برای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید:
از ما جهت گسترش آموزش های زبان انگلیسی کوبدار حمایت کنید
لغات 1 تا 12: 504 واژه ضروری زبان انگلیسی | تلفظ لغات + معنی و مثال
درس اول
done آموزش هدفمند 504 کلمه ضروری
درس اول
در ویدیوی بالا، درس اول از کتاب 504 واژه ضروری زبان انگلیسی آموزش داده شده است. در این فیلم، تصاویر لغت مربوط به درس اول به همراه تلفظ صوتی و نوشتاری ارائه شده و معنی و مثال های مربوط به لغت نیز در پایین تصویر آورده شده است. این ویدیو برای افزایش توانایی شما برای به خاطر سپردن لغات 504 تهیه شده است.
فعل:
(abandons; abandoned; abandoning)
1: ترک کردن و هرگز برنگشتن پیش کسی که نیاز به مراقبت و کمک دارد.
The child had been abandoned by his parents as an infant.
آن کودک هنگامی که نوزاد بود توسط والدینش رها شده بود.
He abandoned his family.
او خانواده خود را ترک کرد.
2: ترک کردن و هرگز برنگشتن نزد چیزی (مترادف نزدیک به این معنی: leave)
When Roy abandoned his family, the police went looking for him.
وقتی روی خانواده اش را ترک کرد، پلیس به جستجوی او پرداخت.
to abandon a property
رها کردن یک ملک
They abandoned the car on a back road.
آن ها خودرو را در خیابان پشتی رها کردند.
That house was abandoned years ago.
آن خانه سالها قبل متروکه شده بود.
3: ترک کردن مکانی به دلیل وجود خطر (مترادف نزدیک به این معنی: leave)
The soldier could not abandon his friends who were hurt in battle.
آن سرباز نمی توانست دوستانش را که در نبرد زخمی شده بودند ترک کند.
The approaching fire forced hundreds of people to abandon their homes.
نزدیک شدن آتش صدها نفر را مجبور به ترک خانه های خود کرد.
The officer refused to abandon his post.
آن پلیس از ترک پست خودداری کرد.
The captain gave the order to abandon ship.
کاپیتان دستور داد تا کشتی را ترک کنند.
4: متوقف کردن کاری : ول کردن چیزی به طور کلی
Because Rose was poor, she had to abandon her idea of going to college.
رُز به خاطر اینکه فقیر بود، مجبور بود ایده اش برای رفتن به دانشگاه را بی خیال شود.
We abandoned hope of ever going back.
ما امید بازگشت را به کلی رها کردیم.
He abandoned the principles that he once fought hard to defend.
او اصولی که زمانی برای دفاع از آن جنگیده بود را رها کرد.
مترادف:
desert
اسم:
احساس و ذهنیت آزادی مطلق
They all danced with (wild) abandon.
آن ها همگی با سرخوشی کامل، رقصیدند.
صفت:
1: داشتن یا نشان دادن قابلیتی قدرتمند برای اندیشیدن و فهمیدن آنچه که در مورد چیزی واضح و مشخص نیست.
a keen mind
یک ذهن قوی و حساس
2: بسیار قوی و حساس
The butcher's keen knife cut through the meat.
چاقوی تیز قصاب گوشت را برید.
Bill's keen mind pleased all his teachers.
ذهن تیز بیل همه معلمانش را خوشنود کرد.
The dog has a keen sense of smell. = The dog has a keen nose.
سگ حس بویایی قوی دارد.
She had a keen awareness of what was happening. [=she knew exactly what was happening]
او احساس آگاهی قوی در مورد آنچه در حال وقوع بود، داشت.
She has a keen ear for languages. [=she is able to easily learn and understand languages]
او گوش خوبی برای یادگیری زبان ها دارد.
3: بسیار هیجان زده و مشتاق در مورد چیزی (مترادف: eager)
She's a keen tennis player. = She's keen about tennis.
او بسیار به تنیس علاقه مند است.
He's a keen student of art history. = He has a keen interest in art history.
او یک دانش آموز مشتاق تاریخ هنر است.
4: تمایل شدید برای انجام کاری (مترادف: eager)
He is keen to learn more about art history.
او مشتاق است که بیشتر درباره تاریخ هنر یاد بگیرد.
