوانستید فایل ها را با استفاده از دانلود منیجر دریافت کنید، مطابق تصویر زیر، ابتدا وارد قسمت Options دانلود منیجر شده و سپس روی تَب General کلیک کنید و بعد از آن مرورگری را که با استفاده از آن وارد وبسایت ما شده اید را با برداشتن تیک آن موقتاً غیر فعال کنید و سپس با کلیک روی لینک های دانلود اقدام به دریافت فایل نمایید تا خود مرورگر اقدام به دانلود فایل ها نماید.
intelligence
Am /ɪnˈtelɪdʒəns /volume_up
Br /ɪnˈtelɪdʒəns /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: هوش
An intelligence test
تست هوش
He believes that all children are born with equal intelligence.
او معتقد است تمام کودکان با هوش یکسانی متولد می شوند.
You can't do that, man - use your intelligence!
تو نمی توانی آن کار را انجام دهی مرد، از هوشت استفاده کن.
2: اطلاعات محرمانه درباره یک کشور دیگر مخصوصاً یک کشور دشمن. اطلاعات
The Central Intelligence Agency
سازمان اطلاعات مرکزی (CIA)
Intelligence sources
منابع اطلاعاتی
نمایش لغات هم خانواده با intelligence
کلمات نزدیک به intelligence
Intelligent
(صفت) هوشمند، باهوش
Intelligently
(قید) هوشمندانه
Unintelligent
(صفت) بی استعداد
transformation
Am /ˌtrænsfərˈmeɪʃn /volume_up
Br /ˌtrænsfəˈmeɪʃn /volume_up
اسم
1: تغییر کامل در کسی یا چیزی. دگرگونی، تغییر شکل
Have you seen the transformation of our garden?
آیا تغییر شکل باغ ما را دیده ای؟
This plan means a complete transformation of our organization.
این برنامه به معنی یک دگرگونی اساسی در تشکیلات ماست.
What a transformation! You look great.
چه تغییری! عالی شدی.
نمایش لغات هم خانواده با transformation
کلمات نزدیک به transformation
Transform
(فعل) تغییر دادن کامل ظاهر یا کاراکتر یک شخص یا یک چیز (The new haircut completely transformed her. مدل موی جدیدش او را به طور کامل تغییر داده است)
Transformations
جمع اسم Transformation
Transformed
شکل گذشته فعل Transform
Transforming
شکل استمراری فعل Transform
Transforms
شکل حال ساده فعل Transform
presumption
Am /prɪˈzʌmpʃn /volume_up
Br /prɪˈzʌmpʃn /volume_up
اسم
1: پیش فرض، فرض
There is no scientific evidence to support such presumptions.
هیچ مدرک علمی برای پشتیبانی از چنین فرضیاتی وجود ندارد.
On the presumption that the doctor knows best, I took the medicine.
با فرض اینکه دکتر بهتر می داند، دارو را گرفتم
2: گستاخی
She was enraged by his presumption.
او از گستاخی او عصبانی شد.
نمایش لغات هم خانواده با presumption
کلمات نزدیک به presumption
Presumably
(قید) احتمالاً
Presume
(فعل) عقیده داشتن – جسارت کردن
Presumed
شکل گذشته فعل Presume
Presumes
شکل حال ساده فعل Presume
Presuming
شکل استمراری فعل Presume
Presumptions
جمع اسم Presumption
Presumptuous
(صفت) مغرور، گستاخ
acknowledge
Am /əkˈnɑːlɪdʒ /volume_up
Br /əkˈnɒlɪdʒ /volume_up
فعل
1: پذیرفتن اینکه چیزی درست است: تصدیق کردن، اعتراف کردن
She refuses to acknowledge the need for reform.
او از پذیرش نیاز به اصلاحات اجتناب می کند.
'I hate living alone,' the bachelor acknowledged.
مرد مجرد اعتراف کرد که: من از زندگی کردن تنها، متنفرم.
The experts reluctantly acknowledged that their estimate of food costs was not accurate.
متخصصین با بی میلی تصدیق کردند که برآوردشان از هزینه های غذا درست نبود.
District Attorney Hogan got the man to acknowledge that he had lied in court.
بازپرس هوگان، آن مرد را مجبور کرد که تصدیق کند در دادگاه دروغ گفته است.
نمایش لغات هم خانواده با acknowledge
کلمات نزدیک به acknowledge
Acknowledged
شکل گذشته فعل Acknowledge – (صفت) تصدیق شده
Acknowledges
شکل حال ساده فعل Acknowledge
Acknowledging
شکل استمراری فعل Acknowledge
Acknowledgement
(اسم) نامه یا ایمیلی که به شما می گوید که چیزی را از کسی دریافت کرده اید (اعلام وصول، رسید)
Acknowledgements
جمع اسم Acknowledgement
utility
Am /juːˈtɪləti /volume_up
Br /juːˈtɪləti /volume_up
اسم
1: خدمتی که توسط مردم استفاده می شود مانند برق، گاز و...- خدمت
The administration of public utilities
اداره خدمات عمومی
Public utilities such as water, gas and electricity come under the control of the government.
خدمات عمومی مانند آب، گاز و برق تحت کنترل دولت در آمد.
2: فایده، کارایی
The product became popular thanks to its high utility in many different situations.
این محصول به لطف کارایی بالای آن در بسیاری از شرایط مختلف، محبوبیت پیدا کرد.
This information is of the highest utility to a historian.
این اطلاعات کارایی بالایی برای یک مورخ دارند.
نمایش لغات هم خانواده با utility
کلمات نزدیک به utility
Utilization
(اسم - غیر قابل شمارش) استفاده، مصرف
Utilize
(فعل) به کار گرفتن، استفاده کردن
Utilized
شکل گذشته فعل Utilize
Utilizes
شکل حال ساده فعل Utilize
Utilizing
شکل استمراری فعل Utilize
Utilizer
(اسم) استفاده کننده
Utilizers
جمع اسم Utilizer
Utilities
جمع اسم Utility
furthermore
Am /ˌfɜːrðərˈmɔːr /volume_up
Br /ˌfɜːðəˈmɔː(r) /volume_up
قید
1: به علاوه، مهمتر اینکه
The house is beautiful. Furthermore, it's in a great location.
این خانه زیباست به علاوه در موقعیت خوبی واقع شده است.
I don’t know what happened to Roberto, and furthermore, I don’t care.
من نمی دانم چه اتفاقی برای روبرتو رخ داده است، به علاوه من اهمیتی نمی دهم.
He said he had not discussed the matter with her. Furthermore, he had not even contacted her.
او گفت که درباره آن موضوع با او بحث نکرده است. مهمتر اینکه او حتی با او تماس نگرفته است.
accurate
Am /ˈækjərət /volume_up
Br /ˈækjərət /volume_up
صفت
1: دقیق، صحیح، درست
Accurate information/data
اطلاعات/داده دقیق
Emma's vision was so accurate that she didn't need glasses.
دید اِما بسیار دقیق بود طوری که به عینک نیاز نداشت.
Ushers took an accurate count of the people assembled in the theater.
کنترل کننده ها، مردمی که در سالن تئاتر جمع شده بودند را به دقت شمردند.
In writing on the topic, Vergil used accurate information.
وِرجیل هنگام نوشتن در مورد آن سرفصل، از اطلاعات درستی استفاده کرد.
نمایش لغات هم خانواده با accurate
کلمات نزدیک به accurate
Accuracy
(اسم - غیر قابل شمارش) دقت، صحت، درستی
Accurately
(قید) به درستی، بادقت
Inaccuracy
(اسم) اشتباه، عدم دقت
Inaccuracies
جمع اسم Inaccuracy
Inaccurate
(صفت) غلط، نادرست
diversity
Am /daɪˈvɜːrsəti /volume_up
Br /daɪˈvɜːsəti /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: تنوع، گوناگونی، تفاوت
She teaches the students to have respect for different races and appreciate the diversity of other cultures.
او به دانش آموزان می آموزد كه به نژادهای مختلف احترام بگذارند و از تنوع فرهنگهای دیگر قدردانی كنند.
The wonderful diversity of our region's wildlife is now coming under threat.
تنوع فوق العاده حیات وحش منطقهِ ما اکنون مورد تهدید قرار گرفته است.
There seemed to be an infinite diversity of possibilities.
به نظر می رسید تنوع نامحدودی از احتمالات وجود دارد.
نمایش لغات هم خانواده با diversity
کلمات نزدیک به diversity
Diverse
(صفت) گوناگون، متنوع
Diversely
(قید) بطور گوناگون
Diversification
(اسم) گوناگونی
Diversifications
جمع اسم Diversification
Diversify
(فعل) تنوع بخشیدن به، گوناگون ساختن
Diversified
شکل گذشته فعل Diversify
Diversifies
شکل حال ساده فعل Diversify
Diversifying
شکل استمراری فعل Diversify
attached
Am /əˈtætʃt /volume_up
Br /əˈtætʃt /volume_up
صفت
1: be attached to sb/sth: دوست داشتن بسیار زیاد کسی یا چیزی. وابسته
The children are very attached to their grandparents.
این کودکان بسیار به پدربزرگ و مادربزرگشان وابسته هستند.
I've never seen two people so attached to each other.
من هرگز ندیده ام دو نفر اینقدر به هم وابسته باشند.
2: متعلق به چیزی
The research unit is attached to the university.
واحد تحقیق به این دانشگاه تعلق گرفت.
3: متصل به چیزی، ضمیمه، پیوست
Please complete the attached application form.
لطفاً فرم درخواست پیوست را تکمیل کنید.
نمایش لغات هم خانواده با attached
کلمات نزدیک به attached
Attach
(فعل) ضمیمه کردن، پیوست کردن
Attached
شکل گذشته فعل Attach – (صفت)
Attaches
شکل حال ساده فعل Attach
Attaching
شکل استمراری فعل Attach
Attachment
(اسم) وسیله اتصال، وابستگی، ضمیمه
Attachments
جمع اسم Attachment
Unattached
(صفت) ازدواج نکرده، متصل نشده، ناوابسته (به کسی)
recovery
Am /rɪˈkʌvəri /volume_up
Br /rɪˈkʌvəri /volume_up
اسم
1: روندِ دوباره بهبود یافتن بعد از بیماری یا جراحت
Mira made a full recovery from the operation.
مایرا از آن عمل جراحی بهبودی کامل پیدا کرد.
We're sorry to hear you're ill, and wish you a speedy recovery.
ما از شنیدن بیماری شما متاسفیم و دعا می کنیم که به سرعت بهبود یابید.
2: دوباره قوی شدن یا موفق شدن بعد از یک مشکل
The economy is showing signs of recovery.
اقتصاد نشانه های بهبودی نشان می دهد.
3: بازگرداندن چیزی که گم شده است.
The recovery of the stolen money
برگرداندن پول گم شده
4: اتاقی در بیمارستان که در آن بیماران بلافاصله بعد از عمل نگهداری می شوند
Your mother is now in recovery.
مادر من اکنون در اتاق ریکاوری است.
نمایش لغات هم خانواده با recovery
کلمات نزدیک به recovery
Recoverable
(صفت) قابل بازیابی
Recover
(فعل) بهبود یافتن، دوباره به دست آوردن
Recovered
شکل گذشته فعل Recover
Recovering
شکل استمراری فعل Recover
Recovers
شکل حال ساده فعل Recover
assign
Am /əˈsaɪn /volume_up
Br /əˈsaɪn /volume_up
فعل
1: واگذار کردن کاری به کسی
UN troops were assigned the task of rebuilding the hospital.
وظیفه بازسازی بیمارستان به نیروهای سازمان ملل واگذار شده است.
2: اختصاص دادن زمان برای انجام کاری، پس شما تصمیم دارید که آن کار را در آن مدت انجام دهید.
Have you assigned a day for the interviews yet?
آیا تاکنون روزی را برای آن مصاحبه ها اختصاص داده اید (تعیین کرده اید)؟
3: اختصاص دادن یک مشخصه یا مقدار برای چیزی
Assign a different color to each different type of information.
اختصاص یک رنگ متفاوت برای هر نوع از اطلاعات (محرمانه، سری و ...)
4: دلیلی را برای چیزی در نظر گرفتن. قلمداد کردن، ذکر کردن
Detectives have been unable to assign a motive for the murder.
کارآگاهان نتوانسته اند انگیزه ای برای این قتل ذکر کنند.
5: فرستادن کسی به جایی برای انجام یک کار
She was assigned to the newspaper's Berlin office.
او برای کار به دفتر روزنامه برلین فرستاده شد.
6: واگذار کردن ملک، پول و... به کسی به صورت قانونی
Her property was assigned to her grandchildren.
ملک او به نوه اش واگذار شد.
نمایش لغات هم خانواده با assign
کلمات نزدیک به assign
Assigned
شکل گذشته فعل Assign – (صفت) تخصیص داده شده
Assigning
شکل استمراری فعل Assign
Assignment
(اسم) تعیین، واگذاری، ماموریت
Assignments
جمع اسم Assignment
Assigns
شکل حال ساده فعل Assign
Reassign
(فعل) دوباره اختصاص دادن
Reassigns
شکل حال ساده فعل Reassign
Reassigned
شکل گذشته فعل Reassign
Reassigning
شکل استمراری فعل Reassign
tape
Am /teɪp /volume_up
Br /teɪp /volume_up
اسم
1: نوار (نوار ویدیویی یا کاست ولی معمولاً برای همان نوار ضبط صوت کاربرد دارد)
If you give me a blank tape I'll record it for you.
اگر نوار خالی به من بدهید ، آن را برای شما ضبط می کنم.
2: نوار چسب
Sticky tape
نوار چسب (معمولاً برای گفتن نوار چسب از این ترکیب استفاده می کنند و استفاده از tape به صورت جدا چندان کاربرد ندارد! قابل ذکر است که به دلیل قدمت شرکت Scotch در تولید نوار چسب در بسیاری مواقع از Scotch Tape با معنی نوار چسب استفاده می شود حتی اگر آن چسب ساخت شرکت Scotch نباشد!)
3: نوار خط پایان یک مسابقه مانند دو یا دوچرخه سواری
The finishing tape
نوار خط پایان
فعل
1: ضبط کردن چیزی روی نوار
Private conversations between the two had been taped and sent to a newspaper.
مکالمات محرمانه بین آن دو ضبط و برای یک روزنامه ارسال شده بود.
2: استفاده از نوار چسب برای بستن یک جعبه یا چسبان دو چیز
She taped a note to the door.
او یک پیام روی در چسباند.
نمایش لغات هم خانواده با tape
کلمات نزدیک به tape
Taped
شکل گذشته فعل Tape
Tapes
شکل حال ساده فعل Tape – جمع اسم Tape
Taping
شکل استمراری فعل Tape
motivation
Am /ˌmoʊtɪˈveɪʃn /volume_up
Br /ˌməʊtɪˈveɪʃn /volume_up
اسم
1: انگیزه انجام کاری
What is the motivation behind this sudden change?
انگیزه این تغییر ناگهانی چیست؟
What was the motivation for the attack?
انگیزه این حمله چه بود؟
You need a lot of motivation to succeed.
شما به انگیزه زیادی برای موفقیت نیاز دارید.
نمایش لغات هم خانواده با motivation
کلمات نزدیک به motivation
Motivate
(فعل) تحریک کردن، تهییج کردن
Motivated
شکل گذشته فعل Motivate – (صفت) پرانگیزه
Motivates
شکل استمراری فعل Motivate
Motivating
شکل استمراری فعل Motivate
Motivations
جمع اسم Motivation
Motive
(اسم) دلیلی برای انجام کار (انگیزه، محرک)
Motives
جمع اسم Motive
Unmotivated
(صفت) بدون انگیزه
bond
Am /bɑːnd /volume_up
Br /bɒnd /volume_up
اسم
1: رابطه قوی، پیوند
The agreement strengthened the bonds between the two countries.
این توافق نامه موجب تقویت پیوندهای بین دو کشور شد.
2: اوراق قرضه
Government bonds
اوراق قرضه دولتی
3: مقدار پولی که به عنوان تعهد به دادگاه پرداخت می شود تا کسی که متهم است تا روز دادگاه آزاد باشد.
He was released on $50000 bond.
او با 5000 هزار دلار تعد، آزاد شد.
4: وام (معمولاً وام مسکن)
To pay off a bond
پرداخت وام
5: اتصال، پیوند دو چیز
A firm bond between the two surfaces
اتصال محکم بین این دو سطح
6: نیرویی که اتم ها را در یک مولکول به هم پیوند می دهد.
Carbon atoms can form bonds not only with themselves but with the atoms of oxygen and nitrogen.
اتم های کربن می توانند علاوه بر خودشان بلکه با اتم های اکسیژن و نیتروژن پیوند ایجاد کنند.
Covalent bond
پیوند کووالانسی
7: زنجیر (به صورت جمع bonds)
To release somebody from their bonds
کسی را از زنجیرهایش آزاد کنید (بندهایش، موانعی که او را متوقف کرده اند)
فعل
1: محکم اتصال پیدا کردن
It cannot be used to bond wood to metal.
این نمی تواند برای متصل کردن چوب و فلز استفاده شود.
2: ایجاد یک ارتباط قوی یا یک رابطه دوستانه
The hospital gives mothers no quiet private time in which to bond with their babies.
این بیمارستان برای مادران هیچ زمان خصوصی نمی دهد که بتوانند با نوزادان خود پیوند برقرار کنند.
نمایش لغات هم خانواده با bond
کلمات نزدیک به bond
Bonded
شکل گذشته فعل Bond – (صفت) تضمین شده، ضمانت دار
Bonding
شکل استمراری فعل Bond
Bonds
شکل حال ساده فعل Bond – جمع اسم Bond
edition
Am /ɪˈdɪʃn /volume_up
Br /ɪˈdɪʃn /volume_up
اسم
1: نسخه، ویرایش
She collects first editions of Victorian novels.
او اولین نسخه های رمان های ویکتوریا را جمع می کند.
The dictionary is now in its ninth edition.
این دیکشنری اکنون در نهمین ویرایش خود است.
2: یک روزنامه، مجله یا برنامه تلویزیونی یا رادیویی که مرتباً پخش می شود.
The story was in Tuesday's edition of ‘The New York Times’.
این داستان در نسخه سه شنبه نیویورک تایمز بود.
نمایش لغات هم خانواده با edition
کلمات نزدیک به edition
Edit
(فعل) ویرایش کردن یک متن یا فیلم، سردبیری کردن یک روزنامه یا مجله
Edited
شکل گذشته فعل Edit
Editing
شکل استمراری فعل Edit
Edits
شکل حال ساده فعل Edit
Editions
جمع اسم Edition
Editor
(اسم) ویراستار، سردبیر
Editorial
(اسم) سر مقاله
Editorials
جمع اسم Editorial
Editors
جمع اسم Editor
nevertheless
Am /ˌnevərðəˈles /volume_up
Br /ˌnevəðəˈles /volume_up
قید
1: با این وجود، با این اوصاف
There is little chance that we will succeed in changing the law. Nevertheless, it is important that we try.
شانس کمی وجود دارد که ما در تغییر این قانون موفق شویم، با این اوصاف مهم است که تلاش کنیم.
I knew a lot about the subject already, but her talk was interesting nevertheless.
من درباره این موضوع خیلی می دانستم ولی با این وجود حرف او جذاب بود.
Nevertheless, accidents still occur.
با این وجود باز هم تصادف رخ می دهد.
transport
Am /ˈtrænspɔːrt /volume_up
Br /ˈtrænspɔːt /volume_up
اسم
1: حمل و نقل (در انگلیسی آمریکایی از واژه transportation استفاده می شود)
Bicycles are a cheap and efficient form/means of transport.
دوچرخه وسیله حمل و نقل ارزان و کارآمد است.
The city's transport system is one of the most efficient in Europe.
سیستم حمل و نقل شهر یکی از کارآمدترین (سیستم ها) در اروپا است.
فعل
1: منتقل کردن کسی یا چیزی از یک جا به جایی دیگر
Such heavy items are expensive to transport by plane.
آیتم هایی به این سنگینی برای منتقل کردن با هواپیما پرهزینه هستند.
2: منتقل شدن چیزی طبق نظم طبیعت
The seeds are transported by the wind.
این دانه ها به وسیله باد منتقل می شوند.
Blood transports oxygen around the body.
خون، اکسیژن را به تمام بدن منتقل می کند.
3: در کسی احساسِ بودن در مکان یا زمانی دیگر ایجاد کردن
The book transports you to another world.
این کتاب شما را به جهانی دیگر منتقل می کند.
4: تبعید کردن کسی برای تنبیه
162,000 convicts were transported to Australia from 1788 to 1868.
محکومین از 1788 تا 1868 به استرالیا تبعید شدند.
نمایش لغات هم خانواده با transport
کلمات نزدیک به transport
Transportation
(اسم - غیر قابل شمارش) حمل و نقل، ترابری
Transported
شکل گذشته فعل Transport
Transporting
شکل استمراری فعل Transport
Transports
جمع اسم Transport – شکل حال ساده فعل Transport
Transporter
(اسم) مامور انتقال، انتقال دهنده
Transporters
جمع اسم Transporter
cite
Am /saɪt /volume_up
Br /saɪt /volume_up
فعل
1: اشاره به چیزی به عنوان مدرک یا دلیل. استناد کردن (با واژه site به معنی مکان اشتباه گرفته نشود!)
She cited three reasons why people get into debt.
او سه دلیل ذکر کرد (او به سه دلیل استناد کرد) که چرا مردم بدهکار می شوند.
She cites both T.S. Eliot and Virginia Woolf in her article.
او هم به تی اس الیوت و هم به ویرجینا وولف در مقاله اش استناد می کند.
2: دستور دادن به کسی برای حضور در دادگاه. نام بردن از کسی در یک پرونده قانونی
She was cited in the divorce proceedings.
از او در پروند طلاق نام برده شده بود.
3: قدردانی کردن از کسی در یک مکان عمومی به دلیل شجاعتش
He was cited for bravery.
از او به دلیل شجاعت قدردانی شد.
نمایش لغات هم خانواده با cite
کلمات نزدیک به cite
Citation
(اسم) نقل قول، احضاریه برای حضور در دادگاه، تقدیرنامه رسمی در کار نظامی
Citations
جمع اسم Citation
Cited
شکل گذشته فعل Cite
Citing
شکل استمراری فعل Cite
Cites
شکل حال ساده فعل Cite
fee
Am /fiː /volume_up
Br /fiː /volume_up
اسم
1: مقدار پولی که برای خدمات یا مشاوره های تخصصی پرداخت می شود. دستمزد، شهریه
We couldn't pay the lawyer's fee.
ما نتوانستیم دستمزد آن وکیل را پرداخت کنیم.
The doctor’s usual fee is $125.
دستمزد معمول این دکتر 125 دلار است.
Membership fees
شهریه های عضویت
نمایش لغات هم خانواده با fee
کلمات نزدیک به fee
Fees
جمع اسم Fee
scope
Am /skəʊp /volume_up
Br /skəʊp /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: فرصت یا توانایی برای انجام کاری یا رسیدن به هدفی
There's still plenty of scope for improvement.
هنوز فرصت زیادی برای پیشرفت وجود دارد.
2: محدوده ای از چیزی که توسط یک کتاب، برنامه، بحث و ... پوشش داده می شود.
I'm afraid that problem is beyond the scope of my lecture.
می ترسم که این مشکل از محدوده سخنرانی من خارج باشد.
3: (به عنوان پسوند)
A microscope
A telescope
enhanced
Am /ɪnˈhænst /volume_up
Br /ɪnˈhɑːnst /volume_up
صفت
1: بهتر از قبل، بزرگتر از قبل
Enhanced efficiency
کارایی بهتر از قبل
We continue to create new and enhanced versions of our products.
ما به ساختن نسخه های جدید و بهتر از قبل برای این محصولات ادامه می دهیم.
Enhanced access to information
دسترسی بهتر از قبل به اطلاعات
نمایش لغات هم خانواده با enhanced
کلمات نزدیک به enhanced
Enhance
(فعل) بالا بردن، ارتقاء دادن، قوی کردن
Enhancement
(صفت) توسعه
Enhances
شکل حال ساده فعل Enhance
Enhancing
شکل استمراری فعل Enhance
Enhanced
شکل گذشته فعل Enhance – (صفت)
incorporate
Am /ɪnˈkɔːrpəreɪt /volume_up
Br /ɪnˈkɔːpəreɪt /volume_up
فعل
1: افزودن چیزی به عنوان یک بخش از یک چیز بزرگ تر
This aircraft incorporates several new safety features.
این هواپیما چندین قابلیت ایمنی جدید را ترکیب می کند (دارد).
Many of your suggestions have been incorporated in the plan.
بسیاری از پیشنهادات شما در این برنامه گنجانده شده است.
2: ایجاد کردن یک نهاد یا شرکت داخل یک شرکت دیگر
The company was incorporated in 2008.
این شرکت در 2008 ایجاد شده بود.
نمایش لغات هم خانواده با incorporate
کلمات نزدیک به incorporate
Incorporated
شکل گذشته فعل incorporate
Incorporates
شکل حال ساده فعل incorporate
Incorporating
شکل استمراری فعل incorporate
Incorporation
(اسم - غیر قابل شمارش) اتصال، الحاق، پیوستگی
instruction
Am /ɪnˈstrʌkʃn /volume_up
Br /ɪnˈstrʌkʃn /volume_up
اسم
1: اطلاعات کامل درباره نحوه کار چیزی یا نحوه استفاده از چیزی. دستور العمل
Follow the instructions on the packet carefully.
دستورالعمل های روی جعبه را با دقت دنبال کنید.
2: چیزی که کسی به شما می گوید تا انجام دهید. دستور، دستورالعمل
He phoned you on my instructions.
او طبق دستورِ من با تو تماس گرفت.
I'm under instructions to keep my speech short.
من تحت دستورالعمل هستم (به من دستور دادهاند) تا سخنانم را کوتاه نگه دارم.
3: دستوری که به کامپیوتر داده می شود تا کار خاصی را انجام دهد.
The chip has a peak speed of 400 million instructions a second.
این چیپ سرعتِ بیشینه 400 میلیون دستور در ثانیه را دارد. (400 میلیون دستور را در ثانیه انجام می دهد.)
4: آموزش یک مهارت یا یک موضوع خاص
The course gives you basic instruction in car maintenance.
این دوره به شما آموزش ابتدایی تعمیرات ماشین را ارائه می دهد.
صفت
1: راهنما
An instruction book
یک کتاب راهنما
نمایش لغات هم خانواده با instruction
کلمات نزدیک به instruction
Instruct
(فعل) راهنمایی کردن، یاد دادن، دستورالعمل انجام کاری را دادن
Instructed
شکل گذشته فعل Instruct
Instructing
شکل حال ساده فعل Instruct
Instructs
شکل حال ساده فعل Instruct
Instructions
جمع اسم Instruction
Instructive
(صفت) آموزنده، یاد دهنده
Instructor
(اسم) معلم، یاد دهنده، آموزگار
Instructors
جمع اسم Instructor
subsidiary
Am /səbˈsɪdieri /volume_up
Br /səbˈsɪdiəri /volume_up
صفت
1: مربوط به چیزی ولی با درجه اهمیت کمتر. فرعی، کمکی
A subsidiary role
نقش کمکی
Subsidiary information
اطلاعات کمکی
اسم
1: (مربوط به یک شرکت) شرکتی که توسط یک شرکت دیگر کنترل می شود. شعبه
One of our Japanese subsidiaries
یکی از شعبه های ژاپنی ما
نمایش لغات هم خانواده با subsidiary
کلمات نزدیک به subsidiary
Subsidy
(اسم) یارانه، کمک مالی
Subsidies
جمع اسم Subsidy
Subsidize
(فعل) کمک مالی کردن، بخشی از هزینه چیزی را پرداختن
Subsidized
شکل گذشته فعل Subsidize
Subsidizes
شکل حال ساده فعل Subsidize
Subsidizing
شکل استمراری فعل Subsidize
Subsidiaries
جمع اسم Subsidiary
input
Am /ˈɪnpʊt /volume_up
Br /ˈɪnpʊt /volume_up
اسم
1: هر چیزی که شما یا چیزی دیگری وارد چیز دیگری میکند. ورودی
There has been a big input of resources into the project from industry.
یک ورودی بسیار بزرگ از منابع از طرف شرکت به پروژه ما اضافه شده است
This program accepts input from most word processors.
این برنامه از تمام پردازش کننده های متن ورودی می پذیرد.
2: مکان یا ابزاری جهت ورود اطلاعات، الکتریسیته و .... ورودی
The inputs for the CD-ROM are at the back of the computer.
ورودی های سی دی رام در پشت کامپیوتر قرار دارند.
فعل
1: وارد کردن اطلاعات به داخل کامپیوتر
To input text
وارد کردن متن
نمایش لغات هم خانواده با input
کلمات نزدیک به input
Inputted
شکل گذشته فعل Input
Inputting
شکل اسمراری فعل Input
Inputs
جمع اسم Input – شکل حال ساده فعل Input
abstract
Am /ˈæbstrækt /volume_up
Br /ˈæbstrækt /volume_up
صفت
1: بر پایه ایده، احساس یا کیفیت ولی نه به صورت واقعی. انتزاعی
Truth and beauty are abstract concepts.
حقیقت و زیبایی مفاهیم انتزاعی هستند.
2: (در هنر) انتزاعی
An abstract paint
یک نقاشی انتزاعی (سبکی که در آن از خطوط، شکل ها و رنگ ها به صورتی استفاده می کنند که ظاهراً نشان دهنده چیزی به صورت موجود نیستند.)
اسم
1: نقاشی انتزاعی
2: خلاصه
There is a section at the end of the magazine that includes abstracts of recent articles.
بخشی در انتهای مجله وجود دارد که شامل خلاصه مقالات اخیر است.
فعل
1: خارج کردن چیزی از جایی
Their plan is to abstract 8 million gallons of water from the river.
برنامه آن ها خارج کردن 8 میلیون گالن آب از این رودخانه است.
2: خلاصه نویسی کردن
نمایش لغات هم خانواده با abstract
کلمات نزدیک به abstract
Abstracted
شکل گذشته فعل abstract
Abstracting
شکل استمراری فعل abstract
Abstraction
(اسم) انتزاع، پریشان خیالی
Abstractions
جمع اسم Abstraction
Abstractly
(قید) به طور مجرد، به خودی خود
Abstracts
جمع اسم Abstract – شکل حال ساده فعل abstract
ministry
Am /ˈmɪnɪstri /volume_up
Br /ˈmɪnɪstri /volume_up
اسم
1: وزارت
The Ministry of Defense
وزارت دفاع
She was moved to the Ministry of Culture.
او به وزارت فرهنگ منتقل شده است.
2: کشیش
A youth ministry
یک کشیش جوان
نمایش لغات هم خانواده با ministry
کلمات نزدیک به ministry
Ministries
جمع اسم ministry
Ministrations
(اسم) مراقبت
capable
Am /ˈkeɪpəbl /volume_up
Br /ˈkeɪpəbl /volume_up
صفت
1: توانا
She's a very capable woman.
او زن بسیار توانایی است.
We need to get an assistant who's capable and efficient.
ما باید دستیاری داشته باشیم که توانمند و کارآمد باشد.
I'll leave the organization in your capable hands.
من این سازمان را به دستان توانای تو می سپارم.
نمایش لغات هم خانواده با capable
کلمات نزدیک به capable
Capabilities
جمع اسم Capability
Capability
(اسم) قابلیت، توانایی
Incapable
(صفت) ناتوان، عاجز
expert
Am /ˈekspɜːrt /volume_up
Br /ˈekspɜːt /volume_up
اسم
1: متخصص
An expert in child psychology
یک متخصص روانشناسی کودک
Don't ask me—I'm no expert!
از من نپرس، من متخصص نیستم.
صفت
1: ماهر
An expert driver
یک راننده ماهر
نمایش لغات هم خانواده با expert
کلمات نزدیک به expert
Expertise
(اسم - غیر قابل شمارش) تخصص
Expertly
(قید) به طور تخصصی
Experts
جمع اسم Expert
precede
Am /prɪˈsiːd /volume_up
Br /prɪˈsiːd /volume_up
فعل
1: پیش تر بودن، مقدم بودن، جلوتر بودن
One witness reported hearing an explosion precede the fire.
یک شاهد، شنیدن یک انفجار قبل از آتش سوزی را گزارش داد.
He let her precede him through the gate.
به او اجازه داد تا در گیت از او پیشی بگیرد.
Lyndon Johnson preceded Richard Nixon as president.
لیندون جانسون قبل از ریچارد نیکسون رئیس جمهور بود.
In a gallant gesture, Ronnie allowed Amanda's name to precede his in the program listing.
در اقدامی شجاعانه، رونی اجازه داد اسم آماندا در لیست آن برنامه، از او پیشی بگیرد.
A prominent speaker preceded the ceremony of the granting of the diplomas.
پیش از اهدای دیپلم ها، سخنران مشهوری سخنرانی کرد.
نمایش لغات هم خانواده با precede
کلمات نزدیک به precede
Preceded
شکل گذشته فعل precede
Precedence
(اسم - غیر قابل شمارش) اولویت، تقدم
Precedent
(اسم) سابقه، نمونه (کاری که قبلاً انجام شده)
Precedents
جمع اسم Precedent
Precedes
شکل حال ساده فعل precede
Preceding
شکل استمراری فعل precede – (صفت) مقدم، دارای حق تقدم، پیشین
Unprecedented
(صفت) بی سابقه، بی نظیر، جدید
display
Am /dɪˈspleɪ /volume_up
Br /dɪˈspleɪ /volume_up
فعل
1: نمایش دادن، نشان دادن
Family photographs were displayed on the wall.
تصاویر خانوادگی روی دیوار نمایش داده شده بود.
New books are displayed in a prominent position on tables at the front of the shop.
کتاب های جدید در بخش برجسته روی میزهای جلوی فروشگاه به نمایش در آمده است.
2: نشان دادن یک احساس
My grandfather disapproved of displaying emotion in public.
مادربزرگ من با نمایش احساس در مکان عمومی مخالف بود.
3: نشان دادن کلمات، تصاویر و غیره رو صفحه نمایش
This column displays the title of the mail message.
این ستون عناوین پیام را نمایش می دهد.
اسم
1: نمایش
There's an Egyptian art collection on display at the museum at the moment.
در حال حاضر یک مجموعه هنری مصری در موزه به نمایش گذاشته شده است.
2: نمایش رفتار به طریقی که احساس شما را نشان دهد.
A display of affection
نمایش محبت
نمایش لغات هم خانواده با display
کلمات نزدیک به display
Displayed
شکل گذشته فعل display
Displaying
شکل استمراری فعل display
Displays
شکل حال ساده فعل display – جمع اسم display
incentive
Am /ɪnˈsentɪv /volume_up
Br /ɪnˈsentɪv /volume_up
اسم
1: چیزی که شما را به انجام کاری تشویق می کند. انگیزه
There is no incentive for people to save fuel.
انگیزه ای برای مردم جهت ذخیره سوخت وجود ندارد.
These kids have no incentive to learn.
این کودکان انگیزه ای برای یادگیری ندارند.
There is little incentive for people to leave their cars at home when public transport remains so expensive.
وقتی حمل و نقل عمومی را اینقدر گران نگه می دارند، انگیزه کمی برای مردم وجود دارد تا خودروهای خود را در خانه رها کنند.
نمایش لغات هم خانواده با incentive
کلمات نزدیک به incentive
Incentives
جمع اسم Incentive
inhibition
Am /ˌɪnhɪˈbɪʃn /volume_up
Br /ˌɪnhɪˈbɪʃn /volume_up
اسم
1: احساس خجالت یا اضطراب که مانع می شود تا شما آنچه میخواهید را بگویید یا انجام دهید. کمرویی، مانع
After a couple of drinks he lost his inhibition and started talking and laughing loudly.
بعد از چند بار مست کردن، او کمرویی اش را از دست داد و شروع به حرف زدن و خندیدن با صدای بلند کرد.
She had no inhibitions about making her opinions known.
او هیچ گونه مانعی در افشای نظرات خود نداشت.
Alcohol can make you lose all your inhibitions - but you may regret this the next morning!
الکل می تواند باعث شود که تمام مهارهای (کمرویی ها، موانع) خود را از دست بدهید - اما ممکن است صبح روز بعد پشیمان شوید!
2: ایجاد توقف یا کندی در یک روند. مهار
The inhibition of growth
مهار رشد
نمایش لغات هم خانواده با inhibition
کلمات نزدیک به inhibition
Inhibit
(فعل) ممنوع کردن، منع کردن
Inhibited
شکل گذشته فعل Inhibit
Inhibiting
شکل استمراری فعل Inhibit
Inhibitions
جمع اسم Inhibition
Inhibits
شکل حال ساده فعل Inhibit
trace
Am /treɪs /volume_up
Br /treɪs /volume_up
فعل
1: پیدا کردن یا کشف کردن چیزی با جستجوی دقیق در پی آن.
We finally traced him to an address in Chicago.
ما سرانجام او را در آدرسی در شیکاگو پیدا کردیم.
2: پیدا کردن اصلیت یا دلیل چیزی
She could trace her family tree back to the 16th century.
او توانست تا قرن شانزدهم، شجره نامه خانواده اش را دنبال کند.
3: توصیف کردن یا کشف دلایل یا منشا چیزی با بررسی روش توسعه آن
She has traced her family history back to the seventeenth century.
او تاریخ خانوادگی خود را تا قرن هفدهم میلادی ردیابی کرده است.
The film traces the events leading up to the Russian Revolution in 1917.
این فیلم رویدادهای منتهی به انقلاب 1917 روسیه را دنبال می کند.
4: کپی کردن چیزی با گذاشتن کاغذ یا هر چیز شفافی روی آن و دنبال کردن خطوط و طرح های آن
Did you draw this picture yourself, or did you trace it?
آیا خودت این نقاشی را کشیده ای یا اینکه آن را کپی کردی؟
5: دنبال کردن شکل یا طرح کلی چیزی
He traced the route on the map.
او مسیر را روی نقشه دنبال کرد.
اسم
1: ردپا، جای پا، اثر، نشانه
Police searched the area but found no trace of the escaped prisoners.
پلیس منطقه را جستجو کرد اما هیچ اثری از زندانیان فراری پیدا نکرد.
2: مقدار کم از یک چیز
Traces of drugs were found in his blood.
مقادیر کمی از موادمخدر در خونش یافت شد.
3: ردیابی (مخصوصاً ردیابی و شنود مکالمات) به وسیله قطعات الکترونیکی
The phone company put a trace on the call.
این شرکت تلفن یک ردیاب روی تلفن قرار داد.
نمایش لغات هم خانواده با trace
کلمات نزدیک به trace
Traceable
(صفت) قابل تعقیب، قابل پیدا کردن یا یافتنی
Traced
شکل گذشته فعل trace
Traces
شکل حال ساده فعل trace – جمع اسم trace
Tracing
شکل استمراری فعل trace
ignore
Am /ɪɡˈnɔːr /volume_up
Br /ɪɡˈnɔː(r) /volume_up
فعل
1: نادیده گرفتن: توجه نکردن به چیزی
If we continue to ignore these problems they will only get worse.
اگر به نادیده گرفتن این مشکلات ادامه دهیم بدتر می شوند.
I made a suggestion but they chose to ignore it.
من پیشنهادی ارائه دادم ولی آن ها تصمیم گرفتند تا آن را نادیده بگیرند.
Older brothers and sisters often feel ignored when their parents only spend time with a new baby.
خواهرها و برادرها اغلب احساس نادیده گرفته شدن می کنند وقتی والدینشان تنها با بچه تازه به دنیا آمده وقت می گذرانند.
Little Alice realized that if she didn't behave, her parents would ignore her.
آلیس کوچولو فهمیده بود که اگر درست رفتار نکند، والدینش به او توجهی نخواهند کرد.
The student could not answer the question because he ignored the obvious facts.
آن دانش آموز نمی توانست به سوال پاسخ دهد چون واقعیت های واضحی را نادیده گرفته بود.
نمایش لغات هم خانواده با ignore
کلمات نزدیک به ignore
Ignorance
(اسم - غیر قابل شمارش) جهل، نادانی
Ignorant
(صفت) جاهل، عامی
Ignored
شکل گذشته فعل Ignore
Ignores
شکل حال ساده فعل Ignore
Ignoring
شکل استمراری فعل Ignore
incidence
Am /ˈɪnsɪdəns /volume_up
Br /ˈɪnsɪdəns /volume_up
اسم
1: تعداد دفعاتی که یک اتفاقی رخ می دهد مخصوصاً جُرم، بیماری و ... - نرخ
Why did the incidence of heroin use continue to climb?
چرا نرخ استفاده از هروئین در حال افزایش است؟
An area with a high incidence of crime
یک منطقه با نرخ بالای جرم
2: (در فیزیک) افتادن یا ضربه زدن چیزی مانند پرتویی از نور روی سطح چیزی. برخورد
For a smooth surface the angle of incidence equals the angle of reflection.
برای یک سطح صاف، زاویه برخورد با زاویه بازتاب برابر است.
نمایش لغات هم خانواده با incidence
کلمات نزدیک به incidence
Coincided
شکل گذشته فعل coincide
Coincides
شکل حال ساده فعل coincide
Coinciding
شکل استمراری فعل coincide – (صفت) منظبق
Coincidence
(اسم) تصادف (همزمانی دو رویداد)، تصادف (شانس یا اقبال)
Coincidences
جمع اسم Coincidence
Coincident
(صفت) منطبق، متقارن، سازگار
Coincidental
(صفت) تصادفی، اتفاقی
estate
Am /ɪˈsteɪt /volume_up
Br /ɪˈsteɪt /volume_up
اسم
1: بخش وسیعی از اراضی یک کشور که متعلق به یک خانواده یا یک سازمان است و اغلب برای رشد محصولات زراعی یا پرورش حیوانات مورد استفاده قرار می گیرد. (با واژه state به معنی حالت یا دولت و ایالت اشتباه گرفته نشود!)
A country estate
یک ملک روستایی
She receives rent from all the people whose cottages are on estate land.
او از تمام افرادی که کلبه آن ها در زمین املاک قرار دارد، اجاره دریافت می کند.
2: تمام دارایی هایی که یک شخص دارد مخصوصاً دارایی هایی که بعد مرگش به جای می ماند.
Her estate was left to her daughter.
دارایی او برای دخترش ماند.
She left her entire estate to her niece.
او کل دارایی خود را برای خواهرزاده خود برجای گذاشت.
نمایش لغات هم خانواده با estate
کلمات نزدیک به estate
Estates
جمع اسم Estate
cooperative
Am /koʊˈɑːpərətɪv /volume_up
Br /kəʊˈɒpərətɪv /volume_up
صفت
1: با همکاری، مشارکتی، تعاونی
The documentary was a cooperative effort by film-makers from five countries.
این مستند یک تلاش مشارکتی توسط فیلم سازانی از 5 کشور بود.
The cooperative movement started in Britain in the 19th century.
نهضت تعاونی در قرن نوزدهم در انگلیس آغاز شد.
2: مایل به کمک یا انجام آنچه مردم می خواهند.
I asked them to turn down their music, but they're not being very cooperative.
من از آن ها خواستم تا موسقی شان را کم کنند ولی آن ها چندان مایل نبودند.
اسم
1: فعالیت تعاونی
A farmer's cooperative
تعاونی کشاورزی
نمایش لغات هم خانواده با cooperative
کلمات نزدیک به cooperative
Cooperate
(فعل) با هم کار کردن
Cooperated
شکل گذشته فعل cooperate
Cooperates
شکل حال ساده فعل cooperate
Cooperating
شکل استمراری فعل cooperate
Cooperation
(اسم - غیر قابل شمارش) همکاری
Cooperatives
جمع اسم cooperative
Cooperatively
(قید) با همدستی
Co-operate
(فعل) با هم کار کردن (به صورت جدا نوشتن معمولاً در بریتیش کاربرد دارد)
Co-operated
شکل گذشته فعل Co-operate
Co-operating
شکل استمراری فعل Co-operate
Co-operates
شکل حال ساده فعل Co-operate
Co-operation
(اسم - غیر قابل شمارش) همکاری
Co-operative
(صفت) مشارکتی
Co-operatively
(قید) با همدستی
reveal
Am /rɪˈviːl /volume_up
Br /rɪˈviːl /volume_up
فعل
1: آشکار کردن
The evidence was revealed only after hours of questioning.
مدرک، تنها بعد از ساعت ها بازجویی آشکار شد.
It was revealed that they stole over $1 million.
معلوم شد که آن ها بیش از یک میلیون دلار دزدیده اند.
The expression on his face revealed how he felt.
رنگ رخساره بیان می کند از سر درون (!)
Analysis reveals the substance to be mostly carbon.
تجزیه و تحلیل ها نشان می دهد که این ماده عموما از کربن تشکیل شده است.
Napoleon agreed to reveal the information to the French population.
ناپلئون موافقت کرد که اطلاعات جمعیت فرانسه را آشکار کند.
The auto company revealed reluctantly that there were defects in their new models.
آن شرکت ماشین سازی با بی میلی، فاش کرد که نقایصی در مدل های جدیدشان وجود دارد.
نمایش لغات هم خانواده با reveal
کلمات نزدیک به reveal
Revealed
شکل گذشته فعل Reveal
Revealing
شکل استمراری فعل Reveal
Reveals
شکل حال ساده فعل Reveal
Revelation
(صفت) افشاگری
Revelations
جمع اسم Revelation
index
Am /ˈɪndeks /volume_up
Br /ˈɪndeks /volume_up
اسم
1: فهرست مطالب، فهرستی بر اساس حروف الفبا
Look it up in the index.
آن را در فهرست جستجو کنید.
The index is divided into two sections.
این فهرست به دو بخش تقسیم شده است.
2: سیستمی از اعداد که برای مقایسه ارزش چیزهایی که نسبت به هم تغییر می کنند استفاده می شود. شاخص
The Dow Jones Index
شاخص داو جونز
The FTSE 100 Index (FTSE = the Financial Times Stock Exchange)
شاخص سهام FTSE 100
3: نشانه یا شاخصی که یک چیز دیگر را می توان با آن قضاوت کرد. شاحص
Consumer spending is often a good index of public confidence in the economy.
هزینه های مصرف کننده معمولاً شاخص خوبی از اعتمادی عمومی در بحث اقتصاد است.
4: (در ریاضیات) عدد کوچکی که روی یک عدد بزرگتر نوشته می شود تا نشان دهد که آن عدد بزرگتر چند برابر در خود ضرب شده است. توان
In the equation 42 = 16, the number 2 is an index.
در تساوی 4 به توان 2 مساوی است با 16، 2 توان است.
5: index finger انگشت اشاره
فعل
1: فهرست کردن
He organized and indexed the material by computer.
او این مطالب را از طریق رایانه سازماندهی و فهرست بندی کرد.
نمایش لغات هم خانواده با index
کلمات نزدیک به index
Indexed
شکل گذشته فعل Index
Indexes
جمع اسم Index – شکل حال ساده فعل Index
Indexing
شکل استمراری فعل Index
lecture
Am /ˈlektʃər /volume_up
Br /ˈlektʃə(r) /volume_up
اسم
1: صحبت کردن برای گروهی از مردم با هدف یاد دادن چیزی. سخنرانی کردن - کسی که با سخنرانی چیزی را به گروهی می آموزد (مدرس)
A famous journalist delivered a lecture on prejudice in the press.
یک روزنامه نگار معروف در خصوص تبعیض در مطبوعات سخنرانی کرد.
For a moment, it feels like I'm back in a university lecture theatre.
برای یک لحظه احساس این را داشت که من به یک سالن سخنرانی دانشگاه بازگشته ام.
Teachers who lecture send the message that they are an expert source of information.
معلمانی که سخنرانی می کنند این پیام را می رسانند که آن ها منبعی ماهر از اطلاعات هستند.
Rarely have I heard a lecture with such clear illustrations.
به ندرت یک سخنرانی با چنین تصویرسازی ای می شنوم.
Henry's father lectured him on the awesome perils of drug addiction.
پدر هِنری برای او در مورد خطرات وحشتناک اعتیاد به مواد سخنرانی کرد.
فعل
1: سخنرانی کردن
She’s lecturing on the geology of the region.
او دارد در مورد زمینشناسی منطقه سخنرانی میکند.
2: کسی را با تندی مورد خطاب قرار دادن
نمایش لغات هم خانواده با lecture
کلمات نزدیک به lecture
Lectured
شکل گذشته فعل Lecture
Lecturer
(اسم) سخنران، مدرس
Lecturers
جمع اسم Lecturer
Lectures
جمع اسم Lecture – شکل حال ساده فعل Lecture
Lecturing
شکل استمراری فعل Lecture
discrimination
Am /dɪˌskrɪmɪˈneɪʃn /volume_up
Br /dɪˌskrɪmɪˈneɪʃn /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: رفتاری متفاوت با فرد یا گروهی خاص مخصوصاً به دلیل تفاوت در جنسیت، نژاد و .... تبعیض
There should be no discrimination on the grounds of color.
نباید هیچ تبعیضی در زمینه رنگ وجود داشته باشد.
Some immigrants were victims of discrimination.
برخی مهاجرین، قربانی تبعیض بودند.
2: توانایی دیدن تفاوت بین دو نفر یا دو گروه. تمیز، فرق
He showed great discrimination in his choice of friends.
او فرق بزرگی در انتخاب دوستانش نشان داد.
To learn discrimination between right and wrong
یادگیری فرق بین درست و غلط
نمایش لغات هم خانواده با discrimination
کلمات نزدیک به discrimination
Discriminate
(فعل) تبعیض قائل شدن
Discriminated
شکل گذشته فعل discriminate
Discriminates
شکل حال ساده فعل discriminate
Discriminating
شکل استمراری فعل discriminate
overseas
Am /ˌoʊvərˈsiːz /volume_up
Br /ˌəʊvəˈsiːz /volume_up
صفت
1: خارجی، مربوط به کشور دیگر
There are a lot of overseas students studying at our college.
دانشجویان خارجی زیادی در این دانشگاه درس می خوانند.
We need to open up overseas markets.
ما نیاز داریم بازارهای خارجی را راه اندازی کنیم.
قید
1: از کشور دیگر، در کشور دیگر یا برای کشور دیگر
He was working overseas for an oil company.
او در حال کار برای یک شرکت نفت در خارج از کشور بود.
The product is sold both at home and overseas.
این محصول هم در کشور و هم در خارج از کشور فروخته می شود.
explicit
Am /ɪkˈsplɪsɪt /volume_up
Br /ɪkˈsplɪsɪt /volume_up
صفت
1: واضح و دقیق
I gave her very explicit directions how to get here.
من به او دستورات خیلی دقیقی برای اینکه چطور به اینجا دستیابد، دادم.
The officials were very explicit at the select committee.
مقامات در کمیته منتخب خیلی دقیق بودند.
2: صریح
She was quite explicit about why she had left.
او درباره اینکه چرا ترک کرده بود (رفته بود) خیلی صریح بود.
نمایش لغات هم خانواده با explicit
کلمات نزدیک به explicit
Explicitly
(قید) صریحاً
aggregate
Am /ˈæɡrɪɡət /volume_up
Br /ˈæɡrɪɡət /volume_up
اسم
1: مجموع، جمع
They purchased an aggregate of 3,000 shares in the company.
آنها مجموعِ 3000 سهم را در این شرکت خریداری کردند.
The smaller minorities got an aggregate of 1,327 votes.
اقلیت های کوچکتر مجموعِ 1327 رای را کسب کردند.
In the aggregate, women outlive men by 7 or more years.
درمجموع ، زنان 7 یا چند سال بیشتر از مردان عمر می کنند.
2: شن و سنگ های کوچکی که برای تهیه بتن از آن استفاده می شود.
صفت
1: کل
Aggregate investment
سرمایه گذاری کل
فعل
1: جمع کردن
The company aggregates news and information from a number of sources on its website.
این شرکت اخبار و اطلاعات تعدادی از منابع موجود در وب سایت خود را جمع می کند.
نمایش لغات هم خانواده با aggregate
کلمات نزدیک به aggregate
Aggregated
شکل گذشته فعل aggregate
Aggregates
شکل حال ساده فعل aggregate – جمع اسم aggregate
Aggregating
شکل استمراری فعل aggregate
Aggregation
(اسم) تجمع
Aggregations
جمع اسم Aggregation
gender
Am /ˈdʒendər /volume_up
Br /ˈdʒendə(r) /volume_up
اسم
1: جنسیت
Traditional concepts of gender
مفاهیم سنتی جنسیت
Does this test show the gender of the baby?
آیا این آزمایش جنسیت کودک را نشان می دهد؟
She felt that her destiny had been shaped by her gender.
او احساس کرد که سرنوشتش به وسیله جنسیتش شکل گرفته است.
نمایش لغات هم خانواده با gender
کلمات نزدیک به gender
Genders
جمع اسم Gender
underlying
Am /ˌʌndərˈlaɪɪŋ /volume_up
Br /ˌʌndəˈlaɪɪŋ /volume_up
صفت
1: مهم و اساسی برای یک موقعیت ولی به طوری که همیشه برای فهمیدن آسان و واضح نباشد. نهفته، اساسی
The underlying assumption is that the amount of money available is limited.
فرض اساسی این است که مقدار پول در دسترس محدود شده است. (محدود بودن پول مهم است اما درک این مهم برای هر کسی مقدور نیست و مثلا کسی که به آن پی برده متخصص بوده)
Unemployment may be an underlying cause of the rising crime rate.
ممکن است بیکاری دلیل نهفته افزایش میزان جنایت باشد.
2: قرار گرفته زیر سطح چیزی. زیرین
The currents are affected by the shape of the underlying rocks.
جریانها تحت تأثیر شکل سنگهای زیرین قرار دارند (در زمین شناسی).
نمایش لغات هم خانواده با underlying
کلمات نزدیک به underlying
Underlie
(فعل) زمینه چیزی بودن، تاثیر زیادی روی چیزی داشتن
Underlay
(اسم - غیر قابل شمارش) لایه زیرین، زیرفرشی (مثل مُکت) – شکل گذشته فعل Underlie
Underlies
شکل حال ساده فعل underlie
Underlying
شکل استمراری فعل underlie – (صفت)
brief
Am /briːf /volume_up
Br /briːf /volume_up
صفت
1: مختصر
I had a brief look at her report before the meeting.
من قبل از ملاقات یک نگاه مختصر به گزارشش انداختم.
It'll only be a brief visit because we really don't have much time.
این فقط یک ملاقات مختصر خواهد بود چون واقعاً وقت زیادی نداریم.
2: (مربوط به لباس) خیلی کوتاه
She was wearing a fairly brief skirt, as I recall.
آنطور که من به یاد می آورم او یک دامن نسبتاً کوتاه پوشیده بود.
اسم
1: in brief به طور خلاصه
'So you didn't enjoy the party much.' 'In brief, no.'
'بنابراین شما خیلی از مهمانی لذت نبردید.' 'به طور خلاصه ، نه.'
2: briefs زیرشلواری
Cotton briefs
زیرشلواری کتان
3: یک مجموعه از دستورات – شرح وظایف (در بریتیش)
It wasn't part of his brief to speak to the press.
این بخشی از شرح وظایف او نبود تا با مطبوعات حرف بزند.
4: وکیل (در بریتیش)
I want to see my brief.
من می خواهم وکیلم را ببینم.
5: پرونده ای که به وکیل داده می شود. (در بریتیش)
Will you accept this brief?
آیا می خواهی این پرونده را قبول کنی؟
فعل
1: آگاهی دادن به کسی برای مواجهه با کاری
The officer briefed her on what to expect.
مامور درباره آنچه انتظار داشت به او آگاهی داد.
I expect to be kept fully briefed at all times.
من انتظار دارم که همیشه به طور کامل آگاه شوم.
نمایش لغات هم خانواده با brief
کلمات نزدیک به brief
Brevity
(اسم - غیر قابل شمارش) اختصار، ایجاز
Briefed
شکل گذشته فعل brief
Briefing
شکل استمراری فعل brief – (اسم) خلاصه سازی
Briefings
جمع اسم briefing
Briefly
(قید) به طور خلاصه
Briefs
شکل حال ساده فعل brief – جمع اسم brief
domain
Am /dəʊˈmeɪn /volume_up
Br /dəʊˈmeɪn /volume_up
اسم
1: یک حوزه علاقه مندی یا حوزه ای که کسی در کنترل دارد.
Are you still looking for some kind of job in the political domain?
آیا هنوز به دنبال نوعی شغل در حوزه سیاسی هستید؟
The report should never have been released into the public domain.
این گزارش هرگز نباید در حوزه عمومی منتشر شود.
You'd better ask Paul - electronics is not my domain, I'm afraid.
بهتر است از پائول بپرسید، الکترونیک در حوزه من نیست، متاسفم.
2: (در اینترنت) دامنه (مانند com یا ir)
نمایش لغات هم خانواده با domain
کلمات نزدیک به domain
Domains
جمع اسم Domain
rational
Am /ˈræʃnəl /volume_up
Br /ˈræʃnəl /volume_up
صفت
1: (در مورد رفتار، عقیده و ...) بر پایه تفکر و دلیل واضح. منطقی، واضح
A rational decision
یک تصمیم منطقی
There must be some rational explanation for what happened.
باید توضیحی منطقی برای آنچه رخ داده است، باشد.
In that state of mind you can't make a rational decision.
در آن شرایط ذهنی شما نمی توانید تصمیم منطقی بگیرید.
نمایش لغات هم خانواده با rational
کلمات نزدیک به rational
Irrational
(صفت) غیر منطقی
Rationalization
(اسم) توجیه
Rationalizations
جمع اسم Rationalization (توجیهات)
Rationalize
(فعل) تلاش برای پیدا کردن دلائلی برای توجیه رفتار، گفتار و غیره. توجیه کردن
Rationalized
شکل گذشته فعل Rationalize
Rationalizes
شکل حال ساده فعل Rationalize
Rationalizing
شکل استمراری فعل Rationalize
Rationalism
(اسم - غیر قابل شمارش) عقل گرایی
Rationality
(اسم - غیر قابل شمارش) عقلانیت
Rationally
(قید) از نظر عقلی
minimum
Am /ˈmɪnɪməm /volume_up
Br /ˈmɪnɪməm /volume_up
اسم
1: کمترین تعداد یا کمترین مقدار از آنچه ممکن است یا تصور می شود.
Studies show that adults need a minimum of six hours sleep.
مطالعات نشان می دهد که افراد بزرگسال به حداقل شش ساعت خواب نیاز دارند.
صفت
1: آخرین یا پایین ترین احتمال در مقدار یا درجه
What are the minimum requirements for the job?
حداقل نیازمندی ها برای این کار چیست؟
The minimum sentence for her crime is 10 years.
حداقل محکومیت برای جرم او 10 سال زندان است.
Congress has set a minimum wage for all workers.
کنگره کمترین حقوق را برای کارگران در نظر گرفته است.
The minimum charge for a telephone, even if no calls are made, is about $60 a month.
حداقل هزینه برای یک (خط) تلفن، حتی اگر تماسی گرفته نشود، حدود 60 دلار در یک ماه است.
قید
1: حداقل
She will serve 10 years minimum.
او حداقل 10 سال را خدمت خواهد کرد.
نمایش لغات هم خانواده با minimum
کلمات نزدیک به minimum
Minimums
جمع اسم minimum
Minima
یک نوع جمع اسم minimum
Minimize
(فعل) به حداقل رساندن، دست کم گرفتن
Minimized
شکل گذشته فعل Minimize
Minimizes
شکل حال ساده فعل Minimize
Minimizing
شکل استمراری فعل Minimize
interval
Am /ˈɪntərvl /volume_up
Br /ˈɪntəvl /volume_up
اسم
1: مدت زمان بین دو رویداد یا فاصله بین دو زمان
We see each other at regular intervals - usually about once a month.
ما همدیگر را در فواصل زمانی مرتب می بینیم، معمولاً ماهی یک بار.
2: فاصله بین دو نقطه
The plants should be spaced at six-inch intervals.
این گیاهان باید در فواصل 6 اینچی فاصله داده شوند.
3: فاصله بین دو بخش از اجرا یا یک ورزش. وقفه (در آمریکا از واژه intermission استفاده می شود)
There will be two 20-minute intervals during the opera.
دو وقفه 20 دقیقه ای در طول آهنگ اوپرا وجود خواهد داشت.
نمایش لغات هم خانواده با interval
کلمات نزدیک به interval
Intervals
جمع اسم Interval
neutral
Am /ˈnuːtrəl /volume_up
Br /ˈnjuːtrəl /volume_up
صفت
1: بی طرف، خنثی، بدون جانبداری
It is logical to remain neutral in a violent argument between spouses.
منطقی است که در یک بحث و درگیری خشن بین زن و شوهر، بی طرف بمانید.
I didn't take my father's or my mother's side; I tried to remain neutral.
من طرف پدر یا مادرم را نگرفتم، من سعی کردم بی طرف باشم
Switzerland was neutral during the war.
سوئیس در طول جنگ بی طرف بود.
Adolph did not reject the idea but remained neutral about it.
آدولف آن ایده را رد نکرد ولی درباره اش بی طرف ماند.
2: در شیمی به ماده ای که نه اسید باشد و نه باز گفته می شود.
3: در فیزیک به موادی که بار منفی یا مثبت ندارند گفته میشد.
نمایش لغات هم خانواده با neutral
کلمات نزدیک به neutral
Neutralization
(اسم - غیر قابل شمارش) خنثی سازی در شیمی، خنثی سازی تاثیر چیزی
Neutralize
(فعل) خنثی کردن
Neutralized
شکل گذشته فعل Neutralize
Neutralizes
شکل حال ساده فعل Neutralize
Neutralizing
شکل استمراری فعل Neutralize
Neutrality
(اسم - غیر قابل شمارش) بی طرفی
migration
Am /maɪˈɡreɪʃn /volume_up
Br /maɪˈɡreɪʃn /volume_up
اسم
1: مهاجرت
Seasonal migration
مهاجرت فصلی
Scientists track bird populations and migration patterns.
دانشمندان جمعیت و الگوهای مهاچرتی پرندگان را دنبال می کنند.
2: (در کامپیوتر) عوض کردن یک سیستم و رفتن به یک سیستم جدید
Thanks for your patience during the migration to the new system.
از صبر و شکیبایی شما در هنگام مهاجرت به سیستم جدید سپاسگزارم.
نمایش لغات هم خانواده با migration
کلمات نزدیک به migration
Migrate
(فعل) مهاجرت کردن
Migrant
(اسم) مهاجر
Migrants
جمع اسم Migrant
Migrated
شکل گذشته فعل migrate
Migrates
شکل حال ساده فعل migrate
Migrating
شکل استمراری فعل migrate
Migrations
جمع اسم Migration
Migratory
(صفت) مهاجر (migratory bird or animal پرنده یا حیوان مهاجر)
flexibility
Am /ˌfleksəˈbɪləti /volume_up
Br /ˌfleksəˈbɪləti /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: انعطاف پذیری
The advantage of this system is its flexibility.
مزیت این سیستم انعطاف پذیری آن است.
The standards were established to allow greater flexibility in court decisions.
این استانداردها برای انعطاف پذیری بیشتر در تصمیمات دادگاه ایجاد شده است.
2: توانایی خم شدن یا خم کردن بدون شکستن و آسیب. انعطاف پذیری
You can improve your flexibility by exercising.
شما می توانید انعطاف پذیری خود را با تمرین ارتقاء دهید.
Plastic is more suitable because of its flexibility.
پلاستیک به دلیل انعطاف پذیریش مناسب تر است.
نمایش لغات هم خانواده با flexibility
کلمات نزدیک به flexibility
Flexible
(صفت) انعطاف پذیر
Inflexible
(صفت) غیرقابل انعطاف
Inflexibility
(اسم - غیر قابل شمارش) (مخصوصاً در مورد یک نظر یا قانون) تغییرناپذیری، سختی (the inflexibility of steel سختی فولاد (انعطاف ناپذیری فولاد))
federal
Am /ˈfedərəl /volume_up
Br /ˈfedərəl /volume_up
صفت
1: داشتن یک سیستم حکومتی که در آن دولت های مجزا در یک کشور بر امور خود کنترل داشته باشند، اما توسط یک دولت مرکزی برای تصمیم گیری های ملی و غیره کنترل می شوند.
The federal government
دولت فدرال (ائتلافی، اتحادی)
They were charged with violating federal law.
آنها به نقض قوانین فدرال متهم شدند.
A federal republic
یک جمهوری فدرال
نمایش لغات هم خانواده با federal
کلمات نزدیک به federal
Federation
(اسم) فدراسیون
Federations
جمع اسم Federation
author
Am /ˈɔːθər /volume_up
Br /ˈɔːθə(r) /volume_up
اسم
1: نویسنده کتاب، مولف
Who is your favorite author?
نویسنده محبوب شما کیست؟
He is the author of three books on art.
او نویسنده سه کتاب در هنر است.
2: کسی که شروع کننده یا ایجاد کننده چیزی است. بانی
She's the author of the company's recent success of all our troubles.
او بانی موفقیت اخیر شرکت در همه مشکلات ما است.
فعل
1: نوشتن یک کتاب یا مقاله یا ...
He has authored more than 30 books.
او بیش از 30 کتاب نوشت است.
نمایش لغات هم خانواده با author
کلمات نزدیک به author
Authored
شکل گذشته فعل Author
Authoring
شکل استمراری فعل Author
Authors
شکل حال ساده فعل Author – جمع اسم Author
Authorship
(اسم) نویسندگی، تالیف
Authorships
جمع اسم Authorship
initiative
Am /ɪˈnɪʃətɪv /volume_up
Br /ɪˈnɪʃətɪv /volume_up
اسم
1: یک نقشه یا یک روند جدید برای رسیدن به چیزی یا حل یک مشکل. ابتکار
The peace initiative was welcomed by both sides.
ابتکار صلح توسط هر دو سمت پذیرفته شده بود.
2: توانایی تصمیم گیری و عمل توسط خودتان و بدون اینکه کسی به شما بگوید.
You won't get much help. You'll have to use your initiative.
شما کمک زیادی به دست نخواهید آورد. مجبور خواهید بود تا از ابتکار خود استفاده کنید.
3: the initiative قدرت یا فرصتی برای به دست آوردن مزیت. ابتکار عمل
To seize the initiative
به دست آوردن ابتکار عمل
It was up to the US to take the initiative in repairing relations.
به آمریکا بستگی داشت تا ابتکار عمل ترمیم روابط را در دست بگیرد.
نمایش لغات هم خانواده با initiative
کلمات نزدیک به initiative
Initiate
(فعل) آغاز کردن، یاد دادن یا آشنا کردن (در این معنی معمولا با حرف اضافه into می آید: Each culture had a special ritual to initiate boys into manhood. هر فرهنگی برای آشنا کردن پسران با مقوله مردانگی، آیین خاصی داشت.) – (اسم) کسی که تازه وارد یک گروه شده و در حال یادگیری است (طلبه، تازه کار)
Initiated
شکل گذشته فعل Initiate
Initiates
شکل حال ساده فعل Initiate – جمع اسم Initiate
Initiating
شکل استمراری فعل Initiate
Initiation
(اسم) شروع، آشنایی (مثلاً با محیط کار)
Initiations
جمع اسم Initiation
Initiatives
جمع اسم initiative
Initiator
(اسم) مبتکر، پیشقدم
Initiators
جمع اسم Initiator
allocation
Am /ˌæləˈkeɪʃn /volume_up
Br /ˌæləˈkeɪʃn /volume_up
اسم
1: پول، زمان و ... که به کسی برای هدف خاصی داده می شود. تخصیص
We have spent your entire allocation for the year.
ما کل تخصیص شما را برای سال، خرج کرده ایم.
The allocation of resources
تخصیص منابع
2: چیزی را با هدف خاصی به کسی دادن. تقسیم، تخصیص
The allocation of food to those who need it most
تقسیم (تخصیص) غذا برای آن هایی که بیشتر به آن نیاز دارند.
نمایش لغات هم خانواده با allocation
کلمات نزدیک به allocation
Allocate
(فعل) اختصاص دادن، تخصیص دادن
Allocated
شکل گذشته فعل allocate
Allocates
شکل حال ساده فعل allocate
Allocating
شکل استمراری فعل allocate
Allocations
جمع اسم Allocation
exceed
Am /ɪkˈsiːd /volume_up
Br /ɪkˈsiːd /volume_up
فعل
1: بزرگتر بودن از یک عدد یا مقدار، از حد اجازه داده شده فراتر رفتن. تجاوز کردن
The final cost should not exceed $5,000.
هزینه نهایی نباید از 5 هزار دلار تجاوز کند (فراتر رود).
The book's success has exceeded all our expectations.
موفقیت این کتاب از همه انتظارات ما فراتر رفته است.
The officers had exceeded their authority.
این افسرها از اختیارات خود فراتر رفته بودند.
نمایش لغات هم خانواده با exceed
کلمات نزدیک به exceed
Exceeded
شکل گذشته فعل Exceed
Exceeding
شکل استمراری فعل Exceed
Exceeds
شکل حال ساده فعل Exceed
برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید: