گروه هفتم از لغات ضروری آیلتس و تافل با ترجمه فارسی | آموزش 570 واژه آکادمیک
لیست لغات گروه هفتم از مجموعه آموزشی آیلتس و تافل:
- intervention .
- confirmed .
- definite .
- classical .
- chemical .
- voluntary .
- release .
- visible .
- finite .
- publication .
- channel .
- file .
- thesis .
- equipment .
- disposal .
- solely .
- deny .
- identical .
- submitted .
- grade .
- phenomenon .
- paradigm .
- ultimately .
- extract .
- survive .
- converted .
- transmission .
- global .
- inferred .
- guarantee .
- advocate .
- dynamic .
- simulation .
- topic .
- insert .
- reverse .
- decades .
- comprise .
- hierarchical .
- unique .
- comprehensive .
- couple .
- mode .
- differentiation .
- eliminate .
- priority .
- empirical .
- ideology .
- somewhat .
- aid .
- foundation .
- adults .
- adaptation .
- quotation .
- contrary .
- media .
- successive .
- innovation .
- prohibited .
- isolated
نکته: چنانچه اگر نتوانستید فایل ها را با استفاده از دانلود منیجر دریافت کنید، مطابق تصویر زیر، ابتدا وارد قسمت Options دانلود منیجر شده و سپس روی تَب General کلیک کنید و بعد از آن مرورگری را که با استفاده از آن وارد وبسایت ما شده اید را با برداشتن تیک آن موقتاً غیر فعال کنید و سپس با کلیک روی لینک های دانلود اقدام به دریافت فایل نمایید تا خود مرورگر اقدام به دانلود فایل ها نماید.
intervention
Am /ˌɪntərˈvenʃn /volume_up
Br /ˌɪntəˈvenʃn /volume_up
اسم
1: مداخله، پا در میانی
Calls for government intervention to save the steel industry
درخواست ها برای مداخله دولت جهت نجات صنعت فولاد
Half the people questioned said they were opposed to military intervention (in the civil war).
نیمی از افراد مورد سؤال گفتند که آنها با مداخله نظامی (در جنگ داخلی) مخالف هستند.
They’re calling for urgent UN intervention.
آنها خواستار مداخله فوری سازمان ملل هستند.
نمایش لغات هم خانواده با intervention
کلمات نزدیک به intervention
Intervene
(فعل) مداخله کردن، پادرمیانی کردن، فاصله خوردن یا فاصله افتادن (بین دو رویداد)
Intervened
شکل گذشته فعل Intervene
Intervenes
شکل حال ساده فعل Intervene
Intervening
شکل استمراری فعل Intervene
Interventions
جمع اسم Intervention
confirm
Am /kənˈfɜːrm /volume_up
Br /kənˈfɜːm /volume_up
فعل
1: تایید کردن، تصدیق کردن
His guilty expression confirmed my suspicions
ظاهرِ گناهکارِ او سوء زن های مرا تایید کرد.
The way Victor talked back to his mother confirmed that he was defiant.
جوری که ویکتور جواب مادرش را داد تایید کرد که او نافرمان است.
A probe of the criminal's background confirmed that he had been in jail numerous times.
کند و کاو ها در مورد پیشینه آن مجرم تایید کرد که او چندیدن بار در زندان بوده است.
Years of research confirmed the theory that smoking is harmful.
سال ها تحقیق، آن تئوری را تایید کرد که سیگار کشیدن زیان بار است.
2: تثبیت کردن
I'm very happy to confirm you in your post.
من برای تثبیت شما در مقامتان بسیار خوشحالم.
نمایش لغات هم خانواده با confirm
کلمات نزدیک به confirm
Confirmation
(اسم) تایید، تصدیق (به صورت یک نامه یا بیانیه رسمی)، تایید (به معنی اثبات)، شهادت (مراسمی که در آن کسی شهادت ورود به یک دین را ادا می کند و به آن دین می پیوندد)
Confirmations
جمع اسم Confirmation
Confirmed
شکل گذشته فعل confirm – (صفت) پا بر جا (در مرود یک عادت یا یک روش زندگی)
Confirming
شکل استمراری فعل confirm
Confirms
شکل حال ساده فعل confirm
definite
Am /ˈdefɪnət /volume_up
Br /ˈdefɪnət /volume_up
صفت
1: قطعی (مطلق، مطمئن یا واضح)
The date for the meeting is now definite: 5 March.
اکنون تاریخ ملاقات قطعی است: پنجم مارس.
We need a definite answer by tomorrow.
ما تا فردا به جواب قطعی نیاز داریم.
There was a definite feeling that things were getting worse.
یک احساس واضحی که اوضاع داشت بدتر میشد وجود داشت.
اسم
1: چیزی که مطمئنا رُخ می دهد.
Let's make the 9th a definite - we'll have dinner and then go to the movies.
بیایید نهم را قطعی کنیم، شام می خریم و سپس به سراغ فیلم ها می رویم.
She's a definite for the Olympic team.
او برای تیم المپیک قطعی است (حتما حضور دارد).
نمایش لغات هم خانواده با definite
کلمات نزدیک به definite
Definites
جمع اسم definite
Definitely
(قید) قطعاً
Definitive
(صفت) قطعی، نهایی
Indefinite
(صفت) نا معین، غیر واضح
Indefinitely
(قید) نامحدود (برای یک بازه زمانی بدون یک پایان ثابت: The negotiations have been postponed indefinitely. مذاکرات به طور نامحدود به تعویق افتاده است.)
classical
Am /ˈklæsɪkl /volume_up
Br /ˈklæsɪkl /volume_up
صفت
1: (در خصوص هنر، موسیقی و ...) سنتی در استایل یا فُرم، بر اساس روشی که زمان های گذشته ایجاد شده. سنتی، باستانی
I tend to listen to pop music rather than classical.
من مایلم تا به موسیقی پاپ گوش دهم تا سنتی
2: برای توصیف چیزی که به دلیل استایل ساده و سنتی جذاب است. کلاسیک
I love the classical lines of his dress designs.
من عاشق خطوط کلاسیکِ طراحی های لباس او هستم.
3: باستانی
The classical world
جهانِ باستانی
4: (مربوط به زبان) مربوط به فُرم سخن گفتن و نوشتن یک زبان در زمان قدیم. کلاسیک
Classical Arabic
عربی کلاسیک
نمایش لغات هم خانواده با classical
کلمات نزدیک به classical
Classic
(صفت) با کیفیت - خیلی خنده دار یا خیلی بد یا خیلی آزار دهنده – معمول - باستانی یا کلاسیک
Classically
(قید) به صورت کلاسیک
Classics
(اسم) ادبیات باستانی
chemical
Am /ˈkemɪkl /volume_up
Br /ˈkemɪkl /volume_up
صفت
1: شیمیایی
A chemical element
یک المان شیمیایی
All chemical weapons facilities will be deactivated.
کلیه امکانات تسلیحات شیمیایی غیرفعال می شوند.
اسم
1: ماده شیمیایی
The body produces chemicals that are natural painkillers.
بدن مواد شیمیایی تولید می کند که ضدِ دردِ طبیعی است.
نمایش لغات هم خانواده با chemical
کلمات نزدیک به chemical
Chemically
(قید) از نظر شیمیایی
Chemicals
جمع اسم Chemical
voluntary
Am /ˈvɑːlənteri /volume_up
Br /ˈvɒləntri /volume_up
صفت
1: داوطلب، داوطلبانه
Voluntary workers
کارگران داوطلب
I do some voluntary work at the local hospital.
من کمی کار داوطلبانه در این بیمارستان محلی انجام می دهم.
He works in the voluntary sector.
او در بخش داوطلبانه فعالیت می کند.
نمایش لغات هم خانواده با voluntary
کلمات نزدیک به voluntary
Voluntarily
(قید) به صورت داوطلبانه
Volunteer
(اسم) داوطلب – (فعل) داوطلب شدن
Volunteering
شکل استمراری فعل Volunteer
Volunteered
شکل گذشته فعل Volunteer
Volunteers
شکل حال ساده فعل Volunteer – جمع اسم Volunteer
release
Am /rɪˈliːs /volume_up
Br /rɪˈliːs /volume_up
فعل
1: آزاد کردن
He was released from prison after serving two years of a five-year sentence.
او بعد از سپری کردن دو سال از 5 سال محکومیتش، آزاد شده است.
2: یک وسیله را از یک موقعیت ثابت جابجا کردن طوری که آزادانه حرکت کند.
He released the handbrake and the car jumped forwards.
او ترمز دستی را آزاد کرد و ماشین به سمت جلو پرید.
3: پرتاب بمب یا موشک
The plane released its bombs at 10,000 feet.
آن هواپیما بمب هایش را در ارتفاع 10 هزار فوت رها کرد.
4: بیان احساسی که سعی می کردید پنهاد کنید.
He punched the pillow in an effort to release his anger.
او در تلاشی برای رها کردن خشمش، به بالِش مشت زد.
5: اجازه دادن به چیزی برای نمایش در ملاء عام یا برای استفاده عموم. منتشر کردن
The mayor has released a statement explaining the reasons for his resignation.
شهردار بیانیه ای را منتشر کرده است که دلایل استعفای وی را توضیح می دهد.
6: منتشر کردن یک فیلم، موسیقی و ...
The band's latest album will be released next week.
آخرین آلبوم این گروه هفته آینده منتشر خواهد شد.
اسم – غیر قابل شمارش
1: رهایی، خلاصی
She can expect an early release from prison.
او می تواند منتظر یک آزادی زودهنگام از زندان باشد.
A sense of release after the exam
حس رهایی بعد از امتحان
2: پخش، انتشار
The new software is planned for release in April.
این نرم افزار جدید برای انتشار در ماه آپریل طرح ریزی شده است.
3: رهایی گاز، ماده شیمیایی و ... از یک محفظه - انتشار
The release of carbon dioxide into the atmosphere
انتشار کربن دی اُکسید داخل اتمسفر
نمایش لغات هم خانواده با release
کلمات نزدیک به release
Released
شکل گذشته فعل release
Releases
شکل حال ساده فعل release
Releasing
شکل استمراری فعل release
visible
Am /ˈvɪzəbl /volume_up
Br /ˈvɪzəbl /volume_up
صفت
1: قابل رویت
The ship was barely visible through the dense fog.
کشتی در میان مه غلیظ به سختی قابل رویت بود.
Before the stars are visible, the sky has to become quite dark.
قبل از اینکه ستاره ها قابل مشاهده شوند، آسمان باید شروع به تاریک شدن کند.
You need a powerful lens to make some germs visible.
شما به لنزهای قدرتمندی نیاز دارید تا برخی میکروب ها را قابل رویت کنید.
2: واضح و قابل فهم
There was a visible change in his mood.
تغییرات واضحی در رفتار او وجود داشت.
نمایش لغات هم خانواده با visible
کلمات نزدیک به visible
Visibility
(اسم - غیر قابل شمارش) قدرت دید یا وسعت دید، دید
Visibly
(قید) بطور مرئی
Invisible
(صفت) نامرئی
Invisibility
(اسم - غیر قابل شمارش) ناپیدایی
finite
Am /ˈfaɪnaɪt /volume_up
Br /ˈfaɪnaɪt /volume_up
صفت
1: محدود
The funds available for the health service are finite.
بودجه در دسترس برای خدمات درمانی محدود است.
A finite number of possibilities
تعداد محدودی از احتمالات
2: (گرامر - فعل) فعلی که زمان وقوع (گذشته، حال، آینده و ...) یا تعداد (مفرد یا جمع) یا ضمایر شخصی (اول شخص یا دوم شخص) را معلوم می کند. فعل مُعَین برای نمونه، is, are, was, were شکلهای معین فعل to be هستند و در مقابل been, be شکلهای نامعینی از فعل to be هستند.
In the following sentence 'go' is finite: 'I often go to the cinema.'
در جمله I often go to the cinema ، فعل go، فعل معین است. (چون زمان وقوع کار را معین می کند)
نمایش لغات هم خانواده با finite
کلمات نزدیک به finite
Infinite
(صفت) نامحدود
Infinitely
(قید) به صورت نامحدود
publication
Am /ˌpʌblɪˈkeɪʃn /volume_up
Br /ˌpʌblɪˈkeɪʃn /volume_up
اسم
1: انتشار کتاب، مجله و ...
The publication date
تاریخ انتشار
There has been a delay in the book's publication.
تاخیری در انتشار این کتاب وجود داشته است.
The catalogue will be ready for publication in September.
این کاتالوگ برای انتشار در ماه سپتامبر آماده خواهد شد.
نمایش لغات هم خانواده با publication
کلمات نزدیک به publication
Publications
جمع اسم Publication
channel
Am /ˈtʃænl /volume_up
Br /ˈtʃænl /volume_up
اسم
1: کانال تلویزیون
Sports channel
کانال های ورزشی
2: محل عبور آب یا مایعات دیگر. کانال
The boats all have to pass through this narrow channel.
همه قایق ها مجبورند از میان این کانال باریک عبور کنند.
3: یک راه برای برقراری ارتباط بین افراد یا انجام کاری
We must open the channels of communication between the two countries.
ما باید راه های ارتباطی بین این دو کشور را باز کنیم.
Complaints should be made through the usual channels.
شکایات باید از طریق راه های معمول انجام شود.
4: یک مسیر یا راه در یک فرودگاه برای شناسایی موارد همراه مسافر و وسایلش
If you have nothing to declare, go through the green channel.
اگر چیزی برای شناسایی ندارید از میان کانال سبز عبور کنید.
فعل
1: هدایت کردن چیزی به سمت مکان یا موقعیتی خاص
Ditches were constructed to channel water away from the buildings.
خندق هایی برای هدایت آب به دور از ساختمانها ساخته شده اند.
Money for the project will be channeled through local government.
پول برای این پروژه از طریق دولت محلی هدایت می شود.
2: مشابه کس دیگری رفتار کردن
When he sang, he would channel Nat King Cole.
وقتی آواز می خواند، مانند نات کینگ کول بود.
نمایش لغات هم خانواده با channel
کلمات نزدیک به channel
Channeled
شکل گذشته فعل channel
Channeling
شکل استمراری فعل channel
Channels
شکل حال ساده فعل channel – جمع اسم channel
file
Am /faɪl /volume_up
Br /faɪl /volume_up
اسم
1: محفظه ای که برای ذخیره کاغذ ها، نامه ها و اسناد به طریق نظم یافته استفاده می شود مخصوصاً در ادارات. (در ایران به نام زونکن می شناسند)
We keep your records on file for five years.
ما سوابق شما را به مدت پنج سال در فایل نگه می داریم.
Make a file for these documents and write 'finance' on the tab.
یک فایل برای این اسناد ایجاد کن و (عنوان) اقتصادی را روی آن بنویس.
2: (در کامپیوتر) فایل
Every file on the same disk must have a different name.
فایل های روی یک دیسک باید نام متفاوت داشته باشند.
3: پرونده
The police have opened a file on local burglaries.
پلیس یک پرونده برای دزدی های محلی باز کرده است.
4: (ابزار) سوهان (برای چوب، فلز و ...)
Nail file
سوهان ناخن
5: یک صف از انسان ها یا حیوانات پشت سر هم
They were horrified to see files of ants marching through the kitchen.
آنها از دیدن صفوف مورچه های در حال عبور از آشپزخانه وحشت داشتند.
فعل
1: ذخیره کردن اطلاعات به طریق خاص و با احتیاط. بایگانی کردن
Please file it in my ‘Research’ file.
لطفاً این را در پرونده تحقیقاتی من بایگانی کنید.
2: (در قانون) به ثبت رساندن شکایت، دادخواست دادن
The police filed charges against the two suspects.
پلیس علیه این دو مظنون اتهاماتی به ثبت رساند.
To file for divorce
دادخواست دادن برای طلاق
3: در صف حرکت کردن
The doors of the museum opened and the visitors began to file in.
درهای موزه باز شد و بازدید کنندگان با صف وارد شدند.
4: سوهان زدن یک فلز یا چوب
نمایش لغات هم خانواده با file
کلمات نزدیک به file
Filed
شکل گذشته فعل file
Files
شکل حال ساده فعل file – جمع اسم file
Filing
شکل استمراری فعل file – (اسم) بایگانی - بُراده های سوهان زده شده ی یک فلز
Filings
جمع اسم Filing
thesis
Am /ˈθiːsiːz /volume_up
Br /ˈθiːsɪs /volume_up
اسم
1: پایان نامه، رساله دکتری، تِز
Students must submit a thesis on an agreed subject within four years.
دانشجویان باید در طول 4 سال روی موضوع توافقی یک پایان نامه تسلیم کنند.
A doctoral thesis (= for a PhD)
رساله دکتری
2: ایده، نظر یا تئوری اصلی یک نفر، گروه، یک نوشته، بیانیه و ... تِز
Their main thesis was that war was inevitable.
تز اصلی آنها این بود که جنگ اجتناب ناپذیر بود.
نمایش لغات هم خانواده با thesis
کلمات نزدیک به thesis
Theses
جمع اسم thesis
equipment
Am /ɪˈkwɪpmənt /volume_up
Br /ɪˈkwɪpmənt /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: تجهیزات
A useful piece of equipment for the kitchen
یک نمونه مفید از تجهیزات برای آشپزخانه
Electrical equipment
تجهیزات الکترونیکی
Radar equipment is used to detect enemy aircraft.
تجهیزات راداری برای شناسایی هواپیمای دشمن استفاده می شود.
2: تجهیز یک نفر یا یک مکان
The equipment of the photographic studio was expensive.
تجهیز استودیوی تصویربرداری گران بود.
نمایش لغات هم خانواده با equipment
کلمات نزدیک به equipment
Equip
(فعل) مجهز کردن به تجهیزات، مهارت دادن یا آماده کردن
Equipped
شکل گذشته فعل Equip – (صفت) مجهز
Equipping
شکل استمراری فعل Equip
Equips
شکل حال ساده فعل Equip
disposal
Am /dɪˈspoʊzl /volume_up
Br /dɪˈspəʊzl /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: خلاص از چیزی، دفع
The disposal of nuclear waste
دفع زباله های اتمی
2: at sb's disposal در اختیار کسی
I would take you if I could, but I don't have a car at my disposal this week.
من اگر می توانستم شما را می رساندم ولی این هفته ماشینی در اختیار من نیست.
It's great that we have this innovative technology at our disposal.
فوق العاده است که ما این تکنولوژی خلاقانه را در اختیار داریم.
3: فروش بخشی از کسب و کار، ملک و ...
The next step is to think about disposal of your assets.
قدم بعدی این است که در مورد فروش دارایی های خود فکر کنید.
نمایش لغات هم خانواده با disposal
کلمات نزدیک به disposal
Disposable
(صفت) قابل عرضه (مانند یک محصول)
Dispose
(فعل) مرتب کردن - مایل کردن
Disposed
شکل گذشته فعل Dispose – (صفت) مستعد، مایل
Disposes
شکل حال ساده فعل Dispose
Disposing
شکل استمراری فعل Dispose
solely
Am /ˈsoʊlli /volume_up
Br /ˈsəʊlli /volume_up
قید
1: تنها، فقط
I bought it solely for that purpose.
من این را تنها برای آن هدف خریدم.
It's solely for your use.
این فقط برای استفاده شماست.
He's solely in charge of the operation.
او فقط مسئول این عملیات است.
نمایش لغات هم خانواده با solely
کلمات نزدیک به solely
Sole
(صفت) تنها – (اسم) کف پا، یک نوع ماهی (ماهی حلوا)
Soles
جمع اسم soles
deny
Am /dɪˈnaɪ /volume_up
Br /dɪˈnaɪ /volume_up
فعل
1: انکار کردن، گفتن اینکه چیزی درست نیست
The spokesman refused either to confirm or deny the reports.
سخنگو از تایید یا انکار کردن آن گزارش ها خودداری کرد.
She denied all knowledge of the incident.
او تمام اطلاعات مربوط به این حادثه را تکذیب کرد.
2: از اجازه دادن به کسی برای دسترسی به چیزی خودداری کردن
They were denied access to the information.
آن ها از دسترسی به اطلاعات منع شدند.
No one should be denied a good education.
هیچکس نباید از آموزش خوب منع شود.
3: there's no denying جای انکار نیست، واقعیتی است
There's no denying that this has been a difficult year for the company.
جای انکار نیست (واقعیتی ست) که این یک سال دشوار برای شرکت بوده است.
نمایش لغات هم خانواده با deny
کلمات نزدیک به deny
Deniable
(صفت) قابل انکار
Denial
(اسم) انکار، تکذیب
Denials
جمع اسم Denial
Denied
شکل گذشته فعل deny
Denies
شکل حال ساده فعل deny
Denying
شکل استمراری فعل deny
Undeniable
(صفت) غیر قابل انکار
identical
Am /aɪˈdentɪkl /volume_up
Br /aɪˈdentɪkl /volume_up
صفت
1: همسان، مساوی، عینی
I've got three identical blue suits.
سه لباس آبی یکسان دارم.
The measurements of both rooms were identical.
اندازه های هر دو اتاق یکسان بود.
Her dress is almost identical to mine.
لباس او تقریباً با من یکسان بود.
نمایش لغات هم خانواده با identical
کلمات نزدیک به identical
Identically
(قید) عیناً
submit
Am /səbˈmɪt /volume_up
Br /səbˈmɪt /volume_up
فعل
1: ارائه دادن یا پیشنهاد کردن چیزی برای تصمیم گیری توسط دیگران. ارسال کردن، تسلیم کردن
You must submit your application before 1 January.
شما باید درخواست خود را قبل از 1 ژانویه ارسال کنید.
2: به کس دیگر یا گروه دیگر اجازه این را دادن که بر شما کنترل داشته باشد یا بتواند چیزی را به شما تحمیل کند. گردن نهادن، سر فرود آوردن
She decided to resign from the party rather than submit herself to the new rules.
او تصمیم گرفت به جای گردن نهادن به قوانین جدید از حزب استعفا دهد. (party علاوه بر میهمانی به معنی حزب سیاسی نیز کاربرد گسترده دارد)
She refused to submit to threats.
او از سر فرود آوردن مقابل تهدیدات خودداری کرد.
نمایش لغات هم خانواده با submit
کلمات نزدیک به submit
Submission
(اسم) ارائه چیزی برای تصمیم گرفتن توسط دیگران، تسلیم یا سرسپردگی
Submissions
جمع اسم Submission
Submits
شکل حال ساده فعل Submit
Submitted
شکل گذشته فعل Submit
Submitting
شکل استمراری فعل Submit
grade
Am /ɡreɪd /volume_up
Br /ɡreɪd /volume_up
اسم
1: یک سطح در کیفیت، اندازه و ...
He's suffering from some kind of low-grade infection, which he can't seem to get rid of.
او از نوعی عفونت درجه پایین رنج می بَرد که به نظر نمی رسد از شر آن خلاص شود.
2: عدد یا حرفی که نشان دهنده مقدارِ خوب بودن کار یا ارائه کسی است. نمره
Carla got a grade A in German.
کارلا نمره الف را در درس آلمانی کسب کرد.
3: مقطع تحصیلی در مدرسه
Jackie is in the sixth grade.
جَکی در کلاس ششم است.
They were in the same grade at school.
آن ها در مدرسه در یک پایه تحصیلی بودند.
فعل
1: تقسیم کردن افراد یا چیزها در سطح کیفی، اندازه و ... مختلف
The fruit is washed and then graded by size.
این میوه ها شسته شده و بعد طبق اندازه تقسیم بندی می شوند.
2: نمره دادن
The best students are graded A.
بهترین دانش آموزان نمره الف گرفتند.
نمایش لغات هم خانواده با grade
کلمات نزدیک به grade
Graded
شکل گذشته فعل grade – (صفت) طبقه بنده شده (به ترتیب اندازه یا سختی و غیره)
Grades
شکل حال ساده فعل grade – جمع اسم grade
Grading
شکل استمراری فعل grade – (اسم - غیر قابل شمارش) درجه بندی یا طبقه بندی برای قضاوتِ کیفیتِ یک محصول، ماده و غیره.
phenomenon
Am /fəˈnɑːmɪnən /volume_up
Br /fəˈnɒmɪnən /volume_up
اسم
1: چیزی که وجود دارد و قابل رویت، لمس، مزه کردن و غیره است مخصوصاً چیزی که غیرمعمول و جذاب است. پدیده
Gravity is a natural phenomenon.
جاذبه یک پدیده طبیعی است.
The El Nino weather phenomenon
پدیده آب و هوایی اِل نینو
2: کسی که بسیار موفق است مخصوصاً به دلیل اینکه قابلیت یا توانایی خاصی دارد.
The Beatles were a phenomenon - nobody had heard anything like them before.
بیتلز یک پدیده بودند - هیچ کس قبلاً چیزی مثل آنها نشنیده بود. (گروه بیتلز، یک گروه موسیقی راک اهل لیورپول انگلستان بودند.)
نمایش لغات هم خانواده با phenomenon
کلمات نزدیک به phenomenon
Phenomena
جمع اسم Phenomenon
Phenomenal
(صفت) فوق العاده، شگفت انگیز
paradigm
Am /ˈpærədaɪm /volume_up
Br /ˈpærədaɪm /volume_up
اسم
1: الگو، نمونه
A paradigm for students to copy
الگویی برای دانشجویان جهت کپی کردن
Society’s paradigm of the ideal woman
الگوی جامعه از زن ایده آل
Some of these educators are hoping to produce a change in the current cultural paradigm.
برخی از این فرهیختگان امیدوارند در الگوهای فرهنگی فعلی تغییر ایجاد کنند.
نمایش لغات هم خانواده با paradigm
کلمات نزدیک به paradigm
Paradigms
جمه اسم Paradigm
ultimately
Am /ˈʌltɪmətli /volume_up
Br /ˈʌltɪmətli /volume_up
قید
1: در نهایت
Ultimately, you'll have to make the decision yourself.
در نهایت، شما مجبور خواهید بود تا خودتان تصمیم بگیرید.
A poor diet will ultimately lead to illness.
برنامه غذایی ضعیف در نهایت به بیماری ختم خواهد شد.
Ultimately, they decided to close the mine.
در نهایت، آن ها تصمیم گرفتند تا معدن را ببندند.
نمایش لغات هم خانواده با ultimately
کلمات نزدیک به ultimately
Ultimate
(صفت) پایانی، بهترین، مهمترین
extract
Am /ˈekstrækt /volume_up
Br /ˈekstrækt /volume_up
فعل
1: استخراج کردن، عصاره گرفتن
Chemists extracted the essential vitamins from the grain.
شیمیدان ها ویتامین های ضروری را از این دانه استخراج می کنند.
Oil extracted from sunflower seeds
نفت به دست آمده از دانه های آفتابگردان
I had to have a tooth extracted.
من باید یک دندان را خارج می کردم.
Dr. Fogell extracted my tooth in an amateur fashion.
دکتر فوگِل دندان مرا به روشی غیرحرفه ای کَند.
Spencer was ingenious in extracting information from witnesses.
اِسپنسر در تخلیه اطلاعاتی شاهدان نابغه بود.
اسم
1: عصاره
Herbal extracts
عصاره های گیاهی
2: خلاصه
The following extract is taken from her new novel.
خلاصه زیر از رمان جدید او برداشت شده است.
نمایش لغات هم خانواده با extract
کلمات نزدیک به extract
Extracted
شکل گذشته فعل extract
Extracting
شکل استمراری فعل extract
Extraction
(اسم) استخراج، عصاره گیری، اصل و نسب
Extractions
جمع اسم Extraction
Extracts
شکل حال ساده فعل extract – جمع اسم extract
survive
Am /sərˈvaɪv /volume_up
Br /səˈvaɪv /volume_up
فعل
1: بقا یافتن، زنده ماندن، نجات یافتن
Of the six people injured in the crash, only two survived.
از شش نفر مجروح در حادثه، تنها دو نفر زنده ماندند.
Some people believe that only the strongest should survive.
بسیاری از مردم معتقدند که تنها قدرتمندان باید زنده بمانند.
2: به زندگی و بقا ادامه دادن علیرغم خطرات موجود.
The space capsule was built to survive a long journey in space.
کپسول فضایی برای بقا یافتن در طول سفر در فضا ساخته شده بود.
It was uncertain whether we would survive the torrent of rain.
نامشخص بود که آیا ما می توانیم از طوفان باران جان سالم به در بریم.
نمایش لغات هم خانواده با survive
کلمات نزدیک به survive
Survival
(اسم) بقا، ماندگاری
Survivals
جمع اسم Survival
Survived
شکل گذشته فعل Survive
Survives
شکل حال ساده فعل Survive
Surviving
شکل استمراری فعل Survive
Survivor
(اسم) بازمانده
Survivors
جمع اسم Survivor
convert
Am /kənˈvɜːrt /volume_up
Br /kənˈvɜːt /volume_up
فعل
1: تبدیل کردن
What's the formula for converting pounds into kilograms?
فرمول تبدیل پوند به کیلو گرم چیست؟
2: تغییر دادن مذهب، دین، تفکر و ...
He converted from Christianity to Islam.
او از مسیحیت به اسلام گروید.
I've converted to organic food.
من به سمت غذاهای اورگانیک تغییر کرده ام.
اسم
1: کسی که دین، مذهب، عقیده خود را تغییر داده است.
A convert to Islam
یک تازه وارد به اسلام
Converts from other faiths
جدیدالاسلام ها از اعتقادات دیگر
A convert to vegetarianism
یک تازه وارد به گیاه خواری
نمایش لغات هم خانواده با convert
کلمات نزدیک به convert
Conversion
(اسم) تبدیل، تغییر
Conversions
جمع اسم Conversion
Converted
شکل گذشته فعل Convert – (صفت) تبدیل شده
Convertible
(صفت) قابل تبدیل، تغییر پذیر، تبدیل پذیر
Converting
شکل استمراری فعل Convert
Converts
شکل حال ساده فعل Convert – جمع اسم Convert
transmission
Am /trænzˈmɪʃn /volume_up
Br /trænzˈmɪʃn /volume_up
اسم
1: روند پخش چیزی از طریق رادیو، تلویزیون و غیره. مخابره، پخش
The microphone converts acoustic waves to electrical signals for transmission.
میکروفون امواج آکوستیک را برای پخش به سیگنال های الکتریکی تبدیل می کند.
2: انتقال
The transmission of disease
انتقال بیماری
3: سیستمی که نیرو تولید شده توسط موتور را به چرخ های یک وسیله نقلیه منتقل می کند. گیربکس
Automatic transmission
گیربکس اتوماتیک
نمایش لغات هم خانواده با transmission
کلمات نزدیک به transmission
Transmissions
جمع اسم Transmission
Transmit
(فعل) مخابره کردن، انتقال دادن
Transmitted
شکل حال ساده فعل Transmit
Transmitting
شکل استمراری فعل Transmit
Transmits
شکل حال ساده فعل Transmit
global
Am /ˈɡloʊbl /volume_up
Br /ˈɡləʊbl /volume_up
صفت
1: جهانی
Global issues
مشکلات جهانی
2: در نظر گرفتن یا مربوط به همه بخش های یک چیزی. سراسری
Global searches on the database
جستجوهای سراسری روی پایگاه داده
They sent a global email to all staff.
آنها برای کلیه کارمندان یک ایمیل سراسری ارسال کردند.
نمایش لغات هم خانواده با global
کلمات نزدیک به global
Globalize
(فعل) گسترش دادن یا عملیاتی کردن یک شرکت، کمپانی یا یک سیستم در جامعه بین الملل
Globalizes
شکل حال ساده فعل Globalize
Globalized
شکل گذشته فعل Globalize
Globalizing
شکل استمراری فعل Globalize
Globally
(قید) در سطح جهان
Globalization
(اسم - غیر قابل شمارش) جهانی سازی
infer
Am /ɪnˈfɜːr /volume_up
Br /ɪnˈfɜː(r) /volume_up
فعل
1: نتیجه گرفتن بر اساس اطلاعات پایه ای
I inferred from her expression that she wanted to leave.
من از بیان او (قیافه او هم می توان ترجمه کرد) به این نتیجه رسیدم که او می خواست برود.
He inferred that she was not interested in a relationship from what she said in her letter.
از آنچه او در نامه اش گفته بود به این نتیجه رسید که او مایل به برقراری رابطه نیست.
Much of the meaning must be inferred from the context.
بخش زیادی از معنی باید از متن استنتاج شود.
2: به صورت غیر مستقیم منظور را بیان کردن
Are you inferring that I'm not capable of doing the job?
آیا دارید این را میگویید (این حرف را میرسانید) که من برای انجام این کار توانا نیستم؟
نمایش لغات هم خانواده با infer
کلمات نزدیک به infer
Inference
(اسم) استنتاج
Inferences
جمع اسم Inference
Inferred
شکل گذشته فعل infer
Inferring
شکل استمراری فعل infer
Infers
شکل حال ساده فعل infer
guarantee
Am /ˌɡærənˈtiː /volume_up
Br /ˌɡærənˈtiː /volume_up
اسم
1: تعهد محکمی مبنی بر اینکه شما کاری را انجام خواهید داد یا اتفاقی رُخ خواهد داد.
The TV comes with a two-year guarantee.
تلویزیون دارای ضمانت دو ساله است.
A money-back guarantee
ضمانت بازگشت پول
There is no guarantee (that) the discussions will lead to a deal.
هیچ تضمینی وجود ندارد که این مباحث با توافق ختم شود.
The washing machine broke down just after the guarantee ran out.
همین که گارانتی تمام شد، ماشین لباسشویی خراب شد.
فعل
1: تضمین کردن، ضمانت کردن
The fridge is guaranteed for three years.
این یخچال برای سه سال تضمین شده است.
European Airlines guarantees its customers top-quality service.
خطوط هواپیمایی اروپا به مشتریانش، خدمات باکیفیت تضمین می دهد.
نمایش لغات هم خانواده با guarantee
کلمات نزدیک به guarantee
Guaranteed
شکل گذشته فعل guarantee
Guaranteeing
شکل استمراری فعل guarantee
Guarantees
جمع اسم guarantee – شکل حال ساده فعل guarantee
advocate
Am /ˈædvəkeɪt /volume_up
Br /ˈædvəkət /volume_up
فعل
1: به صورت عمومی و عیان از چیزی حمایت کردن
Heart disease specialists advocate a diet low in cholesterol.
متخصصان بیماری های قلبی از رژیم غذایی کم کلسترول حمایت می کنند.
His doctor advocated early retirement.
پزشک وی از بازنشستگی زودهنگام حمایت کرد.
These policies have been widely advocated.
از این سیاستها حمایت گسترده ای صورت گرفته است.
اسم
1: کسی که به صورت عمومی از چیزی حمایت می کند. حامی
She’s a strong advocate of women’s rights
او حامی سرسخت حقوق زنان است.
نمایش لغات هم خانواده با advocate
کلمات نزدیک به advocate
Advocacy
(اسم - غیر قابل شمارش) دفاع علنی
Advocated
شکل گذشته فعل advocate
Advocates
شکل حال ساده فعل advocate – جمع اسم advocate
Advocating
شکل استمراری فعل advocate
dynamic
Am /daɪˈnæmɪk /volume_up
Br /daɪˈnæmɪk /volume_up
اسم
1:dynamics پویایی
The aim of the research is to improve understanding of the dynamics of the business environment.
هدف از این تحقیق، بهبود درک پویایی محیط کسب و کار است.
Social dynamic
پویایی جامعه
2: dynamics علم دینامیک
Fluid dynamics
دینامیک سیالات
صفت
1: پویا
A dynamic leader
یک رهبر پویا
2: همیشه در حال تغییر یا پیشرفت
Business innovation is a dynamic process.
نوآوری در تجارت فرایندی پویا است.
The situation is dynamic and may change at any time.
این موقعیت پویا است و ممکن است هر زمانی تغییر کند.
3: مربوط به نیرویی که حرکت تولید می کند.
A dynamic force
نیروی محرک
4: (در زبان) dynamic verbs افعالی که عملی را نشان می دهند نه حالت را، مانند خوردن، رفتن که افعال کنشی (دینامیک) محسوب می شوند ولی در مقابل مثلاً فعل موافقت کردن بیان کننده حالت است که افعال حالتی (stative verbs) نامیده می شوند.
نمایش لغات هم خانواده با dynamic
کلمات نزدیک به dynamic
Dynamics
جمع اسم dynamic
Dynamically
(قید) به صورت پویا
simulation
Am /ˌsɪmjuˈleɪʃn /volume_up
Br /ˌsɪmjuˈleɪʃn /volume_up
اسم
1: شبیه سازی
A computer simulation of how the planet functions
شبیه سازی رایانه ای از نحوه عملکرد این سیاره
A simulation model
یک مدل شبیه سازی
They are carrying out a detailed simulation of how their plan would work.
آنها در حال انجام یک شبیه سازی دقیق از چگونگی عملکرد برنامه خود هستند.
نمایش لغات هم خانواده با simulation
کلمات نزدیک به simulation
Simulate
(فعل) شبیه سازی کردن، تظاهر کردن
Simulated
شکل گذشته فعل Simulate – (صفت) قلابی، شبیه شده
Simulates
شکل حال ساده فعل simulate
Simulating
شکل استمراری فعل simulate
Simulations
جمع اسم simulation
topic
Am /ˈtɑːpɪk /volume_up
Br /ˈtɒpɪk /volume_up
اسم
1: موضوعی که شما درباره آن می نویسید یا می خوانید یا فکر می کنید: عنوان
Predicting the weather is our favorite topic of conversation.
پیش بینی وضع هوا عنوان مورد علاقه ما برای بحث است.
The speaker's main topic was how to eliminate hunger in this world.
موضوع اصلی سخنرانان این بود که چطور گرسنگی را در جهان حذف کنند.
Valerie only discussed topics that she knew well.
والری تنها در خصوص عناوینی که به خوبی می دانست بحث کرد.
2: off topic (نامناسب یا غیر مرتبط با موقعیت)
That comment is completely off topic.
آن نظر کاملاً غیر مرتبط با موضوع است.
3: on topic (مناسب و مرتبط با موقعیت)
Let’s get back on topic.
بیایید به موضوع اصلی برگردیم.
نمایش لغات هم خانواده با topic
کلمات نزدیک به topic
Topical
(صفت) امروزی - حال حاضر - بامناسبت (مربوط به اتفاقی در زمان حال مثل یک جُکی که مناسب همان لحظه است و بجاست)، (در پزشکی) موضعی (مثل یک کرم موضعی)
Topics
جمع اسم Topic
insert
Am /ɪnˈsɜːrt /volume_up
Br /ɪnˈsɜːt /volume_up
فعل
1: وارد کردن چیزی درون یک چیز دیگر یا بین دو چیزی دیگر.
Insert the key into the lock.
کلید را درون قفل قرار دهید.
They inserted a tube in his mouth to help him breathe.
آن ها یک لوله در دهانش قرار دادند تا به او کمک کنند نفس بکشد.
2: نوشته ای را به یک متن، فرم و غیره اضافه کردن.
Position the cursor where you want to insert a word.
نشانه گر موس را جایی که می خواهی کلمه را وارد کنی قرار بده.
Later, he inserted another paragraph into his will.
بعدها او پاراگراف دیگری را به وصیت نامه اش افزود.
اسم
1: چیزی که درون یا بین چیز دیگری قرار می گیرد. لاگذاشت، لاورقی
These inserts fit inside any style of shoe.
این لاگذاشت ها درون هر نوع کفشی سازگار است.
These magazines have too many annoying inserts advertising various products.
این مجلات لاورقی های آزاردهنده خیلی زیادی از تبلیغات تولیدات متعددی را دارند.
نمایش لغات هم خانواده با insert
کلمات نزدیک به insert
Inserted
شکل گذشته فعل insert
Inserting
شکل استمراری فعل insert
Insertion
(اسم) لاگذاشت، الحاق (هر چیزی که داخل چیز دیگری قرار گرفته باشد.)
Insertions
جمع اسم Insertion
Inserts
شکل حال ساده فعل insert – جمع اسم insert
reverse
Am /rɪˈvɜːrs /volume_up
Br /rɪˈvɜːs /volume_up
فعل
1: وارونه کردن، برگشتن، پشت و رو کردن
The government has failed to reverse the economic decline.
دولت در معکوس کردن روند نزولی اقتصادی شکست خورده است.
There is pressure on the council to reverse its decision.
فشار بر شورا وجود دارد تا تصمیم خود را برگرداند.
Writing is reversed in a mirror.
نوشته در آینه معکوس می شود.
She used to work for me, but our situations are now reversed.
او قبلاً برای من کار می کرد ولی موقعیت ما اکنون برعکس شده است (من برای او کار می کنم).
2: دنده عقب بردن یک وسیله
She reversed the car into the parking space.
او ماشین را به فضای پارکینگ برگرداند.
3: reverse the charges برقراری تماسی تلفی که هزینه آن با شخص تماس گرفته شده است.
اسم
1: برعکس، مخالف
This problem is the reverse of the previous one.
این مشکل برعکس قبلی است.
2: the reverse پُشت یک سکه و ...
The coin has the queen's head stamped on the reverse
این سکه نشان سرِ ملکه را در پشت دارد.
3: (در وسیله نقلیه) دنده عقب
Put the car in reverse.
ماشین را در دنده عقب قرار بده.
4: شکست - مقلوب
They suffered a serious military reverse.
آن ها یک شکست نظامی متحمل شدند.
نمایش لغات هم خانواده با reverse
کلمات نزدیک به reverse
Reversal
(اسم) واژگونی، بدبیاری
Reversed
شکل گذشته فعل reverse
Reverses
شکل حال ساه فعل reverse – جمع اسم reverse
Reversible
(صفت) برگشت پذیر
Reversing
شکل استمراری فعل reverse
Reversals
جمع اسم Reversal
Irreversible
(صفت) برگشت ناپذیر
decade
Am /ˈdekeɪd /volume_up
Br /ˈdekeɪd /volume_up
اسم
1: یک دوره ده ساله: دهه
Many people moved out of this city in the last decade.
در دهه گذشته بسیاری از مردم به شهر نقل مکان کردند.
The first decade of the 21st century
اولین دهه از قرن بیست و یکم
After a decade of granting salary increases, my boss ended the practice.
رئیس من بعد از ده سال دادن اضافه حقوق، انجام این کار را متوقف کرد.
I have a vision that this decade will be better than the last one.
دید من این است که این دهه از دهه گذشته بهتر خواهد بود.
نمایش لغات هم خانواده با decade
کلمات نزدیک به decade
Decades
جمع اسم Decade
comprise
Am /kəmˈpraɪz /volume_up
Br /kəmˈpraɪz /volume_up
فعل
1: در بر داشتن، شامل بودن
The course comprises a class book, a practice book, and a CD.
این دوره شامل یک کتابِ کلاس، یک کتابِ تمرین و یک CD است.
Italian students comprise 60 percent of the class.
دانشجویان ایتالیایی 60 درصد کلاس را شامل می شوند.
Our staff comprises many nationalities.
کارمندان ما شامل ملیت های مختلفی هستند.
نمایش لغات هم خانواده با comprise
کلمات نزدیک به comprise
Comprised
شکل گذشته فعل comprise
Comprises
شکل حال ساده فعل comprise
Comprising
شکل استمراری فعل comprise
hierarchy
Am /ˈhaɪərɑːrki /volume_up
Br /ˈhaɪərɑːki /volume_up
اسم
1: سیستمی که در آن افراد یا چیزها بر اساس درجه اهمیت مرتب می شوند. سلسله مراتب
The political hierarchy
سلسله مراتب سیاسی
The key men in the company hierarchy
افراد کلیدی در سلسله مراتب شرکت
He rapidly rose in the corporate hierarchy.
او به سرعت در سلسله مراتب آن شرکت رُشد کرد. (rose گذشته فعل rise است.)
Some monkeys have a very complex social hierarchy.
میمون ها یک سلسله مراتب اجتماعی پیچیده دارند.
نمایش لغات هم خانواده با hierarchy
کلمات نزدیک به hierarchy
Hierarchical
(صفت) بر اساس سلسله مطالب
Hierarchies
جمع اسم Hierarchy
unique
Am /juˈniːk /volume_up
Br /juˈniːk /volume_up
صفت
1: بی همتا
Everyone’s fingerprints are unique.
اثرانگشت هرکسی منحصر به فرد است.
Albie has a unique collection of Persian poems.
آلبی مجموعه بی همتایی از اشعار فارسی را دارد.
2: خیلی خاص یا غیرمعمول
A unique talent
یک استعداد خیلی خاص
Going to Africa was a unique experience for us.
رفتن به آفریقا یک تجربه خیلی خاص برای ما بود.
The inventor developed a unique method of making ice cream.
آن مخترع روش خاصی را برای درست کردن بستنی به کار گرفت.
3: متعلق را مرتبط با شخص، مکان یا چیزی خاص
An atmosphere that is unique to New York.
جَوی که مختص به شهر نیویورک است.
The koala is unique to Australia.
کوآلا خاص کشور استرالیا است.
نمایش لغات هم خانواده با unique
کلمات نزدیک به unique
Uniquely
(قید) به صورت خاصی
Uniqueness
(اسم - غیر قابل شمارش) یگانگی
comprehensive
Am /ˌkɑːmprɪˈhensɪv /volume_up
Br /ˌkɒmprɪˈhensɪv /volume_up
صفت
1: شامل همه یا تقریباً همه ی آیتم ها، واقعیت ها، اطلاعات و ... که می تواند مورد توجه باشد: کامل، تمام عیار، همه جانبه
A comprehensive study
یک مطالعه همه جانبه
After a comprehensive exam, my doctor said I was in good condition.
بعد از یک آزمایش کامل، دکتر من گفت که من در شرایط خوبی هستم.
Comprehensive insurance (= covering all risk)
بیمه کامل
The engineer gave our house a thorough, comprehensive checkup before my father bought it.
آن مهندس قبل از اینکه پدرم خانه را بخرد، یک بررسی کامل و همه جانبه از آن انجام داد.
Mrs. Silver wanted us to do a comprehensive study of Edgar Allan Poe.
خانوم سیلور از ما خواست تا مطالعه همه جانبه ای از ادگارد آلن پو انجام دهیم.
نمایش لغات هم خانواده با comprehensive
کلمات نزدیک به comprehensive
Comprehensively
(قید) به طور جامع
couple
Am /ˈkʌpl /volume_up
Br /ˈkʌpl /volume_up
حرف تعیین
1: قبل از یک اسم جمع می آید تا نشان دهد که تعداد کمی از آن منظور است.
It's only a couple blocks away.
این فقط چند بلاک دورتر است. (یعنی فاصله زیادی ندارد)
A couple of minutes
چند دقیقه
اسم
1: دو نفر یا دو چیز
I saw a couple of men get out.
من دو نفر را دیدم که خارج شدند.
2: (در روابط زناشویی و اجتماعی) زوج
Married couples
زوج های ازدواج کرده
فعل
1: متصل کردن دو بخش از یک چیز، جُفت کردن
The two train had been coupled together.
این دو قطار با هم جفت شده بود.
نمایش لغات هم خانواده با couple
کلمات نزدیک به couple
Coupled
شکل گذشته فعل couple
Coupling
شکل استمراری فعل couple – (اسم) کوپلینگ، جفت سازی
Couplings
جمع اسم coupling
Couples
جمع اسم couple – شکل حال ساده فعل couple
mode
Am /moʊd /volume_up
Br /məʊd /volume_up
اسم
1: روش
A mode of communication
یک روش برقراری ارتباط
A mode of behavior
طرز رفتار
2: تنظیم یک قطعه برای انجام یک کار خاص. حالت
Switch the camera into the automatic mode.
دوربین را به حالت اتوماتیک تغییر دهید.
3: حالت روحی
The mode of suicide reflects the personality of the victim.
حالت خودکشی بیانگر شخصیت مقتول است.
4: مُد
Miniskirts were very much the mode in the 60s.
دامن های کوتاه در دهه 60 خیلی مُد بودند.
نمایش لغات هم خانواده با mode
کلمات نزدیک به mode
Modes
جمع اسم mode
differentiation
Am /ˌdɪfəˌrenʃiˈeɪʃn /volume_up
Br /ˌdɪfəˌrenʃiˈeɪʃn /volume_up
اسم
1: تمایز، تفکیک، فرق گذاری
A differentiation between mental illness and mental disability
تمایز بین بیماری ذهنی و ناتوانی ذهنی
Product differentiation
تفکیک محصول
2: Cellular differentiation پروسه ای که در آن یک سلول از یک نوع به نوعی دیگر تبدیل می شود. تفکیک سلولی
The proteins of a cell may change during differentiation.
پروتئین های یک سلول ممکن است در طول تفکیک سلولی تغییر کند.
نمایش لغات هم خانواده با differentiation
کلمات نزدیک به differentiation
Differentiate
(فعل) نشان دادن یا پیدا کردن تفاوت بین چیزهای مختلف، فرق ایجاد کردن
Differentiated
شکل گذشته فعل differentiate
Differentiates
شکل حال ساده فعل differentiate
Differentiating
شکل استمراری فعل differentiate
Differentiations
جمع اسم differentiation
eliminate
Am /ɪˈlɪmɪneɪt /volume_up
Br /ɪˈlɪmɪneɪt /volume_up
فعل
1: برداشتن یا زدودن چیزی یا کسی (حذف کردن)
Credit cards eliminate the need to carry a lot of cash.
کارت های اعتباری نیاز به حمل پول نقد را حذف کرده اند.
If we were to eliminate all reclining chairs, no one would fall asleep while watching television.
اگر ما همه صندلی های راحتی را حذف کنیم، دیگر کسی هنگام تماشای تلویزیون خوابش نمی برد.
When the railroad tracks are raised, the danger of crossing will be eliminated.
وقتی ریل های راه آهن بالا آورده شود، خطر تصادف از بین خواهد رفت.
When figuring the cost of a car, don't eliminate such extras as air conditioning.
وقتی هزینه یک ماشین را می سنجید، موارد اضافه ای همچون وسایل تهویه هوا را از قلم نیاندازید.
2: شکست دادن کسی یا یک تیم طوری که دیگر آن (ها) بخشی از ادامه رقابت و مسابقه نباشند.
All the English team were eliminate in the early stages of the competition.
تمام تیم های انگلیسی در مراحل ابتدایی رقابت حذف شدند.
3: کشتن کسی به ویژه دشمن یا یک رقیب
نمایش لغات هم خانواده با eliminate
کلمات نزدیک به eliminate
Eliminated
شکل گذشته فعل Eliminate
Eliminates
شکل حال ساده فعل Eliminate
Eliminating
شکل استمراری فعل Eliminate
Elimination
(اسم) حذف، رفع، محو
Eliminations
جمع اسم Elimination
priority
Am /praɪˈɔːrəti /volume_up
Br /praɪˈɒrəti /volume_up
اسم
1: چیزی که شما معتقدید که از چیزهای دیگر مهم تر است و باید ابتدا به آن پرداخته شود. اولویت، تقدم، برتری
Our first priority is to improve standards.
اولویت اول ما ارتقاء استانداردها است.
Financial security was high on his list of priorities.
امنیت مالی در فهرست اولویت های وی بسیار بالا بود.
You need to identify your priorities.
شما باید اولویت های خود را شناسایی کنید.
2: takes priority over مهمتر از، دارای اولویت بیشتر
Getting fresh water and food to the flood victims takes priority over dealing with their insurance claims.
رساندن آب و غذای تازه به قربانیان سیل نسبت به مطالبات بیمه ای آن ها اولویت دارد.
3: حق تقدم در رانندگی (در بریتیش)
Buses have priority at this junction.
اتوبوس ها در این تقاطع حق تقدم دارند.
نمایش لغات هم خانواده با priority
کلمات نزدیک به priority
Priorities
جمع اسم priority
Prioritization
(اسم - غیر قابل شمارش) اولویت بندی
Prioritize
(فعل) اولویت بندی کردن
Prioritized
شکل گذشته فعل Prioritize
Prioritizes
شکل حال ساده فعل Prioritize
Prioritizing
شکل استمراری فعل Prioritize
empirical
Am /ɪmˈpɪrɪkl /volume_up
Br /ɪmˈpɪrɪkl /volume_up
صفت
1: بر پایه تجربه تا یک ایده یا تئوری. تجربی
An empirical study
مطالعه تجربی
This theory needs to be backed up with solid empirical data.
این تئوری نیاز به پشتیبانی داده های تجربی محکم دارد.
We have no empirical evidence that the industry is in trouble.
ما هیچ مدرک تجربی مبنی بر اینکه صنعت دچار مشکل است، نداریم.
نمایش لغات هم خانواده با empirical
کلمات نزدیک به empirical
Empirically
(قید) از نظر تجربی
Empiricism
(اسم - غیر قابل شمارش) تجربه گرایی
ideology
Am /ˌaɪdiˈɑːlədʒi /volume_up
Br /ˌaɪdiˈɒlədʒi /volume_up
اسم
1: ایدئولوژی، طرز فکر
Socialist/capitalist ideology
ایدئولوژی سوسیالیستی/ سرمایه داری
The people are caught between two opposing ideologies.
مردم بین دو ایدئولوژی متضاد گرفتارند.
The President called for 'better relations with countries whose ideologies and social systems are different from ours'.
رئیس جمهور درخواست روابط بهتر با کشورهایی کرد که ایدئولوژی ها و سیستم اجتماعی آن ها با ما متفاوت است.
نمایش لغات هم خانواده با ideology
کلمات نزدیک به ideology
Ideological
(صفت) ایدئولوژیکی
Ideologically
(قید) از نظر ایدئولوژیکی
Ideologies
جمع اسم Ideology
somewhat
Am /ˈsʌmwʌt /volume_up
Br /ˈsʌmwɒt /volume_up
قید
1: قدری، تاحدی
I was somewhat surprised to see him.
من با دیدن او تاحدی قافلگیر شدم.
The situation has changed somewhat since we last met.
از زمان آخرین ملاقات، اوضاع قدری تغییر کرده است.
She's somewhat more confident than she used to be.
او قدری با اعتماد به نفس تر از گذشته خود است.
Washington, D.C., is somewhat smaller than Baltimore.
واشنگتن دی سی تاحدی از بالتمور کوچکتر است.
aid
Am /eɪd /volume_up
Br /eɪd /volume_up
اسم
1: کمک، مساعدت
She went to the aid of a man trapped in his car.
او به یاری مردی که در ماشینش گرفتار شده بود شتافت.
This job would be impossible without the aid of a computer.
این کار بدون کمک رایانه غیرممکن خواهد بود.
2: وسیله ای که به شما در انجام کاری کمک می کند.
Teaching aids, such as books and videos
وسایل کمک آموزشی مانند کتاب ها و فیلم ها
3: in aid of something/somebody با هدف کمک به کسی یا چیزی
Collecting money in aid of charity
جمع کردن پول با هدف کمک به خیریه
فعل
1: کمک کردن به کسی یا چیزی
The new test should aid in the early detection of the disease.
آزمایش جدید باید در تشخیص زودهنگام بیماری کمک کند.
They were accused of aiding his escape.
آنها متهم به کمک به فرار وی شدند.
نمایش لغات هم خانواده با aid
کلمات نزدیک به aid
Aided
شکل گذشته فعل Aid
Aiding
شکل استمراری فعل Aid
Aids
شکل حال ساده فعل Aid – جمع اسم Aid
Unaided
(صفت) بدون کمک
foundation
Am /faʊnˈdeɪʃn /volume_up
Br /faʊnˈdeɪʃn /volume_up
اسم
1: لایه ای از آجر، بتون و غیره که زیربنای ساختمان را شکل می دهد. فونداسیون (در این معنی معمولاً به صورت جمع foundations کاربرد دارد.)
The foundations will have to be reinforced to prevent the house from sinking further into the ground.
فونداسیون باید تقویت شود تا خانه را از فرو رفتن داخل زمین حفظ کند.
2: اصل، ایده یا واقعیتی که چیزی مبتنی بر آن است و از آن رشد می کند. اساس، پایه، بنیاد
Respect and friendship provide a solid foundation for marriage.
احترام و دوستی، بنیادی محکم برای ازدواج را تامین می کند.
3: سازمانی که برای کمک به گروهی خاصی از مردم که غذا و امکان تحصیل ندارند تاسیس می شود. موسسه خیریه، بنیاد خیریه
The money will go to the San Francisco AIDS Foundation.
این پول به بنیاد ایدز سانفرانسیسکو می رود.
4: تشکیل یک نهاد یا سازمان، تاسیس
The organization has grown enormously since its foundation in 1955.
این سازمان از زمان تأسیس در سال 1955 بسیار رشد کرده است.
5: کِرِمی به رنگ پوست که قبل از آرایش به عنوان فونداسیون به کار می رود.
نمایش لغات هم خانواده با foundation
کلمات نزدیک به foundation
Foundations
جمع اسم Foundation
adult
Am /əˈdʌlt /volume_up
Br /ˈædʌlt /volume_up
اسم
1: بزرگسال، بالغ
An adult under English law is someone over 18 years old.
یک بزرگسال در قانون انگلستان کسی است که بیش از 18 سال سن دارد.
Let's stay calm and try to behave like responsible adults.
بیایید آرام باشیم و مانند بزرگسالان منطقی رفتار کنیم.
صفت
1: بالغ
Let's try to be adult about this.
بیایید سعی کنیم درباره این، عاقل باشیم.
Adult monkeys
میمون های بالغ
نمایش لغات هم خانواده با adult
کلمات نزدیک به adult
Adulthood
(اسم - غیر قابل شمارش) بزرگسالی
Adults
جمع اسم Adult
adapt
Am /əˈdæpt /volume_up
Br /əˈdæpt /volume_up
فعل
1: وفق دادن، سازگار شدن
Most of these tools have been specially adapted for use by disabled people.
بسیاری از این ابزار به صورت خاص برای استفاده افراد معلول سازگار شده اند.
2: تغییر دادن تفکر یا رفتارتان تا با شرایط جدید منطبق شوید.
It's amazing how soon you adapt.
اینکه چقدر زود وفق پیدا کردید شگفت انگیز است.
3: تغییر دادن یک کتاب یا نمایش نامه تا برای یک فیلم یا تئاتر یا برنامه تلویزیونی و غیره استفاده شود. اقتباس کردن
Three of her novels have been adapted for television.
سه عدد از رمان های او برای تلوزیون اقتباس شده است.
نمایش لغات هم خانواده با adapt
کلمات نزدیک به adapt
Adaptability
(اسم - غیر قابل شمارش) سازگاری، وفق پذیری
Adaptable
(صفت) قابل سازگار، وفق پذیر
Adaptation
(اسم) انطباق
Adaptations
جمع اسم Adaptation
Adapted
شکل گذشته فعل adapt
Adapting
شکل استمراری فعل adapt
Adaptive
(صفت) قادر به سازگار شدن، قابل تطبیق
Adapts
شکل حال ساده فعل adapt
quote
Am /kwoʊt /volume_up
Br /kwəʊt /volume_up
فعل
1: نقل قول کردن از کسی یا از کتابی یا ...
She often quotes her spouse to prove a point.
او معمولاً برای اثبات یک مطلب از همسرش نقل قول میکند.
Biblical quotes offer a unique opportunity for study.
نقل قول های انجیل فرصت بی نظیری را برای مطالعه به دست می دهد.
2: مزنه دادن. قیمت دادن به یک مشتری
They quoted us £300 for installing a shower unit.
آن ها 300 دلار را برای نصب یک واحد دوش به ما اعلام کردند.
3: دادن قیمت بازار مربوط به سهام، طلا یا یک ارز خارجی
Yesterday the pound was quoted at $1.8285, unchanged from Monday.
دیروز پوند 1.8285 دلار قیمت گذاری شد، بدون تغییر از دوشنبه.
The stockbroker quoted gold at a dollar off yesterday's closing price.
کارگزار بورس، طلا را یک دلار کمتر از قیمت دیروز قیمت گذاری کرد.
نمایش لغات هم خانواده با quote
کلمات نزدیک به quote
Quotation
(اسم) نقل قول، عبارت
Quotations
جمع اسم Quotation
Quoted
شکل گذشته فعل Quote
Quotes
شکل حال ساده فعل Quote
Quoting
شکل استمراری فعل Quote
contrary
Am /ˈkɑːntreri /volume_up
Br /ˈkɒntrəri /volume_up
صفت
1: متفاوت از چیزی، بر خلاف چیزی
Contrary to popular belief, many cats dislike milk.
برخلاف تصور عامه، بسیاری از گربه ها شیر را دوست ندارند.
2: کاملاً متفاوت در بنیاد یا مسیر. مقابل، مخالف
Contrary opinions
نظرات مقابل
3: (معمولاً درباره کودکان) بد رفتار، گفتن چیزی یا انجام کاری درست مخالف آن چه انتظار می رود. سرکش
She was such a contrary child—it was impossible to please her.
او مثل یک کودک سرکش بود - غیرممکن بود از او خوشتان بیاید.
اسم – غیر قابل شمارش
1: the contrary مخالف، بر عکس
I was worried that it might be too hard for me but it turned out the contrary was true.
نگران بودم که این ممکن است برای من خیلی دشوار باشد ولی معلوم شد که برعکس آن درست بود.
نمایش لغات هم خانواده با contrary
کلمات نزدیک به contrary
Contrarily
(قید) به طور مخالف
media
Am /ˈmiːdiə /volume_up
Br /ˈmiːdiə /volume_up
اسم
1: ویدیوها، موسیقی و تصاویری که به عنوان یک فایل در کامپیوتر ذخیره می شوند.
I have media files stored on an external hard drive.
من فایل های صوتی-تصویری را در هارد اکسترنال ذخیره شده دارم.
2: رسانه ها
The news media
رسانه های خبری
The issue has been much discussed in the media.
این موضوع بسیار زیاد در رسانه ها مورد مبحث قرار گرفته است.
He became a media star for his part in the protests.
او برای نقشش در تظاهرات تبدیل به یک ستاره رسانه ها شد.
نمایش لغات هم خانواده با media
کلمات نزدیک به media
Mediae
جمع اسم media (در غالب موارد خودِ واژه media به صورت جمع هم به کار می رود)
successor
Am /səkˈsesər /volume_up
Br /səkˈsesə(r) /volume_up
اسم
1: کسی یا چیزی که بعد از کسی یا چیزی می آید و جای او را می گیرد. جانشین، قائم مقام
This range of computers is very fast, but their successors will be even faster.
این رده از کامپیوترها خیلی سریع هستند اما جانشین های آن ها حتی سریعتر خواهند بود.
Who's the likely successor to him as party leader?
چه کسی جانشین احتمالی وی به عنوان رهبر حزب است؟
He chose as his successor a relative newcomer to the organization.
او به عنوان جانشین خود یک تازه وارد فامیل را در سازمان انتخاب کرد.
نمایش لغات هم خانواده با successor
کلمات نزدیک به successor
Succession
(اسم) جانشینی، وراثت
Successions
جمع اسم Succession
Successive
(صفت) پی در پی و بدون وقفه
Successively
(قید) به صورت پی در پی
Successors
جمع اسم Successor
innovate
Am /ˈɪnəveɪt /volume_up
Br /ˈɪnəveɪt /volume_up
فعل
1: نوآوری کردن
To innovate new products
محصولات جدید را نوآوری کردن
We must constantly adapt and innovate to ensure success in a growing market.
ما باید به طور مداوم سازگار شویم و نوآوری کنیم تا از موفقیت در یک بازار رو به رشد مطمئن شویم.
If you want to compete, you have to innovate and adapt.
اگر می خواهید رقابت کنید باید نوآوری کنید و سازگار شوید.
نمایش لغات هم خانواده با innovate
کلمات نزدیک به innovate
Innovation
(اسم) ابداع، نو آوری
Innovations
جمع اسم Innovation
Innovated
شکل گذشته فعل innovate
Innovates
شکل حال ساده فعل innovate
Innovating
شکل استمراری فعل innovate
Innovative
(صفت) ابداعی
Innovator
(اسم) مبتکر
Innovators
جمع اسم Innovator
prohibit
Am /proʊˈhɪbɪt /volume_up
Br /prəˈhɪbɪt /volume_up
فعل
1: ممنوع کردن
The town prohibited teenagers from being in the streets after 10 p.m.
شهر، نوجوان ها را از بودن در خیابان بعد از ساعت ده شب منع کرد.
The rules prohibit dating a coworker.
قوانین، ارتباط عاطفی بین همکاران را ممنوع کرده است.
Elvin's manager prohibited him from appearing on television.
مدیر برنامه های اِلوین او را از ظاهر شدن (شرکت) در تلویزیون منع کرد.
Many homeowners prohibit others from walking on their property.
بسیاری از صاحب خانه ها افراد غیر را از قدم زدن در ملکشان منع می کنند.
The law prohibits the use of guns to settle a conflict.
قانون، استفاده از سلاح برای پایان دادن به یک درگیری را ممنوع می کند.
2: چیزی را ناممکن کردن
The prison's electric fence prohibits escape.
فنس های الکتریکی زندان، فرار را ناممکن می کند.
نمایش لغات هم خانواده با prohibit
کلمات نزدیک به prohibit
Prohibited
شکل گذشته فعل prohibit – (صفت) ممنوع
Prohibiting
شکل استمراری فعل prohibit
Prohibition
(اسم) ممنوعیت، تحریم، ممانعت
Prohibitions
جمع اسم Prohibition
Prohibitive
(صفت) خیلی گران (قیمت چیزی)
Prohibits
شکل حال ساده فعل prohibit
isolate
Am /ˈaɪsəleɪt /volume_up
Br /ˈaɪsəleɪt /volume_up
فعل
1: مجزا کردن
Patients with the disease should be isolated.
بیمارانی با این بیماری باید جدا شوند.
He was immediately isolated from the other prisoners.
او فوراً از بقیه زندانیان جدا شد.
Researchers are still trying to isolate the gene that causes this abnormality.
محققان هنوز سعی در جداسازی ژن ایجاد کننده این ناهنجاری دارند.
نمایش لغات هم خانواده با isolate
کلمات نزدیک به isolate
Isolated
شکل گذشته فعل isolate – (صفت) جدا، تنها، منزوی
Isolates
شکل حال ساده فعل isolate
Isolating
شکل استمراری فعل isolate
Isolation
(اسم - غیر قابل شمارش) انزوا
Isolationism
(اسم) انزوا گرایی