5: قوی یا شدید
After his death, she felt a keen sense of loss.
بعد از مرگ او، او (همسرش) احساس فقدان شدیدی داشت.
6: در گذشته به معنای خیلی خوب هم بوده است.
7: (در انگلیسی بریتیش و در مورد بهای چیزی): خیلی کم
They sell reliable products at very keen prices.
آن ها محصولات قابل اعتمادی را با قیمتی بسیار پایین عرضه می کنند.
8: keen on خیلی مشتاق یا علاقمند به چیزی (مثال اول) – keenly (قید) خیلی، به شدت (مثال دوم)
He's very keen on soccer.
او خیلی به فوتبال علاقه دارد.
The parents were keenly aware of friend's importance.
والدین خیلی به اهمیتِ دوست واقف بودند.
مترادف:
sharp، acute
فعل:
(keens; keened; keening)
در گذشته: ایجاد صدا و گریه برای غم و اندوه. در زمان کنونی چندان فعل این کلمه کاربرد ندارد.
mourners keening at a funeral
عزادارانی که در یک مراسم خاکسپاری گریه و مویه می کنند
صفت:
1: حس یا بروز حسادت - یعنی آنچه که دیگری دارد را با عصبانیت و ناراحتی خواستن - یا حس یا بروز عصبانیت و ناراحتی هنگامی که معشوقه شما را شخص دیگری دوست می دارد.
Although my neighbor just bought a new car, I am not jealous of him.
با اینکه همسایه من به تازگی یک ماشین جدید خریده است، اما من به او حسادت نمی کنم.
Being jealous, Mona would not let her boyfriend dance with any of the cheerleaders.
مونا به دلیل حسادت، به دوست پسرش اجازه نخواهد داد با احدی از تشویق کنندگان دیگر برقصد.
His success has made some of his old friends jealous.
موفقیت او حس حسادت برخی از دوستان قدیمی اش را برانگیخه است.
He feels jealous of his rich friends.
او به دوستان ثروتمندش احساس حسادت دارد. (او به دوستان ثروتمند خود حسودی می کند.)
a jealous husband
همسری حسود
A detective was hired by the jealous widow to find the boyfriend who had abandoned her.
یک کارآگاه توسط آن بیوه زن حسود استخدام شد تا دوست پسری که رهایش کرده بود را پیدا کند.
2: در برخی موارد: خیلی نگران درباره محافظت یا داشتن چیزی
She was jealous of her good reputation.
او خیلی نگران شهرت خوبش بود. (= خیلی مراقب شهرت خوبش بود.)
He has always been very jealous of his privacy.
او همیشه نگران حریم شخصی خود بوده است. (=خیلی مراقب حریم شخصی خود بوده است.)
مترادف:
envious
قید: jealously
با حسادت یا حسودانه
He spoke jealously of his friend's success.
او حسودانه از موفقیت دوستش حرف زد.
اسم:
1: توانایی انجام کاری یا گفتن مطلبی بدون ناراحت کردن و توهین کردن به کسی (درایت، ملاحظه)
My aunt never hurts anyone's feelings because she always uses tact.
عمه من هرگز به احساس کسی آسیب نمی زند چون او همواره از تدبیر بهره می گیرد.
Your friends will admire you if you use tact and thoughtfulness.
دوستانتان شما را تحسین خواهند کرد اگر از تدبیر و دوراندیشی استفاده کنید.
The peace talks required great tact on the part of both leaders.
گفتگوهای صلح نیازمند ملاحظه قابل توجهی از طرف هر دو رهبر بود.
I was surprised by his lack of tact.
من از بی ملاحظه گی او شگفت زده شدم.
By the use of tact, Janet was able to calm her jealous husband.
با استفاده از درایت، جنت توانست شوهر حسود خود را آرام کند.
اسم:
1: قولی رسمی و جدی برای گفتن حقیقت یا انجام کاری
an oath to defend the nation
سوگند برای دفاع از ملت
The president will take the oath of office tomorrow.
رئیس جمهور فردا سوگند ریاست جمهوری ادا خواهد کرد.
In court, the witness took an oath that he would tell the whole truth.
در دادگاه، شاهد سوگند یاد کرد که تمام حقیقت را خواهد گفت.
2: فحش، توهین، توهین به مقدسات
When Terry discovered that he had been abandoned he let out an angry oath.
وقتی تری پی برد که رها شده است، فحشی را از سر خشم فریاد زد.
3: violate/break an oath سوگند یا قول خود را شکستن - the oath of office سوگند هیئت دولت - the presidential oath سوگند ریاست جمهوری
صفت:
1: پر نشده، استفاده نشده یا خالی.
I put my coat on that vacant seat.
کُتم را روی آن صندلی خالی گذاشتم.
When the landlord broke in, he found that apartment vacant.
وقتی صاحب خانه وارد شد، آپارتمان را خالی یافت.
These lockers/seats are all vacant.
این قفسه ها/صندلی ها همگی خالی هستند.
There were no vacant apartments in the building. [=there were no empty apartments available to be rented]
هیچ آپارتمان خالی ای در آن ساختمان وجود نداشت.
Someone is planning to build a house on that vacant lot.
شخصی می خواهد در آن قطعه زمین خالی، خانه ای بنا کند.
2: در مورد کار یا موقعیت: برای استفاده کسی در دسترس بودن
The position was left vacant when the secretary resigned.
وقتی منشی استعفا داد، جایگاهش (موقعیت شغلی اش) خالی ماند.
3: عدم نشان دادن علامتی نسبت به فکر، احساس، سخن و... شخصی. (بی تفاوتی)
A vacant stare/smile/look
یک زل زدن/لبخند/نگاه بی تفاوت
4: vacant expression/look/stare etc حالتی که نشان میدهد کسی بی تفاوت به نظر میرسد
مترادف:
empty
اسم:
1: درد و رنج و سختی
Abe Lincoln was able to overcome one hardship after another.
آبراهام لینکولن توانست یکی پس از دیگری بر سختی ها غلبه کند.
On account of hardship, Bert was let out of the army to take care of his sick mother.
به دلیل مشکلات به برت اجازه داده شد تا ارتش را ترک گفته و به مراقبت از مادر مریضش بپردازد.
He had suffered through considerable/great hardship
او از دردی قابل توجه/بزرگی رنج می بُرد.
The fighter had to face many hardships before he became champion.
آن مبارز قبل از اینکه قهرمان شود، مجبور بود با سختی های زیادی روبرو شود.
2: inflict hardship on somebody شرایط دشواری را برای کسی رقم زدن (مثال اول) - alleviate hardship از سختی چیزی کم کردن
Civil war has inflicted hardship and suffering on thousands of people.
جنگ داخلی سختی و درد زیادی را برای هزاران نفر رقم زده است.
مترادف:
difficulty
صفت:
1: نشان دادن شجاعت در موقعیت های دشوار : خیلی شجاع، دلیر، شجاعانه، دلاور
The pilot swore a gallant oath to save his buddy.
خلبان شجاعانه قسم خورد که دوستش را نجات دهد.
Many gallant knights entered the contest to win the princess.
بسیاری از شوالیه های دلاور وارد آن رقابت شدند تا شاهزاده را از آن خود کنند.
Gallant soldier
سرباز شجاع
2: داشتن و نشان دادن ادب و احترام نسبت به زنان
Ed is so gallant that he always gives up his subway seat to a woman.
اد بسیار محترم است که همواره صندلی قطارش را به یک خانوم می دهد.
He greeted her with a gallant bow.
او با تعظیمی مودبانه به او (زن) سلام کرد.
اسم:
1: حقایق و اطلاعاتی که برای محاسبه، بررسی یا طرح ریزی چیزی استفاده می شود.
The data about the bank robbery were given to the F.B.I.
اطلاعات مربوط به سرقت بانک به اف بی آی داده شد.
Unless you are given all the data, you cannot do the math problem.
اگر تمامی داده ها به شما داده نشود قادر نخواهید بود آین مسئله ریاضی را حل کنید.
She spent hours reviewing the data from the experiment.
او ساعاتی را به مرور داده های آزمایش سپری کرد.
The company has access to your personal data.
کمپانی به اطلاعات شخصی شما دسترسی دارد.
After studying the data, we were able to finish our report.
بعد از مطالعه داده ها، توانستیم گزارشمان را تکمیل کنیم.
Data هم به صورت جمع و هم به صورت فرد کاربرد دارد مثلا:
Is this data accurate?
آیا این اطلاعات درست است؟
Are these data reliable?
آیا این اطلاعات قابل اعتماد هستند؟
2: اطلاعاتی که توسط کامپیوتر پردازش یا ذخیره می شوند.
There was too much data for the computer to process.
داده های زیادی برای پردازش توسط کامپیوتر وجود داشت.
صفت:
1: غیر معمول، غیر عادی
The king was unaccustomed to having people disobey him.
داشتن مردمی غیر مطیع برای پادشاه غیر عادی بود.
2: نامانوس
Coming from Alaska, Claude was unaccustomed to Florida's heat.
چون کلود اهل آلاسکا بود به گرمای فلوریدا عادت نداشت.
Unaccustomed as he was to exercise, Vic quickly became tired.
چون ویک به ورزش عادت نداشت، خیلی زود خسته شد.
He was unaccustomed to fame.
او با شهرت نامانوس بود.
معمولا بیشتر از عبارت not used to به جای unaccustomed استفاده میشود
He wasn't used to living on his own.
او به زندگی کردن به تنهایی عادت ندارد.
اسم:
1: یک مرد مجرد مخصوصاً مردی که هرگز ازدواج نکرده است. عزب
They threw him a bachelor party.
آن ها برایش یک مهمانی مجردی گرفتند.
a confirmed bachelor
شخصی که زندگی مجردی را انتخاب کرده است و قصد ازدواج نیز ندارد.
My brother took an oath to remain a bachelor.
برادرم سوگند خورد که همیشه مجرد بماند.
In the movie, the married man was mistaken for a bachelor.
در فیلم مرد متاهل به عنوان یک مجرد اشتباه گرفته شد.
Before the wedding, all his bachelor friends had a party
قبل از ازدواج همه دوستان مجردش یک میهمانی برگزار کردند.
2: شخصی که موفق به کسب مدرک لیسانس (کارشناسی) شده است.
He graduated with a bachelor's degree in philosophy
او با مدرک کارشناسی فلسفه فارغ التحصیل شد.
فعل:
(qualifies; qualified; qualifying)
1: دادن مهارت یا دانش به کسی برای انجام کار یا فعالیتی
The training will qualify you to sell insurance.
این آموزش، شما را برای فروش بیمه واجد شرایط می کند.
2: داشتن مهارت یا دانش برای انجام کاری (صلاحیت داشتن)
I am trying to qualify for the job that is now vacant.
در تلاشم تا شرایط لازم را برای آن کار که اکنون خالی است را کسب کنم.
Since Pauline can't carry a tune, she is sure that she will never qualify for the Girls' Chorus.
از آن جایی که پائولین نمی تواند خود را هماهنگ کند، مطمئن است که برای گروه کُر دختران هرگز واجد شرایط نخواهد بود.
Sara qualify for the job.
سارا برای این کار واجد شرایط است.
3: قبولی در آزمون یا دوره که برای انجام کاری ضروری است.
He has just qualified as a doctor/pilot.
او به تازگی به عنوان یک دکتر/خلبان واجد شرایط شده است. (معمولاً as را در این معنی به همراه دارد.)
You have to be taller than 5.5' to qualify as a policeman in our town.
در شهر ما باید از 5.5 فوت قدت بلندتر باشد تا واجد شرایط پلیس بودن باشی.
4: حق انجام کاری را داشتن
To qualify for the contest, you must be at least 18 years old.
برای واجد شرایط بودن جهت مسابقه، باید حداقل 18 سال داشته باشید. (در این معنی معمولاً for را به همراه دارد)
5: محدود کردن معنی یک جمله کلی یا یک کلمه (توصیف کردن)
Adjectives qualify nouns.
صفات، اسامی را توصیف می کنند.
تمرین آنچه آموخته اید
در این بخش آنچه از درس اول یادگرفته ایم را در غالب چند آزمون به چالش می کشیم.
قبل از ورود به تمرینات حتماً راهنمای مربوط به آن را در این قسمت مطالعه کنید.
برای شروع کلیک کنید
vpn_key پسورد: koobdar.ir
دانلود فایل pdf درس اول get_appمنابع:
2 - 504 Absolutely Essential Words
3 - OALD 4 - Cambridge Dictionary 5 - Longman Dictionaryبرای مشاهده لیست آموزش های ویژه کوبدار گزینه زیر را انتخاب کنید: