گروه نهم از لغات ضروری آیلتس و تافل با ترجمه فارسی | آموزش 570 واژه آکادمیک
لیست لغات گروه نهم از مجموعه آموزشی آیلتس و تافل:
- bulk .
- behalf .
- unified .
- commenced .
- erosion .
- anticipated .
- minimal .
- ceases .
- vision .
- mutual .
- norms .
- intermediate .
- manual .
- supplementary .
- incompatible .
- concurrent .
- ethical .
- preliminary .
- integral .
- conversely .
- relaxed .
- confined .
- accommodation .
- temporary .
- distorted .
- passive .
- subordinate .
- analogous .
- military .
- scenario .
- revolution .
- diminished .
- coherence .
- suspended .
- mature .
- assurance .
- rigid .
- controversy .
- sphere .
- mediation .
- format .
- trigger .
- qualitative .
- portion .
- medium .
- coincide .
- violation .
- device .
- insights .
- refine .
- devoted .
- team .
- overlap .
- attained .
- restraints .
- inherent .
- route .
- protocol .
- founded .
- duration
نکته: چنانچه اگر نتوانستید فایل ها را با استفاده از دانلود منیجر دریافت کنید، مطابق تصویر زیر، ابتدا وارد قسمت Options دانلود منیجر شده و سپس روی تَب General کلیک کنید و بعد از آن مرورگری را که با استفاده از آن وارد وبسایت ما شده اید را با برداشتن تیک آن موقتاً غیر فعال کنید و سپس با کلیک روی لینک های دانلود اقدام به دریافت فایل نمایید تا خود مرورگر اقدام به دانلود فایل ها نماید.
bulk
Am /bʌlk /volume_up
Br /bʌlk /volume_up
اسم - غیر قابل شمارش
1: چیزی یا کسی که خیلی بزرگ است.
Despite its bulk and weight, the car is extremely fast.
این خودرو علیرغم حجم زیاد و وزن آن، خیلی سریع است.
It was a document of surprising bulk.
آن یک سند با حجم غافلگیرکننده بود.
2: in bulk در مقدار زیاد
The office buys paper in bulk to keep down costs.
این اداره کاغذ را در مقدار زیاد می خرد تا هزینه ها را کم نگه دارد.
3: the bulk of sth بیشتر چیزی، اکثریت
The bulk of the population lives in cities.
اکثریت جمعیت در این شهرها زندگی می کنند.
نمایش لغات هم خانواده با bulk
کلمات نزدیک به bulk
Bulky
(صفت) حجیم، جاگیر
behalf
Am /bɪˈhæf /volume_up
Br /bɪˈhɑːf /volume_up
اسم
1: on behalf of sb به نمایندگی از کسی
On behalf of the entire company, I would like to thank you for all your work.
به نمایندگی از تمام شرکت، مایلم تا از شما برای تمام کارتان تشکر کنم.
2: in behalf of somebody | in somebody’s behalf (در انگلیسی آمریکایی) با هدف کمک به کسی
We collected money in behalf of the homeless.
ما برای کمک به این بی خانمان پول جمع کردیم.
Please don't leave in my behalf.
لطفاً به خاطر من نرو.
نمایش لغات هم خانواده با behalf
کلمات نزدیک به behalf
Behalves
جمع اسم behalf
unify
Am /ˈjuːnɪfaɪ /volume_up
Br /ˈjuːnɪfaɪ /volume_up
فعل
1: متحد کردن، یکی کردن
The new leader hopes to unify the country.
رهبر جدید امیدوار بود تا کشور را متحد کند.
After the Civil War our country became unified more strongly.
بعد از جنگ داخلی کشور، ما به شکلی قوی تر متحد شد.
Everyone wants the power, and no one seems capable of unifying the nation.
همگی قدرت طلبند و به نظر کسی توانایی متحد کردن جامعه را ندارد.
The novel traces the developments that unified the family.
این رمان پیشرفت هایی که آن خانواده را متحد کرد، شرح می دهد.
It takes a great deal of training to unify all these recruits into an efficient fighting machine.
تمام این سربازان تازه وارد را به صورت موثر و یکپارچه متحد کردن، کارِ زیادی می طلبد. (fighting machine کنایه از اینکه کاملاً یکپارچه باشند.)
نمایش لغات هم خانواده با unify
کلمات نزدیک به unify
Unification
(اسم - غیر قابل شمارش) اتحاد، یگانگی
Unified
شکل گذشته فعل Unify
Unifies
شکل حال ساده فعل Unify
Unifying
شکل استمراری فعل Unify
commence
Am /kəˈmens /volume_up
Br /kəˈmens /volume_up
فعل
1: آغاز کردن
Graduation will commence at ten o'clock.
مراسم فارغ التحصیلی در ساعت 10 آغاز خواهد شد.
Bella hesitated before commencing her speech.
بِلا قبل از شروع سخنرانی اش تردید کرد.
The discussion commenced with a report on urban affairs.
بحث با گزارشی در خصوص امور شهری آغاز شد.
نمایش لغات هم خانواده با commence
کلمات نزدیک به commence
Commenced
شکل گذشته فعل commence
Commences
شکل حال ساده فعل commence
Commencement
(اسم) آغاز، جشن فارغ التحصیلی
Commencements
جمع اسم Commencement
Commencing
شکل استمراری فعل commence
Recommence
(فعل) دوباره شروع کردن
Recommences
شکل حال ساده فعل Recommence
Recommenced
شکل گذشته فعل Recommence
Recommencing
شکل استمراری فعل Recommence
erosion
Am /ɪˈrəʊʒn /volume_up
Br /ɪˈrəʊʒn /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: فرسایش خاک، سنگ و غیره
Soil erosion
فرسایش خاک
2: روند نابودی چیزی یا ضعیف شدن آن در طول زمان. فرسایش، تحلیل
The erosion of her confidence
تحلیل اعتماد به نفس او
An erosion of academic standards
تحلیل استانداردهای علمی
نمایش لغات هم خانواده با erosion
کلمات نزدیک به erosion
Erode
(فعل) ساییده شدن، فرسایش یافتن
Eroded
شکل گذشته فعل erode
Erodes
شکل حال ساده فعل erode
Eroding
شکل استمراری فعل erode
anticipate
Am /ænˈtɪsɪpeɪt /volume_up
Br /ænˈtɪsɪpeɪt /volume_up
فعل
1: پیش بینی کردن، انتظار چیزی را داشتن
We don't anticipate any major problems.
ما انتظار مشکلات مهم دیگری را نداریم.
Try and anticipate what the interviewers will ask.
تلاش کنید و پیش بینی کنید که مصاحبه گیرنده ها چه چیزهایی خواهند پرسید.
We anticipate a panic if the news is revealed to the public
پیش بینی میکنیم اگر آن خبرها برای عموم آشکار شود، ترسی را ایجاد کند.
Harriet anticipated the approach of the mailman with fright.
هَریت با ترس، نزدیک شدن پست چی را انتظار می کشید.
With his weird powers, Lonnie was able to anticipate the ringing of the telephone.
با نیرویی عجیب، لونی می توانست زنگ خوردن تلفن را پیش بینی کند.
2: با لذت و هیجان فکر کردن درباره چیزی که قرار است رخ دهد.
We eagerly anticipated the day we would leave school.
ما مشتاقانه منتظر روزی بودیم که مدرسه را ترک کنیم.
نمایش لغات هم خانواده با anticipate
کلمات نزدیک به anticipate
Anticipated
شکل گذشته فعل anticipate
Anticipates
شکل حال ساده فعل anticipate
Anticipating
شکل استمراری فعل anticipate
Anticipation
(اسم - غیر قابل شمارش) انتظار یک پیش آمد خوب
Unanticipated
(صفت) غیر قابل پیش بینی
minimal
Am /ˈmɪnɪml /volume_up
Br /ˈmɪnɪml /volume_up
صفت
1: حداقل
The damage to the car was minimal.
صدمه به خودرو حداقل بود.
The work was carried out at minimal cost.
کار با کمترین هزینه انجام شد.
Fortunately, damage to the heart was minimal.
خوشبختانه آسیب به قلب حداقل بود.
نمایش لغات هم خانواده با minimal
کلمات نزدیک به minimal
Minimalist
(صفت) مینیمالیستی (در هنر، موسیقی یا طراحی به معنی استفاده از ایده های بسیار ساده یا اعداد بسیار کوچک از المان های ساده است) – حداقل کار – (اسم) مینیمالیست (در هنر یا طراحی)
Minimalists
جمع اسم Minimalist
Minimally
(قید) حداقل
cease
Am /siːs /volume_up
Br /siːs /volume_up
فعل
1: پایان دادن
Cease trying to do more than you can.
تلاش برای انجام کار بیشتر از توانت را تمام کن.
The whispering in the audience ceased when the curtain went up.
زمزمه های بین تماشاگران وقتی پرده نمایش بالا رفت، تمام شد.
When you cease making war, you can then begin to pacify the small villages the enemy controls.
وقتی جنگ را متوقف کنید می توانید برقراری صلح در روستاهای کوچک تحت کنترل دشمن را آغاز کنید.
نمایش لغات هم خانواده با cease
کلمات نزدیک به cease
Ceased
شکل گذشته فعل cease
Ceaseless
(صفت) دائمی، پیوسته، بی وقفه
Ceases
شکل حال ساده فعل cease
Ceasing
شکل استمراری فعل cease
vision
Am /ˈvɪʒn /volume_up
Br /ˈvɪʒn /volume_up
اسم
1: بینایی، دید
The glasses that Irma bought corrected her nearsighted vision.
عینکی که ایرما خرید دید نزدیک بین او را تصحیح کرد.
With the aid of the binoculars, my vision improved enough to see the entire vicinity.
به کمک این دوربین دوچشمی دید من به اندازه کافی ارتقاء پیدا کرد تا تمام اطراف را ببینم.
2: چیزی که شما تصور می کنید: تصویری که در ذهن میسازید: تصور
She had a clear vision of what she wanted to do.
او تصور واضحی از آنچه می خواهد انجام دهد داشت.
3: چیزی که شما در خواب یا حالتی ماورائی می بینید: الهام
The idea came to me in a vision.
آن ایده به صورت الهام در من ایجاد شد.
4: ایده ای واضح از آنچه باید انجام شود یا آنچه باید در آینده انجام شود.
The job requires a leader with vision.
این کار به رهبری با بصیرت نیاز دارد.
Ted had perfect vision, and that helped to make him a good baseball player.
تد، دیدِ عالی ای داشت که موجب شد به او کمک کند تا بازیکن بیس بال خوبی شود.
نمایش لغات هم خانواده با vision
کلمات نزدیک به vision
Visions
جمع اسم Vision
mutual
Am /ˈmjuːtʃuəl /volume_up
Br /ˈmjuːtʃuəl /volume_up
صفت
1: (مربوط به دو نفر یا دو گروه) احساس متقابل، کار دو جانبه یا دو نفره
Mutual respect
احترام متقابل
I don't like her, and I think the feeling is mutual.
من او را دوست ندارم و فکر می کنم که این احساس، دو طرفه است (او هم مرا دوست ندارد).
2: مشترک بین دو نفر یا دو گروه
We met at the home of a mutual friend.
ما در خانه یک دوست مشترک ملاقات کردیم.
نمایش لغات هم خانواده با mutual
کلمات نزدیک به mutual
Mutually
(قید) متقابلاً
norm
Am /nɔːrm /volume_up
Br /nɔːm /volume_up
اسم
1: یک استاندارد پذیرفته شده یا رفتاری که توسط یک جامعه پذیرفته شده است. هنجار
Accepted social norms
هنجارهای اجتماعی پذیرفته شده
2: the norm عُرف
One child per family is fast becoming the norm in some countries.
تک فرزندی به سرعت در بعضی از کشورها به عُرف تبدیل می شود.
3: استاندارد، کیفیت و غیره مورد نیاز یا پذیرفته شده. نُرم
The government claims that radioactivity is well below international norms.
دولت معتقد است که فعالیت رادیواکتیو از استانداردهای بین المللی پایین تر است.
نمایش لغات هم خانواده با norm
کلمات نزدیک به norm
Norms
جمع اسم Norm
intermediate
Am /ˌɪntərˈmiːdiət /volume_up
Br /ˌɪntəˈmiːdiət /volume_up
صفت
1: حد وسط، متوسط (بین دو عدد، سطح یا نقطه)
There are three levels of difficulty in this game: low, intermediate, and high.
سه سطح دشواری در این بازی وجود دارد: پایین، متوسط و بالا.
This novel is too difficult for intermediate students of English.
این رمان برای زبان آموزان سطح میانی بسیار دشوار است.
A student of English at the intermediate level
دانشجوی انگلیسی در سطح متوسط
اسم
1: کسی که در مورد یادگیری چیزی از سطح پایه عبور کرده ولی هنوز کامل نشده است.
نمایش لغات هم خانواده با intermediate
کلمات نزدیک به intermediate
Intermediates
جمع اسم intermediate
manual
Am /ˈmænjuəl /volume_up
Br /ˈmænjuəl /volume_up
صفت
1: شامل استفاد از دستان یا قدرت فیزیکی. دستی
The manual sorting of letters
مرتب سازی دستی نامه ها
Manual skills
مهارت دستی
2: ماشینی که از نیروی دست انسان بهره می برد و از موتور یا نیروی الکتریکی و غیره استفاده نمی کند.
My camera has manual and automatic functions.
دوربین من عملکرد دستی و اتوماتیک دارد.
A manual gearbox
جعبه دنده دستی
اسم
1: کتاب یا کتابچه ای که به شما دستورالعمل استفاده از چیزی را می دهد.
Why don’t you read the manual?
چرا کتاب راهنما را نمی خوانی؟
2: ماشینی با دنده دستی (غیر اتوماتیک)
Can you drive a manual?
آیا می توانی یک ماشین با دنده دستی را برانی؟
نمایش لغات هم خانواده با manual
کلمات نزدیک به manual
Manually
(قید) به صورت دستی
Manuals
جمع اسم Manual
supplementary
Am /ˌsʌplɪˈmentri /volume_up
Br /ˌsʌplɪˈmentri /volume_up
صفت
1: مکمل، تکمیلی
If an angle is supplementary to another angle, it forms 180° when combined with it.
اگر یک زاویه مکمل یک زاویه دیگر باشد، وقتی با آن ترکیب شود زاویه 180 درجه می سازند.
Supplementary information
اطلاعات تکمیلی
A supplementary budget may be needed to cover the cost of repairs.
یک بودجه تکمیلی ممکن است برای تأمین هزینه تعمیرات لازم باشد.
2: مازاد، اضافی
A supplementary income
یک درآمد اضافی
نمایش لغات هم خانواده با supplementary
کلمات نزدیک به supplementary
Supplement
(اسم) مکمل – ضمیمه - بخش ضمیمه یک روزنامه، کتاب و غیره - زاویه مکمل – (فعل) تکمیل کردن، افزودن
Supplemented
شکل گذشته فعل supplement
Supplementing
شکل استمراری فعل supplement
Supplements
شکل حال ساده فعل supplement – جمع اسم supplement
incompatible
Am /ˌɪnkəmˈpætəbl /volume_up
Br /ˌɪnkəmˈpætəbl /volume_up
صفت
1: ناسازگار یا متناقض به دلیل تفاوت های بنیادی
Maintaining quality is incompatible with increasing output.
حفظ کیفیت با افزایش بازده ناسازگار است.
The hours of the job are incompatible with family life.
ساعت های این کار با زندگی خانوادگی سازگار نیستند.
Any new video system that is incompatible with existing ones has little chance of success.
هر سیستم ویدیویی جدید که با سیستمهای موجود ناسازگار باشد، شانس موفقیت کمی دارد.
She and her husband soon proved to be totally incompatible.
او و همسرش خیلی زود ثابت کردند که به صورت کامل ناسازگارند.
نمایش لغات هم خانواده با incompatible
کلمات نزدیک به incompatible
Compatible
(صفت) سازگار، موافق
Compatibility
(اسم - غیر قابل شمارش) سازگاری
Incompatibility
(اسم - غیر قابل شمارش) ناسازگاری
concurrent
Am /kənˈkɜːrənt /volume_up
Br /kənˈkʌrənt /volume_up
صفت
1: همزمان
Delivery of the goods and payment of the price are concurrent conditions, and must therefore occur at the same time.
تحویل این کالاها و پرداخت هزینه، شرایط همزمان هستند و باید در یک زمان صورت پذیرند.
The best online systems can handle thousands of concurrent users.
بهترین سیستم های آنلاین می توانند هزاران کاربر همزمان را پوشش دهند.
He’s serving two concurrent 10-year sentences.
او در حال گذراندن دو دوره ۱۰ ساله همزمان است.
نمایش لغات هم خانواده با concurrent
کلمات نزدیک به concurrent
Concurrently
(قید) همزمان
ethical
Am /ˈeθɪkl /volume_up
Br /ˈeθɪkl /volume_up
صفت
1: مربوط به اعتقادات درباره خوب یا بد بودن چیزی. اخلاقی
Ethical and legal issues
مسائل قانونی و اخلاقی
Is it ethical to keep animals in zoos?
آیا درست است که حیوانات را داخل باغ وحش نگه داریم؟
An ethical dilemma
یک دوراهی اخلاقی
نمایش لغات هم خانواده با ethical
کلمات نزدیک به ethical
Ethically
(قید) از نظر اخلاقی
Ethic
(اسم) نظام اخلاقی، آیین
Ethics
(اسم) اصول اخلاقی
Unethical
(صفت) غیر اخلاقی
preliminary
Am /prɪˈlɪmɪneri /volume_up
Br /prɪˈlɪmɪnəri /volume_up
صفت
1: قبل از یک اقدام یا یک رویداد رُخ دادن مخصوصاً جهت معرفی یا آماده سازی آن رویداد. مقدماتی، ابتدایی
The preliminary results are very positive.
نتایج مقدماتی بسیار مثبت بود.
The two officials will be meeting today in order to establish a preliminary agreement.
امروز این دو مقام مسئول به منظور فراهم کردن توافق مقدماتی با یکدیگر دیدار می کنند.
اسم
1: مقدمات، مقدمه
I'll skip the usual preliminaries and come straight to the point.
من از مقدمات معمول عبور می کنم و مستقیم به اصل مطلب می رسم.
نمایش لغات هم خانواده با preliminary
کلمات نزدیک به preliminary
Preliminaries
جمع اسم Preliminary
integral
Am /ˈɪntɪɡrəl /volume_up
Br /ˈɪntɪɡrəl /volume_up
صفت
1: یک بخش لازم و ضروری از چیزی
He's an integral part of the team and we can't do without him.
او یک جزء ضروری از تیم است و ما نمی توانیم بدون او کار کنیم.
2: دارای همه بخش های لازم برای تکمیل چیزی. کامل، تمام
An integral system
یک سیستم کامل
3: تامین شده به عنوان بخشی از چیزی
The integral garage had been converted to make another bedroom.
گاراژ تبدیل به یک اتاق خواب دیگر شده بود.
اسم
1: انتیگرال در ریاضیات
conversely
Am /ˈkɑːnvɜːrsli /volume_up
Br /ˈkɒnvɜːsli /volume_up
قید
1: از طرف دیگر، متقابلاً، برعکس
You can add the fluid to the powder, or, conversely, the powder to the fluid.
می توانید این مایع را به پودر یا برعکس، پودر را به مایع اضافه کنید.
American consumers prefer white eggs; conversely, British buyers like brown eggs.
مصرف کنندگان آمریکایی تخم مرغ های سفید را ترجیح می دهند. برعکس، مصرف کنندگان انگلیسی تخم مرغ های قهوه ای را دوست دارند.
But conversely, music may also distract or annoy some workers.
اما برعکس، ممکن است موسیقی برخی کارگران را نیز منحرف کند یا آزار دهد.
نمایش لغات هم خانواده با conversely
کلمات نزدیک به conversely
Converse
(فعل) صحبت کردن – (اسم - غیر قابل شمارش) the converse برعکس یک واقعیت یا یک بیانیه – (صفت) برعکس (مربوط به یک واقعیت یا بیانیه)
Converses
شکل حال ساده فعل Converse
Conversed
شکل گذشته فعل Converse
Conversing
شکل استمراری فعل Converse
relaxed
Am /rɪˈlækst /volume_up
Br /rɪˈlækst /volume_up
صفت
1: احساس خوشحالی و راحتی چون درباره چیزی نگران نیستید. آرام
He appeared relaxed and confident before the match.
او قبل از مسابقه آرام و با اعتماد به نفس ظاهر شد.
She had a very relaxed manner.
او رفتار بسیار آرامی داشت.
2: یک شرایط یا یک مکان آرام و راحت
Candles and soft music create a relaxed environment.
شمع ها و موسیقی ملایم یک محیط آرامی را ایجاد می کند.
3: نسبت به چیزی یا یک اتفاقی آرام بودن. راحت
My parents are fairly relaxed about me staying out late.
والدینم درباره تا دیروقت بیرون ماندم راحتند (مشکلی ندارند).
نمایش لغات هم خانواده با relaxed
کلمات نزدیک به relaxed
Relaxation
(اسم) آرامش، استراحت، فعالیت آرامش بخش، سستی (در کار)
Relaxations
جمع اسم Relaxation
Relax
(فعل) استراحت کردن یا استراحت دادن، شُل کردن (استراحت دادن به بدن)، شُل گرفتن در محیط کار
Relaxes
شکل حال ساده فعل Relax
Relaxing
شکل استمراری فعل Relax
Relaxed
شکل گذشته فعل Relax – (صفت)
confine
Am /kənˈfaɪn /volume_up
Br /kənˈfaɪn /volume_up
فعل
1: کسی یا چیزی را داخل یک محدوده از زمان، مکان، فعالیت و ... قرار دادن. محدود کردن، منحصر کردن
The work will not be confined to the Glasgow area.
این کار به منطقه گلاسگو محدود نخواهد ماند.
I will confine myself to looking at the period from 1900 to 1916.
من خود را به جستجو کردن در بازه زمانی 1900 تا 1916 محدود خواهم کرد.
2: کسی یا حیوانی را در یک فضای کوچک یا بسته نگه داشتن
The fugitive was caught and confined to jail for another two years.
آن فراری دستگیر شد و برای دو سال دیگر در زندان حبس شد.
3: مجبور بودن به ماندن در تخت خواب، ویلچر و ...
A virus that was circulating in the area confined AI to his house.
ویروسی که در آن منطقه پخش شده بود، اِل را در خانه اش حبس کرد.
Polio confined President Roosevelt to a wheelchair.
فلج اطفال رئیس جمهور روزولت را اسیر صندلی چرخدار کرد.
نمایش لغات هم خانواده با confine
کلمات نزدیک به confine
Confined
شکل گذشته فعل confine – (صفت – مربوط به یک فضا یا یک مکان) محدود
Confines
شکل حال ساده فعل confine
Confining
شکل استمراری فعل confine
Unconfined
(صفت) نامحدود
accommodation
Am /əˌkɑːməˈdeɪʃn /volume_up
Br /əˌkɒməˈdeɪʃn /volume_up
اسم
1: یک مکان برای زندگی، کار یا ماندن
We may have to provide alternative accommodation for you.
ممکن است مجبور شویم محل اقامت جایگزین برای شما فراهم کنیم.
2: accommodations مکانی برای زندگی یا ماندن مخصوصاً در تعطیلات یا برای دانشجویان
They paid for his flights and hotel accommodations.
آن ها برای پروازها و اقامت هتل او پول دادند.
The cost of student accommodations is rising steadily.
هزینه اسکان دانشجویان به طور پیوسته در حال افزایش است.
3: یک توافق بین دو گروه با نظرت متفاوت
They were forced to reach an accommodation with the rebels.
آن ها مجبور شدند به یک توافق با شورشیان دست یابند.
4: (مربوط به چشم) توانایی چشم برای تغییر دادن فوکوس از یک فاصله دور به سمت یک شی نزدیک و برعکس به کمک تغییر شکل عدسی چشم.
نمایش لغات هم خانواده با accommodation
کلمات نزدیک به accommodation
Accommodate
(فعل) جا دادن، مکان دادن، مدنظر قرار دادن یک نظر یا یک واقعیت در تصمیم گیری
Accommodated
شکل گذشته فعل accommodate
Accommodates
شکل حال ساده فعل accommodate
Accommodating
شکل استمراری فعل accommodate
Accommodations
جمع اسم Accommodation
temporary
Am /ˈtempəreri /volume_up
Br /ˈtemprəri /volume_up
صفت
1: موقت، موقتی، زودگذر
Temporary staff
کارمند موقتی
Don't worry, his depression is only temporary - it'll soon pass.
نگران نباش، افسردگی او زودگذر است، خیلی زود رفع می شود.
They had to move into temporary accommodation.
آن ها مجبور بودند به یک مکان موقت بروند.
نمایش لغات هم خانواده با temporary
کلمات نزدیک به temporary
Temporarily
(قید) موقتاً
distorted
Am /dɪˈstɔːrtɪd /volume_up
Br /dɪˈstɔːtɪd /volume_up
صفت
1: از شکل طبیعی خارج شده، منحرف، ناهموار
Everything looks distorted through the glass.
همه چیز از داخل این شیشه منحرف به نظر می رسد.
He saw a distorted image of his face in the metallic surface.
او یک تصویر ناهمواری از چهره اش روی سطح آن فلز دید.
2: نادرست یا اشتباه
The article gave a distorted picture of his childhood.
این مقاله یک تصویر اشتباه از کودکی او ارائه می دهد.
3: (مربوط به صدا) حالتی که در آن یک وسیله موسیقی به دلیل اشتباه در مثلاً تارهای ناکوکش یا اشتباه نوازنده، صدایی ناهنجار تولید می کند.
نمایش لغات هم خانواده با distorted
کلمات نزدیک به distorted
Distort
(فعل) از شکل طبیعی انداختن، تحریف کردن، ناهنجار کردن
Distorting
شکل گذشته فعل distort
Distorted
شکل گذشته فعل distort – (صفت)
Distortion
(اسم) تحریف
Distortions
جمع اسم Distortion
Distorts
شکل حال ساده فعل distort
passive
Am /ˈpæsɪv /volume_up
Br /ˈpæsɪv /volume_up
صفت
1: پذیرش آنچه رخ داده است یا پذیرش آنچه دیگران انجام می دهند بدون اینکه مقاومت یا واکنش فعالی داشته باشید. منفعل
He's very passive in the relationship.
او در رابطه، بسیار منفعل است.
The passive voice
صدای منفعل
2: (در گرامر) مجهول
(He was released from prison) is a passive sentence.
او از زندان آزاد شد یک جمله مجهول است.
اسم – غیر قابل شمارش
1: the passive فعل مجهول، جمله مجهول
When changed into the passive, (The dog chased the cat) becomes (The cat was chased by the dog).
وقتی جمله (سگ، گربه را دنبال کرد) را به مجهول تبدیل کنید می شود: گربه توسط سگ دنبال شد.
نمایش لغات هم خانواده با passive
کلمات نزدیک به passive
Passively
(قید) منفعلانه
Passivity
(اسم - غیر قابل شمارش) انفعال، بی ارادگی
subordinate
Am /səˈbɔːrdɪnət /volume_up
Br /səˈbɔːdɪnət /volume_up
صفت
1: داشتن یک موقعیت کم اهمیت. فرعی، تابع
A subordinate role
یک نقش فرعی
The individual's needs are subordinate to those of the group.
نیازهای فرد تابع نیازهای گروه است.
All other issues are subordinate to this one.
همه مسائل دیگر تابع این موضوع است.
In some societies women are still subordinate to men.
در برخی از جوامع زنان هنوز تابع مردان هستند.
اسم
1: کسی که موقعیت پایین تری نسبت به شما در یک سازمان دارد. مادون
The relationship between subordinates and superiors
رابطه بین مادون و مافوق
فعل
1: تابع قرار دادن
Her personal life has been subordinated to her career.
زندگی شخصی وی تابع حرفه او بوده است.
نمایش لغات هم خانواده با subordinate
کلمات نزدیک به subordinate
Subordinates
جمع اسم subordinate – شکل حال ساده فعل subordinate
Subordinated
شکل گذشته فعل subordinate
Subordinating
شکل استمراری فعل subordinate
Subordination
(اسم - غیر قابل شمارش) تبعیت
analogous
Am /əˈnæləɡəs /volume_up
Br /əˈnæləɡəs /volume_up
صفت
1: داشتن ویژگی های مشابه با چیز دیگر که در نتیجه می تواند با آن مقایسه شود.
Sleep has often been thought of as being in some way analogous to death.
اغلب تصور می شد که خواب به نوعی شبیه مرگ است.
The national debt is analogous with private debt.
بدهی ملی مشابه با بدهی های خصوصی است.
The two processes are not analogous.
این دو فرایند مشابه نیستند.
نمایش لغات هم خانواده با analogous
کلمات نزدیک به analogous
Analogies
جمع اسم analogy
Analog
(صفت) آنالوگ (مربوط به سیگنال)، نمایش آنالوگ (با عقربه مثل نمایشگرهای خودرو و در مقابل دیجیتال)
military
Am /ˈmɪləteri /volume_up
Br /ˈmɪlətri /volume_up
صفت
1: نظامی
We may have to take military action.
شاید مجبور شویم اقدام نظامی انجام دهیم.
The authorities controlled the people through military force.
مقامات مردم را از طریق نیروی نظامی کنترل کردند.
اسم
1: the military نیروی نظامی، ارتش
He served in the military.
او در ارتش خدمت می کند.
نمایش لغات هم خانواده با military
کلمات نزدیک به military
Militaries
جمع اسم military
Militaristic
(صفت) نظامی گرا
Militarization
(اسم - غیر قابل شمارش) نظامی کردن، اقدام نظامی
Militarize
(فعل) نظامی کردن یک منطقه، مسلح کردن
Militarizes
شکل حال ساده فعل Militarize
Militarized
شکل گذشته فعل Militarize
Militarizing
شکل استمراری فعل Militarize
scenario
Am /səˈnæriəʊ /volume_up
Br /səˈnɑːriəʊ /volume_up
اسم
1: شرح اقدامات یا رویدادهای احتمالی در آینده. سناریو
There are several possible scenarios.
چندین سناریوی احتمالی وجود دارد.
A nightmare scenario such as a Third World War
یک سناریو کابوس وار مانند جنگ جهانی سوم
Under any of these scenarios, the company will run into debt.
طبق هرکدام از این سناریوها، این شرکت با قرض مواجه خواهد شد.
2: سناریوی یک فیلم یا نمایش
نمایش لغات هم خانواده با scenario
کلمات نزدیک به scenario
Scenarios
جمع اسم Scenario
revolution
Am /ˌrevəˈluːʃn /volume_up
Br /ˌrevəˈluːʃn /volume_up
اسم
1: انقلاب
A socialist revolution
یک انقلاب سوسیالیستی
The shooting and killing of thirty people started a revolution.
شلیک و کشتن 30 نفر، انقلابی را به راه انداخت.
2: یک تغییر یا دگرگونی بزرگ در فکر، عقیده، راه، شرایط و ...
The sexual revolution of the 1960s
انقلاب جنسی دهه 1960
A technological revolution
یک انقلاب فناوری
3: حرکت دایره ای
The revolution of the earth around the sun was proposed by Copernicus.
حرکت دایره ای زمین به دور خورشید توسط کپرنیک مطرح شد.
نمایش لغات هم خانواده با revolution
کلمات نزدیک به revolution
Revolutionary
(صفت) انقلابی، انقلاب وار (revolutionary advances in medicine پیشرفت انقلاب گونه در پزشکی)
Revolutionaries
جمع اسم Revolutionary
Revolutionize
(فعل) تغییرات اساسی ایجاد کردن
Revolutionized
شکل گذشته فعل revolutionize
Revolutionizes
شکل حال ساده فعل revolutionize
Revolutionizing
شکل استمراری فعل revolutionize
Revolutions
جمع اسم Revolution
diminish
Am /dɪˈmɪnɪʃ /volume_up
Br /dɪˈmɪnɪʃ /volume_up
فعل
1: چیزی را از نظر وزن، اندازه، ارزش و .... کم کردن. از نظر وزن، اندازه، ارزش و... کم شدن. خرد شدن، تقلیل یافتن
The excessive heat diminished as the sun went down.
وقتی که خورشید غروب کرد، گرمای شدید کم شد(از شدت گرما کاسته شد).
The latest news from the battlefront confirms the report of diminishing military activity.
آخرین اخبار از جبهه جنگ گزارش ها درباره کاهش فعالیت های نظامی را تایید می کند.
Our diminishing supply of food was carefully wrapped and placed with the baggage.
منبع غذای در حال اتمام ما با احتیاط بسته بندی شد و در کنار بارها قرار گرفت.
نمایش لغات هم خانواده با diminish
کلمات نزدیک به diminish
Diminished
شکل گذشته فعل diminish
Diminishes
شکل حال ساده فعل diminish
Diminishing
شکل استمراری فعل diminish
Diminution
(اسم) تقلیل، کاهش
Diminutions
جمع اسم Diminution
Undiminished
(صفت) غیرقابل تقلیل
Diminished capacity (در بریتیش diminished responsibility)
(اسم) کسی که به خاطر بیماری ذهنی دست به جرمی زده ولی به خاطر بیماریش گناهکار شناخته نمی شود.
coherence
Am /kəʊˈhɪrəns /volume_up
Br /kəʊˈhɪərəns /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: شرایطی که در آن تمام اجزای چیزی با هم به صورت طبیعی یا عملی در ارتباطند. ارتباط، انسجام
Theories which lack ideological coherence
تئوری هایی که فاقد انسجام ایدئولوژیک هستند
There was no coherence between the first and the second half of the movie.
بین نیمه اول و دوم فیلم هیچ انسجامی وجود نداشت.
The points you make are fine, but the whole essay lacks coherence.
نکاتی که شما بیان می کنید خوب است، اما کل مقاله فاقد انسجام است.
نمایش لغات هم خانواده با coherence
کلمات نزدیک به coherence
Coherent
(صفت) (مربوط به نظر، بحث و غیره.) مربوط یا واضح (دارای ارتباط منطقی)، (در مورد یک شخص) توانا در فهم گفته های مردم (هوشیار بعد از یک حادثه)
Coherently
(قید) به طور مربوط
Incoherent
(صفت) نامنسجم، نامفهوم (مربوط به چیزی که شخصی می گوید)
Incoherently
(قید) به طور نامفهوم
suspend
Am /səˈspend /volume_up
Br /səˈspend /volume_up
فعل
1: متوقف کردن یک فعالیت چه به صورت دائمی و چه به صورت موقت. تعلیق کردن
The country's president has suspended the constitution and take total power.
رئیس جمهور این کشور قانون اساسی را تعلیق کرده و تمام قدرت را به دست گرفته است.
2: تعلیق کردن موقت کسی از مدرسه، کار و ...
She was suspended from school for fighting.
او به دلیل درگیری از مدرسه تعلیق شد.
3: آویزان کردن
It was very uncomfortable lying on the hospital bed with my legs suspended in the air.
دراز کشیدن روی تخت بیمارستان به طوری که پاهایم در هوا آویزان بود، خیلی ناراحت کننده بود.
4: معلق شدن بدون حرکتِ ذرات ریز جامد در هوا یا در یک مایع
A cloud of smoke was suspended in the air.
ابری از دود در هوا معلق شد.
نمایش لغات هم خانواده با suspend
کلمات نزدیک به suspend
Suspended
شکل گذشته فعل Suspend – (صفت) معلق
Suspending
شکل استمراری فعل suspend
Suspends
شکل حال ساده فعل suspend
Suspension
(اسم) تعلیق یا انفصال از خدمت (کسی از کارش)، وقفه، توقف، سیستم کمک فنر ماشین، (در شیمی) تعلیق یا شناوری یک جامد در یک مایع
Suspensions
جمع اسم Suspension
mature
Am /məˈtʊr /volume_up
Br /məˈtʃʊə(r) /volume_up
صفت
1: رفتاری مانند بزرگسالان بروز دادن
Jane is very mature for her age.
جین برای سنش خیلی بالغ است.
2: بالغ، باتجربه
I could tell that Mitch was mature from the way he persisted in his work.
از روش پافشاری میچ در کارش می توانستم بگویم که او آدم جاافتاده ای است.
The bond becomes mature in 10 years.
این پیوند در 10 سال بالغ می شود.
I could tell that Mitch was mature from the way he persisted in his work.
به طریقی که میچ در کارش پافشاری می کرد می توانم بگویم که او آدم پخته ای بود.
It is essential that you behave in a mature way in the business world.
لازم است که در دنیای کسب و کار به طریق پخته رفتار کنید.
فعل
1: رشد کردن یا پیشرفت کردن
Technology in this field has matured considerably over the last decade.
فناوری در این زمینه طی یک دهه گذشته رشد چشمگیری داشته است.
2: از نظر ذهنی و عاطفی رشد کردن به طوری که مسئولیت پذیر شود.
Girls are said to mature faster than boys.
گفته می شود که دختران سریع تر از پسران به بلوغ عقلی می رسند.
3: رشد کردن از نظر فیزیکی
Humans take longer to mature than most other animals.
انسان ها از بیشتر حیوانات دیگر دیرتر رشد می کنند.
نمایش لغات هم خانواده با mature
کلمات نزدیک به mature
Immature
(صفت) نابالغ، نارس، بی تجربه
Immaturity
(اسم - غیر قابل شمارش) نارسی، نابالغی
Maturation
(اسم - غیر قابل شمارش) بلوغ، رسیدن
Maturational
(صفت) بلوغی
Matured
شکل گذشته فعل mature
Matures
شکل حال ساده فعل mature
Maturing
شکل استمراری فعل mature
Maturity
(اسم - غیر قابل شمارش) بلوغ، کمال
assurance
Am /əˈʃʊrəns /volume_up
Br /əˈʃʊərəns /volume_up
اسم
1: اطمینان به معنی تضمین
She gave me her assurance that she would sign the contract immediately.
او به من اطمینان داد كه فوراً قرارداد را امضا خواهد كرد.
2: اطمینان به معنی داشتن اعتماد به نفس
Even at a very young age she showed a great deal of assurance.
حتی در سنین بسیار جوانی، اعتماد به نفس زیادی نشان داد.
3: نوعی بیمه که برای اتفاقاتی است که قطعاً رخ می دهد مانند مرگ و نه از نوع بیمه هایی که محتمل هستند مانند بیماری، آتشسوزی و ...
A life assurance company
یک شرکت بیمه زندگی
نمایش لغات هم خانواده با assurance
کلمات نزدیک به assurance
Assure
(فعل) مجاب کردن، اطمینان دادن، بیمه کردن
Assurances
جمع اسم Assurance
Assured
شکل گذشته فعل Assure – (صفت) مطمئن، مسلم (برای رُخ دادن)
Assuredly
(قید) مطمئناً
Assures
شکل حال ساده فعل Assure
Assuring
شکل استمراری فعل Assure
rigid
Am /ˈrɪdʒɪd /volume_up
Br /ˈrɪdʒɪd /volume_up
صفت
1: سفت یا سخت (بدون حرکت یا بدون خم شدن)، مستحکم
A rigid steel and concrete structure
یک سازه فولادی و بتنی مستحکم
2: سفت و محکم (تغییر نمی کند یا ترقیب نمی شود)
Rigid rules of behavior
قوانین رفتاری سفت و محکم
I keep to this rigid schedule.
من به این برنامه سفت و محکم ادامه می دهم.
نمایش لغات هم خانواده با rigid
کلمات نزدیک به rigid
Rigidities
جمع اسم Rigidity
Rigidity
(اسم) استحکام، سفتی
Rigidly
(قید) به صورت مستحکم
controversy
Am /ˈkɑːntrəvɜːrsi /volume_up
Br /ˈkɒntrəvɜːsi /volume_up
اسم
1: جدال و درگیری زیاد درباره چیزی معمولاً به خاطر اینکه آن چیز در زندگی بسیاری تاثیرگذار است یا برای عده زیادی مهم است. جدال، مباحثه، ستیزه
Reports in today's newspapers have added fuel to the controversy.
گزارش ها در روزنامه های امروز به بحث و جدال دامن زده است.
To cause controversy
باعث جدال شدن
The controversy surrounding his latest movie continues.
جنجال پیرامون آخرین فیلم او ادامه دارد.
نمایش لغات هم خانواده با controversy
کلمات نزدیک به controversy
Controversies
جمع اسم controversy
Controversial
(صفت) جنجالی، بحث برانگیز
Controversially
(قید) به صورت جنجالی
Uncontroversial
(صفت) غیرقابل بحث (بحثی در این موضوع نیست)
sphere
Am /sfɪr /volume_up
Br /sfɪə(r) /volume_up
اسم
1: کُره
The Earth is not a perfect sphere.
زمین یک کُره کامل نیست (شبیه بیضی است).
Doctors have replaced the top of his hip bone with a metal sphere.
پزشکان قسمت بالای استخوان لگن او را با کُره فلزی جایگزین کرده اند.
2: موضوع یا یک حوزه مربوط به علم، کار و ...
The political sphere
حوزه سیاسی
3: (با پسوند sphere) یک ناحیه ای که یک سیاره را احاطه کرده است.
Atmosphere
جَو
نمایش لغات هم خانواده با sphere
کلمات نزدیک به sphere
Spheres
جمع اسم sphere
Spherical
(صفت) کروی، مدور
Spherically
(قید) به صورت کروی
mediation
Am /ˌmiːdiˈeɪʃn /volume_up
Br /ˌmiːdiˈeɪʃn /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: پادرمیانی
Last-minute attempts at mediation failed.
تلاش های پایانی برای پادرمیانی شکست خورد.
In divorce cases where there are children, mediation is preferable to going to court.
در پرونده های طلاقی که در آن فرزند وجود دارد، پادرمیانی، به رفتن به دادگاه ترجیح دارد.
If you enter into mediation, both sides must agree on who oversees the process.
اگر وارد میانجی گری شوید، هر دو طرف باید روی کسی که بر این روند نظارت داشته باشد، موافق باشند.
نمایش لغات هم خانواده با mediation
کلمات نزدیک به mediation
Mediate
(فعل) وساطت کردن، پادر میانی کردن
Mediated
شکل گذشته فعل mediate
Mediates
شکل حال ساده فعل mediate
Mediating
شکل استمراری فعل mediate
format
Am /ˈfɔːrmæt /volume_up
Br /ˈfɔːmæt /volume_up
اسم
1: یک نقشه، طراحی یا توافق کلی از چیزی. قالب
The meeting will have the usual format - introductory session, group work and then a time for reporting back.
این جلسه از قالب معمول برخوردار خواهد بود - جلسه مقدماتی، کار گروهی و سپس زمانی برای ارائه گزارش.
2: فرمت فایل های کامپیوتری
The software can support files in a variety of formats.
این نرم افزار می تواند فایلهایی با فرمت های متنوعی را پشتیبانی کند.
3: شکل و اندازه یک کتاب، مجله و ...
The book is now available in a slightly smaller format.
این کتاب اکنون در اندازه های کمی کوچکتری در دسترس است.
فعل
1: فرمت کردن یک درایو
نمایش لغات هم خانواده با format
کلمات نزدیک به format
Formatted
شکل گذشته فعل Format – (صفت) قالب دار
Formatting
شکل استمراری فعل Format
Formats
شکل حال ساده فعل Format – جمع اسم Format
trigger
Am /ˈtrɪɡər /volume_up
Br /ˈtrɪɡə(r) /volume_up
فعل
1: باعث شروع چیزی شدن، راه انداختن
Some people find that certain foods trigger their headaches.
برخی از مردم متوجه می شوند که غذاهای خاصی باعث سردردشان می شود.
2: trigger something (off) باعث واکنش ناگهانی شدن
Nuts can trigger off a violent allergic reaction.
آجیل می تواند یک واکنش آلرژیک شدید ایجاد کند.
اسم
1: ماشه تفنگ
It's not clear who actually pulled the trigger.
هنوز مشخص نیست که چه کسی ماشه را کشیده است.
2: رویداد یا موقعیتی که باعث شروع چیزی می شود.
There are fears that the incident may be a trigger for more violence in the capital.
این نگرانی ها وجود دارد که این حادثه ممکن است شروعی برای خشونت بیشتر در پایتخت باشد.
نمایش لغات هم خانواده با trigger
کلمات نزدیک به trigger
Triggered
شکل گذشته فعل trigger
Triggering
شکل استمراری فعل trigger – (اسم) رهاسازی (مخصوصاً رها سازی یک درد گذشته)
Triggers
شکل حال ساده فعل trigger – جمع اسم trigger
qualitative
Am /ˈkwɑːlɪteɪtɪv /volume_up
Br /ˈkwɒlɪtətɪv /volume_up
صفت
1: مربوط به اینکه یک چیز چقدر خوب یا بد است. کیفی
Qualitative analysis
تحلیل کیفی
Is there any qualitative difference between these two DVD players?
آیا تفاوت کیفی بین این دو دستگاه پخش DVD وجود دارد؟
There are qualitative differences between the two products.
تفاوتهای کیفی بین این دو محصول وجود دارد.
نمایش لغات هم خانواده با qualitative
کلمات نزدیک به qualitative
Qualitatively
(قید) از نظر کیفی
portion
Am /ˈpɔːrʃn /volume_up
Br /ˈpɔːʃn /volume_up
اسم
1: یک بخش یا یک سهم از چیزی بزرگ
Only a small portion of the budget is spent on books.
تنها سهم اندکی از بودجه روی کتاب صرف شده است.
The central portion of the bridge collapsed.
بخش مرکزی این پُل فرو ریخته است.
2: پُرسِ غذا
The portions are very generous in this restaurant.
پُرس های این رستوران بسیار سخاوتمندانه هستند (خیلی پُر ملاته!).
فعل
1: تقسیم کردن به بخش ها یا سهم ها
The factory portions and packs over 12 000 meals a day.
این کارخانه بیش از 12000 وعده غذایی روزانه تقسیم و بسته بندی می کند.
نمایش لغات هم خانواده با portion
کلمات نزدیک به portion
Portions
جمع اسم Portion – شکل حال ساده فعل Portion
Portioned
شکل گذشته فعل Portion
Portioning
شکل استمراری فعل Portion
medium
Am /ˈmiːdiəm /volume_up
Br /ˈmiːdiəm /volume_up
صفت
1: متوسط، معتدل
Cook over a medium heat for 15 minutes.
برای مدت زمان 15 دقیقه روی حرارت متوسط بپزید.
A girl of medium height
یک دختر با قد متوسط
I take a medium size in clothes.
من سایز متوسط در لباس ها را برمی دارم.
2: (در خصوص پختن یا سرخ کردن یا کباب کردن گوشت) نیم پز
Would you like your steak rare, medium, or well done?
آیا مایلید تا استیک شما خیلی خام، نیم پز یا خیلی پخته باشد؟
اسم
1: راه تبادل اطلاعات با مردم. رسانه
The medium of radio/television
مدیوم رادیو/تلویزیون
2: ماده ای که چیزی در آن کِشت می شود یا زندگی میکند. محیط کشت
Compost is an excellent growing medium.
کمپوست یک محیط روییدن عالی است.
3: روش یا راه بیان چیزی. وسیله بیان
The medium of paint
مدیوم نقاشی
نمایش لغات هم خانواده با medium
کلمات نزدیک به medium
Media
جمع اسم medium
Mediums
جمع اسم medium
coincide
Am /ˌkoʊɪnˈsaɪd /volume_up
Br /ˌkəʊɪnˈsaɪd /volume_up
فعل
1: (در مورد دو یا چند رویداد) مصادف شدن. منطبق شدن. همزمان شدن
Because Pete's and Jim's working hours coincide, and they live in the same vicinity, they depart from their homes at the same time.
از آنجایی که ساعات کاری پِت و جیم با هم همزمان است و از آنجایی که در همسایگی هم سکونت دارند، خانه هایشان را در یک زمان ترک می کنند.
2: (در خصوص ایده، نظر و ...) شبیه هم بودن. مثل هم بودن
My verdict on the film coincides with Adele's.
نظر من در مورد آن فیلم با اَدِل مطابقت دارد.
3: (در مورد اشیا، مکان ها و ...) به هم رسیدن، منطبق شدن
If these triangles were placed one on top of the other, they would coincide.
اگر این مثلث ها روی یکدیگر قرار می گرفتند، بر هم منطبق می شدند.
نمایش لغات هم خانواده با coincide
کلمات نزدیک به coincide
Coincided
شکل گذشته فعل coincide
Coincides
شکل حال ساده فعل coincide
Coinciding
شکل استمراری فعل coincide
Coincidence
(اسم) تصادف، همزمانی، شانس یا اقبال
Coincidences
جمع اسم Coincidence
Coincident
(صفت) همزمان
Coincidental
(قید) به صورت همزمان
violation
Am /ˌvaɪəˈleɪʃn /volume_up
Br /ˌvaɪəˈleɪʃn /volume_up
اسم
1: اقدامی علیه یک قانون و غیره یا خودداری کردن از اطاعت کردن یک قانون و غیره. نقض
He claimed that the way he'd been treated was a gross violation of his human rights.
او ادعا كرد كه نحوه برخورد با او نقض فاحش حقوق بشر است.
It was clear that they had not acted in violation of the rules.
واضح بود كه آنها در جهت نقض مقررات عمل نكرده اند.
2: اقدام به آسیب زدن یا نابود کردن یک مکان مقدس یا خاص. بی حرمتی
This was a violation of a sacred space.
این یک به حرمتی به فضای مقدس بود.
3: اقدام به تجاوز جنسی
نمایش لغات هم خانواده با violation
کلمات نزدیک به violation
Violate
(فعل) نقض کردن، هتک حرمت کردن - تجاوز کردن به یک ملک - تجاوز کردن به کسی
Violated
شکل گذشته فعل violate
Violates
شکل حال ساده فعل violate
Violating
شکل استمراری فعل violate
Violations
جمع اسم Violation
device
Am /dɪˈvaɪs /volume_up
Br /dɪˈvaɪs /volume_up
اسم
1: یک ماشین یا یک وسیله خاصی که برای هدف خاصی اختراع شده است. دستگاه (با واژه devise به معنی ابداع کردن یا تدبیر کردن اشتباه گرفته نشود. تلفظ آن نیز به صورت dɪˈvaɪz در هر دو نوع امریکن و بریتیش است.)
The new devices will be installed at US airports.
این دستگاه های جدید در فرودگاه های آمریکا نصب خواهد شد.
2: روشی که برای ایجاد تاثیر خاصی استفاده می شود.
Her cool manner is just a device to avoid having to talk to people.
رفتار سرد او تنها روشی است برای خودداری از حرف زدن با مردم.
3: بمب یا مواد منفجره دیگر
It was the world's first atomic device.
این اولین بمب اتمی جهان بود.
نمایش لغات هم خانواده با device
کلمات نزدیک به device
Devices
جمع اسم Device
insight
Am /ˈɪnsaɪt /volume_up
Br /ˈɪnsaɪt /volume_up
اسم
1: تواناییِ داشتن درک واضح، عمیق و گاهی اوقات آنی، از یک موقعیت یا مشکل پیچیده. بینش، بصیرت
There are many valuable insights in her book.
بینش های ارزشمند بسیاری در کتاب او وجود دارد.
I hope you have gained some insight into the difficulties we face.
امیدوارم شما در مورد دشواری هایی که با آن روبرو شده ایم، کمی بصیرت کسب کرده باشید.
His book offers some fresh insights into the events leading up to the war.
کتاب او فهم تازه ای از وقایع منتهی به جنگ ارائه می دهد.
نمایش لغات هم خانواده با insight
کلمات نزدیک به insight
Insightful
(صفت) بصیر
Insights
جمع اسم Insight
refine
Am /rɪˈfaɪn /volume_up
Br /rɪˈfaɪn /volume_up
فعل
1: چیزی را خالص کردن یا ارتقاء دادن مخصوصاً با برداشتن مواد اضافه. خالص کردن، پالایش کردن
The process of refining oil produces several useful chemicals.
فرآیند پالایش روغن چندین ماده شیمیایی مفید تولید می کند.
2: یک نظر، روش، سیستم و غیره را با انجام تغییرات کوچک ارتقاء دادن. اصلاح کردن
She has refined her playing technique over the years.
او تکنیک بازی کردن خود را در طول سال ها اصلاح کرده است.
This theory still needs a little refining.
این تئوری هنوز به کمی تصحیح نیاز دارد.
نمایش لغات هم خانواده با refine
کلمات نزدیک به refine
Refined
شکل گذشته فعل refine – (صفت) تصفیه شده، (مربوط به یک شخص) بسیار مودب
Refinement
(اسم) پالایش، تصفیه، (مربوط به یک شخص) فرهیختگی
Refinements
جمع اسم Refinement
Refines
شکل حال ساده فعل refine
Refining
شکل استمراری فعل refine
devoted
Am /dɪˈvəʊtɪd /volume_up
Br /dɪˈvəʊtɪd /volume_up
صفت
1: بسیار علاقه مند و وفادار. فداکار، فدایی
A devoted fan/husband
یک طرفدار/شوهر فداکار
Lucy is devoted to her cats.
لوسی به گربه هایش بسیار علاقه دارد.
In real life the star of the film is a devoted husband and father.
در زندگی واقعی، این ستاره فیلم یک شوهر و پدر فداکار است.
نمایش لغات هم خانواده با devoted
کلمات نزدیک به devoted
Devote
(فعل) فدا کردن، اختصاص دادن، وقف کردن
Devoted
شکل گذشته فعل Devote – (صفت)
Devotedly
(قید) فداکارانه
Devotes
شکل حال ساده فعل devote
Devoting
شکل استمراری فعل devote
Devotion
(اسم) فداکاری، وفاداری، پرستش
Devotions
جمع اسم Devotion
team
Am /tiːm /volume_up
Br /tiːm /volume_up
اسم
1: تیم ورزشی، تیم کاری
They play volleyball for the national team.
آن های برای تیم ملی والیبال بازی می کنند.
She leads a research team of twenty scientists.
او یک تیم تحقیقاتی شامل بیست دانشمند را رهبری می کند.
فعل
1: تشکیل دادن یک تیم - همکاری کردن
Lang teamed with Draper to develop the vaccine
لانگ برای تهیه واکسن با دراپر همکاری کرد.
نمایش لغات هم خانواده با team
کلمات نزدیک به team
Teamed
شکل گذشته فعل team
Teaming
شکل استمراری فعل team
Teams
شکل حال ساده فعل team – جمع اسم team
overlap
Am /ˌəʊvərˈlæp /volume_up
Br /ˌəʊvəˈlæp /volume_up
فعل
1: پوشش دادن چیزی به صورت جزئی و با رفتن به لبه آن.
The floor was protected with overlapping sheets of newspaper.
کف خانه با ورقه های روی هم افتاده روزنامه (لبه روزنامه های به هم چسبیده است) محافظت شده بود (از سرما و ...).
2: دو یا چند موضوع، فعالیت یا بازه زمانی که با هم اشتراکاتی دارند.
My musical tastes don't overlap with my brother's at all.
سلایق موسیقی من به هیچ وجه با برادرم مشترک نیست.
3: همپوشانی در بازی فوتبال به این صورت که توپ را به یک بازیکن دیگر از تیم می دهید و پشت سر او حرکت می کنید تا توپ را برای بار دیگر دریافت کنید.
اسم
1: زمینه مشترک از یک علاقه، بحث علمی و غیره یا قسمت مشترک بین دو چیز یا فعالیت
There are some overlaps between the products of the two companies.
بین محصولات این دو شرکت زمینه مشترک وجود دارد.
The roof tiles will need an overlap of several centimetres.
کاشی های سقفی به همپوشانی چند سانتی متری نیاز دارند.
2: همپوشانی در فوتبال
نمایش لغات هم خانواده با overlap
کلمات نزدیک به overlap
Overlapped
شکل گذشته فعل overlap
Overlapping
شکل استمراری فعل overlap – (صفت) روی هم افتاده
Overlaps
شکل حال ساده فعل overlap – جمع اسم overlap
attain
Am /əˈteɪn /volume_up
Br /əˈteɪn /volume_up
فعل
1: دستیابی به چیزی یا موفقیت در چیزی
We need to identify the best ways of attaining our goals.
ما نیاز داریم تا بهترین راه برای دستیابی به اهدافمان را شناسایی کنیم.
India attained independence in 1947, after decades of struggle.
هند بعد از دهه های تقلا، در سال 1947 به استقلال دستیافت.
The cheetah can attain speeds of up to 97 kph.
چیتا می تواند به سرعت بالای 97 کیلومتر بر ساعت دست یابد.
نمایش لغات هم خانواده با attain
کلمات نزدیک به attain
Attainable
(صفت) در دسترس، دستیافتنی
Attained
شکل گذشته فعل attain
Attaining
شکل استمراری فعل attain
Attainment
(اسم) دستیابی
Attainments
جمع اسم Attainment
Attains
شکل حال ساده فعل attain
Unattainable
(صفت) غیرقابل دستیابی
restraint
Am /rɪˈstreɪnt /volume_up
Br /rɪˈstreɪnt /volume_up
اسم
1: رفتار آرام و کنترل شده. خویشتن داری، خودداری
Social restraints on drinking alcohol
خودداری های اجتماعی در مصرف مشروبات الکلی
2: چیزی که آزادی یک فرد یا یک چیز را محدود می کند یا مانع رشد یا پیشرفت آن می شود. محدودیت
Lack of space is the main restraint on the firm's expansion plans.
کمبود فضا محدودیت اصلی برنامه های توسعه شرکت است.
They said that they would fight without restraint for what they wanted.
آن ها اعلام کردند که بدون محدودیت برای آنچه می خواهند، خواهند جنگید.
3: keep/place sb under restraint نگه داری یک شخص شرور به طریقی که از تردد آزادانه او جلوگیری شود.
The two prisoners were kept under restraint while they were transported between prisons.
این دو زندانی هنگامی که بین زندانها منتقل می شدند، تحت مراقبت قرار داشتند.
نمایش لغات هم خانواده با restraint
کلمات نزدیک به restraint
Restrain
(فعل) خودداری کردن، مهار کردن
Restrained
شکل گذشته فعل restrain
Restraining
شکل استمراری فعل restrain
Restrains
شکل حال ساده فعل restrain
Restraints
جمع اسم Restraint
Unrestrained
(صفت) بدون محدودیت
inherent
Am /ɪnˈherənt /volume_up
Br /ɪnˈherənt /volume_up
صفت
1: ذاتی، طبیعی
I have an inherent distrust of lawyers.
من بی اعتمادی ذاتی به وکلا دارم.
The drug has certain inherent side effects.
این دارو تاثیرات جانبی قطعی طبیعی دارد.
Violence is inherent in our society.
خشونت در جامعه ما طبیعی است.
نمایش لغات هم خانواده با inherent
کلمات نزدیک به inherent
Inherently
(قید) ذاتاً
route
Am /ruːt /volume_up
Br /ruːt /volume_up
اسم
1: راه یا مسیر بین دو مکان
The route we had planned took us right across Greece.
مسیری که برنامه ریزی کرده بودیم مستقیم ما را به یونان رساند.
2: روشی برای دستیابی به چیزی
A college education is often the best route to a good job.
تحصیلات دانشگاهی معمولاً بهترین مسیر برای یک کار خوب است.
3: (در آمریکا) خیابان اصلی
Route 66
خیابان 66
فعل
1: فرستادن چیزی به جایی از یک مسیر خاص
The flight to Sydney is routed via Tokyo.
پرواز به سیدنی از طریق توکیو انجام می شود.
Deliveries are routed via way of London.
تحویل ها از طریق لندن انجام می شود.
نمایش لغات هم خانواده با route
کلمات نزدیک به route
Routed
شکل گذشته فعل route
Routes
جمع اسم route – شکل حال ساده فعل route
Routing
شکل استمراری فعل route – (اسم) مسیریابی
protocol
Am /ˈprəʊtəkɑːl /volume_up
Br /ˈprəʊtəkɒl /volume_up
اسم
1: سیستمی از قوانین و رفتارهای پذیرفته شده که برای مراسم یا موضوعات رسمی استفاده می شود. پروتکل
Diplomatic protocol
پروتکل دیپلماتیک
2: توافقنامه بین المللی رسمی. پیوندنامه، توافقنامه
The Geneva Protocol of 1925 prohibits the use of poisonous gases in war.
توافقنامه ژنو در سال 1925، استفاده از گازهای مسموم در جنگ را ممنوع اعلام کرده است.
3: (در علم) قوانینی که برای یک مطالعه علمی یا انجام یک درمان دنبال می شود.
Medical protocol
پروتکل پزشکی
4: پیش نویس یک توافقنامه که بعد از تکمیل شدن agreement نامیده می شود.
The first Geneva Protocol
اولین پیشنویس توافق ژنو
نمایش لغات هم خانواده با protocol
کلمات نزدیک به protocol
Protocols
جمع اسم Protocol
found
Am /faʊnd /volume_up
Br /faʊnd /volume_up
فعل
1: بنیان نهادن، تاسیس کردن (با گذشته فعل find یعنی found به معنی پیدا کردن اشتباه گرفته نشود. این یک واژه متفاوت ولی با تلفظ و نگارش یکسان است)
She left a large sum of money in her will to found a wildlife sanctuary.
او مقدار زیادی پول برای تاسیس یک پناه گاه حیات وحش در وصیتنامه اش برجای گذاشت.
Their marriage was founded on love and mutual respect.
ازدواج آنها براساس عشق و احترام متقابل بنا شده است.
Her family founded the college in 1895.
خانواده او این دانشگاه را در سال 1895 بنا نهادند.
نمایش لغات هم خانواده با found
کلمات نزدیک به found
Founds
شکل حال ساده فعل found
Founded
شکل گذشته فعل found
Founding
شکل استمراری فعل found
Foundation
(اسم) اساس، پایه، زیربنا
Foundations
جمع اسم Foundation
duration
Am /duˈreɪʃn /volume_up
Br /djuˈreɪʃn /volume_up
اسم – غیر قابل شمارش
1: مدت زمان، طول
The school was used as a hospital for the duration of the war.
این مدرسه به عنوان یک بیمارستان در طول جنگ استفاده می شد.
A contract of three years duration
قراردادی به مدت سه سال
2: for the duration تا پایان یک موقعیت خاص مخصوصاً جنگ
His wife and children had gone for the duration to the sanctuary to escape the bombs.
همسر و فرزندان او برای فرار از بمب ها تا پایان جنگ به پناهگاه رفته بودند.
نمایش لغات هم خانواده با duration
کلمات نزدیک به duration
Durative
(صفت) ماندگار