برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید:
از ما جهت گسترش آموزش های زبان انگلیسی کوبدار حمایت کنید
لغات 13 تا 24: 504 واژه ضروری زبان انگلیسی | تلفظ لغات + معنی و مثال
درس دوم
done آموزش هدفمند 504 کلمه ضروری
درس دوم
در ویدیوی بالا، درس دوم از کتاب 504 واژه ضروری زبان انگلیسی آموزش داده شده است. در این فیلم، تصاویر لغت مربوط به درس دوم به همراه تلفظ صوتی و نوشتاری ارائه شده و معنی و مثال های مربوط به لغت نیز در پایین تصویر آورده شده است. این ویدیو برای افزایش توانایی شما برای به خاطر سپردن لغات 504 تهیه شده است.
اسم:
1: یک بدن مرده مخصوصاً بدن انسان، جسد (مترادف: body)
The corpse was laid to rest in the vacant coffin.
جنازه در آن تابوت خالی دفن شد.
When given all the data on the corpse, the professor was able to solve the murder.
وقتی تمام اطلاعات مربوط به جسد به دست آمد، آن متخصص توانست (راز) قتل را حل کند.
An oath of revenge was sworn over the corpse by his relatives.
خویشاوندان او بر روی جنازه سوگند یاد کردند که انتقام بگیرند.
فعل:
(conceals; concealed; concealing)
1: مخفی کردن (چیزی یا کسی) از دید
The money was so cleverly concealed that we were forced to abandon our search for it.
پول بسیار ماهرانه مخفی شده بود طوری که ما مجبور شدیم جستجو برای آن را رها کنیم.
Count Dracula concealed the corpse in his castle.
کُنت دراکولا جسد را در قصرش مخفی کرد.
2: مخفی نگهداشتن چیزی به صورت راز
She could barely conceal her anger.
او به سختی توانست خشم خود را مخفی کند.
Tris could not conceal his love for Gloria.
تریس نمی توانست عشقش به گلوریا را مخفی کند.
concealed (صفت) پنهان شده
a concealed weapon
یک تفنگ پنهان شده
مترادف:
hide
صفت:
1: نشان یا دلیل ناراحتی یا احساس بد: ناراحت کننده، گرفته
I am unaccustomed to this dismal climate.
من به این هوای گرفته عادت ندارم. (این هوای گرفته برای من نامانوس است.)
a dark, dismal room
یک اتاق تاریک و گرفته
When the weather is so dismal, I sometimes stay in bed all day.
بعضی اوقات وقتی که هوا خیلی گرفته است تمام روز در تخت خواب می مانم.
2: خیلی بد یا ضعیف (ناامید کننده)
a dismal performance
یک اجرای خیلی بد
The team's record is dismal.
رکورد این تیم ناامید کننده است.
As the dismal reports of the election came in, the senator's friends tactfully made no mention of them.
وقتی نتایج ناراحت کننده انتخابات آمد، دوستان سناتور با درایت هیچ اشاره ای به آن نکردند.
مترادف:
depressing
صفت:
1: بسیار سرد (یخ زده مترادف: icy)
Inside the butcher's freezer the temperature was frigid.
داخل یخچال قصاب، دما بسیار پایین بود (یخ زده بود).
It was a great hardship for the men to live through the frigid winter at Valley Forge.
دشواری بزرگی برای آن مردمان بود که در میان زمستان یخ زدهِ درهِ فورگ زندگی کنند.
2: خالی از گرمای عاطفی : غیر صمیمی (مترادف: cold, icy, frosty)
She was born into an emotionally frigid family.
او در خانواده ای خالی از عاطفه و صمیمیت به دنیا آمد.
3: در مورد زنان: عدم رغبت به رابطه جنسی
frigidity (اسم) سرد مزاجی، سردی هوا
فعل:
(inhabits; inhabited; inhabiting)
1: اقامت داشتن، زندگی کردن
Eskimos inhabit the frigid part of Alaska.
اسکیموها در بخش یخ زده آلاسکا اقامت دارند.
Because Sidney qualified, he was allowed to inhabit the vacant apartment.
چون سیدنی شرایطش را داشت، اجازه داشت در آن آپارتمان خالی سکونت کند.
Many crimes are committed each year against those who inhabit the slum area of our city.
جنایات زیادی هرساله علیه آن هایی که در منطقه مخروبه شهرِ ما زندگی می کنند به وقوع می پیوندد.
2: حاضر بودن در چیزی
There is a romantic quality that inhabits all her paintings.
یک نوع ویژگی رمانتیک در تمام نقاشی های او حاضر است (قرار دارد).
صفت:
1: بی حسی در بخشی از بدن به دلیل سرما، زخم و ...
My fingers quickly became numb in the frigid room.
انگشتان من در آن اتاق یخ زده به سرعت بی حس شد.
When the nurse stuck a pin in my numb leg, I felt nothing.
وقتی پرستار سنجاقی را در پای بی حس من فرو کرد، هیچ احساسی نداشتم.
2: عدم توانایی فکر کردن، احساس کردن یا واکنش نشان دادن طبیعی به دلیل چیزی که شما را شوکه یا ناراحت کرده است.
Her son had died and she just felt numb.
پسرش مرده بود و او تنها احساس بی حسی می کرد.
A numb feeling came over Mr. Massey as he read the telegram.
وقتی آقای میسی تلگرام را خواند، احساس یخ زدگی به سراغش آمد.
فعل:
(numbs; numbed; numbing)
1: موجب بی حس شدن
The injection will numb the area to be operated on.
این تزریق باعث خواهد شد آن بخش مورد جراحی بی حس شود.
2: باعث عدم واکنش شدن (به صورت طبیعی)
She was numbed by the news of her son's death.
او با خبر مرگ پسرش بی حس شد. (توانایی واکنش نشان دادن را نداشت، خشکش زده بود)
اسم:
1: احتمال اینکه شما آسیب خواهید دید یا کشته خواهید شد یا اتفاق بدی برای شما رخ خواهد داد: خطر
There is great peril in trying to climb the mountain.
خطر بزرگی در تلاش برای بالا رفتن از این کوه وجود دارد.
A lack of trained nurses is putting patient’s lives in peril.
نبود پرستار آموزش دیده زندگی بیماران را در خطر انداخته است.
The hunter was abandoned by the natives when he described the peril that lay ahead of them.
وقتی شکارچی به بومیان فهماند که چه خطری پیش روی آن هاست، او را ترک کردند.
Our library is filled with stories of perilous adventures.
کتابخانه ما مملو از داستان های ماجراجویی های خطرناک است.
at your (own) peril اینکه بگویید کاری که کسی قصد انجام آن را دارد خطرناک است و می تواند ایجاد مشکل کند
People who go climbing in winter do so at their own peril.
افرادی که در زمستان کوهنوردی میکنند کار خطرناکی انجام میدهند. (این کار ممکن است برای آن ها خطرناک باشد)
مترادف:
danger
فعل:
(reclines; reclined; reclining)
1: دراز کشیدن به شیوه آرامش بخش: لَم دادن
Richard likes to recline in front of the television set.
ریچارد دوست دارد مقابل تلویزیون لم دهد.
The theater has reclining seats.
سالن تئاتر دارای صندلی راحتی است.
After reclining on her right arm for an hour, Maxine found that it had become numb.
بعد از اینکه مکسین روی دست راست خود به مدت یک ساعت دراز کشید، آن را بی حس یافت.
My dog's greatest pleasure is to recline by the warm fireplace.
بزرگترین خوشی سگ من این است که کنار آن شومینه گرم دراز بکشد.
فعل:
(shrieks; shrieked; shrieking)
1: فریاد زدن، شیون کردن
She shrieked when she saw a mouse.
او وقتی یک موش دید فریاد کشید.
The maid shrieked when she discovered the corpse.
وقتی ندیمه جسد را یافت، فریاد کشید.
Facing the peril of the waterfall, the boatman let out a terrible shriek.
روبرو شدن با خطرِ آبشار باعث شد قایقران فریاد وحشتناکی را سر دهد.
2: گفتن چیزی با صدای بلند (مترادف: scream)
“Mommy!” she shrieked.
او فریاد زد: مادر!
اسم:
1: صدای بلند، فریاد
With a loud shriek, Ronald fled from the room.
با فریادی بلند، رونالد از اتاق گریخت.
مترادف:
scream
صفت:
1: داشتن ظاهری شیطانی: شرور، شیطانی
When the bank guard spied the sinister-looking customer, he drew his gun.
وقتی نگهبان بانک مشتری شرور را زیر نظر گرفت، او تفنگ خود را بیرون آورد.
sinister black clouds
ابرهای سیاه شیطانی
The sinister plot to cheat the widow was uncovered by the police.
نقشهِ فرد شرور برای گول زدن آن بیوه زن، توسط پلیس برملا شد.
I was frightened by the sinister shadow at the bottom of the stairs.
من به وسیله سایه ای شیطانی در انتهای راه پله ها ترسانده شدم.
مترادف:
evil, frightening
فعل:
(tempts; tempted; tempting)
1: وسوسه کردن، اغوا کردن: باعث این شدن که کسی کاری را نجام دهد یا قصد انجام کاری را داشته باشد. حتی اگر آن کار اشتباه، بد یا نسنجیده باشد.
The sight of beautiful Louise tempted the bachelor to change his mind about marriage.
نگاهی به لوئیس خوشکل، آن مرد مجرد را وسوسه کرد تا نظرش را درباره ازدواج تغییر دهد.
The smell of the pie tempted me into having a piece.
بوی کیک مرا وسوسه کرد تا تکه ای از آن را داشته باشم(بخورم).
The saleswoman tried to tempt us to buy a more expensive model.
زن فروشنده سعی کرد تا ما را به خریدن یک مدل گران قیمت دیگر وسوسه کند.
A banana split can tempt me to break my diet.
یک تکه از موز می تواند مرا به شکستن رژیم غذایی ام وسوسه کند.
Your offer of a job tempts me greatly.
پیشنهاد شما برای یک شغل، به شدت مرا وسوسه می کند.
tempt fate کاری را انجام دادن که خیلی خطرناک و ریسکی است
Race car drivers tempt fate every time they race.
رانندگان ماشین مسابقه هر بار که مسابقه میدهند کار خیلی خطرناکی انجام میدهند.
اسم:
1: توافقی که در آن مردم تلاش می کنند تا اتفاقی را حدس بزنند و شخصی که اشتباه کند باید چیزی (مثل پول) را به برنده بپردازد: شرطبندی
It is legal to make a wager in the state of Nevada.
شرطبندی در ایالت نوادا قانونی است.
a friendly wager
یک شرطبندی دوستانه
I lost a small wager on the Super Bowl.
شرط کوچکی را در سوپر بول باختم.
After winning the wager, Tex treated everyone to free drinks.
بعد از بردن شرط، تِکس همه را به نوشیدنی مجانی دعوت کرد.
2: پول یا چیز با ارزش دیگری را در یک شرطبندی بردن یا باختن
I placed/made a wager on the horse.
من روی آن اسب شرطبندی کردم.
فعل:
(wagers; wagered; wagering)
1: شرطبندی کردن
She wagered $50 on the game.
او 50 دلار روی آن مسابقه شرطبندی کرد.
2: به صورت I’ll wager برای اشاره کردن به چیزی که شما فکر می کنید اتفاق خواهد افتاد یا درست خواهد بود.
I'll wager that most people have never heard of him.
من شرط میبندم که بسیاری از مردم تابحال نام او را نشنیده اند.
I’ll wager من شرط میبندم (اینکه بگویید درباره درستی ادعای خود مطمئن هستید)
I'll wager that boy's never run in his life!
من شرط میبندم آن پسر در زندگی خود هرگز ندویده است.
مترادف:
bet
تمرین آنچه آموخته اید
در این بخش آنچه از درس دوم یادگرفته ایم را در غالب چند آزمون به چالش می کشیم.
قبل از ورود به تمرینات حتماً راهنمای مربوط به آن را در این قسمت مطالعه کنید.
برای شروع کلیک کنید
vpn_key پسورد: koobdar.ir
دانلود فایل pdf درس دوم get_appمنابع:
2 - 504 Absolutely Essential Words
3 - OALD 4 - Cambridge Dictionary 5 - Longman Dictionaryبرای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید: